جدول جو
جدول جو

معنی پیلته - جستجوی لغت در جدول جو

پیلته
(تَ / تِ)
تلفظی از فتیله. فتیله در تداول عامه
لغت نامه دهخدا
پیلته
فتیله
تصویری از پیلته
تصویر پیلته
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیله
تصویر پیله
پافشاری و اصرار در کاری به طوری که ایجاد دردسر و مزاحمت کند
چرک و ورم که در پای دندان پیدا شود، آبسه
پیلۀ کرم ابریشم، پردۀ نازکی که کرم ابریشم از لعاب دهن خود به دور خود می تند و در میان آن محصور می شود، پیله ها را به ترتیب مخصوصی گرم می کنند و می ریسند تا ابریشم به دست آید، فیلچه، نوغان، بادامه، پله
پیله کردن: کنایه از دربارۀ مطلبی بیش از حد سماجت و پافشاری کردن، اصرار کردن، در پزشکی ورم کردن لثه، چرک و ورم کردن پای دندان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پلیته
تصویر پلیته
فتیله، پنبۀ تابیده یا نوار نخی که در چراغ نفتی می گذارند، پنبه یا لتۀ تاب داده، فتیل، پتیله، ذباله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیلتن
تصویر پیلتن
بزرگ جثه مانند فیل، پیل پیکر، تناور، تنومند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیلسته
تصویر پیلسته
استخوان فیل، عاج، پیلس، بیلسته،
کنایه از انگشت دست، کنایه از ساعد سفید مانند عاج، برای مثال چو بر روی ساعد نهد سر به خواب / سمن را ز پیلسته سازد ستون (عنصری - ۳۴۳)، وآن چون چنار قدّ چو چنبر شد / پرشوخ گشت دست چو پیلسته (ناصرخسرو - ۴۴۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیخته
تصویر پیخته
درهم پیچیده، پیچیده
فرهنگ فارسی عمید
(لَ تَ / تِ)
مرکّب از: پیل + استه مخفف استخوان. استخوان فیل. دندان فیل. عاج. حضن. ناب الفیل. پیل استخوان. عاج که استخوان دندان فیل باشد. (برهان، :
یکی گنبد از آبنوس و ز عاج
به پیکر ز پیلسته و شیر و ساج.
فردوسی.
همچون رطب اندام و چو روغنش سراپای
همچون شبه زلفین و چو پیلسته اش آلست.
عسجدی (از شعوری)،
چو بر روی ساعد نهد سر به خواب
سمن را ز پیلسته سازد ستون.
عنصری.
وآن چون چنارقد تو چنبر شد
پر شوخ گشت دست چو پیلسته.
ناصرخسرو.
، انگشت دست. (برهان)، انگشتان دست. اصابع:
به پیلسته دیبای چین برشکست
به ماسورۀ سیم بگرفت شست.
اسدی.
به پیلسته سنبل همی دسته کرد
به در باز پیلسته را خسته کرد.
اسدی.
به فندق دو گلنار کرده فکار
به دّر از دو پیلسته شویان نگار.
اسدی.
، ساعد دست. (برهان)، صاحب آنندراج گوید: بمعنی ساعد و انگشت نیز آورده اند و بمعنی عاج، و اصل همین است، بواسطۀ سپیدی دست و ساعد خوبان را بدان تشبیه کرده اند. (آنندراج) ، رخساره و آنرا دیمرودیم نیز گویند. (شرفنامه)، رخ. روی. رخساره و روی را گویند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
نهری بجانب شمال شرقی روسیه و آن از کوه اووالی واقع در حدود ایالت دولکدا سرچشمه گیرد و در خطۀ پرم، بسوی جنوب غربی جاری شود و پس از طی مسافتی در حدود 100 هزار گز بنهر کامه که از رودخانه های تابع ولگا میباشد ریزد. قسمت اعظم از مجرای آن برای سیر ’صال’، یعنی تیرهای به هم بسته صلاحیت دارد و مجرایش به التمام برای سیر سفائن مناسب است. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
یک قطعۀ کوچک جداشده از جامۀ مندرس و این در طالقان قزوین معمول است و در درکۀ تهران. خرقه. کهنه. لته. لقمه. ژنده. فلرز. فلرزنگ. جنده. جر و جنده (در تداول مردم قزوین). جندره. رکو. قطعۀ جداکرده از جامۀمندرس و فرسوده، کهن. دیرینه: پیته کت، کت کهنه. کلمه پیته با این معانی در مازندران معمول است و در درکۀ نزدیک اوین بشمال غربی تهران نیز، لقمه. نواله. تکه. پیتی. پیچی (در تداول مردم قزوین). هر تکه از طعام که یک بار بدهان فرونهند، فتیلۀ چراغ. (شعوری ج 1 ص 262)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
راهبر هواپیما یا قایق. رانندۀ طیاره و کرجی، نوعی ماهی
لغت نامه دهخدا
(فَ)
محفظۀ ابریشمین کرم ابریشم. ماده ای که کرم ابریشم از لعاب دهن دور خود می تند و در ساخت ابریشم بکار می آید. (فرهنگ نظام). بادامه. آن بادامچه بود که ابریشم ازاو گیرند. (لغت نامۀ اسدی). اصل ابریشم و غوزۀ ابریشم که کرم تنیده باشد. (برهان). غوزۀ ابریشم و کج. صلجه. شرنق. شرنقه. اصل ابریشم. (صحاح الفرس). فیلق. (دهار). فیله. پله. بیله. کناغ. نوغان. ابریشمی که کرم آنرا برگرد خود مثل بادام بتند. بیضۀ ابریشم که کرم تننده در آن جای گیرد. (غیاث) :
به همه شهر بود ازاو آذین
در بریشم چو کرم پیله زمین.
عنصری.
تاپیل چو یک فریشم پیله
اندر نشود بچشمۀ سوزن
شاها تو بزیر فر یزدان (مان)
بدخواه تو زیردست آهرمن.
عسجدی.
همچو کرم سرکه که ناگه ز شیرین انگبین
بیخرد، چون کرم پیله، جان خود سازد هدر.
ناصرخسرو.
کرم پیله همی بخود بتند
که همی بند گرددش چپ و راست.
مسعودسعد.
خرمن خود را به دست خویشتن سوزیم ما
کرم پیله هم بدست خویشتن دوزد کفن.
سنائی.
کنون قرارگهش در دهان ما را نیست
که کرم پیله نماید ورا عصای کلیم.
سوزنی.
خصمش ز کم بقائی ماند بکرم پیله
کو را ز کردۀ خود زندان تازه بینی.
خاقانی.
آنچه حق آموخت کرم پیله را
هیچ پیلی داند آنگون حیله را.
مولوی.
جامۀ کعبه را که می بوسند
او نه از کرم پیله نامی شد.
سعدی.
چو پروانه آتش بخود درزنند
نه چون کرم پیله بخود برتنند.
سعدی.
وجود جاهل اگر در نخ نسیج بود
چو کرم مرده شمر کو درون پیله در است.
کاتبی.
دمقاص، ریسمان پیله. دمقص، ابریشم یا ریسمان پیله که نوعی از ابریشم ردی است یا دیبا یا کتان. (منتهی الارب)، کرمی باشد که ازاو ابریشم حاصل شود. (غیاث). کرم ابریشم. (برهان). دودالقز به کرم تنندۀ ابریشم. (غیاث) : و هوشنگ... انگبین از زنبور و ابریشم از پیله بیرون آورد. (نوروزنامه).
آن غنچه های نستر بادامهای قز شد
زرّ قراضه در وی چون تخم پیله مضمر.
خاقانی.
عیسی لبی و مرده دلم دربرابرت
چون تخم پیله زنده شوم باز بر درت.
خاقانی.
تخم پیله است آن به دیباجی سپار
زعفران است آن به حلوائی فرست.
خاقانی.
چو پیلان راز خود با کس نگفتم
چو پیله در گلیم خویش خفتم.
نظامی.
چو پیله زبرگ کسان خورد گاز
همه تن شد انگشت و قی کرد باز.
نظامی.
گروهی که بر پیل کردند زور
فتادند چون پیله در پای مور.
نظامی.
پیله که بریشمین کلاه است
از یاری همدمان راه است.
نظامی.
گر چو پیله چشم برهم میزنی
در سفینه خفته ای ره میکنی.
مولوی.
گر بدانستی که خواهد مرد خود اندر میانش
جامه چندین کی تنیدی پیله گرد خویشتن.
سعدی.
عاشقی بر خویشتن چون پیله گرد خویشتن
گر نه بر خود عاشقی جانباز چون پروانه باش.
سعدی.
پیله که از برگ گیا کرد نوش
برهنه ای بینی آفاق پوش.
امیرخسرو دهلوی.
، خریطه. (جهانگیری). توبره. مطلق خریطه. (برهان). کیسه و خریطه ای که در آن اشیاء مختلفه برای فروش ریزند و بدوش کشند وگردانند و دورگرداننده را پیله ور گویند. (فرهنگ نظام) :
در ته پیلۀ فلک پیله ور زمانه را
نیست ببخت خصم تو داروی درد مدبری.
خاقانی.
، بوی دان. عطردان، چشم و پلک چشم را نیز بطریق تشبیه میگویند. (برهان). پلک چشم. (جهانگیری) (غیاث). جفن:
گرچه پیلۀ چشم برهم میزنی
در سفینه خفته ای ره میکنی.
مولوی.
، ورم پلک چشم، هر گره عموماً و گرهی که در میان دمل به هم رسد و تا آنرا برنیاورند دمل نیک نشود خصوصاً. (برهان)، چرک و ریمی که از میان زخم برآید وروان شود. (برهان)، آماس بن دندان. چرک گردآمده در بن دندان بیمار. گردآمدگی ریم در بن دندان دردگن. ورم بن دندان:دندانم پیله کرده است، ورم کرده است، قبۀ خشخاش و مانند آن. (فرهنگ نظام)، دارو. (جهانگیری)، پیکانی سرپهن. (فرهنگ اسدی نخجوانی). بیله. پیکان تیر. (برهان) :
چنان چون سوزن از وشی و آب روشن از توزی
بطوسی پیل بگذاری به آماج اندرون پیله.
فرخی.
رجوع به بیله شود، صحرا و زمین خشک وسیع که در میان دو آب واقع شده باشد یعنی که از دو طرف آن زمین دو رودخانه میرفته باشد یا یک رودخانه دو شاخ شود و آن زمین در میان درآید. (برهان).
، (بمعنی بزرگ) نامی از نامهای نزد گیلانیان و مازندرانیان: پیله آقا.
، کینه و عداوت، آزار و تعرض توأم بالجاج.
- بدپیله. کسی که بر هر کار پای می فشرد.
- پشم و پیلۀ کسی ریختن، ناتوان شدن او. قدرت و سیطره و هیمنۀ او رفتن.
- پیله اش گرفتن، پیله کردن. رجوع به پیله کردن شود.
- پیلۀ فلک، صحرای فلک.
- شیله پیله، در ترکیب از اتباع شیله بمعنی نیرنگ و نادرستی است. (از فرهنگ نظام).
- کهنه پیله، مجموعه ای ازتکه های پارچۀ نو و کهنه که درپی کردن را بکار آید. (از فرهنگ نظام)
البیهن. (نشوءاللغه ص 94). نسترن
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
دهی از دهستان سرشیو بخش مریوان شهرستان سنندج واقع در 8 هزارگزی شمال خاوری دژ شاهپور و 5 هزارگزی شمال راه سنندج. کوهستان، سردسیر. دارای 80 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و حبوبات. شغل اهالی آن زراعت و گله داری و راه آنجا مالروست. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
نعت مفعولی از پیختن. رجوع به پیختن شود، میده. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(پَ تَ / تِ)
پنبه یا لتۀ تاب داده را گویند و معرب آن فتیله است خواه فتیلۀ چراغ باشد و خواه فتیلۀ داغ. (برهان قاطع). پنبه یا ریسمان یا لتۀ تابداده و فتیله معرب آن است... ریسمان یا پنبۀ تابیده برای چراغ. ذباله. ذبّاله. (منتهی الارب). فلیته. کنّه. مشعل. (منتهی الارب) : مصباح آن آلت که روغن و پلیته در او باشد و سراج پلیته پیچیده باشد. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 4 ص 41).
چون بدل اندر چراغ خواهی افروخت
علم و عمل بایدت پلیته و روغن.
ناصرخسرو.
و صبر بسرکه... بسایند و پلیته کنند و بدان بیالایند و بردارند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بگیرند اقاقیا و قلقطار و موی خرگوش و خاک کندر و سرگین خر. تر و خشک همه را به آب گندنا بسرشند و پلیته سازند و به بینی اندر نهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). از خاک پلیتۀ کالبدت را و از آب روغن او ساختند... چنانک آن آتش پلیته و روغن را بسوزاند و نور گرداند. (کتاب المعارف بهاءالدین ولد). شعیله، آتش سوزان درپلیته یا پلیتۀ سوزان. ضریبه، پلیته دسته ای کرده از پشم و پاغنده که بریسند. (منتهی الارب).
- پلیته برتر کردن، بالا کشیدن فتیلۀ چراغ، بر دعوی افزودن.
، پلیته (در جراحت) ، مسبار. مشعله: آنچه حاصل آید از چرک چون پلیته خرد و باریک آن رافتیل خوانند. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 3 ص 371)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پیله
تصویر پیله
محفظه ابریشمین کرم ابریشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیلت
تصویر پیلت
راهبر هواپیما یا قایق، نوعی ماهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیلتن
تصویر پیلتن
تنومند و بزرگ جثه مانند فیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلیته
تصویر پلیته
فتیله، پنبه تاب داده شده
فرهنگ لغت هوشیار
پیچیده: سلطان او را بگرفت و پانصد هزار دینار زر سرخ: یک نقد دو سبیکه بر هم پیخته هر یک هزار مدفوع بدیوان سلطان گزارد
فرهنگ لغت هوشیار
استخوان فیل دندان فیل عاج: وان چون چنار قد تو چنبر شد پر شوخ گشت دست چو پیلسته. (ناصرخسرو)، انگشت دست اصبع: به پیلسته سنبل همی دسته کرد بدر باز پیلسته را خسته کرد. (اسدی) (یعنی: زن از مرگ شوی با دست گیسوان بکند و با دندان دست بگزید)، ساعد (دست)، رخ روی رخساره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیلتن
تصویر پیلتن
((تَ))
عظیم الجثه، زورمند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیله
تصویر پیله
((لِ))
محفظه ای که کرم ابریشم و بعضی حشرات دیگر با لعاب دهان خود، دور خود درست می کنند و پس از طی کردن دوره دگردیسی و بالغ شدن، از آن خارج می شوند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیله
تصویر پیله
چرک و ورم کردن پای دندان، آبسه، جوش مانندی که در پلک چشم بوجود می آید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیله
تصویر پیله
کینه، عداوت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیله
تصویر پیله
دارو، دوا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیلسته
تصویر پیلسته
((لَ تِ))
استخوان فیل، عاج، انگشت دست و ساعد که مانند عاج سفید است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پلیته
تصویر پلیته
((پِ لِ تِ))
فتیله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیخته
تصویر پیخته
((تِ یا تَ))
پیچیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیله
تصویر پیله
آبسه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پیلسته
تصویر پیلسته
عاج
فرهنگ واژه فارسی سره
ابریشم، کرم ابریشم، آماس، ورم، اصرار، تاکید، توبره، خریطه، طبله، عطردان، تعرض، عداوت، کینه، حقه، کلک، نادرستی، نیرنگ، دارو، دوا، تنش، تنیدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پلیته افروخته در خواب، کارفرمائی است که در پیش مردمان بود و پیرامون وی گردند و خدمتش نمایند. اگر پلیته افروخته نباشد، تاویلش به خلاف این بود.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
صوتی برای راندن گربه، جلوتر
فرهنگ گویش مازندرانی
فتیله ی پارچه ای، پارچه ی کهنه، چرک زیاد روی پوست، پنبه حلاجی شده ای که به گرد دوک می پیچند
فرهنگ گویش مازندرانی