- پیوستن
- ملحق شدن، اتصال
معنی پیوستن - جستجوی لغت در جدول جو
- پیوستن
- اتصال دادن، متصل کردن
- پیوستن
- پیوند کردن، متصل کردن، به هم رسیدن،
برای مثال دو دوست قدر شناسند عهد صحبت را / که مدتی ببریدند و باز پیوستند ، به هم بسته شدن، متصل شدن(سعدی۲ - ۴۱۹)
- پیوستن ((پِ وَ تَ))
- وصل کردن، اتصال دادن، افزودن، ملحق کردن، وصلت کردن، ازدواج کردن، سرودن، به نظم درآوردن
- پیوستن
- присоединяться
- پیوستن
- sich anschließen
- پیوستن
- приєднуватися
- پیوستن
- dołączyć
- پیوستن
- juntar-se
- پیوستن
- unirsi
- پیوستن
- unirse
- پیوستن
- rejoindre
- پیوستن
- zich aansluiten
- پیوستن
- เข้าร่วม
- پیوستن
- bergabung
- پیوستن
- انضمّ
- پیوستن
- जुड़ना
- پیوستن
- להצטרף
- پیوستن
- katılmak
- پیوستن
- kujiunga
- پیوستن
- যোগদান করা
- پیوستن
- شامل ہونا
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
لایق پیوستن در خور اتصال آنکه پیوستن تواند
پیوستن، متصل شدن، ملحق گشتن، متصل کردن، ملحق کردن
مستمر، مربوط، متصل، لاینقطع، مرتبط، ممتد
پیخستن با پای بپای کوفتن لگد مال کردن پی سپر کردن: کوفته را کوفتند سوخته را سوخت ورین تن پیخسته را بقهر بپیخست. (کسائی)، درمانده کردن عاجز ساختن: شادی و بقا بادت وزین بیش نگویم کاین قافیه تنگ مرا نیک بپیخست. (عسجدی)
پیخستن با پای بپای کوفتن لگد مال کردن پی سپر کردن: کوفته را کوفتند سوخته را سوخت ورین تن پیخسته را بقهر بپیخست. (کسائی)، درمانده کردن عاجز ساختن: شادی و بقا بادت وزین بیش نگویم کاین قافیه تنگ مرا نیک بپیخست. (عسجدی)
متصل بهم بسته بلافصل ملحق لاحق مقابل گسسته گسیخته جنیانجکث قصبه تغزغزست... و مستقر ملک است و بحدود چین پیوسته است. توضیح فرهنگستان این کلمه را بمعنی متصل برگزیده، دایم همیشه مدام همواره لاینقطع: کسی است که پیوسته با تو بود. از جان عشق و دولت رندان پاکباز پیوسته صدر مصطبه ها بود مسکنم. (حافظ)، خویش خویشاوند نزدیک قریب، جمع پیوستگان: کس فرستاد و عبدالملک و حبیب و مروان برادران یزید بن مهلب بودند همه بیاوردند و بند کردندو آن کسان نیز که پیوسته او بودند. ز پیوستگانم هزار و دویست کز ایشان کسیرابمن راز نیست. (شا. لغ)، مقرب ندیم، جمع پیوستگان: قصد این خاندان کرد و بر تخت محمود و مسعود و مودود بنشست چون شد و سرهنگ طغرل کش باو و پیوستگان او چه کرد، منظم برشته کشیده (جواهر) : او هنر دارد بایسته چو بایسته روان او سخن راند پیوسته چو پیوسته درر. (فرخی) -6 برشته نظم کشیده منظوم، یک لخت یک پارچه آنچه از اجزای وی بهم متصل باشد: نبینی ابر پیوسته بر آید چو باران زو ببارد بر گشاید. (ویس و رامین) -8 پیوند خورده پیوند شده: گهرشان بپیوند با یکدگر که پیوسته نیکوتر آید ببر. (گرشا. لغ) -9 (پیشاهنگی) فرهنگستان این کلمه رابمعنی اعضای دایم پیشاهنگی پذیرفته، جمع پیوستگان. یا پیوسته خون. خویش نسبی کسی که از تخمه و نژاد شخص باشد: چو پیوسته خون نباشد کسی نباید برو بودن ایمن بسی. (شا. لغ)
به هم رسیده، به هم چسبیده، پیوندکرده شده، همیشه، دائم