جدول جو
جدول جو

معنی پیلوار - جستجوی لغت در جدول جو

پیلوار
مانند پیل، پیل مانند، پیلبار
تصویری از پیلوار
تصویر پیلوار
فرهنگ فارسی عمید
پیلوار
مانند فیل، فیل آسا، پیل سان، فیلوار:
چون بوم بام چشم به ابرو برد بخشم
وز کینه گشته پرۀ بینیش پیلوار،
سوزنی،
، چون فیل از گرانی و عظم جثه، به اندازه و به قدر پیل، (فرهنگ نظام)، به قدر جسد پیل، (انجمن آرا)، به گونۀ فیل از تناوری:
که او پهلوان جهان را ببست
تن پیلوارش به آهن بخست،
دقیقی،
سرانجام ترکان بتیرش زنند
تن پیلوارش بخاک افکنند،
دقیقی،
جهان بر جهاندار تاریک شد
تن پیلواریش باریک شد،
دقیقی،
فرامرز را زنده بردار کرد
تن پیلوارش نگونسار کرد،
فردوسی،
ز پای اندر آمد تن پیلوار
جدا کردش از تن سر اسفندیار،
فردوسی،
سر فور هندی بخاک اندر است
تن پیلوارش بچاک اندر است،
فردوسی،
نه خسروپرستی نه یزدان پرست
تن پیلوار سپهبد که خست،
فردوسی،
تن پیلوارش چو این گفته شد
شد از تشنگی سست و آشفته شد،
فردوسی،
کمربند کاکوی بگرفت خوار
ز زین برگرفت آن تن پیلوار،
فردوسی،
تنش پیلوار و رخش چون بهار
پدر چون بدیدش بنالید زار،
فردوسی،
سر تاجدار از تن پیلوار
بخنجر جدا کرد و برگشت کار،
فردوسی،
تن پیلوارش به بر در گرفت
فراوان بر او آفرین برگرفت،
فردوسی،
کنون چنبری گشت بالای سرو
تن پیلوارت بکر دار غرو،
فردوسی،
کشد جوشن و خود و کوپال من
تن پیلوار و بر و یال من،
فردوسی،
ز بهر نام اگر شاه زاولی محمود
به پیلوار بشاعر همی شیانی داد
کنون کجاست بیا گو بجود شاه نگر
که جود او بصله گنج شایگانی داد،
امیر معزی،
عبور آن دهد کو بود مورخوار
دهد پیل را طعمه پیلوار،
نظامی،
، مقدار بار یک فیل، مقداری که بر پیلی بارتوان کرد، مقدار حمل یک فیل، پیلبار:
به یک بار چندان که یک پیلوار
همانا بسنگ رطل بد هزار،
اسدی،
طعم خاک وقدرآتش جوی، کآب و باد را ست
گرت رنگ و بوی بخشد پیلور صد پیلوار،
سنائی،
عنصری از خسرو غازی شه زابل بشعر
پیلوار زر گرفت و دیبه و اسب و ستام،
سوزنی،
زر پیلوار از تو مقصود نیست
که پیل تو چون پیل محمود نیست،
نظامی،
، بسیار بسیار، (برهان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

دریچه ای در پایین معده که محتویات معده از طریق آن وارد روده می شود، باب المعده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیاوار
تصویر پیاوار
فیاوار، شغل، کار، پیشه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فیلوار
تصویر فیلوار
پیلوار، مانند پیل، پیل مانند، پیلبار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیلبار
تصویر پیلبار
آن مقدار بار که بر پشت یک پیل حمل شود، بار یک پیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیلوان
تصویر پیلوان
فیلبان، نگهبان پیل، کسی که بر پشت فیل می نشیند و فیل را می راند، پیلبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیلور
تصویر پیلور
سوداگر، فروشندۀ دوره گرد و خرده فروش که اشیای خرده ریزه مانند نخ، سوزن، مهره و مانند آن می فروشد، سقط فروش، سقطی، چرچی، خرده فروش، پیله ور
ابریشم فروش، فروشندۀ قز، قزّاز، ابریشمی، کسی که پیله می خرد و ابریشم می ریسد
فرهنگ فارسی عمید
(پَ / پِ)
در تداول مردم بروجرد و لران آن سامان، حبه. دانه. عجمه در انگور و جز آن
لغت نامه دهخدا
نام چندین شهر از برزیل و از آن جمله شهرکی در جمهوری آلاگوآس از برزیل و در ساحل دریاچۀ مانگوایه در مصب رودی که به همین دریاچه ریزد و مرکز داد و ستد کلی پنبه، تنباکو و نیشکر است که در خود این سرزمین به عمل آید، (قاموس الاعلام ترکی)
نام چندین قصبه در جزائر فیلیپین، (قاموس الاعلام ترکی)، شهرکی است در قضای لاگونه از جزیره لوسون، از جزائر فیلیپین، در 61 هزارگزی جنوب شرقی مانیل نزدیک دریاچۀ لی و در جلگه ای بسیار حاصلخیز، (قاموس الاعلام ترکی)
نام قصبه و اسکله ای در جمهوری پاراگوآی آمریکا، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
داروفروش. (انجمن آرا) (شرفنامه). داروفروش و عطار. (برهان). پیلور
لغت نامه دهخدا
(لَ وَ)
پیله ور. عطار. خرده فروش. داروفروش. کسی که داروو سوزن و نخ و مهره به خانه ها برد و فروشد. صیدلانی. صیدنانی. (تفلیسی) (صراح) (السامی). رجوع به پیله ورشود: صندلانی، مرد پیلور. (منتهی الارب) :
در ته پیلۀ فلک پیلور زمانه را
نیست به بخت خصم تو، داروی درد مدبری.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(میل)
مانند میل. همچون میل، به اندازۀ یک میل. میل واره. (یادداشت مؤلف) :
فلک با رتبتش یک تیر پرتاب
زمین با همتش یک میل وار است.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(فیلْ)
پیلوار. (فرهنگ فارسی معین). پیلبار. فیلبار. باری که فیل آن را حمل کند:
عنصری از خسرو غازی شه زابل به شعر
فیلوار زر گرفت و دیبه و اسب و ستام.
سوزنی.
- فیلوارافکن. رجوع به این کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(فیلْ)
پیلوار. (فرهنگ فارسی معین). مانند فیل. به کردار پیل:
چون بوم بام چشم به ابرو برد به خشم
وز کینه گشته پرّۀ بینیش فیلوار.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
دارندۀ فیل، نگهبان فیل، هدایت کننده فیل درجنگ، دارندۀ فیل در رزم، ج، پیلداران:
همه جنگ با پیلداران کنید
بر ایشان چنان تیر باران کنید،
اسدی
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام موضعی به هشت فرسنگی باجروان و شش فرسنگی جوی نو. سر راه محمودآبادگاوباری به باجروان. (نزهه القلوب چ اروپا ج 3 ص 181). از نواحی اران و موغان و از اقلیم و پنجم. آن را امیری پیله سوار نام از امرای آل بویه ساخته بوده است ودر زمان حمداﷲ مستوفی به قدر دیهی از آن مانده بود و آبش از رود باجروان و حاصلش غله بوده است. و نیز رجوع به ص 99 و 102 و 120 و 136 تاریخ غازان خان شود
لغت نامه دهخدا
(لُ)
نام قضائی متشکل از قسمت جنوبی جزیره مدللی تابع سنجاق مدللی از ولایت جزائربحر سفید، نام قصبۀ مرکز ناحیۀ پیلمار واقع در ساحل جنوبی جزیره. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(لْ)
رجوع به پیلبان شود
لغت نامه دهخدا
(بیلْ)
دهستان بخش حومه شهرستان کرمانشاه و 28000 تن سکنه دارد. (از دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
مانند پهلو. چون پهلو از دلیری و شجاعت. کلمه در شاهنامه آمده و ممکن است مصحف پیلوار باشد. رجوع به پیلوار شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
که بر پیل نشیند. بر پیل نشیننده. پیل نشین. که مرکب پیل دارد، سوار بزرگ. (نزهه القلوب چ اروپا ص 91) ، سواری کلان جثه
لغت نامه دهخدا
دارنده فیل، نگهبان فیل هدایت کننده فیل (در جنگ) : همه جنگ با پیلداران کنید، بر ایشان چنان تیر باران کنیدخ (شا. لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
میدان و خیابانی که باغچه ها و چمن ها و درختان بسیار دارد و محل گردش عموم است، بلوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیاوار
تصویر بیاوار
شغل کار عمل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیاوار
تصویر پیاوار
صنعت هنر فیاوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیلسوار
تصویر پیلسوار
آنکه بر پیل نشیند پیل نشین، سوار بزرگ، سواری کلان جثه
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی تاخت و تاز ترکی تاخت و تاز حرکت سریع سپاهیان بسوی دشمن هجوم یورش
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه پیل خورد کسی که فیل تواند خورد، قوی و ضخیم: ابر هزبرگون و تماسیح پیلخوار بادست اوست یعنی شمشیراوست ای. (منوچهری)، آنکه پیل او را خورد کسی که فیل او را قوت خویش کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیلوان
تصویر پیلوان
پیلبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیلوا
تصویر پیلوا
دارو فروش، عطار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیلور
تصویر پیلور
خرده فروش، پیله ور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیلور
تصویر پیلور
((وَ))
داروفروش
فرهنگ فارسی معین
پروار چاق فربه حیوانی که آن را برای ذبح چاق کنند
فرهنگ گویش مازندرانی
شلوار پشمی از جنس چوخا، شلوار مردانه ی جیب دار
فرهنگ گویش مازندرانی