جدول جو
جدول جو

معنی پیلمار - جستجوی لغت در جدول جو

پیلمار
(لُ)
نام قضائی متشکل از قسمت جنوبی جزیره مدللی تابع سنجاق مدللی از ولایت جزائربحر سفید، نام قصبۀ مرکز ناحیۀ پیلمار واقع در ساحل جنوبی جزیره. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیشیار
تصویر پیشیار
پیشکار، خدمتکار، مزدور، شاگرد، مددکار، معاون، برای مثال بخت ودولت چو پیشکار تواند / نصرت وفتح پیشیار تو باد (رودکی - ۵۲۱)
شاش، ادرار، مایعی زرد رنگ مرکب از آب اسید اوریک نمک طعام و املاح دیگر که از طریق آلت تناسلی دفع می شود
شاش، ادرار، پیشاب، بول، زهراب، پیشار، میزک، چامیز، چامیر، چامین، چمین، کمیز، گمیز، شاشه،
قاروره که پیشاب بیمار را در آن کنند و نزد طبیب ببرند، برای مثال بر روی پزشک زن میندیش / چون بود درست پیشیارت (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۸۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیشکار
تصویر پیشکار
کسی که در خدمت شخص بزرگ و محترمی کارهای او را اداره کند، ناظر و مباشر مخصوص، پیشیار، در کشاورزی چاهی که از آنجا شروع به لای روبی می کنند، چاه های آخر قنات، رئیس دارایی استان، کسی که زیردست شاطر کار می کند و نان را از تنور درمی آورد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیلوار
تصویر پیلوار
مانند پیل، پیل مانند، پیلبار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیلبار
تصویر پیلبار
آن مقدار بار که بر پشت یک پیل حمل شود، بار یک پیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیاوار
تصویر پیاوار
فیاوار، شغل، کار، پیشه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرخمار
تصویر پرخمار
آنکه خمار بسیار در سر دارد، مست، چشمی که مانند چشم شراب خوردگان باشد، برای مثال در چشم پرخمار تو پنهان فنون سحر / در زلف بی قرار تو پیدا قرار حسن (حافظ - ۷۸۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فیلوار
تصویر فیلوار
پیلوار، مانند پیل، پیل مانند، پیلبار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ایلجار
تصویر ایلجار
اجتماع عدۀ بسیاری از رعایا برای انجام دادن کاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ایلغار
تصویر ایلغار
حرکت سریع سپاهیان به طرف دشمن، یورش، هجوم، تاخت و تاز، شبیخون
فرهنگ فارسی عمید
(پَ / پِ)
در تداول مردم بروجرد و لران آن سامان، حبه. دانه. عجمه در انگور و جز آن
لغت نامه دهخدا
نام چندین شهر از برزیل و از آن جمله شهرکی در جمهوری آلاگوآس از برزیل و در ساحل دریاچۀ مانگوایه در مصب رودی که به همین دریاچه ریزد و مرکز داد و ستد کلی پنبه، تنباکو و نیشکر است که در خود این سرزمین به عمل آید، (قاموس الاعلام ترکی)
نام چندین قصبه در جزائر فیلیپین، (قاموس الاعلام ترکی)، شهرکی است در قضای لاگونه از جزیره لوسون، از جزائر فیلیپین، در 61 هزارگزی جنوب شرقی مانیل نزدیک دریاچۀ لی و در جلگه ای بسیار حاصلخیز، (قاموس الاعلام ترکی)
نام قصبه و اسکله ای در جمهوری پاراگوآی آمریکا، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
دارندۀ فیل، نگهبان فیل، هدایت کننده فیل درجنگ، دارندۀ فیل در رزم، ج، پیلداران:
همه جنگ با پیلداران کنید
بر ایشان چنان تیر باران کنید،
اسدی
لغت نامه دهخدا
مانند فیل، فیل آسا، پیل سان، فیلوار:
چون بوم بام چشم به ابرو برد بخشم
وز کینه گشته پرۀ بینیش پیلوار،
سوزنی،
، چون فیل از گرانی و عظم جثه، به اندازه و به قدر پیل، (فرهنگ نظام)، به قدر جسد پیل، (انجمن آرا)، به گونۀ فیل از تناوری:
که او پهلوان جهان را ببست
تن پیلوارش به آهن بخست،
دقیقی،
سرانجام ترکان بتیرش زنند
تن پیلوارش بخاک افکنند،
دقیقی،
جهان بر جهاندار تاریک شد
تن پیلواریش باریک شد،
دقیقی،
فرامرز را زنده بردار کرد
تن پیلوارش نگونسار کرد،
فردوسی،
ز پای اندر آمد تن پیلوار
جدا کردش از تن سر اسفندیار،
فردوسی،
سر فور هندی بخاک اندر است
تن پیلوارش بچاک اندر است،
فردوسی،
نه خسروپرستی نه یزدان پرست
تن پیلوار سپهبد که خست،
فردوسی،
تن پیلوارش چو این گفته شد
شد از تشنگی سست و آشفته شد،
فردوسی،
کمربند کاکوی بگرفت خوار
ز زین برگرفت آن تن پیلوار،
فردوسی،
تنش پیلوار و رخش چون بهار
پدر چون بدیدش بنالید زار،
فردوسی،
سر تاجدار از تن پیلوار
بخنجر جدا کرد و برگشت کار،
فردوسی،
تن پیلوارش به بر در گرفت
فراوان بر او آفرین برگرفت،
فردوسی،
کنون چنبری گشت بالای سرو
تن پیلوارت بکر دار غرو،
فردوسی،
کشد جوشن و خود و کوپال من
تن پیلوار و بر و یال من،
فردوسی،
ز بهر نام اگر شاه زاولی محمود
به پیلوار بشاعر همی شیانی داد
کنون کجاست بیا گو بجود شاه نگر
که جود او بصله گنج شایگانی داد،
امیر معزی،
عبور آن دهد کو بود مورخوار
دهد پیل را طعمه پیلوار،
نظامی،
، مقدار بار یک فیل، مقداری که بر پیلی بارتوان کرد، مقدار حمل یک فیل، پیلبار:
به یک بار چندان که یک پیلوار
همانا بسنگ رطل بد هزار،
اسدی،
طعم خاک وقدرآتش جوی، کآب و باد را ست
گرت رنگ و بوی بخشد پیلور صد پیلوار،
سنائی،
عنصری از خسرو غازی شه زابل بشعر
پیلوار زر گرفت و دیبه و اسب و ستام،
سوزنی،
زر پیلوار از تو مقصود نیست
که پیل تو چون پیل محمود نیست،
نظامی،
، بسیار بسیار، (برهان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پیشپار
تصویر پیشپار
حلوایی است پیشپاره
فرهنگ لغت هوشیار
دنباله دار. یا گندم و آرد پی دار. که ریع بسیار دارد صاحب ریع. یا گوشت پی دار. دارای قوت دارای پی و عصب
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه واسطه ابلاغ (کتبی یا شفاهی) باشد رسول پیام آور، قاصد پیک برید، پیغمر پیغامبر وخشور نبی رسول: و درود بر پیامبر گزیده محمد مصطفی و بر اهل بیت و یاران وی. (دانشنامه. منطق 1)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیاوار
تصویر پیاوار
صنعت هنر فیاوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیشیار
تصویر پیشیار
شاگرد، معاون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیسیار
تصویر پیسیار
پیشیار
فرهنگ لغت هوشیار
دارای پیش (جلو)، دارای ضمه (حرف)، حربه ای بسیار بزرگ مانند نیزه ای ستبر و کوتاه از آهن و فولاد که بر آن حلقه های چهارگوشه از فولاد تعبیه کنند و بدان خوک و گراز را کشند، ماما قابله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیشکار
تصویر پیشکار
خادم، خدمتگزار، فرمانبردار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیرمتر
تصویر پیرمتر
وسیله ای برای اندازه گیری حرارتهای بسیار بکار میرود
فرهنگ لغت هوشیار
دارنده فیل، نگهبان فیل هدایت کننده فیل (در جنگ) : همه جنگ با پیلداران کنید، بر ایشان چنان تیر باران کنیدخ (شا. لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پولدار
تصویر پولدار
غنی، ثروتمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیلدار
تصویر خیلدار
گروهبان
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی جانباز کسی که برای پول نمی جنگد مردمانی که بیستگانی خوار نباشند و بحمیت وطن در مقابل دشمن بمدافعه پردازند و با لشکر ملوک همداستان شوند، اجتماع گروه بسیاری از رعایا برای انجام دادن کاری
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی تاخت و تاز ترکی تاخت و تاز حرکت سریع سپاهیان بسوی دشمن هجوم یورش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیلماج
تصویر دیلماج
مترجم، کسی که سخنی را از زبانی بزبان دیگر ترجمه کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیشمار
تصویر بیشمار
زیاده، بسیار، بی حساب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایلغار
تصویر ایلغار
هجوم، یورش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیشمار
تصویر بیشمار
((شُ))
بی حساب، بی اندازه، بسیار زیاد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرشمار
تصویر پرشمار
پرتعداد، عدیده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بیشمار
تصویر بیشمار
بی حساب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پیشکار
تصویر پیشکار
خادم، خدمت کار
فرهنگ واژه فارسی سره