جدول جو
جدول جو

معنی پیمبر - جستجوی لغت در جدول جو

پیمبر
پیغمبر، رسول، نبی اللّٰه، پیغامبر، نبی، وخشور، پیامبر، هر شخصی که خداوند او را با الهام، وحی و یا به واسطۀ فرشته خبر دهد و اوامر خود را به او برساند و یا او را برای راهنمایی خلق به راه راست مبعوث کند، برخی از پیغمبران قدیم پیرو شریعت پیغمبر دیگر بوده اند مانند یونس نسبت به موسی
آنکه پیغامی از طرف کسی برای دیگری ببرد
تصویری از پیمبر
تصویر پیمبر
فرهنگ فارسی عمید
پیمبر
(اَ تَ)
مخفف پیامبر. پیغامبر. پیامبر. (آنندراج). پیغمبر. رسول. پیغام برنده. فرستاده. که پیغام برد. خبر برنده:
اندر فضایل تو قلم گویی
چون نخلۀ کلیم پیمبر شد.
منجیک.
پیمبر تویی هم تو پیل (ببر) دلیر
بهر کینه گه بر سرافراز شیر.
فردوسی.
پیمبر یکی بد به دل با گراز
همی داشت از باد و از خاک راز.
فردوسی.
پیمبر به اندیشه باریک بود
بیامد بشهری که تاریک بود.
فردوسی.
چنین گفت کامد ز کابل پیام
پیمبر زنی بود سیندخت نام.
فردوسی.
، فرستادۀ خدا. رسول از جانب پروردگار. پیغامبر.وخشور. نبی:
پیمبر (خضر) سوی آب حیوان کشید
سر زندگانی بکیوان کشید.
فردوسی.
پیمبر فرستاد زی او خدای
مهانش همه پیش بودند پای.
فردوسی.
عمر تو همچو نوح پیمبر دراز باد
همچون جمت بملک همه عز و ناز باد.
منوچهری.
شنیده ای که پیمبر چو خواست گشت بزرگ
صهیب و سلمان را نآمد آمدن دشوار.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
چنان دان که هود اندر آن روزگار
پیمبر بد از داور کردگار.
اسدی.
جمله مقرند این خران که خداوند
از پس احمد پیمبری نفرستاد.
ناصرخسرو.
ایشان پیمبران و رفیقانند
چون دشمنی تو بیهده ترسا را.
ناصرخسرو.
چه خواهی همی زو که چندین دمادم
پیمبر فرستد همی بر پیمبر.
ناصرخسرو.
آنها که نشنوند سخن زین پیمبران
نزدیک اهل حکمت و توحید کافرند.
ناصرخسرو.
هر فروتر به بزرگیست عزیز
هر پیمبر بخدا محترم است.
خاقانی.
به ر عیت ملک همان انداخت
که به امت پیمبر اندازد.
خاقانی.
کانجا که محمد اندر آمد
دعوت نرسد پیمبران را.
خاقانی.
چنان داد فرمان در آن راه نو
که خضر پیمبر بود پیشرو.
نظامی.
ترا چندین پیمبر کرد آگاه
که خواهد بود کاری سخت در راه.
عطار (اسرارنامه).
- امثال:
طفل طفل است اگر طفل پیمبرباشد. نبی الملحمه پیمبر قتال یا پیغمبر صلاح که ایجاد انس و الفت میان مردم کند. (منتهی الارب).
،
{{اسم خاص}} پیغمبر اسلام محمد مصطفی (ص) :
اول بمراد عام نادان
بر رفت بمنبر پیمبر.
ناصرخسرو.
گر سوی آل مرد شود مال او چرا
زی آل اونشد ز پیمبر شریعتش.
ناصرخسرو.
وآن آفتاب آل پیمبر کند بتیغ
خون پدر ز گرسنه عباسیان طلب.
ناصرخسرو.
از بهر پیمبر که بدین وضع ورا گفت
تأویل به دانا ده و تنزیل بغوغا.
ناصرخسرو.
ز پیری بر نجست هر کس مگرمن
که از وی رسیدم به آل پیمبر.
ناصرخسرو.
آنرا که کس بجای پیمبر جز او نخفت
با دشمنان صعب بهنگام هجرتش.
ناصرخسرو.
چه خواهی همی زو که چندین دمادم
پیمبر فرستد همی بر پیمبر.
ناصرخسرو.
گفتم که با پیمبر یابد کسی نجات
گفتا که چون صدف نبود کی بود گهر؟
ناصرخسرو.
آنکه معروف بدو شد بجهان روز غدیر
وز خداوند ظفر خواست پیمبر بدعاش.
ناصرخسرو.
ای ناصردین سید اولاد پیمبر
ای عالم جاه و شرف و دانش و تمییز.
سوزنی.
چو طبع صافی حیدر مرتبی ز علوم
چو جان پاک پیمبر منزهی ز عیوب.
ادیب صابر.
مر مرا باری نکو ناید ز روی اعتقاد
حق زهرا بردن و دین پیمبر داشتن.
سنائی.
آن خدیجه ست کز ارادت عقل
مال و جان بر پیمبر افشانده ست.
خاقانی.
دید پیمبر نه بچشمی دگر
بلکه بچشم سر این چشم سر.
نظامی.
قول پیمبر بکار بند و میازار
خاطرمور ضعیف و پشۀ لاغر.
بهار (از فرهنگ ضیاء).
- پیغمبر تازی، محمد بن عبداﷲ (ص).
- پیغمبر مختار،محمد بن عبداﷲ (ص)
لغت نامه دهخدا
پیمبر
رسول، پیغام آور، فرستاده، پیغام برتده از جانب خدا یا مردم
تصویری از پیمبر
تصویر پیمبر
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیامبر
تصویر پیامبر
پیغمبر، نبی اللّٰه، رسول، پیغامبر، پیمبر، وخشور، نبی، هر شخصی که خداوند او را با الهام، وحی و یا به واسطۀ فرشته خبر دهد و اوامر خود را به او برساند و یا او را برای راهنمایی خلق به راه راست مبعوث کند، برخی از پیغمبران قدیم پیرو شریعت پیغمبر دیگر بوده اند مانند یونس نسبت به موسی
آنکه پیغامی از طرف کسی برای دیگری ببرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیغمبر
تصویر پیغمبر
پیغامبر، پیامبر، پیمبر، رسول، نبی، نبی اللّٰه، وخشور، هر شخصی که خداوند او را با الهام، وحی و یا به واسطۀ فرشته خبر دهد و اوامر خود را به او برساند و یا او را برای راهنمایی خلق به راه راست مبعوث کند، برخی از پیغمبران قدیم پیرو شریعت پیغمبر دیگر بوده اند مانند یونس نسبت به موسی
آنکه پیغامی از طرف کسی برای دیگری ببرد
پیغمبر اولوالعزم: پیامبری که تابع پیغمبر دیگر نباشد. پیغمبران اولوالعزم پنج تن بوده اند مثلاً نوح، ابراهیم، موسی، عیسی و محمد که آخرین پیغمبران است
فرهنگ فارسی عمید
(پَ یَ / یُ بَ دَ / دِ)
پسر پیغمبر. از اولاد پیغمبر
لغت نامه دهخدا
(پَ یَ / یُ بَ صِ فَ)
آنکه دارای صفت و سیرت پیغمبر است:
توئی سایۀ لطف حق بر زمین
پیمبرصفت، رحمهالعالمین.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
اشاره به بدن سفید است. (برهان) (آنندراج). دارندۀ بدن سفید. (فرهنگ فارسی معین). سیم تن. سیمین تن. که تن او در سپیدی مانند سیم باشد:
چو بگذشت یک چند روز دگر
بر آن نامور دختر سیمبر.
فردوسی.
بفرمود تا ساقی سیمبر
بیارد می لعل با جام زر.
فردوسی.
گشاد و جهان کرد از او پرشکر
مه مهرروی و بت سیمبر.
اسدی.
نیم شبی سیمبرم نیم مست
نعره زنان آمد و در، درشکست.
عطار.
کیسۀ سیم و زرت پاک بباید پرداخت
زین طمعهاکه تو از سیمبران میداری.
حافظ.
، کنایه از جوان که در مقابل پیر باشد. (برهان) (فرهنگ فارسی معین).
- سیمبر شدن، کنایه از جوان شدن. (برهان) (آنندراج). رجوع به سیم شود
لغت نامه دهخدا
(اَ نا)
پیغامبر. پیغمبر. پیمبر. وخشور. نبی. رسول. آنکه واسطۀ ابلاغ سخنی باشد از کسی بدیگری خواه بزبان و خواه بنامه. رجوع به پیغامبر و پیغمبر و پیمبر شود، قاصد. برید. پیک. پیک خبر رساننده. (شرفنامه) ، پیام آور. رجوع به پیام آور شود
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
پی شناس. آنکه پی برد. آنکه دریابد. قائف. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(شَ بُ)
نام موضعی به کلا رستاق مازندران. (سفرنامۀ رابینو بخش انگلیسی ص 8 و 108)
لغت نامه دهخدا
(اَ طا)
پیغام برنده. پیغامبر. رسول. نبی. فرستادۀ خدا. وخشور. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). پیامبر. پیمبر. نذیر. (منتهی الارب) :
بشاه جهان (گشتاسپ) گفت (زرتشت) پیغمبرم
ترا سوی یزدان همی رهبرم.
دقیقی.
چنین گفت با شاه گندآوران
نشانست خوابت ز پیغمبران.
فردوسی.
بگفتار پیغمبرت راه جوی
دل از تیر گیها بدین آب شوی.
فردوسی.
بر آئین زرتشت پیغمبرم
ز راه نیاکان خود نگذرم.
فردوسی.
هرچند در ازل رفته بود که وی پیغمبر خواهد بود، بدین ترحم که بکرد نبوت وی مستحکم ترشد. (تاریخ بیهقی). معجزاتی که میگویند این دو تن را (اردشیر و اسکندر را) بوده است چنانکه پیغمبران را بوده است. (تاریخ بیهقی). عهدی است که بر پیغمبران و فرستاده های او، که بر ایشان باد درود، گفته شده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317). بحق پیغمبران که فرستاده شده اند بسوی خلق... (تاریخ بیهقی).
نور پیغمبرش همی خواندند
یاش سایۀ اله میگوید.
خاقانی.
شیر را بچه همی ماند بدو
تو به پیغمبر چه میمانی بگو.
مولوی.
- امثال:
هیچکس در خانه پیغمبر نشد.
تو بهتر میدانی یا پیغمبر خدا؟
،
{{اسم خاص}} پیغمبر اسلام، یعنی محمد مصطفی (ص). پیغمبر مختار. نور. (منتهی الارب) :
که من شهر علمم علی ام در است
درست این سخن گفت پیغمبر است.
فردوسی.
به پیغمبرش بر کنیم آفرین
به یارانش بر یک بیک همچنین.
فردوسی.
همی نازد بعهد میر مسعود
چو پیغمبر به نوشروان عادل.
منوچهری.
مابجانب عراق... مشغول گردیم و وی بغزنین و هندوستان تا سنت پیغمبر ما... بجای آورده باشیم. (تاریخ بیهقی).
ثنا باد بر جان پیغمبرش
محمد فرستادۀ بهترش.
اسدی.
خط خدای زود بیاموزی
گر در شوی ب خانه پیغمبر.
ناصرخسرو.
اندر حمایتی تو ز پیغمبر خدای
مشکن حمایتش که بزرگست حشمتش.
ناصرخسرو.
گفت پیغمبر که چون کوبی دری
عاقبت زآن در برون آید سری.
مولوی.
- پیغمبر عربی، محمد مصطفی (ص).
- پیغمبر چاهی، یوسف بن یعقوب علیه السلام.
- پیغمبر گم کرده فرزند، یعقوب علیه السلام. (آنندراج).
- پیغمبر مختار، پیغمبر اسلام. (ص 647 رودکی ج 1).
، فرستاده. فرسته. پیغامبر. که پیام برد. پیک. قاصد. پیام آور:
چو آگاهی آمد به پرویز شاه
که پیغمبر قیصر آمد ز راه...
فردوسی.
که پیغمبر قیصر آمد بشاه
پر از درد و پوزش کنان از گناه.
فردوسی.
شنیدم که خراد از ایران زمین
بیامد به پیغمبری سوی چین.
فردوسی.
کنون نو شود در جهان داوری
چو موبد بیاید به پیغمبری.
فردوسی.
رود سوی رستم به پیغمبری
بگوید همه هرچه شد داوری.
فردوسی.
برفروز آذر برزین که در این فصل شتا
آذر برزین پیغمبر آزار بود.
منوچهری.
(برای فهم مقصود منوچهری از پیغمبر آذر رجوع به قصیدۀ او بمطلع: بر لشکر زمستان نوروز نامدار... شود)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ غَ بَ)
اشموئیل پیغمبر، دهی جزء بخش خرقان شهرستان ساوه. واقع در 24 هزارگزی مرکز بخش و 18 هزارگزی راه عمومی. کوهستانی و سردسیر دارای 276 تن سکنه. آب آن از قنات کوچک و محصول آن غلات. شغل اهالی آن زراعت. راه آنجا مالرو است و زیارتگاهی بنام اشموئیل پیغمبر دارد. در یک هزارگزی ده غاری بنام چیچه بار وجود داردکه از سقف آن آب قطره قطره بحوض وسط غار میریزد و غار طبیعی بنظر می آید. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(پَ یَ / یُ بَ دَ/ دِ)
فرزند پیغمبر بودن:
چو کنعان را طبیعت بی هنر بود
پیمبرزادگی قدرش نیفزود.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(پَ یَ / یُ بَ)
عمل پیمبر. پیغامبری. رسالت:
او را پیمبری دگران را مشعبدی است
هرگز مشعبدی نبود چون پیمبری.
ادیب صابر.
هر چار چار حدّ بنای پیمبری
هر چار چار عنصر ارواح اولیا.
خاقانی.
دو گهر دان پیمبری و کرم
زاده از کان کاینات به هم.
خاقانی.
گرچه محمد پیمبری بعرب یافت
صبح کمالش ز حد شام برآمد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
تصویری از سیمبر
تصویر سیمبر
دارنده بدن سفید، جوان
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه واسطه ابلاغ (کتبی یا شفاهی) باشد رسول پیام آور، قاصد پیک برید، پیغمر پیغامبر وخشور نبی رسول: و درود بر پیامبر گزیده محمد مصطفی و بر اهل بیت و یاران وی. (دانشنامه. منطق 1)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیغمبر
تصویر پیغمبر
رسول، نبی، فرستاده خدا
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه پی برد آنکه در یابد، پی شناسقائف، اسبهایی که جایزه دوم و سوم و چهارم را میبرند
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه دارای صفت و سیرت پیامبر است: تویی سایه لطف حق بر زمین پیمبر صفت رحمه العالمین. (سعدی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیمبر زاده
تصویر پیمبر زاده
فرزند پیغمبر از اولاد پیامبر
فرهنگ لغت هوشیار
پیام آوری خبر بری رسالت، پیغمبری نبوت رسالت: گر چه محمد پیمبری بعرب یافت صبح کمالش ز حد شام برآمد. (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیمبر
تصویر سیمبر
((بَ))
کسی که تن سفید دارد، سیم تن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیغمبر
تصویر پیغمبر
((پِ غَ بَ))
پیک، کسی که پیغام را می برد، نبی، فرستاده خدا، پیغامبر، پیامبر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیامبر
تصویر پیامبر
((پَ بَ))
پیک، کسی که پیغام را می برد، نبی، فرستاده خدا، پیغامبر، پیغمبر
فرهنگ فارسی معین
رسول، مرسل، نبی، وخشور
فرهنگ واژه مترادف متضاد