جدول جو
جدول جو

معنی پیلوه - جستجوی لغت در جدول جو

پیلوه
(وَ)
نهری بجانب شمال شرقی روسیه و آن از کوه اووالی واقع در حدود ایالت دولکدا سرچشمه گیرد و در خطۀ پرم، بسوی جنوب غربی جاری شود و پس از طی مسافتی در حدود 100 هزار گز بنهر کامه که از رودخانه های تابع ولگا میباشد ریزد. قسمت اعظم از مجرای آن برای سیر ’صال’، یعنی تیرهای به هم بسته صلاحیت دارد و مجرایش به التمام برای سیر سفائن مناسب است. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیلور
تصویر پیلور
سوداگر، فروشندۀ دوره گرد و خرده فروش که اشیای خرده ریزه مانند نخ، سوزن، مهره و مانند آن می فروشد، سقط فروش، سقطی، چرچی، خرده فروش، پیله ور
ابریشم فروش، فروشندۀ قز، قزّاز، ابریشمی، کسی که پیله می خرد و ابریشم می ریسد
فرهنگ فارسی عمید
دریچه ای در پایین معده که محتویات معده از طریق آن وارد روده می شود، باب المعده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیله
تصویر پیله
پافشاری و اصرار در کاری به طوری که ایجاد دردسر و مزاحمت کند
چرک و ورم که در پای دندان پیدا شود، آبسه
پیلۀ کرم ابریشم، پردۀ نازکی که کرم ابریشم از لعاب دهن خود به دور خود می تند و در میان آن محصور می شود، پیله ها را به ترتیب مخصوصی گرم می کنند و می ریسند تا ابریشم به دست آید، فیلچه، نوغان، بادامه، پله
پیله کردن: کنایه از دربارۀ مطلبی بیش از حد سماجت و پافشاری کردن، اصرار کردن، در پزشکی ورم کردن لثه، چرک و ورم کردن پای دندان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیلو
تصویر پیلو
مسواک، مسواکی که از چوب اراک درست کنند، در علم زیست شناسی درخت اراک
فرهنگ فارسی عمید
(لَ)
داروفروش. (انجمن آرا) (شرفنامه). داروفروش و عطار. (برهان). پیلور
لغت نامه دهخدا
اراک، چوبی که بدان مسواک کنند و عربان اراک خوانند، (برهان)، چوب دندان شوی، درختی است که بچوب آن مسواک کنند و آنرااراک گویند، (منتهی الارب) : عرمض، عرماض، درخت خرد کنار و پیلو، (منتهی الارب)، بار درخت اراک را نیز گفته اند، (برهان)، خمط، جهاد، عقش جهاض، بارپیلو که سبز باشد یا عام است، عنابه، بارپیلو، بریر، نخستین برپیلو، کباث، بر درخت پیلو که نیک پخته باشد، غراب، خوشۀ نخستین از برپیلو، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
محفظۀ ابریشمین کرم ابریشم. ماده ای که کرم ابریشم از لعاب دهن دور خود می تند و در ساخت ابریشم بکار می آید. (فرهنگ نظام). بادامه. آن بادامچه بود که ابریشم ازاو گیرند. (لغت نامۀ اسدی). اصل ابریشم و غوزۀ ابریشم که کرم تنیده باشد. (برهان). غوزۀ ابریشم و کج. صلجه. شرنق. شرنقه. اصل ابریشم. (صحاح الفرس). فیلق. (دهار). فیله. پله. بیله. کناغ. نوغان. ابریشمی که کرم آنرا برگرد خود مثل بادام بتند. بیضۀ ابریشم که کرم تننده در آن جای گیرد. (غیاث) :
به همه شهر بود ازاو آذین
در بریشم چو کرم پیله زمین.
عنصری.
تاپیل چو یک فریشم پیله
اندر نشود بچشمۀ سوزن
شاها تو بزیر فر یزدان (مان)
بدخواه تو زیردست آهرمن.
عسجدی.
همچو کرم سرکه که ناگه ز شیرین انگبین
بیخرد، چون کرم پیله، جان خود سازد هدر.
ناصرخسرو.
کرم پیله همی بخود بتند
که همی بند گرددش چپ و راست.
مسعودسعد.
خرمن خود را به دست خویشتن سوزیم ما
کرم پیله هم بدست خویشتن دوزد کفن.
سنائی.
کنون قرارگهش در دهان ما را نیست
که کرم پیله نماید ورا عصای کلیم.
سوزنی.
خصمش ز کم بقائی ماند بکرم پیله
کو را ز کردۀ خود زندان تازه بینی.
خاقانی.
آنچه حق آموخت کرم پیله را
هیچ پیلی داند آنگون حیله را.
مولوی.
جامۀ کعبه را که می بوسند
او نه از کرم پیله نامی شد.
سعدی.
چو پروانه آتش بخود درزنند
نه چون کرم پیله بخود برتنند.
سعدی.
وجود جاهل اگر در نخ نسیج بود
چو کرم مرده شمر کو درون پیله در است.
کاتبی.
دمقاص، ریسمان پیله. دمقص، ابریشم یا ریسمان پیله که نوعی از ابریشم ردی است یا دیبا یا کتان. (منتهی الارب)، کرمی باشد که ازاو ابریشم حاصل شود. (غیاث). کرم ابریشم. (برهان). دودالقز به کرم تنندۀ ابریشم. (غیاث) : و هوشنگ... انگبین از زنبور و ابریشم از پیله بیرون آورد. (نوروزنامه).
آن غنچه های نستر بادامهای قز شد
زرّ قراضه در وی چون تخم پیله مضمر.
خاقانی.
عیسی لبی و مرده دلم دربرابرت
چون تخم پیله زنده شوم باز بر درت.
خاقانی.
تخم پیله است آن به دیباجی سپار
زعفران است آن به حلوائی فرست.
خاقانی.
چو پیلان راز خود با کس نگفتم
چو پیله در گلیم خویش خفتم.
نظامی.
چو پیله زبرگ کسان خورد گاز
همه تن شد انگشت و قی کرد باز.
نظامی.
گروهی که بر پیل کردند زور
فتادند چون پیله در پای مور.
نظامی.
پیله که بریشمین کلاه است
از یاری همدمان راه است.
نظامی.
گر چو پیله چشم برهم میزنی
در سفینه خفته ای ره میکنی.
مولوی.
گر بدانستی که خواهد مرد خود اندر میانش
جامه چندین کی تنیدی پیله گرد خویشتن.
سعدی.
عاشقی بر خویشتن چون پیله گرد خویشتن
گر نه بر خود عاشقی جانباز چون پروانه باش.
سعدی.
پیله که از برگ گیا کرد نوش
برهنه ای بینی آفاق پوش.
امیرخسرو دهلوی.
، خریطه. (جهانگیری). توبره. مطلق خریطه. (برهان). کیسه و خریطه ای که در آن اشیاء مختلفه برای فروش ریزند و بدوش کشند وگردانند و دورگرداننده را پیله ور گویند. (فرهنگ نظام) :
در ته پیلۀ فلک پیله ور زمانه را
نیست ببخت خصم تو داروی درد مدبری.
خاقانی.
، بوی دان. عطردان، چشم و پلک چشم را نیز بطریق تشبیه میگویند. (برهان). پلک چشم. (جهانگیری) (غیاث). جفن:
گرچه پیلۀ چشم برهم میزنی
در سفینه خفته ای ره میکنی.
مولوی.
، ورم پلک چشم، هر گره عموماً و گرهی که در میان دمل به هم رسد و تا آنرا برنیاورند دمل نیک نشود خصوصاً. (برهان)، چرک و ریمی که از میان زخم برآید وروان شود. (برهان)، آماس بن دندان. چرک گردآمده در بن دندان بیمار. گردآمدگی ریم در بن دندان دردگن. ورم بن دندان:دندانم پیله کرده است، ورم کرده است، قبۀ خشخاش و مانند آن. (فرهنگ نظام)، دارو. (جهانگیری)، پیکانی سرپهن. (فرهنگ اسدی نخجوانی). بیله. پیکان تیر. (برهان) :
چنان چون سوزن از وشی و آب روشن از توزی
بطوسی پیل بگذاری به آماج اندرون پیله.
فرخی.
رجوع به بیله شود، صحرا و زمین خشک وسیع که در میان دو آب واقع شده باشد یعنی که از دو طرف آن زمین دو رودخانه میرفته باشد یا یک رودخانه دو شاخ شود و آن زمین در میان درآید. (برهان).
، (بمعنی بزرگ) نامی از نامهای نزد گیلانیان و مازندرانیان: پیله آقا.
، کینه و عداوت، آزار و تعرض توأم بالجاج.
- بدپیله. کسی که بر هر کار پای می فشرد.
- پشم و پیلۀ کسی ریختن، ناتوان شدن او. قدرت و سیطره و هیمنۀ او رفتن.
- پیله اش گرفتن، پیله کردن. رجوع به پیله کردن شود.
- پیلۀ فلک، صحرای فلک.
- شیله پیله، در ترکیب از اتباع شیله بمعنی نیرنگ و نادرستی است. (از فرهنگ نظام).
- کهنه پیله، مجموعه ای ازتکه های پارچۀ نو و کهنه که درپی کردن را بکار آید. (از فرهنگ نظام)
البیهن. (نشوءاللغه ص 94). نسترن
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
دهی از دهستان سرشیو بخش مریوان شهرستان سنندج واقع در 8 هزارگزی شمال خاوری دژ شاهپور و 5 هزارگزی شمال راه سنندج. کوهستان، سردسیر. دارای 80 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و حبوبات. شغل اهالی آن زراعت و گله داری و راه آنجا مالروست. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(پِ وِ / پِ لُ وِ)
نیکلادو. کاردینال فرانسه، یکی از رؤسای لیگ (اتحاد کاتولیکها در فرانسه در اواخر مائۀ شانزدهم میلادی) مولد ژوی سوتل بسال 1518 میلادی و وفات در 1594
لغت نامه دهخدا
(وِ)
دهی است از دهستان لاهیجان بخش حومه شهرستان مهاباد. دارای 355 تن سکنه. آب آن از رود خانه بادین آباد. محصول آنجا توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
دهی از دهستان دیهوک بخش طبس شهرستان فردوس. واقع در 129 هزارگزی جنوب خاوری طبس. جلگۀ گرمسیر، دارای 280 تن سکنه. آب آن از قنات، محصول آنجا غلات و خرما و گاورس، شغل اهالی زراعت و راه آنجا مالروست. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
تلفظی از فتیله. فتیله در تداول عامه
لغت نامه دهخدا
(وِ)
نام نهری در خطۀ ونتی از ایتالیا و آن از جبال آلپ نوریک سرچشمه گیرد و نخست بسوی جنوب غربی و سپس بطرف جنوب شرقی روان شود و از میان دو قصبۀ پیاوه دی کادوره و بلوم بگذرد و ایالت وندیک بشکافد پس به دو بازو منشعب شود و بدریای آدریاتیک وارد گردد. طول مجرای آن بالغ به 225 هزارگز است. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(لَ وَ)
پیله ور. عطار. خرده فروش. داروفروش. کسی که داروو سوزن و نخ و مهره به خانه ها برد و فروشد. صیدلانی. صیدنانی. (تفلیسی) (صراح) (السامی). رجوع به پیله ورشود: صندلانی، مرد پیلور. (منتهی الارب) :
در ته پیلۀ فلک پیلور زمانه را
نیست به بخت خصم تو، داروی درد مدبری.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(لَ وَ)
نوعی از حریر لطیف که از آن اقمشۀ نفیس کنند. (شعوری ج 1 ص 261)
لغت نامه دهخدا
(لُسْ)
نام سه قصبه در پلوپونس یعنی شبه جزیره موره از یونان قدیم، یکی درالیده و دیگری در تری فیلیا و سومی در مسینیا و کنار دریا واقع شده است و گویند این اخیر کرسی نسطور بوده است و بگفتۀ استرابون دومین. و آن در محل قصبۀ ناوارین قرار داشته. (رجوع به قاموس الاعلام ترکی و نیز ایران باستان ج 1 ص 767 شود)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
بیوله. به هندی شجرالبق است. (تحقۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(لُمْ)
نام ژوبین گران وزن رومیان
لغت نامه دهخدا
(سِ)
تلفظ چینی اسم پیروز پسر یزدگرد سوم. (رجوع به مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات فارسی ص 13 و احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 197 شود)
لغت نامه دهخدا
(وَ / وِ)
بید. جانورو کرمی که پارچه را تباه سازد. (شعوری ج 2 ص 263)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پیله
تصویر پیله
محفظه ابریشمین کرم ابریشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیلو
تصویر پیلو
مسواک، درخت اراک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیلته
تصویر پیلته
فتیله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیلوا
تصویر پیلوا
دارو فروش، عطار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیلور
تصویر پیلور
خرده فروش، پیله ور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیله
تصویر پیله
دارو، دوا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیله
تصویر پیله
چرک و ورم کردن پای دندان، آبسه، جوش مانندی که در پلک چشم بوجود می آید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیله
تصویر پیله
((لِ))
محفظه ای که کرم ابریشم و بعضی حشرات دیگر با لعاب دهان خود، دور خود درست می کنند و پس از طی کردن دوره دگردیسی و بالغ شدن، از آن خارج می شوند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یلوه
تصویر یلوه
((یَ وِ))
مرغ کوچکی که می گویند در اثر باران به وجود می آید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیلوت
تصویر پیلوت
((لُ))
شمعک، طبقه همکف ساختمان که ارتفاع آن از بقیه طبقه ها کمتر است و معمولاً به عنوان پارکینگ و موتورخانه و یا انباری استفاده می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیلور
تصویر پیلور
((وَ))
داروفروش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیله
تصویر پیله
کینه، عداوت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیله
تصویر پیله
آبسه
فرهنگ واژه فارسی سره
تغییر وضعیت و ابری شدن هوا
فرهنگ گویش مازندرانی