پافشاری و اصرار در کاری به طوری که ایجاد دردسر و مزاحمت کند چرک و ورم که در پای دندان پیدا شود، آبسه پیلۀ کرم ابریشم، پردۀ نازکی که کرم ابریشم از لعاب دهن خود به دور خود می تند و در میان آن محصور می شود، پیله ها را به ترتیب مخصوصی گرم می کنند و می ریسند تا ابریشم به دست آید، فیلچه، نوغان، بادامه، پله پیله کردن: کنایه از دربارۀ مطلبی بیش از حد سماجت و پافشاری کردن، اصرار کردن، در پزشکی ورم کردن لثه، چرک و ورم کردن پای دندان
پافشاری و اصرار در کاری به طوری که ایجاد دردسر و مزاحمت کند چرک و ورم که در پای دندان پیدا شود، آبسه پیلِۀ کِرمِ اَبریشَم، پردۀ نازکی که کرم ابریشم از لعاب دهن خود به دور خود می تند و در میان آن محصور می شود، پیله ها را به ترتیب مخصوصی گرم می کنند و می ریسند تا ابریشم به دست آید، فیلچِه، نُوغان، بادامِه، پِلِه پیله کردن: کنایه از دربارۀ مطلبی بیش از حد سماجت و پافشاری کردن، اصرار کردن، در پزشکی ورم کردن لثه، چرک و ورم کردن پای دندان
نام برادر پیران ویسه از پهلوانان لشکر افراسیاب تورانی. وی به دست رستم کشته شد: آتش تیغش چو تافت پنبه شود بوقبیس باد تهمتن چو خاست پشه شود پیلسم. خاقانی. فردوسی داستان کشته شدن پیلسم را چنین آرد، آنگاه که افراسیاب بکین کشته شدن پسر لشکر به ایران آورد و سپاه دو کشور از دو سوی برابر هم رده بر کشیدند و جنگ در پیوست: بیامد به قلب سپه پیلسم دلی پر ز کین، چهره کرده دژم چنین گفت با شاه توران سپاه که ای پرخرد نامبردار شاه گرایدونکه از من نداری دریغ یکی باره با جوشن و ترگ و تیغ ابا رستم امروز جنگ آورم همه نام او زیر ننگ آورم بپیش تو آرم سر و رخش اوی همان گرز و تیغ جهانبخش اوی ازو شاد شد جان افراسیاب سر نیزه بگذاشت از آفتاب بدو گفت کای نامبردار شیر همانا که پیلت نیارد بزیر اگر پیلتن رابچنگ آوری زمانه بر آساید از داوری بتوران نباشد چوتو کس بجاه بتخت و بمهر و بتیغ و کلاه بگردون سپهر اندر آری سرم سپارم بتو دختر و افسرم از ایران و توران دو بهرآن تست همان گوهر و گنج و شهر آن تست چو بشنید پیران غمی گشت سخت بیامدبر شاه پیروز بخت بدو گفت کاین مرد برنای تیز همی با تن خویش دارد ستیز گر او با تهمتن نبرد آورد سر خویشتن زیر گرد آورد همی در گمان افتد از نام خویش نبیند همی کام و فرجام خویش بود زین سخن نیز با شاه ننگ شکسته شود دل سپه را بجنگ برادر تو دانی که کهتر بود فزون تر براو مهر مهتر بود بپیران چنین گفت پس پیلسم کزین پهلوان دل ندارم دژم اگر من کنم جنگ جنگی نهنگ نیارم ببخت تو بر شاه ننگ بپیش تو با نامور چار گرد بپرخاش دیدی ز من دست برد همانا کنون زورم افزون تر است شکستن دل من نه اندر خور است بر آید به دست من این کار کرد بگرد در اختر بد مگرد چو بشنید ازو این سخن شهریار یکی اسپ شایستۀ کارزار بدو داد با تیغ و گرزگران همان جوشن و ترگ و برگستوان بیاراست آن جنگ را پیلسم همی راند چون شیر با باد و دم به ایرانیان گفت رستم کجاست که گویند کو روز جنگ اژدهاست بگویید تا پیشم آید بجنگ که بر جنگ او کرده ام تیز چنگ چو بشنید گفت این سخن بردمید بزد دست و تیغ از میان برکشید بدو گفت رستم بیک ترک جنگ همانا نسازد که آیدش ننگ برآویختند آن دو جنگی بهم دمان گیو گودرز با پیلسم یکی نیزه زد گیو را کز نهیب برون آمدش هر دو پاش از رکیب فرامرز چون دید یار آمدش همان یار جنگی بکار آمدش بزد تیغ بر نیزۀ پیلسم از آن تیغ شد نیزۀ او قلم دگر باره زد بر سر ترگ اوی شکسته شد آن تیغ پرخاشجوی همی گشت با هردو یل پیلسم بمیدان بکردار شیر دژم چو رستم ز قلب سپه بنگرید دو گرد دلیر گرانمایه دید برآویخته بایکی شیرمرد به ابر اندر آورده از باد گرد بدل گفت رستم که جز پیلسم ز ترکان ندارد کسی باد و دم و دیگر که از پیر سرموبدان ز اخترشناسان و از بخردان ز اختر بد و نیک بشنوده بود جهان را چپ و راست پیموده بود که گر پیلسم از بد روزگار گذر یابد و بیند آموزگار نبرده چنو در جهان سربسر به ایران وتوران نبندد کمر همانا که او را زمان آمده ست که ایدر بجنگم دمان آمده ست بلشکر چنین گفت کز جای خویش میازید خود پیشتر پای خویش شوم بر گرایم تن پیلسم ببینم چه دارد پی و زورو دم یکی نیزۀ بارکش برگرفت بیفشرد ران ترگ بر سرگرفت گران شد رکیب و سبک شد عنان بچشم اندرآورد رخشان سنان همی گشت بر لب برآورده کف همی تاخت از قلب تا پیش صف چنین گفت کای نامور پیلسم مرا خواستی تا بسوزی به دم ببینی کنون زخم جنگی نهنگ کزآن پس نپیچی عنان سوی جنگ بسوزد دلم بر جوانی تو دریغا بر پهلوانی تو بگفت و برانگیخت از جا نوند درآمد بکین چون سپهر بلند یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی ز زین برگرفتش بکردار گوی همی تاخت تا قلب توران سپاه بینداختش خوار در قتلگاه چنین گفت کاین را بدیبای زرد بپیچید کز گرد شد لاجورد عنان را بپیچید از آن رزمگاه بیامد دمان تا بقلب سپاه ببارید پیران ز مژگان سرشک تن پیلسم درگذشت از پزشک دل لشکر شاه توران سپاه شکسته شد و تیره شد رزمگاه خروش آمد از لشکر هر دو روی ده ودار گردان پرخاشجوی خروشیدن کوس بر پشت پیل ز هر سو همی رفت تا چند میل زمین شد ز نعل ستوران ستوه همی کوه دریا شد و دشت کوه... همه سنگ مرجان شد و خاک خون بسی سروران را سرآمد نگون... (شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 695 تا 699)
نام برادر پیران ویسه از پهلوانان لشکر افراسیاب تورانی. وی به دست رستم کشته شد: آتش تیغش چو تافت پنبه شود بوقبیس باد تهمتن چو خاست پشه شود پیلسم. خاقانی. فردوسی داستان کشته شدن پیلسم را چنین آرد، آنگاه که افراسیاب بکین کشته شدن پسر لشکر به ایران آورد و سپاه دو کشور از دو سوی برابر هم رده بر کشیدند و جنگ در پیوست: بیامد به قلب سپه پیلسم دلی پر ز کین، چهره کرده دژم چنین گفت با شاه توران سپاه که ای پرخرد نامبردار شاه گرایدونکه از من نداری دریغ یکی باره با جوشن و ترگ و تیغ ابا رستم امروز جنگ آورم همه نام او زیر ننگ آورم بپیش تو آرم سر و رخش اوی همان گرز و تیغ جهانبخش اوی ازو شاد شد جان افراسیاب سر نیزه بگذاشت از آفتاب بدو گفت کای نامبردار شیر همانا که پیلت نیارد بزیر اگر پیلتن رابچنگ آوری زمانه بر آساید از داوری بتوران نباشد چوتو کس بجاه بتخت و بمهر و بتیغ و کلاه بگردون سپهر اندر آری سرم سپارم بتو دختر و افسرم از ایران و توران دو بهرآن تست همان گوهر و گنج و شهر آن تست چو بشنید پیران غمی گشت سخت بیامدبر شاه پیروز بخت بدو گفت کاین مرد برنای تیز همی با تن خویش دارد ستیز گر او با تهمتن نبرد آورد سر خویشتن زیر گرد آورد همی در گمان افتد از نام خویش نبیند همی کام و فرجام خویش بود زین سخن نیز با شاه ننگ شکسته شود دل سپه را بجنگ برادر تو دانی که کهتر بود فزون تر براو مهر مهتر بود بپیران چنین گفت پس پیلسم کزین پهلوان دل ندارم دژم اگر من کنم جنگ جنگی نهنگ نیارم ببخت تو بر شاه ننگ بپیش تو با نامور چار گرد بپرخاش دیدی ز من دست برد همانا کنون زورم افزون تر است شکستن دل من نه اندر خور است بر آید به دست من این کار کرد بگرد در اختر بد مگرد چو بشنید ازو این سخن شهریار یکی اسپ شایستۀ کارزار بدو داد با تیغ و گرزگران همان جوشن و ترگ و برگستوان بیاراست آن جنگ را پیلسم همی راند چون شیر با باد و دم به ایرانیان گفت رستم کجاست که گویند کو روز جنگ اژدهاست بگویید تا پیشم آید بجنگ که بر جنگ او کرده ام تیز چنگ چو بشنید گفت این سخن بردمید بزد دست و تیغ از میان برکشید بدو گفت رستم بیک ترک جنگ همانا نسازد که آیدش ننگ برآویختند آن دو جنگی بهم دمان گیو گودرز با پیلسم یکی نیزه زد گیو را کز نهیب برون آمدش هر دو پاش از رکیب فرامرز چون دید یار آمدش همان یار جنگی بکار آمدش بزد تیغ بر نیزۀ پیلسم از آن تیغ شد نیزۀ او قلم دگر باره زد بر سر ترگ اوی شکسته شد آن تیغ پرخاشجوی همی گشت با هردو یل پیلسم بمیدان بکردار شیر دژم چو رستم ز قلب سپه بنگرید دو گرد دلیر گرانمایه دید برآویخته بایکی شیرمرد به ابر اندر آورده از باد گرد بدل گفت رستم که جز پیلسم ز ترکان ندارد کسی باد و دم و دیگر که از پیر سرموبدان ز اخترشناسان و از بخردان ز اختر بد و نیک بشنوده بود جهان را چپ و راست پیموده بود که گر پیلسم از بد روزگار گذر یابد و بیند آموزگار نبرده چنو در جهان سربسر به ایران وتوران نبندد کمر همانا که او را زمان آمده ست که ایدر بجنگم دمان آمده ست بلشکر چنین گفت کز جای خویش میازید خود پیشتر پای خویش شوم بر گرایم تن پیلسم ببینم چه دارد پی و زورو دم یکی نیزۀ بارکش برگرفت بیفشرد ران ترگ بر سرگرفت گران شد رکیب و سبک شد عنان بچشم اندرآورد رخشان سنان همی گشت بر لب برآورده کف همی تاخت از قلب تا پیش صف چنین گفت کای نامور پیلسم مرا خواستی تا بسوزی به دَم ببینی کنون زخم جنگی نهنگ کزآن پس نپیچی عنان سوی جنگ بسوزد دلم بر جوانی تو دریغا بر پهلوانی تو بگفت و برانگیخت از جا نوند درآمد بکین چون سپهر بلند یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی ز زین برگرفتش بکردار گوی همی تاخت تا قلب توران سپاه بینداختش خوار در قتلگاه چنین گفت کاین را بدیبای زرد بپیچید کز گرد شد لاجورد عنان را بپیچید از آن رزمگاه بیامد دمان تا بقلب سپاه ببارید پیران ز مژگان سرشک تن پیلسم درگذشت از پزشک دل لشکر شاه توران سپاه شکسته شد و تیره شد رزمگاه خروش آمد از لشکر هر دو روی ده ودار گردان پرخاشجوی خروشیدن کوس بر پشت پیل ز هر سو همی رفت تا چند میل زمین شد ز نعل ستوران ستوه همی کوه دریا شد و دشت کوه... همه سنگ مرجان شد و خاک خون بسی سروران را سرآمد نگون... (شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 695 تا 699)
انتظار امید: با عقل کار دیده بخلوت شکایتی میکردم از نکایت گردون پرفسوس. گفتم زجور اوست که ارباب فضل را عمر عزیز میرود اندر سر پیوس. (ابن یمین)، طمع توقع
انتظار امید: با عقل کار دیده بخلوت شکایتی میکردم از نکایت گردون پرفسوس. گفتم زجور اوست که ارباب فضل را عمر عزیز میرود اندر سر پیوس. (ابن یمین)، طمع توقع
تردیدی که از نان خشک و روغن و دوشاب سازند، اشکنه ای که از روغن و پیاز بروغن بریان کرده و آب و نان خشک سازند: (گر ز ماهیت ماهیچه بگویم رمزی نخوری رشته که این نیست چنین پپلس وار) (بسحاق)
تردیدی که از نان خشک و روغن و دوشاب سازند، اشکنه ای که از روغن و پیاز بروغن بریان کرده و آب و نان خشک سازند: (گر ز ماهیت ماهیچه بگویم رمزی نخوری رشته که این نیست چنین پپلس وار) (بسحاق)