قول و قراری که کسی با کس دیگر بگذارد که بر طبق آن عمل کند، شرط، قرارداد، عهد، بیعت پیمان بستن: عهد بستن و قول و قرار گذاشتن برای انجام دادن کاری پیمان ساختن: عهد بستن و قول و قرار گذاشتن برای انجام دادن کاری، پیمان بستن پیمان کردن: عهد بستن و قول و قرار گذاشتن برای انجام دادن کاری، پیمان بستن پیمان گرفتن: عهد گرفتن، قول گرفتن پیمان نهادن: عهد بستن و قول و قرار گذاشتن برای انجام دادن کاری، پیمان بستن
قول و قراری که کسی با کس دیگر بگذارد که بر طبق آن عمل کند، شرط، قرارداد، عهد، بیعت پِیمان بستن: عهد بستن و قول و قرار گذاشتن برای انجام دادن کاری پِیمان ساختن: عهد بستن و قول و قرار گذاشتن برای انجام دادن کاری، پیمان بستن پِیمان کردن: عهد بستن و قول و قرار گذاشتن برای انجام دادن کاری، پیمان بستن پِیمان گرفتن: عهد گرفتن، قول گرفتن پِیمان نهادن: عهد بستن و قول و قرار گذاشتن برای انجام دادن کاری، پیمان بستن
ماری عظیم الجثه که وزنش تا 100 کیلو و درازیش تا 10 متر نیز میرسدو مخصوص آفریقا و جنوب شرقی آسیاست. محل زندگیش بیشتر در کنار رودخانه هاست و با شکار ماهی بیشتر تغذیه میکند ولی در صورت احتیاج یک گوسفند را هم می بلعد
ماری عظیم الجثه که وزنش تا 100 کیلو و درازیش تا 10 متر نیز میرسدو مخصوص آفریقا و جنوب شرقی آسیاست. محل زندگیش بیشتر در کنار رودخانه هاست و با شکار ماهی بیشتر تغذیه میکند ولی در صورت احتیاج یک گوسفند را هم می بلعد
یکی از سرداران اسکندر کبیر که پس از وی بوالیگری عراق عجم و آذربایجان نایل گردید، و بهمراهی پردیکاس بمصر رفت و در این دیار در زمرۀ طاغیان و قاتلان درآمد و آنگاه به نیابت سلطنت و قیمومت پسر اسکندر منصوب گردید ولی متعاقباً از این امر روی برتافت و بطرفداری از آنتیپاتر برخاست و هم علیه اومن یاری آنتیگون کرد، و سرانجام به وی نیز وفادار نماند از این روی در سال 316 قبل از میلاد توقیف و مقتول شد. (قاموس الاعلام ترکی). درباره پیتون و شرح کارهای وی که پس از مرگ اسکندر والی ماد بزرگ بوده است رجوع کنید به ایران باستان ج 2 ص 1724، 1824 و 1834، 1844، 1846، 1869، 1929، 1933 و ج 3 ص 1958، 1959، 1967، 1969، 1970، 1974، 1991، 1992، 1993، 2005 تا 2009، 2012، 2015، 2019، 2029، 2030، در صفحات 1969 و 2057 کتاب مذکور از پیتون پسر آژنور نامی نیز اسم برده شده است که رئیس مستعمرات یونانی و مقدونی هند و حاکم شمال شرقی پنجاب است پس از مرگ اسکندر. اتحاد شخصین محتمل میباشد
یکی از سرداران اسکندر کبیر که پس از وی بوالیگری عراق عجم و آذربایجان نایل گردید، و بهمراهی پردیکاس بمصر رفت و در این دیار در زمرۀ طاغیان و قاتلان درآمد و آنگاه به نیابت سلطنت و قیمومت پسر اسکندر منصوب گردید ولی متعاقباً از این امر روی برتافت و بطرفداری از آنتیپاتر برخاست و هم علیه اومن یاری آنتیگون کرد، و سرانجام به وی نیز وفادار نماند از این روی در سال 316 قبل از میلاد توقیف و مقتول شد. (قاموس الاعلام ترکی). درباره پیتون و شرح کارهای وی که پس از مرگ اسکندر والی ماد بزرگ بوده است رجوع کنید به ایران باستان ج 2 ص 1724، 1824 و 1834، 1844، 1846، 1869، 1929، 1933 و ج 3 ص 1958، 1959، 1967، 1969، 1970، 1974، 1991، 1992، 1993، 2005 تا 2009، 2012، 2015، 2019، 2029، 2030، در صفحات 1969 و 2057 کتاب مذکور از پیتون پسر آژنور نامی نیز اسم برده شده است که رئیس مستعمرات یونانی و مقدونی هند و حاکم شمال شرقی پنجاب است پس از مرگ اسکندر. اتحاد شخصین محتمل میباشد
دهی از دهستان کلاترزان بخش زراب شهرستان سنندج. واقع در 28هزارگزی شمال خاوری زراب و 11هزارگزی راه شوسۀ مریوان بسنندج کوهستانی. سردسیر. دارای 130 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و لبنیات و توتون. شغل اهالی زراعت گله داری و زغال فروشی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی از دهستان کلاترزان بخش زراب شهرستان سنندج. واقع در 28هزارگزی شمال خاوری زراب و 11هزارگزی راه شوسۀ مریوان بسنندج کوهستانی. سردسیر. دارای 130 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و لبنیات و توتون. شغل اهالی زراعت گله داری و زغال فروشی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
مردی صاحب اقتدار و با حسن اخلاق بود. گالبه وی را بمعاونی برگزید و سپس به امپراطوری رسید ولی فقط پنج روز از این مقام برخوردار شد، پرتوریانها بتحریک اوتو ویرا با گالبه از میان برداشتند. رجوع به کلمه پیسون در قاموس الاعلام ترکی شود از مورخان رومی. وی در علم حقوق دست داشت و بفصاحت و بلاغت اشتهار پیدا کرده بود. بعض از قوانین و نظامات مفیده را وضع کرده و در سنۀ 133 میلادی کنسول بوده است. رجوع به کلمه پیسون در قاموس الاعلام ترکی شود پیسون. از خانوادۀ پیزون مورخ روم بود. و در کنسول تاریخ 58 قبل از میلاد و والی مقدونیه در سنۀ 57. وی در سال 48 قبل از میلاد بر اثر نفی سیسرون مشهور باکلودیوس اتحاد کرد و بیاری داماد خود قیصر از مجازات محکومیتی رهایی یافت. نطقی که سیسرون علیه او کرده باقیست. رجوع به کلمه پیسون در قاموس الاعلام ترکی شود از خانوادۀ پیزون در زمان اوگوستوس کنسول و در عهد تیبر والی سوریه گردید. مردی بیدادگر بود و سرانجام بقصد فرار از مجازات اتهامی که بر او وارد شده بود خودکشی کرد. رجوع به کلمه پیسون در قاموس الاعلام ترکی شود کنئوس کالپورنیوس. سیاستمدار مشهور رومی. وی علیه نرون اتحادیه ای تشکیل داد اما چون توطئۀ وی کشف شد در حمام شریان خویش بگشاد و درگذشت (65 میلادی). رجوع به پیسون و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود پسر پیزونی است که در 58 قبل از میلاد کنسول بود. وی در15 قبل از میلاد کنسول بود و در عصر اوگوستوس امین شهر روم شد. رجوع به کلمه پیسون در قاموس الاعلام ترکی شود
مردی صاحب اقتدار و با حسن اخلاق بود. گالبه وی را بمعاونی برگزید و سپس به امپراطوری رسید ولی فقط پنج روز از این مقام برخوردار شد، پرتوریانها بتحریک اوتو ویرا با گالبه از میان برداشتند. رجوع به کلمه پیسون در قاموس الاعلام ترکی شود از مورخان رومی. وی در علم حقوق دست داشت و بفصاحت و بلاغت اشتهار پیدا کرده بود. بعض از قوانین و نظامات مفیده را وضع کرده و در سنۀ 133 میلادی کنسول بوده است. رجوع به کلمه پیسون در قاموس الاعلام ترکی شود پیسون. از خانوادۀ پیزون مورخ روم بود. و در کنسول تاریخ 58 قبل از میلاد و والی مقدونیه در سنۀ 57. وی در سال 48 قبل از میلاد بر اثر نفی سیسرون مشهور باکلودیوس اتحاد کرد و بیاری داماد خود قیصر از مجازات محکومیتی رهایی یافت. نطقی که سیسرون علیه او کرده باقیست. رجوع به کلمه پیسون در قاموس الاعلام ترکی شود از خانوادۀ پیزون در زمان اوگوستوس کنسول و در عهد تیبر والی سوریه گردید. مردی بیدادگر بود و سرانجام بقصد فرار از مجازات اتهامی که بر او وارد شده بود خودکشی کرد. رجوع به کلمه پیسون در قاموس الاعلام ترکی شود کنئوس کالپورنیوس. سیاستمدار مشهور رومی. وی علیه نرون اتحادیه ای تشکیل داد اما چون توطئۀ وی کشف شد در حمام شریان خویش بگشاد و درگذشت (65 میلادی). رجوع به پیسون و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود پسر پیزونی است که در 58 قبل از میلاد کنسول بود. وی در15 قبل از میلاد کنسول بود و در عصر اوگوستوس امین شهر روم شد. رجوع به کلمه پیسون در قاموس الاعلام ترکی شود
مطلق اندازه گرفتن. (فرهنگ نظام)، به ذرع چیزی بکسی دادن. ذرع کردن. گز کردن. اندازه گرفتن با گز و ذراع و ارش و غیره: بفرسنگ صد بود بالای اوی نشایست پیمود پهنای اوی. فردوسی. نپیمود کس خاک کاخش به پی ز لشکر هرآنکس که شد سوی ری. فردوسی. بود مهر زنان همچون دم خر نگردد آن ز پیمودن فزون تر. فخرالدین اسعد (ویس ورامین). ای شاه بپیمود زمین را و فلک را جاه تو و قدر تو به بالا و به پهنا. مسعودسعد. چون بیاوردند و بپیمودند چند ارش کمتر بود دیوارها (دیوارهای طاق کسری) . (نزهتنامۀ علائی). میانت را و مویت را اگر صد ره بپیمایی میانت کمتر از موئی و مویت تا میان باشد. سعدی. از خجالت دهم به ذره فروغ نور بر آفتاب پیمایم گریه ای در جگر بشورانم نمکی بر کباب پیمایم. نتوان دید بس به بیداری صبح بر چشم خواب پیمایم بایدم آه طرۀ تو کشید بر نفس پیچ و تاب پیمایم بر ظهوری دوید بیتابی بر سکون اضطراب پیمایم. ظهوری (از آنندراج). فتور، پیمودن چیزی را از میان دو انگشت سبابه و ابهام. شبر، به دست پیمودن جامه و مانند آن. (منتهی الارب)، مساحت کردن: خراج بر حد عراق وی نهاد و پی از انوشیروان دو یک ستدندی و شش یک و پنج یک، چنانکه رسم آن شهرهابودی و چنانکه آبادانی زمین بودی و قباد آن خواست که این رسمها برگیرد و عدل بنهد و آن وقت عدل آن بود که هر سالی زمین بپیمودندی و از آبادانی خراج گرفتندی و از ویرانی نگرفتندی. (ترجمه طبری بلعمی). و ضمان نامه ای داد که قم را مساحت کند و بپیماید بر سبیل سویت و عدالت. (ترجمه تاریخ قم ص 102)، پیمانه کردن. بکیل کردن. کیل کردن. (زمخشری). سختن و اندازه گرفتن با پیمانه: و این صفیهالعثری با وفد برفت از پس ایشان و ابوموسی را پیش عمر شکایت کرد و گفت یا عمر نباید که ابو موسی عامل تو باشد بر مسلمانان. عمر گفت چرا؟ گفت زیرا که از غنیمت مسلمانان شصت غلام نیکو روی بگزیده است و پیش خود بپای کرده است... و دو قفیز دارد که بدو طعام پیماید، یکی کمتر و یکی بیشتر... (ترجمه طبری بلعمی). چو پیمانۀ تن مردم همیشه عمر پیماید بیاید زیر پیمودن همان یک روز پیمانه. کسائی. شاید آنگه کزین جوال به کیل اندک اندک براو بپیماید. ناصرخسرو. زنهار تا به سیرت طراران ارزن نموده ریگ نپیمائی. ناصرخسرو. فلک چو شادی میداد مر مرا بشمرد کنون که میدهدم غم همی نپیماید. مسعودسعد. کی بود کز زلف او ز آنسان که قطران مال زو مشک پیمایم ز کیل و غالیه سنجم بمن. سوزنی. جائی که من همه تخم جفا کشته ام خرمن وفا چگونه پیمایم. (ترجمه تاریخ یمینی). - امثال: دریا را به کیل نتوان پیمود. اکتیال، پیمودن جهت دیگری. کیل، پیمودن چیزی را. استحاله،پیمودن بدو کف یا بذراع. صوع، پیمودن بصاع. اجمام، پیمودن پیمانۀ سربرآورده بود بعد پری. (منتهی الارب). مکیل، مکال، پیمودن به پیمانه. (تاج المصادر بیهقی)، آشامیدن. خوردن. نوشیدن، چنانکه می، باده پیمودن. می خوردن: نبید آر و رامشگران را بخوان بپیمای جام و بیارای خوان. فردوسی. هنوز از فزونی ز می شادکام نپیموده بد شاه با ماه جام. فردوسی. همانگه بسالار گفت ای جوان بپیمای جام و بیارای خوان. فردوسی. بپیمود ساقی می و داد زود تهمتن شد از دادنش شاد زود. فردوسی. تو ای می گسار از می زابلی بپیمای تا سر یکی بلبلی. فردوسی. چون بیادت شراب پیمایم از خجالت دهم به ذره فروغ. ظهوری. ، آشامانیدن. خورانیدن بکسی چیزی را چون می وجز آن: هرچه کوته نظرانند بر ایشان پیمای که حریفان ز مل و من ز تأمل مستم. سعدی. بیار ای لعبت ساقی نگویم چند پیمانه که گر جیحون بپیمائی نخواهی یافت سیرابم. سعدی. چو با حبیب نشینی و باده پیمائی. بیاد آر محبان بادپیما را. حافظ. کرشمۀ تو شرابی بعاشقان پیمود که علم بی خبر افتاد و عقل بی حس شد. حافظ. ، عرض دادن. (آنندراج). - درپیمودن، اندازه گرفتن: نیک بنگر به روزنامۀ خویش در مپیمای خار و خس به جراب. ناصرخسرو. ، عاد بودن در ریاضی: هرگاه که اندازه ای، دیگر اندازه را بپیماید بارها و او را سپری کند چنانک چیزی نماند، آن پیماینده را جذر خوانند. (التفهیم)، بریدن. طی کردن چنانکه راهی را یا جز آن. پا سپردن. پا سپر کردن. رفتن بر. قطع کردن. بریدن. سپردن. بسپردن. رفتن تمام آن. قطع مسافت کردن. درنوشتن. نوشتن. نبشتن. در نوردیدن. نوردیدن. بگذاشتن. گذاردن: چو سی روز گردش بپیمایدا دو روز و دو شب روی ننمایدا. فردوسی. پژوهندۀ راز پیمود راه ببلخ گزین شد سوی کاخ شاه. فردوسی. به گرسیوز آنگه چنین گفت شاه که بپسیچ کار و بپیمای راه. فردوسی. نباید پراکنده کردن سپاه بپیمای راه و بیارای گاه. فردوسی. فرستاده آمد بنزدیک شاه بیک ماه کمتر بپیمود راه. فردوسی. به سه روز پیمود راه دراز چنان سخت راهی نشیب و فراز. فردوسی. بدو گفت قیصر که بر زیر گاه نشیند کسی کو بپیمود راه. فردوسی. ز تو پیشتر پادشه بوده اند مر این راه هرگز نپیموده اند. فردوسی. درازی و پهناش سی بار سی بود گر بپیمایدش پارسی. فردوسی. چو بشنید خسرو بپیمود راه خرامان بیامد به پیش سپاه. فردوسی. وزان روی رستم دلیر گزین بپیمود زی شاه ایران زمین. فردوسی. ز پیمودن راه و رنج شبان مر آن هر دو را گیو بد پاسبان. فردوسی. ز اختر بد و نیک بشنوده بود جهان را چپ و راست پیموده بود. فردوسی. بدان گه که بگذشت نیمی ز روز فلک را بپیمود گیتی فروز. فردوسی. سه دیگر بپیمود راه دراز درودش فرستاد و برگشت باز. فردوسی. جهان فریبنده را گرد کرد ره سود پیمود و مایه نخورد. فردوسی. وزآنسو فریبرز کاوس شاه سوی شاه ایران بپیمود راه. فردوسی. چو نامه به مهر اندر آورد شاه جهانجوی رستم بپیمود راه. فردوسی. نشست از بر رخش و پیمود راه زواره نگهبان گاه و سپاه. فردوسی. چو پیدا شود چاک روز سپید دو بهره بپیماید از روز شید. فردوسی. بر این گفته یک شب بپیمود خواب چنین تا برآمد ز کوه آفتاب. فردوسی. چو گویی خانه ای یابی بدینسان اگر گیتی بپیمائی سراسر. فرخی. چو مساحی که پیماید زمین را بپیمودم به پای او مراحل. منوچهری. که با او بجنگ بهو بوده ام همه کشور هند پیموده ام. اسدی. دورها چرخ را بپیمودند قرنها نیز هم بپیمایند. مسعودسعد. فرمود که تا چرخ یکی دور دگر کرد خورشید بپیمود مسیر دوران را. سنائی. ای ز تو ما بی خبر ما به تمنای تو بس که بپیموده ایم عالم خوف و رجا. خاقانی (چ عبدالرسولی ص 39). گر دلم دادی که شروان بی جمالش دیدمی راه صد فرسنگ را زین سربه سر پیمودمی. خاقانی. پیوسته در قطع مفاوز بودی و منازل و مراحل پیمودی. (سندبادنامه ص 299). چو پرگار گردون بر آن نقطه گاه بپای پرستش بپیمود راه. نظامی. کواکب را ز ثابت تا بسیار دقایق را درج پیموده هموار. نظامی. بر آن حمال کوه افکن ببخشود بسر زانو، بزانو کوه پیمود. نظامی. چو لختی در آن دشت پیمود راه بباغ ارم یافت آرامگاه. نظامی. معصیت کردی به از هر طاعتی آسمان پیموده ای در ساعتی. مولوی. گر خوبتر از روی تو باغی بودی پایم همه روزه راه آن پیمودی. سعدی. کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردار که من پیمودم این صحرا نه بهرام است و نه گورش. حافظ. - آب به غربال پیمودن، کاری بی حاصل و بی سود کردن: هرگز نکند بر تو اثر چارۀ دشمن هرگز نشود بر تو روا حیلۀ محتال کان چاره چو سنبیدن کوهست بسوزن وان حیله چو پیمودن آب است بغربال. معزی. - باد پیمودن، کار بی نتیجه و سود کردن: تو تا می بادپیمائی شب و روز در این خانه برآمد سال هفتاد. ناصرخسرو. تو باد پیمودی همچو غافلان و فلک بکیل روز و شبان عمر بر تو برپیمود. ناصرخسرو. خدای داند من دل بر او نمی بندم که باد پیمود آن کس که آسمان پیمود. مسعودسعد. به آتش اندری از آبروی رفتۀ خویش مپاش بیش بسر خاک و باد کم پیمای. سوزنی. نخواستم اگر این باد عشق پیمودن و لیک می نتوان بستن آب طبع روان. سعدی. گفتن که نه ازو داد باشد پیمودن باد و باد باشد. امیرخسرو. - پیمودن باد، نسیم لطیف و معطر پراکندن: فصل نوروز که بوی گل و سنبل دارد لطف این باد ندارد که تو می پیمائی. سعدی. رجوع به باد شود. - پیمودن به گرز، گرز بر او زدن. آزمودن که تاب گرز بر وی زدن دارد یا نه: یکی دیو جنگیش گویند هست گه رزم ناپاک و با زوردست هنوز اندر آورد نبسودمش بگرز دلیران نپیمودمش. فردوسی. - پیمودن جواب، پاسخ دادن: بر سخن لب گشوده خاموشی بر سوءالش جواب پیمایم. ظهوری. - پیمودن چرخ یا گردون و جز آن، گذشت روزگار یا عمر و یا سال بر کسی. او رابه پیری رسانیدن. او را معمر ساختن: ای پیرنگه کن که چرخ برنا پیمود بسی روزگار برما. ناصرخسرو. چرخ پیموده بر تو عمر دراز تو گهی مست خفته گه مخمور. ناصرخسرو. مه ده یکی پیر بد نامجوی بسی سال پیموده گردون بدوی. اسدی. - پیمودن خاک، سر بخاک گذاشتن سجده و عبادت را: به یک هفته در پیش یزدان پاک همی با نیایش به پیمود خاک. فردوسی. چهل روز در نزد یزدان به پای بپیمود خاک و بپرداخت جای. فردوسی. - پیمودن رزم،کردن رزم: مرا نیز هنگام آسودن است ترا رزم بدخواه پیمودنست. فردوسی. - پیمودن رنج، بردن رنج: مرا چون مخزن الاسرار گنجی چه باید در هوس پیمود رنجی. نظامی. - پیمودن سالی یا روزی و یا شبی، عمر کردن. بر او گذشتن سالی یا روزی یا شبی: به اندیشه گفت ای جهاندیده زال بمردی بی اندازه پیموده سال. فردوسی. و گرنه من ایدر همی بودمی بسی با شما روز پیمودمی. فردوسی. بسی پهلوان جهان بوده ام به بد روز هرگز نپیموده ام. فردوسی. ز یزدان و از گشت گیتی فروز بر این راز چندی بپیمود روز. فردوسی. - پیمودن سخن، گفتن آن: بدانست کو این سخن جز به مهر نپیمود با شاه خورشید چهر. فردوسی. باره میانش به دو نیم کن ز کابل مپیمای با من سخن. فردوسی. یکروز عبداﷲ مبارک را دید که روی بدو نهاده بود، گفت آنجا که رسیده ای باز گرد یا نه من باز گردم، می آیی تا تو مشتی سخن بر من پیمائی ومن مشتی نیز بر تو پیمایم. (تذکرهالاولیاء عطار). - پیمودن شب، به روز آوردن شب: برفت و بپیمود بالای شب پر اندیشه دل پر ز گفتار لب. فردوسی. چشم خونین همه شب قامت شب پیمایم تا ز خونین جگری لعل قبا آرایم. خاقانی. روشنت گردداین حیث چو روز گر چو سعدی شبی بپیمائی. سعدی. - پیمودن عمر، اندازه گرفتن عمر: چو پیمانۀ تن مردم همیشه عمرپیماید بیاید زیر پیمودن همان یک روزپیمانه. کسائی. تا چشم به هم زدیم پیمانۀ عمر هفتادو دو سال عمر بر ما پیمود گر عمر دراز باشد آینده خوش است از عمر درازی که گذشته است چه سود. وجهی کرد (از آنندراج). - مهتاب بگز پیمودن، کار بی حاصل کردن
مطلق اندازه گرفتن. (فرهنگ نظام)، به ذرع چیزی بکسی دادن. ذرع کردن. گز کردن. اندازه گرفتن با گز و ذراع و ارش و غیره: بفرسنگ صد بود بالای اوی نشایست پیمود پهنای اوی. فردوسی. نپیمود کس خاک کاخش به پی ز لشکر هرآنکس که شد سوی ری. فردوسی. بود مهر زنان همچون دم خر نگردد آن ز پیمودن فزون تر. فخرالدین اسعد (ویس ورامین). ای شاه بپیمود زمین را و فلک را جاه تو و قدر تو به بالا و به پهنا. مسعودسعد. چون بیاوردند و بپیمودند چند ارش کمتر بود دیوارها (دیوارهای طاق کسری) . (نزهتنامۀ علائی). میانت را و مویت را اگر صد ره بپیمایی میانت کمتر از موئی و مویت تا میان باشد. سعدی. از خجالت دهم به ذره فروغ نور بر آفتاب پیمایم گریه ای در جگر بشورانم نمکی بر کباب پیمایم. نتوان دید بس به بیداری صبح بر چشم خواب پیمایم بایدم آه طرۀ تو کشید بر نفس پیچ و تاب پیمایم بر ظهوری دوید بیتابی بر سکون اضطراب پیمایم. ظهوری (از آنندراج). فتور، پیمودن چیزی را از میان دو انگشت سبابه و ابهام. شبر، به دست پیمودن جامه و مانند آن. (منتهی الارب)، مساحت کردن: خراج بر حد عراق وی نهاد و پی از انوشیروان دو یک ستدندی و شش یک و پنج یک، چنانکه رسم آن شهرهابودی و چنانکه آبادانی زمین بودی و قباد آن خواست که این رسمها برگیرد و عدل بنهد و آن وقت عدل آن بود که هر سالی زمین بپیمودندی و از آبادانی خراج گرفتندی و از ویرانی نگرفتندی. (ترجمه طبری بلعمی). و ضمان نامه ای داد که قم را مساحت کند و بپیماید بر سبیل سویت و عدالت. (ترجمه تاریخ قم ص 102)، پیمانه کردن. بکیل کردن. کیل کردن. (زمخشری). سختن و اندازه گرفتن با پیمانه: و این صفیهالعثری با وفد برفت از پس ایشان و ابوموسی را پیش عمر شکایت کرد و گفت یا عمر نباید که ابو موسی عامل تو باشد بر مسلمانان. عمر گفت چرا؟ گفت زیرا که از غنیمت مسلمانان شصت غلام نیکو روی بگزیده است و پیش خود بپای کرده است... و دو قفیز دارد که بدو طعام پیماید، یکی کمتر و یکی بیشتر... (ترجمه طبری بلعمی). چو پیمانۀ تن مردم همیشه عمر پیماید بیاید زیر پیمودن همان یک روز پیمانه. کسائی. شاید آنگه کزین جوال به کیل اندک اندک براو بپیماید. ناصرخسرو. زنهار تا به سیرت طراران ارزن نموده ریگ نپیمائی. ناصرخسرو. فلک چو شادی میداد مر مرا بشمرد کنون که میدهدم غم همی نپیماید. مسعودسعد. کی بود کز زلف او ز آنسان که قطران مال زو مشک پیمایم ز کیل و غالیه سنجم بمن. سوزنی. جائی که من همه تخم جفا کشته ام خرمن وفا چگونه پیمایم. (ترجمه تاریخ یمینی). - امثال: دریا را به کیل نتوان پیمود. اکتیال، پیمودن جهت دیگری. کیل، پیمودن چیزی را. استحاله،پیمودن بدو کف یا بذراع. صوع، پیمودن بصاع. اجمام، پیمودن پیمانۀ سربرآورده بود بعد پری. (منتهی الارب). مکیل، مکال، پیمودن به پیمانه. (تاج المصادر بیهقی)، آشامیدن. خوردن. نوشیدن، چنانکه می، باده پیمودن. می خوردن: نبید آر و رامشگران را بخوان بپیمای جام و بیارای خوان. فردوسی. هنوز از فزونی ز می شادکام نپیموده بد شاه با ماه جام. فردوسی. همانگه بسالار گفت ای جوان بپیمای جام و بیارای خوان. فردوسی. بپیمود ساقی می و داد زود تهمتن شد از دادنش شاد زود. فردوسی. تو ای می گسار از می زابلی بپیمای تا سر یکی بلبلی. فردوسی. چون بیادت شراب پیمایم از خجالت دهم به ذره فروغ. ظهوری. ، آشامانیدن. خورانیدن بکسی چیزی را چون می وجز آن: هرچه کوته نظرانند بر ایشان پیمای که حریفان ز مُل و من ز تأمل مستم. سعدی. بیار ای لعبت ساقی نگویم چند پیمانه که گر جیحون بپیمائی نخواهی یافت سیرابم. سعدی. چو با حبیب نشینی و باده پیمائی. بیاد آر محبان بادپیما را. حافظ. کرشمۀ تو شرابی بعاشقان پیمود که علم بی خبر افتاد و عقل بی حس شد. حافظ. ، عرض دادن. (آنندراج). - درپیمودن، اندازه گرفتن: نیک بنگر به روزنامۀ خویش در مپیمای خار و خس به جراب. ناصرخسرو. ، عاد بودن در ریاضی: هرگاه که اندازه ای، دیگر اندازه را بپیماید بارها و او را سپری کند چنانک چیزی نماند، آن پیماینده را جذر خوانند. (التفهیم)، بریدن. طی کردن چنانکه راهی را یا جز آن. پا سپردن. پا سپر کردن. رفتن بر. قطع کردن. بریدن. سپردن. بسپردن. رفتن تمام آن. قطع مسافت کردن. درنوشتن. نوشتن. نبشتن. در نوردیدن. نوردیدن. بگذاشتن. گذاردن: چو سی روز گردش بپیمایدا دو روز و دو شب روی ننمایدا. فردوسی. پژوهندۀ راز پیمود راه ببلخ گزین شد سوی کاخ شاه. فردوسی. به گرسیوز آنگه چنین گفت شاه که بپسیچ کار و بپیمای راه. فردوسی. نباید پراکنده کردن سپاه بپیمای راه و بیارای گاه. فردوسی. فرستاده آمد بنزدیک شاه بیک ماه کمتر بپیمود راه. فردوسی. به سه روز پیمود راه دراز چنان سخت راهی نشیب و فراز. فردوسی. بدو گفت قیصر که بر زیر گاه نشیند کسی کو بپیمود راه. فردوسی. ز تو پیشتر پادشه بوده اند مر این راه هرگز نپیموده اند. فردوسی. درازی و پهناش سی بار سی بود گر بپیمایدش پارسی. فردوسی. چو بشنید خسرو بپیمود راه خرامان بیامد به پیش سپاه. فردوسی. وزان روی رستم دلیر گزین بپیمود زی شاه ایران زمین. فردوسی. ز پیمودن راه و رنج شبان مر آن هر دو را گیو بد پاسبان. فردوسی. ز اختر بد و نیک بشنوده بود جهان را چپ و راست پیموده بود. فردوسی. بدان گه که بگذشت نیمی ز روز فلک را بپیمود گیتی فروز. فردوسی. سه دیگر بپیمود راه دراز درودش فرستاد و برگشت باز. فردوسی. جهان فریبنده را گرد کرد ره سود پیمود و مایه نخورد. فردوسی. وزآنسو فریبرز کاوس شاه سوی شاه ایران بپیمود راه. فردوسی. چو نامه به مهر اندر آورد شاه جهانجوی رستم بپیمود راه. فردوسی. نشست از بر رخش و پیمود راه زواره نگهبان گاه و سپاه. فردوسی. چو پیدا شود چاک روز سپید دو بهره بپیماید از روز شید. فردوسی. بر این گفته یک شب بپیمود خواب چنین تا برآمد ز کوه آفتاب. فردوسی. چو گویی خانه ای یابی بدینسان اگر گیتی بپیمائی سراسر. فرخی. چو مساحی که پیماید زمین را بپیمودم به پای او مراحل. منوچهری. که با او بجنگ بهو بوده ام همه کشور هند پیموده ام. اسدی. دورها چرخ را بپیمودند قرنها نیز هم بپیمایند. مسعودسعد. فرمود که تا چرخ یکی دور دگر کرد خورشید بپیمود مسیر دوران را. سنائی. ای ز تو ما بی خبر ما به تمنای تو بس که بپیموده ایم عالم خوف و رجا. خاقانی (چ عبدالرسولی ص 39). گر دلم دادی که شروان بی جمالش دیدمی راه صد فرسنگ را زین سربه سر پیمودمی. خاقانی. پیوسته در قطع مفاوز بودی و منازل و مراحل پیمودی. (سندبادنامه ص 299). چو پرگار گردون بر آن نقطه گاه بپای پرستش بپیمود راه. نظامی. کواکب را ز ثابت تا بسیار دقایق را درج پیموده هموار. نظامی. بر آن حمال کوه افکن ببخشود بسر زانو، بزانو کوه پیمود. نظامی. چو لختی در آن دشت پیمود راه بباغ ارم یافت آرامگاه. نظامی. معصیت کردی به از هر طاعتی آسمان پیموده ای در ساعتی. مولوی. گر خوبتر از روی تو باغی بودی پایم همه روزه راه آن پیمودی. سعدی. کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردار که من پیمودم این صحرا نه بهرام است و نه گورش. حافظ. - آب به غربال پیمودن، کاری بی حاصل و بی سود کردن: هرگز نکند بر تو اثر چارۀ دشمن هرگز نشود بر تو روا حیلۀ محتال کان چاره چو سنبیدن کوهست بسوزن وان حیله چو پیمودن آب است بغربال. معزی. - باد پیمودن، کار بی نتیجه و سود کردن: تو تا می بادپیمائی شب و روز در این خانه برآمد سال هفتاد. ناصرخسرو. تو باد پیمودی همچو غافلان و فلک بکیل روز و شبان عمر بر تو برپیمود. ناصرخسرو. خدای داند من دل بر او نمی بندم که باد پیمود آن کس که آسمان پیمود. مسعودسعد. به آتش اندری از آبروی رفتۀ خویش مپاش بیش بسر خاک و باد کم پیمای. سوزنی. نخواستم اگر این باد عشق پیمودن و لیک می نتوان بستن آب طبع روان. سعدی. گفتن که نه ازو داد باشد پیمودن باد و باد باشد. امیرخسرو. - پیمودن باد، نسیم لطیف و معطر پراکندن: فصل نوروز که بوی گل و سنبل دارد لطف این باد ندارد که تو می پیمائی. سعدی. رجوع به باد شود. - پیمودن به گرز، گرز بر او زدن. آزمودن که تاب گرز بر وی زدن دارد یا نه: یکی دیو جنگیش گویند هست گه رزم ناپاک و با زوردست هنوز اندر آورد نبسودمش بگرز دلیران نپیمودمش. فردوسی. - پیمودن جواب، پاسخ دادن: بر سخن لب گشوده خاموشی بر سوءالش جواب پیمایم. ظهوری. - پیمودن چرخ یا گردون و جز آن، گذشت روزگار یا عمر و یا سال بر کسی. او رابه پیری رسانیدن. او را معمر ساختن: ای پیرنگه کن که چرخ برنا پیمود بسی روزگار برما. ناصرخسرو. چرخ پیموده بر تو عمر دراز تو گهی مست خفته گه مخمور. ناصرخسرو. مه ده یکی پیر بد نامجوی بسی سال پیموده گردون بدوی. اسدی. - پیمودن خاک، سر بخاک گذاشتن سجده و عبادت را: به یک هفته در پیش یزدان پاک همی با نیایش به پیمود خاک. فردوسی. چهل روز در نزد یزدان به پای بپیمود خاک و بپرداخت جای. فردوسی. - پیمودن رزم،کردن رزم: مرا نیز هنگام آسودن است ترا رزم بدخواه پیمودنست. فردوسی. - پیمودن رنج، بردن رنج: مرا چون مخزن الاسرار گنجی چه باید در هوس پیمود رنجی. نظامی. - پیمودن سالی یا روزی و یا شبی، عمر کردن. بر او گذشتن سالی یا روزی یا شبی: به اندیشه گفت ای جهاندیده زال بمردی بی اندازه پیموده سال. فردوسی. و گرنه من ایدر همی بودمی بسی با شما روز پیمودمی. فردوسی. بسی پهلوان جهان بوده ام به بد روز هرگز نپیموده ام. فردوسی. ز یزدان و از گشت گیتی فروز بر این راز چندی بپیمود روز. فردوسی. - پیمودن سخن، گفتن آن: بدانست کو این سخن جز به مهر نپیمود با شاه خورشید چهر. فردوسی. باره میانش به دو نیم کن ز کابل مپیمای با من سخن. فردوسی. یکروز عبداﷲ مبارک را دید که روی بدو نهاده بود، گفت آنجا که رسیده ای باز گرد یا نه من باز گردم، می آیی تا تو مشتی سخن بر من پیمائی ومن مشتی نیز بر تو پیمایم. (تذکرهالاولیاء عطار). - پیمودن شب، به روز آوردن شب: برفت و بپیمود بالای شب پر اندیشه دل پر ز گفتار لب. فردوسی. چشم خونین همه شب قامت شب پیمایم تا ز خونین جگری لعل قبا آرایم. خاقانی. روشنت گردداین حیث چو روز گر چو سعدی شبی بپیمائی. سعدی. - پیمودن عمر، اندازه گرفتن عمر: چو پیمانۀ تن مردم همیشه عمرپیماید بیاید زیر پیمودن همان یک روزپیمانه. کسائی. تا چشم به هم زدیم پیمانۀ عمر هفتادو دو سال عمر بر ما پیمود گر عمر دراز باشد آینده خوش است از عمر درازی که گذشته است چه سود. وجهی کرد (از آنندراج). - مهتاب بگز پیمودن، کار بی حاصل کردن
از پهلوی پتمان و اوستائی پتی مان بمعنی پیمودن و اندازه گرفتن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). عهد. (منتهی الارب) (برهان). قرارداد و معاهده و عهد. (فرهنگ نظام). ال (ا ل ل) ، حلف. میثاق. (تفلیسی) (دهار). شریطه. (لغت ابوالفضل بیهقی). شرط. (مجمل اللغه). بیعه. خفاره. خفره. (منتهی الارب). عهد که در عرف آنرا قول و قرار گویند. (غیاث). سوگند. ذمه. (دستور اللغه). عقد. (منتهی الارب). وثاق. سوگند و سر گفتار ایستادن. موثق. (مهذب الاسماء). الزام. زینهار. حلس. حلس. ایلاف. بند. فیمان. رباب. ربابه. ودیع. وصر. (منتهی الارب). صاحب آنندراج آرد: پیمان در اصل قرار کردن و عهد بستن است بر امری و در عرف عبارت از دست بر دست دادن برای یاد داشتن انعقاد امری که بین الطرفین مقرر شود: ترارفت باید بفرمان من نباید گذشتن ز پیمان من. فردوسی. بپیوستگی بر گوا ساختند چو زین شرط و پیمان بپرداختند. فردوسی. زمین هفت کشور بفرمان تست دد و دام و مردم بپیمان تست. فردوسی. ز پیمان نگردند ایرانیان ازین در کنون نیست بیم زیان. فردوسی. کسی کوز پیمان من بگذرد بپیچد ز آیین و راه خرد. فردوسی. ز پیمان بگردند و از راستی گرامی شود کژی و کاستی. فردوسی. بدو گفت پیمانت خواهم نخست پس آنگه سخن بر گشایم درست. فردوسی. نخستین به پیمان مرا شاد کن ز سوگند شاهان یکی یاد کن. فردوسی. بپیچد کسی سر ز فرمان او نیارد گذشتن ز پیمان او. فردوسی. پر از عهد و پیمان و سوگندها ز هر گونه ای لابه و پندها. فردوسی. به پیمان سپارم سپاهی ترا نمایم سوی داد راهی ترا. فردوسی. شتردار باید که هم زین شمار به پیمان کندرای قنوج بار. فردوسی. سیاوش اگر سر ز فرمان من بپیچد نیاید بپیمان من. فردوسی. بماند ز پیوند پیمان ما ز یزدان چنین است فرمان ما. فردوسی. چو خاقان برد راه و فرمان من خرد را نپیچد ز پیمان من. فردوسی. مپیچید سرها ز فرمان اوی مگیرید دوری ز پیمان اوی. فردوسی. جهان سربسر پیش فرمان تست به هر کشوری باژو پیمان تست. فردوسی. بزرگی و خردی به پیمان اوست همه بودنی زیر فرمان اوست. فردوسی. که او سر نیارد به پیمان تو نه هرگز درآید بفرمان تو. فردوسی. نیایم برون من ز فرمان تو نگارم ابر دیده پیمان تو. فردوسی. برادرم رستم ز فرمان اوی شکستست هم دل ز پیمان اوی. فردوسی. به پیمان جدا کرد ازو حنجرا بچربی کشیدش ببند اندرا. فردوسی. چو آن نامه برخواند خاقان چین ز پیمان بخندید و از به گزین. فردوسی. به پیمان که خواند براو آفرین بکوشد که آباد داد زمین. فردوسی. به پیمان که کاوس کی با سران بر رستم آرد زهاماوران. فردوسی. به پیمان سپارم سپاهی ترا نمایم سوی داد راهی ترا. فردوسی. به پیمان که از شهر هاماوران سپهبد دهد باژو ساوگران. فردوسی. ز شاهی مرا نام تاجست و تخت ترا مهر و پیمان و فرمان و بخت. فردوسی. بپیمان که چیزی نخواهی ز من ندارم بمرگ آبچین و کفن. فردوسی. بفرمای فرمان که فرمان تراست همه بندگانیم و پیمان تراست. فردوسی. که گیتی سراسر بفرمان تست سر سرکشان زیر پیمان تست. فردوسی. بدو گفت اگر بگذری زین سخن بتابی ز سوگند و پیمان من. فردوسی. بخشکی و بر آب فرمان تراست همه بندگانیم و پیمان تراست. فردوسی. همه ترک و چین زیر فرمان تو رسیده بهر جای پیمان تو. فردوسی. نپیچند کس سر ز فرمان او نیارد گذشتن ز پیمان او. فردوسی. شهان گفتۀ خود بجای آورند ز عهد و ز پیمان خود نگذرند. به پیمان که از هر دورویه سپاه بیاری نیاید کسی کینه خواه. فردوسی. همی محضر ما بپیمان تو بدرد بپیچد ز فرمان تو. فردوسی. که فرمان داراست فرمان تو نپیچد کسی سر ز پیمان تو. فردوسی. بسوگند پیمانت خواهم یکی کز آن نگذری جاودان اندکی. فردوسی. به پیمانی که چون یک مه برآید ترا این روز بدخوئی سرآید. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). پیمانی است که به هر یک از بنده های خدا بسته شده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317). به آن طریق که باز گردم از راهی که به آن راه میرود کسی که زبون نمیگیرد امانت را و باز نمی دارد او را هیچ چیز از پیمانهای بسته... ایمان نیاورده ام بقرآن بزرگ. (تاریخ بیهقی ص 318). بگفت این و آن خط و پیمان بداد ببوسید و پیش سپهبد نهاد. اسدی. چه رفتن ز پیمان چه گشتن ز دین که این هر دو به ز آسمان و زمین. اسدی. ز سوگند و پیمان نگر نگذری گه داوری راه کژ نسپری. اسدی. چنان بود پیمانش با ماهروی که جفت آن گزیند که بپسندد اوی. اسدی. نگر که تان نکند غره عهد و پیمانش که او وفا نکند هیچ عهد و پیمان را. ناصرخسرو. چنین بوده ست پیمان پیمبر در آن معدن که منبر کرد پالان. ناصرخسرو. جهانا عهد با من کی چنین بستی نیاری یاد از آن پیمان که کردستی. ناصرخسرو. پس از خطبۀ غدیر خم شنیدی علی او را ولی باشد بپیمان. ناصرخسرو. چرا چون مرد را ناگه پلنگ او را کند خسته ز موشش می نگه دارند این پیمان که بردارد. ناصرخسرو. گر بترسی همی از آتش دوزخ بگریز سوی پیمانش که پیمانش از آتش سپر است. ناصرخسرو. دولت و پیروزی وفتح و ظفر هر ساعتی با تو سازند ای ملک میثاق و پیمان دگر. سوزنی. رفت زی کعبه که آرد کعبه را زی تو شفیع تاش بپذیری که او هم با تو پیمان تازه کرد. خاقانی. جان بخش ابوالمظفر شاه اخستان که هر دم با عهد او بقا را پیمان تازه بینی. خاقانی. دلا با عشق پیمان تازه گردان برات عشق بر جان تازه گردان. خاقانی. جانها در آرزوی تو می بگسلد ز هم چون گویمت که بستۀ پیمان کیستی. خاقانی. پیمان مهر بسته هم در زمان شکسته پیوند وصل داده هم بر اثر بریده. خاقانی. ز اهل جهان کس نماند بلکه جهان بس نماند پای خرد درگذار از سر پیمان او. خاقانی. شرطی کز اول داشتی با عشق خوبان تازه کن با یوسفان گرگ آشتی پیش آر و پیمان تازه کن. خاقانی. بشهزاده بسپرد فرزند را بپیمان در افزود سوگند را. نظامی. براین عهدشان رفت پیمان بسی که در بیوفائی نکوشدکسی. نظامی. خود مرا فرمان کجا باشد و لیک کج مکن چون زلف خود پیمان من. عطار. در تو پیمان نیست صد عاشق به مرد تا تو رای عهد و پیمان میزنی. عطار. با اینهمه کو قند تو، کو عهد و کو سوگند تو چون بوریا بر می شکن، ای خویش و ای پیمان من. مولوی. سست پیمانا چرا کردی خلاف عقل و رای صلح با دشمن، اگر بادوستانت جنگ نیست. سعدی. ای سخت جفای سست پیمان رفتی و چنین برفت تقدیر. سعدی. نه رفیق مهربانست و حریف سست پیمان که بروز تیرباران سپر بلا نباشد. سعدی. نه یاری سست پیمان است سعدی که در سختی کند یاری فراموش. سعدی. زهی اندک وفا و سست پیمان که آن سنگین دل نامهربان است. سعدی. فراقت سخت می آید ولیکن صبر می باید که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم. سعدی. سست پیمانا به یک ره دل ز ما برداشتی آخر ای بدعهد سنگین دل چرا برداشتی. سعدی. ای سخت کمان سست پیمان این بود وفای عهد اصحاب. سعدی. وفا در که جوید چو پیمان گسیخت خراج از که خواهد چو دهقان گریخت. سعدی. زلیخا دو دستش ببوسید و پای که ای سست پیمان و سرکش درآی. سعدی. مرا به دور لب دوست هست پیمانی که بر زبان نبرم جز حدیث پیمانه. حافظ. اهل الذمه، مردم با عهد و پیمان. تخاوذ، با هم عهد و پیمان بستن. (منتهی الارب). وفا، پیمان نگاه داشتن. (زوزنی). رجل جذامر، مرد بسیارشکننده پیمان. تعهد، تازه کردن پیمان. (منتهی الارب). تعاهد، معاهده، با هم پیمان کردن. - از پیمان گشتن یا بر گشتن، نقض عهد کردن. - از سر پیمان رفتن، نقض عهد کردن: در ازل بست دلم را سر زلفت پیوند تا ابد سرنکشد وز سر پیمان نرود. حافظ. - پیمان بسر بردن، وفای به عهد کردن: موفق شد ترا توفیق تا پیمان بسر بردی بتخت پادشاهی بر نهادی بر سرش افسر. ظهوری. - پیمان درست، عهد استوار: ناید ز دل شکسته پیمان درست. رونی. - درست پیمان، درست عهد: با پشت و دل شکسته آمد در خدمت تو درست پیمان. خاقانی. اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش حریف حجره و گرمابه و گلستان باش. حافظ. - دست به پیمان، متعهد: من به همت نه به آمال زیم با امل دست به پیمان چه کنم. خاقانی. - دست به پیمان با کسی...، متعاهد با او، دست پیمان. - دست به پیمان دادن، متعهد شدن، به ذمه گرفتن، عهد کردن: با هیچ دوست دست بپیمان نمیدهی درد مرا ببوسی پایان نمیدهی. خاقانی. - سخت پیمان، که پیمان و عهد استوار دارد: دوستان سخت پیمان را ز دشمن باک نیست شرط یار آنست کز پیوند یارش نگسلد. سعدی. - سست پیمان، که عهد نااستوار دارد: مسلمند حریفان به سست پیمانی. وطواط. کزین آمدن شه پشیمان شده ست ز سختی کشی سست پیمان شده ست. نظامی. و نیز رجوع به شواهد ذیل کلمه پیمان شود، نذر. (منتهی الارب). شرط. (برهان). (تاج المصادر بیهقی). شریطه. (لغت ابوالفضل بیهقی). آنچه بر آن شرط کرده اند. گرو: کنون چون گرو برد پیمان وراست چه خواهم زمان زو که فرمان وراست. اسدی. ، عهدنامه ای که میان دو یا چند تن و دو یا چندین دولت بسته شود و فرهنگستان این کلمه را بجای پاکت برگزیده است. (لغات مصوب فرهنگستان ایران)، خویش و پیوند. (برهان)، این کلمه در زرع و پیمان کردن، بمعنی پیمودن است
از پهلوی پَتْمان و اوستائی پَتی مان َ بمعنی پیمودن و اندازه گرفتن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). عهد. (منتهی الارب) (برهان). قرارداد و معاهده و عهد. (فرهنگ نظام). ال (اِ ل ل) ، حلف. میثاق. (تفلیسی) (دهار). شریطه. (لغت ابوالفضل بیهقی). شرط. (مجمل اللغه). بیعه. خفاره. خفره. (منتهی الارب). عهد که در عرف آنرا قول و قرار گویند. (غیاث). سوگند. ذمه. (دستور اللغه). عقد. (منتهی الارب). وثاق. سوگند و سر گفتار ایستادن. موثق. (مهذب الاسماء). الزام. زینهار. حَلس. حِلس. ایلاف. بند. فیمان. رِباب. رِبابه. ودیع. وصر. (منتهی الارب). صاحب آنندراج آرد: پیمان در اصل قرار کردن و عهد بستن است بر امری و در عرف عبارت از دست بر دست دادن برای یاد داشتن انعقاد امری که بین الطرفین مقرر شود: ترارفت باید بفرمان من نباید گذشتن ز پیمان من. فردوسی. بپیوستگی بر گوا ساختند چو زین شرط و پیمان بپرداختند. فردوسی. زمین هفت کشور بفرمان تست دد و دام و مردم بپیمان تست. فردوسی. ز پیمان نگردند ایرانیان ازین در کنون نیست بیم زیان. فردوسی. کسی کوز پیمان من بگذرد بپیچد ز آیین و راه خرد. فردوسی. ز پیمان بگردند و از راستی گرامی شود کژی و کاستی. فردوسی. بدو گفت پیمانت خواهم نخست پس آنگه سخن بر گشایم درست. فردوسی. نخستین به پیمان مرا شاد کن ز سوگند شاهان یکی یاد کن. فردوسی. بپیچد کسی سر ز فرمان او نیارد گذشتن ز پیمان او. فردوسی. پر از عهد و پیمان و سوگندها ز هر گونه ای لابه و پندها. فردوسی. به پیمان سپارم سپاهی ترا نمایم سوی داد راهی ترا. فردوسی. شتردار باید که هم زین شمار به پیمان کندرای قنوج بار. فردوسی. سیاوش اگر سر ز فرمان من بپیچد نیاید بپیمان من. فردوسی. بماند ز پیوند پیمان ما ز یزدان چنین است فرمان ما. فردوسی. چو خاقان برد راه و فرمان من خرد را نپیچد ز پیمان من. فردوسی. مپیچید سرها ز فرمان اوی مگیرید دوری ز پیمان اوی. فردوسی. جهان سربسر پیش فرمان تست به هر کشوری باژو پیمان تست. فردوسی. بزرگی و خردی به پیمان اوست همه بودنی زیر فرمان اوست. فردوسی. که او سر نیارد به پیمان تو نه هرگز درآید بفرمان تو. فردوسی. نیایم برون من ز فرمان تو نگارم ابر دیده پیمان تو. فردوسی. برادرم رستم ز فرمان اوی شکستست هم دل ز پیمان اوی. فردوسی. به پیمان جدا کرد ازو حنجرا بچربی کشیدش ببند اندرا. فردوسی. چو آن نامه برخواند خاقان چین ز پیمان بخندید و از به گزین. فردوسی. به پیمان که خواند براو آفرین بکوشد که آباد داد زمین. فردوسی. به پیمان که کاوس کی با سران بر رستم آرد زهاماوران. فردوسی. به پیمان سپارم سپاهی ترا نمایم سوی داد راهی ترا. فردوسی. به پیمان که از شهر هاماوران سپهبد دهد باژو ساوگران. فردوسی. ز شاهی مرا نام تاجست و تخت ترا مهر و پیمان و فرمان و بخت. فردوسی. بپیمان که چیزی نخواهی ز من ندارم بمرگ آبچین و کفن. فردوسی. بفرمای فرمان که فرمان تراست همه بندگانیم و پیمان تراست. فردوسی. که گیتی سراسر بفرمان تست سر سرکشان زیر پیمان تست. فردوسی. بدو گفت اگر بگذری زین سخن بتابی ز سوگند و پیمان من. فردوسی. بخشکی و بر آب فرمان تراست همه بندگانیم و پیمان تراست. فردوسی. همه ترک و چین زیر فرمان تو رسیده بهر جای پیمان تو. فردوسی. نپیچند کس سر ز فرمان او نیارد گذشتن ز پیمان او. فردوسی. شهان گفتۀ خود بجای آورند ز عهد و ز پیمان خود نگذرند. به پیمان که از هر دورویه سپاه بیاری نیاید کسی کینه خواه. فردوسی. همی محضر ما بپیمان تو بدرد بپیچد ز فرمان تو. فردوسی. که فرمان داراست فرمان تو نپیچد کسی سر ز پیمان تو. فردوسی. بسوگند پیمانت خواهم یکی کز آن نگذری جاودان اندکی. فردوسی. به پیمانی که چون یک مه برآید ترا این روز بدخوئی سرآید. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). پیمانی است که به هر یک از بنده های خدا بسته شده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317). به آن طریق که باز گردم از راهی که به آن راه میرود کسی که زبون نمیگیرد امانت را و باز نمی دارد او را هیچ چیز از پیمانهای بسته... ایمان نیاورده ام بقرآن بزرگ. (تاریخ بیهقی ص 318). بگفت این و آن خط و پیمان بداد ببوسید و پیش سپهبد نهاد. اسدی. چه رفتن ز پیمان چه گشتن ز دین که این هر دو به ز آسمان و زمین. اسدی. ز سوگند و پیمان نگر نگذری گه داوری راه کژ نسپری. اسدی. چنان بود پیمانش با ماهروی که جفت آن گزیند که بپسندد اوی. اسدی. نگر که تان نکند غره عهد و پیمانش که او وفا نکند هیچ عهد و پیمان را. ناصرخسرو. چنین بوده ست پیمان پیمبر در آن معدن که منبر کرد پالان. ناصرخسرو. جهانا عهد با من کی چنین بستی نیاری یاد از آن پیمان که کردستی. ناصرخسرو. پس از خطبۀ غدیر خم شنیدی علی او را ولی باشد بپیمان. ناصرخسرو. چرا چون مرد را ناگه پلنگ او را کند خسته ز موشش می نگه دارند این پیمان که بردارد. ناصرخسرو. گر بترسی همی از آتش دوزخ بگریز سوی پیمانش که پیمانش از آتش سپر است. ناصرخسرو. دولت و پیروزی وفتح و ظفر هر ساعتی با تو سازند ای ملک میثاق و پیمان دگر. سوزنی. رفت زی کعبه که آرد کعبه را زی تو شفیع تاش بپذیری که او هم با تو پیمان تازه کرد. خاقانی. جان بخش ابوالمظفر شاه اخستان که هر دم با عهد او بقا را پیمان تازه بینی. خاقانی. دلا با عشق پیمان تازه گردان برات عشق بر جان تازه گردان. خاقانی. جانها در آرزوی تو می بگسلد ز هم چون گویمت که بستۀ پیمان کیستی. خاقانی. پیمان مهر بسته هم در زمان شکسته پیوند وصل داده هم بر اثر بریده. خاقانی. ز اهل جهان کس نماند بلکه جهان بس نماند پای خرد درگذار از سر پیمان او. خاقانی. شرطی کز اول داشتی با عشق خوبان تازه کن با یوسفان گرگ آشتی پیش آر و پیمان تازه کن. خاقانی. بشهزاده بسپرد فرزند را بپیمان در افزود سوگند را. نظامی. براین عهدشان رفت پیمان بسی که در بیوفائی نکوشدکسی. نظامی. خود مرا فرمان کجا باشد و لیک کج مکن چون زلف خود پیمان من. عطار. در تو پیمان نیست صد عاشق به مرد تا تو رای عهد و پیمان میزنی. عطار. با اینهمه کو قند تو، کو عهد و کو سوگند تو چون بوریا بر می شکن، ای خویش و ای پیمان من. مولوی. سست پیمانا چرا کردی خلاف عقل و رای صلح با دشمن، اگر بادوستانت جنگ نیست. سعدی. ای سخت جفای سست پیمان رفتی و چنین برفت تقدیر. سعدی. نه رفیق مهربانست و حریف سست پیمان که بروز تیرباران سپر بلا نباشد. سعدی. نه یاری سست پیمان است سعدی که در سختی کند یاری فراموش. سعدی. زهی اندک وفا و سست پیمان که آن سنگین دل نامهربان است. سعدی. فراقت سخت می آید ولیکن صبر می باید که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم. سعدی. سست پیمانا به یک ره دل ز ما برداشتی آخر ای بدعهد سنگین دل چرا برداشتی. سعدی. ای سخت کمان سست پیمان این بود وفای عهد اصحاب. سعدی. وفا در که جوید چو پیمان گسیخت خراج از که خواهد چو دهقان گریخت. سعدی. زلیخا دو دستش ببوسید و پای که ای سست پیمان و سرکش درآی. سعدی. مرا به دور لب دوست هست پیمانی که بر زبان نبرم جز حدیث پیمانه. حافظ. اهل الذمه، مردم با عهد و پیمان. تخاوذ، با هم عهد و پیمان بستن. (منتهی الارب). وفا، پیمان نگاه داشتن. (زوزنی). رجل جذامر، مرد بسیارشکننده پیمان. تعهد، تازه کردن پیمان. (منتهی الارب). تعاهد، معاهده، با هم پیمان کردن. - از پیمان گشتن یا بر گشتن، نقض عهد کردن. - از سر پیمان رفتن، نقض عهد کردن: در ازل بست دلم را سر زلفت پیوند تا ابد سرنکشد وز سر پیمان نرود. حافظ. - پیمان بسر بردن، وفای به عهد کردن: موفق شد ترا توفیق تا پیمان بسر بردی بتخت پادشاهی بر نهادی بر سرش افسر. ظهوری. - پیمان ِ درست، عهد استوار: ناید ز دل شکسته پیمان درست. رونی. - درست پیمان، درست عهد: با پشت و دل شکسته آمد در خدمت تو درست پیمان. خاقانی. اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش حریف حجره و گرمابه و گلستان باش. حافظ. - دست به پیمان، متعهد: من به همت نه به آمال زیم با امل دست به پیمان چه کنم. خاقانی. - دست به پیمان با کسی...، متعاهد با او، دست پیمان. - دست به پیمان دادن، متعهد شدن، به ذمه گرفتن، عهد کردن: با هیچ دوست دست بپیمان نمیدهی درد مرا ببوسی پایان نمیدهی. خاقانی. - سخت پیمان، که پیمان و عهد استوار دارد: دوستان سخت پیمان را ز دشمن باک نیست شرط یار آنست کز پیوند یارش نگسلد. سعدی. - سست پیمان، که عهد نااستوار دارد: مسلمند حریفان به سست پیمانی. وطواط. کزین آمدن شه پشیمان شده ست ز سختی کشی سست پیمان شده ست. نظامی. و نیز رجوع به شواهد ذیل کلمه پیمان شود، نذر. (منتهی الارب). شرط. (برهان). (تاج المصادر بیهقی). شریطه. (لغت ابوالفضل بیهقی). آنچه بر آن شرط کرده اند. گرو: کنون چون گرو برد پیمان وراست چه خواهم زمان زو که فرمان وراست. اسدی. ، عهدنامه ای که میان دو یا چند تن و دو یا چندین دولت بسته شود و فرهنگستان این کلمه را بجای پاکت برگزیده است. (لغات مصوب فرهنگستان ایران)، خویش و پیوند. (برهان)، این کلمه در زرع و پیمان کردن، بمعنی پیمودن است
لمیزان ترپ فیلسوف یونان قدیم در قرن پنجم پیش از میلاد مسیح. وی بر اثر مشاهدۀ تیره بختان کشور خود و همچنین از دست دادن ثروتش مخالف نوع بشر گردید و نسبت به انسانها احساس نفرت می کرد و مورد استهزاء شاعران قرار گرفت. (از لاروس). رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لُمیزان ترُپ فیلسوف یونان قدیم در قرن پنجم پیش از میلاد مسیح. وی بر اثر مشاهدۀ تیره بختان کشور خود و همچنین از دست دادن ثروتش مخالف نوع بشر گردید و نسبت به انسانها احساس نفرت می کرد و مورد استهزاء شاعران قرار گرفت. (از لاروس). رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
معرب لیمو، ثمری معروف، لیمو، و فیه بادزهریه تقاوم بها السموم کلها کثیرهالمنافع، (منتهی الارب)، ضریر انطاکی آرد: الاصلی منه هو المستدیر الصغیر المصفرعند استوائه الرقیق القشر و غیره مرکب، اما علی الاترج و هو الاستیوب المعروف بمصر بالحماض الشعیری او علی النارنج و هو الموسوم بالمراکبی و اجوده الاصلی المستدیر المشتمل علی خطوط ممایلی اصله تنتهی الی نقطه و هو مرکب القوی فقشره حار یابس فی الثالثه و بزره فی الثانیه او الاولی و حماضه بارد فی الثانیه بجملته یطفی ٔ اللهیب و الصداع و العطش و القی ٔ و الغثیان و فساد الغذاء و ما یحدث من الحارین و یقاوم السموم کلها خصوصاً بعد التنقیه و یفتح الشاهیه و یعدل الخلط و یکسر سورهالتخم و فسادالاغذیه اکلاً و قشره اشد مقاومه للسموم و بزره اعظم حتی قیل انه یبلغ رتبه الاترج و القول بانه یقطع النسل شیاع عامی و کل ماخف قشره وکان نقیاً من الاغشیه حل المغص و الریاح حتی الایلاوس و ان جفف بجملته و سحق مع وزنه من السکر، و استعمل ازال البخار و الدوخه و فتح السدد و فی بزره تفریح عظیم و حماضه یجلو الکلف و البهق و النمش و الحکه خصوصاً بالقلی و الشیرج و ان جمع ورقه و زهره و قشره فی معجون عادل الیاقوت فی تفریحه و هو خیر من الخل للمرضی و ماؤه یحل الجواهر اذا جعلت فیه و ان حل فیه الودع و اضیف الیه النوشادر جلاالبهق و حیاو اذا اخذ مملو حاقوی المعده و ازال ما فیها من الوخم و هو یهیج السعال و یضعف العصب و القوی و یضر المبرودین، و یصلحه العسل و او السکر و شربه بزره الی ثلاثه و قشره اربعه و مائه و ثمانیه عشر و من خواصه: ازاله الزکام شماً و ان الصغیر منه اذا دلکت به الانثیان فی الحمام قبل البلوغ منعالشیب، (تذکرۀ ضریر انطاکی ص 293)، - لیمون بوصفیر، نام نارنج است در تداول عامۀ عرب کنونی، (المنجد)
معرب لیمو، ثمری معروف، لیمو، و فیه بادزهریه تقاوم بها السموم کلها کثیرهالمنافع، (منتهی الارب)، ضریر انطاکی آرد: الاصلی منه هو المستدیر الصغیر المصفرعند استوائه الرقیق القشر و غیره مرکب، اما علی الاترج و هو الاستیوب المعروف بمصر بالحماض الشعیری او علی النارنج و هو الموسوم بالمراکبی و اجوده الاصلی المستدیر المشتمل علی خطوط ممایلی اصله تنتهی الی نقطه و هو مرکب القوی فقشره حار یابس فی الثالثه و بزره فی الثانیه او الاولی و حماضه بارد فی الثانیه بجملته یطفی ٔ اللهیب و الصداع و العطش و القی ٔ و الغثیان و فساد الغذاء و ما یحدث من الحارین و یقاوم السموم کلها خصوصاً بعد التنقیه و یفتح الشاهیه و یعدل الخلط و یکسر سورهالتخم و فسادالاغذیه اکلاً و قشره اشد مقاومه للسموم و بزره اعظم حتی قیل انه یبلغ رتبه الاترج و القول بانه یقطع النسل شیاع عامی و کل ماخف قشره وکان نقیاً من الاغشیه حل المغص و الریاح حتی الایلاوس و ان جفف بجملته و سحق مع وزنه من السکر، و استعمل ازال البخار و الدوخه و فتح السدد و فی بزره تفریح عظیم و حماضه یجلو الکلف و البهق و النمش و الحکه خصوصاً بالقلی و الشیرج و ان جمع ورقه و زهره و قشره فی معجون عادل الیاقوت فی تفریحه و هو خیر من الخل للمرضی و ماؤه یحل الجواهر اذا جعلت فیه و ان حل فیه الودع و اضیف الیه النوشادر جلاالبهق و حیاو اذا اخذ مملو حاقوی المعده و ازال ما فیها من الوخم و هو یهیج السعال و یضعف العصب و القوی و یضر المبرودین، و یصلحه العسل و او السکر و شربه بزره الی ثلاثه و قشره اربعه و مائه و ثمانیه عشر و من خواصه: ازاله الزکام شماً و ان الصغیر منه اذا دلکت به الانثیان فی الحمام قبل البلوغ منعالشیب، (تذکرۀ ضریر انطاکی ص 293)، - لیمون بوصفیر، نام نارنج است در تداول عامۀ عرب کنونی، (المنجد)
سنسکریت تازی شده لیمو از گیاهان فرانسوی فرش در گیلان و مازندران به گونه ای از ماسه ریز گفته می شود در بندر های پارس چیت می گویند یا لیمون اضالیا برنطی. یکی از گونه های لیموترش است. یا لیمون اضالیا مالح. گونه ای لیموترش که به لیموی ایتالیایی نیز موسوم است. یا لیمون بلدی. لیموترش. یا لیمون حلو. لیمو شیرین، یا لیمون مالح. لیمو ترش
سنسکریت تازی شده لیمو از گیاهان فرانسوی فرش در گیلان و مازندران به گونه ای از ماسه ریز گفته می شود در بندر های پارس چیت می گویند یا لیمون اضالیا برنطی. یکی از گونه های لیموترش است. یا لیمون اضالیا مالح. گونه ای لیموترش که به لیموی ایتالیایی نیز موسوم است. یا لیمون بلدی. لیموترش. یا لیمون حلو. لیمو شیرین، یا لیمون مالح. لیمو ترش