جدول جو
جدول جو

معنی پیوستن - جستجوی لغت در جدول جو

پیوستن
ملحق شدن، اتصال
تصویری از پیوستن
تصویر پیوستن
فرهنگ واژه فارسی سره
پیوستن
اتصال دادن، متصل کردن
تصویری از پیوستن
تصویر پیوستن
فرهنگ لغت هوشیار
پیوستن
پیوند کردن، متصل کردن، به هم رسیدن، برای مثال دو دوست قدر شناسند عهد صحبت را / که مدتی ببریدند و باز پیوستند (سعدی۲ - ۴۱۹)، به هم بسته شدن، متصل شدن
تصویری از پیوستن
تصویر پیوستن
فرهنگ فارسی عمید
پیوستن
((پِ وَ تَ))
وصل کردن، اتصال دادن، افزودن، ملحق کردن، وصلت کردن، ازدواج کردن، سرودن، به نظم درآوردن
تصویری از پیوستن
تصویر پیوستن
فرهنگ فارسی معین
پیوستن
Join
تصویری از پیوستن
تصویر پیوستن
دیکشنری فارسی به انگلیسی
پیوستن
присоединяться
دیکشنری فارسی به روسی
پیوستن
sich anschließen
دیکشنری فارسی به آلمانی
پیوستن
приєднуватися
دیکشنری فارسی به اوکراینی
پیوستن
dołączyć
دیکشنری فارسی به لهستانی
پیوستن
加入
دیکشنری فارسی به چینی
پیوستن
juntar-se
دیکشنری فارسی به پرتغالی
پیوستن
unirsi
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
پیوستن
unirse
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
پیوستن
rejoindre
دیکشنری فارسی به فرانسوی
پیوستن
zich aansluiten
دیکشنری فارسی به هلندی
پیوستن
เข้าร่วม
دیکشنری فارسی به تایلندی
پیوستن
bergabung
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
پیوستن
انضمّ
دیکشنری فارسی به عربی
پیوستن
जुड़ना
دیکشنری فارسی به هندی
پیوستن
להצטרף
دیکشنری فارسی به عبری
پیوستن
加入する
دیکشنری فارسی به ژاپنی
پیوستن
참여하다
دیکشنری فارسی به کره ای
پیوستن
katılmak
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
پیوستن
kujiunga
دیکشنری فارسی به سواحیلی
پیوستن
যোগদান করা
دیکشنری فارسی به بنگالی
پیوستن
شامل ہونا
دیکشنری فارسی به اردو

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیوستنی
تصویر پیوستنی
لایق پیوستن در خور اتصال آنکه پیوستن تواند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درپیوستن
تصویر درپیوستن
پیوستن، متصل شدن، ملحق گشتن، متصل کردن، ملحق کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیوسته
تصویر پیوسته
مستمر، مربوط، متصل، لاینقطع، مرتبط، ممتد
فرهنگ واژه فارسی سره
پیخستن با پای بپای کوفتن لگد مال کردن پی سپر کردن: کوفته را کوفتند سوخته را سوخت ورین تن پیخسته را بقهر بپیخست. (کسائی)، درمانده کردن عاجز ساختن: شادی و بقا بادت وزین بیش نگویم کاین قافیه تنگ مرا نیک بپیخست. (عسجدی)
فرهنگ لغت هوشیار
پیخستن با پای بپای کوفتن لگد مال کردن پی سپر کردن: کوفته را کوفتند سوخته را سوخت ورین تن پیخسته را بقهر بپیخست. (کسائی)، درمانده کردن عاجز ساختن: شادی و بقا بادت وزین بیش نگویم کاین قافیه تنگ مرا نیک بپیخست. (عسجدی)
فرهنگ لغت هوشیار
متصل بهم بسته بلافصل ملحق لاحق مقابل گسسته گسیخته جنیانجکث قصبه تغزغزست... و مستقر ملک است و بحدود چین پیوسته است. توضیح فرهنگستان این کلمه را بمعنی متصل برگزیده، دایم همیشه مدام همواره لاینقطع: کسی است که پیوسته با تو بود. از جان عشق و دولت رندان پاکباز پیوسته صدر مصطبه ها بود مسکنم. (حافظ)، خویش خویشاوند نزدیک قریب، جمع پیوستگان: کس فرستاد و عبدالملک و حبیب و مروان برادران یزید بن مهلب بودند همه بیاوردند و بند کردندو آن کسان نیز که پیوسته او بودند. ز پیوستگانم هزار و دویست کز ایشان کسیرابمن راز نیست. (شا. لغ)، مقرب ندیم، جمع پیوستگان: قصد این خاندان کرد و بر تخت محمود و مسعود و مودود بنشست چون شد و سرهنگ طغرل کش باو و پیوستگان او چه کرد، منظم برشته کشیده (جواهر) : او هنر دارد بایسته چو بایسته روان او سخن راند پیوسته چو پیوسته درر. (فرخی) -6 برشته نظم کشیده منظوم، یک لخت یک پارچه آنچه از اجزای وی بهم متصل باشد: نبینی ابر پیوسته بر آید چو باران زو ببارد بر گشاید. (ویس و رامین) -8 پیوند خورده پیوند شده: گهرشان بپیوند با یکدگر که پیوسته نیکوتر آید ببر. (گرشا. لغ) -9 (پیشاهنگی) فرهنگستان این کلمه رابمعنی اعضای دایم پیشاهنگی پذیرفته، جمع پیوستگان. یا پیوسته خون. خویش نسبی کسی که از تخمه و نژاد شخص باشد: چو پیوسته خون نباشد کسی نباید برو بودن ایمن بسی. (شا. لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیوسته
تصویر پیوسته
به هم رسیده، به هم چسبیده، پیوندکرده شده، همیشه، دائم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیخستن
تصویر پیخستن
((پَ خُ تَ یا پِ خَ تَ))
خستن با پای، درمانده کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیوسته
تصویر پیوسته
((پِ وَ تَ یا تِ))
وصل شده، به هم بسته، مقرب، ندیم، همیشه، مدام
فرهنگ فارسی معین