جدول جو
جدول جو

معنی پیل - جستجوی لغت در جدول جو

پیل
فیل
ظرفی که در آن دو میلۀ فلزی مثبت و منفی قرار دارد و به وسیلۀ آن تولید جریان الکتریسیته می کنند
پیل خشک: در علم الکتریک پیلی به شکل استوانه ای از روی با میله ای از زغال در وسط استوانه و خمیری از دانه های زغال و بی اکسید منگنز اشباع شده با محلول نشادر
تصویری از پیل
تصویر پیل
فرهنگ فارسی عمید
پیل
رابرت، سیاستمدار انگلیسی، متولد در چمبرهل بسال 1788م، وی چندبار نخست وزیر گردید و کاتولیک ها را از قیمومت دولت خارج ساخت و حزب محافظه کار را تشکیل کرد و مالیات را منظم گردانید و بسال 1846 طرح قانونی الغاء حقوق گمرکی گندم را بتصویب مجلس رسانید، وی در 1850 درگذشت، رجوع به وبستر و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
پیل
فیل، کلثوم، مردی ̍، عرداد، (منتهی الارب)، بر وزن و معنی فیل است، (آنندراج)، رجوع به فیل شود:
نیل دهنده تویی بگاه عطیت
پیل دمنده بگاه کینه گزاری،
رودکی،
و اندر دشتها و بیابانهای وی (هندوستان) جانوران گوناگونند چون، پیل و گرگ و طاووس و کرکری و طوطک و شارک و آنچه بدین ماند، (حدود العالم)، و اندر وی (نوبین به هندوستان) پیلانند عظیم با قوت چنانک در هندوستان جائی دیگر نیست، (حدود العالم)،
تا صعوه بمنقار نگیرد دل سیمرغ
تا پشه نکوبد به لگد خرد، سر پیل،
منجیک،
ز پیکان چنین گشت خرطوم پیل
که گفتی شد از خستگی بیل نیل،
فردوسی،
ز پای اندر آمد نگون گشت طوس
تو گفتی ز پیل ژیان یافت کوس،
فردوسی،
هماورد او بر زمین پیل نیست
چو گرد پی اسب او نیل نیست،
فردوسی،
که بر پیل شیران نگیرند راه،
فردوسی،
و زآن سو بیامد سپهدار طوس
ببستند بر کوهۀ پیل کوس،
فردوسی،
چو خسرو گوپیلتن را بدید
سرشکش ز مژگان به رخ بر دمید،
فردوسی،
هم این زابلی نامبردار مرد
ز پیلی فزون نیست اندر نبرد،
فردوسی،
دگرپیل جنگی هزار و دویست
که گفتی ازان بر زمین جای نیست،
فردوسی،
پیاده بدانند و پیل و سپاه
رخ و اسب و رفتار فرزین و شاه،
فردوسی،
گر زانکه خسروان را مهدی بود بر استر
خنیاگران او را پیلست با عماری،
منوچهری،
یا بکشدشان به پیل یا بکشدشان به تیر
یا بگذارد بتیغ، یا بگدازد بغم،
منوچهری،
همچنان باز از خراسان آمدی بر پشت پیل
کاحمد مرسل بسوی جنت آمد از براق،
منوچهری،
پیلبان را روزی اندر خدمت پیلان بود
بندگان را روزی اندر خدمت شاه زمین،
منوچهری،
از پشه عنا و الم پیل بزرگ است
وز مور فساد بچۀ شیر ژیان است،
منوچهری،
پیلان ترا رفتن با دست و تن کوه
دندان نهنگ و دل و اندیشۀ کندا،
عنصری،
ناید زور هزبر و پیل ز پشه
ناید بوی عبیر و گل ز سماروغ،
عنصری،
چون بدو نزدیک شدند خواست که پسر خویش را بکشد بدست خویش ... پسرش بر پیلی بود بربودند، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 441)، پیلی چند بداشته و رسول و خادم را در دهلیز فرود آوردند، (تاریخ بیهقی ص 376)، خلعتی با نام که در آن پیل نر و ماده بود، پنج زنجیر خوارزمشاه را، (تاریخ بیهقی ص 344)، مهد پیل راست کردند و شبگیر وی را در مهد بخوابانیدند، (تاریخ بیهقی ص 357)، خیمه و خرگاه و سرا پردۀ بزرگ زده او را از پیل مهد فرو گرفتند، (تاریخ بیهقی ص 357)، او و گروهی با این بیچاره کشته شدند و بر دندان پیل نهادند، (تاریخ بیهقی ص 382)، با ایشان پنج پیل می آوردند سه نر و دو ماده، (تاریخ بیهقی ص 424)، امیر چنان کلان شد که همه شکار بر پشت پیل کردی، (تاریخ بیهقی)، شرط آن است که ... دو هزار غلام ... پانصد پیل خیارۀ سبک جنگی بزودی نزدیک ما فرستاده آید، (تاریخ بیهقی)، در یک شب علوی زینبی را که شاعر بود یک پیل بخشید، (تاریخ بیهقی)، آنچه خواسته آمده است از غلام و اسب و پیل و اشتر و سلاح فرستاده آید، (تاریخ بیهقی ص 233)،
موری تو و فلک بمثل ژنده پیل مست
دارد هگرز طاقت با پیل مست مور،
ناصرخسرو،
میش و بز و گاو و خر و پیل و شیر
یکسره زین جانور اندر بلاست،
ناصرخسرو،
و نهصد و پنجاه پیل جنگی داشت، (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 103)،
که بود آنکس که پیل آورد وقتی بر در کعبه
که مرغش سنگباران کرد ودوزخ شد سرانجامش،
خاقانی،
خود سپاه پیل در بیت الحرم گو پامنه
خود قطار خوک در بیت المقدس گو میا،
خاقانی،
نیست چون پیل مست معرکه لیک
عنکبوتی است روی بر دیوار،
خاقانی،
خود باش انیس خود مطلب کس که پیل را
هم گوش بهتر از پر طاوس پشه ران،
خاقانی،
اقبال او خزران ستان، باعدل شه همداستان
پیل آرد از هندوستان، آنگه به خزران پرورد،
خاقانی،
از استخوان پیل ندیدی که چربدست
هم پیل سازد از پی شطرنج و پادشا،
خاقانی،
پیل را مانم که چون جستم ز خواب
صحبت هندوستان خواهم گزید،
خاقانی،
از پیل کم نه ای که چو مرگش فرا رسد
در حال استخوانش بیرزد بدان بها،
خاقانی،
مغزشان در سر بیاشوبم که پیلند از صفت
پوستشان از سربرون آرم که مارند از لقا،
خاقانی،
گر اول به پیلی کنی قصد سنگ
هم آخر بمرغی شوی سنگسار،
خاقانی،
چرخ را ز آه من زیان چه بود
پیل را از پشه لگد چه رسد،
خاقانی،
گرشتری رقص کن اندر رحیل
ورنه میفکن دبه در پای پیل،
نظامی،
نه مرد است آن بنزدیک خردمند
که با پیل دمان پیکار جوید،
سعدی،
تشنۀسوخته بر چشمۀ حیوان چو رسد
تو مپندار که از پیل دمان اندیشد،
سعدی،
بگفت آنجا پریرویان نغزند
چو گل بسیار شد پیلان بلغزند،
سعدی،
پشه چو پر شد بزند پیل را
با همه تندی و صلابت که اوست،
سعدی،
او را دیگر باره در پای پیل افکندند و عذابها نمود و مالها ستد، (تاریخ سلاجقۀ کرمان)،
سحاب رعد خروشی است پیل او گه رزم
که پای تا سر طوفان لشکر اعداست،
ابوطالب کلیم (از آنندراج)،
نه بود پیل دمان هر کش بودخرطوم و گاز
نه بود شیر ژیان هر کش بود چنگال و ناب،
قاآنی،
- امثال:
مثل پیل و گرمابه، صورتی بی معنی، نمودی بی بود، (رجوع به امثال و حکم دهخدا شود)، مثل پیل مست، (رجوع به امثال و حکم دهخدا شود)،
دغفل، بچۀ پیل یا بچۀ گرگ، عیهم، پیل نر، عقرطل، پیل ماده، عسیل، نرۀ پیل، هاصه، چشم پیل، هلل، مغز پیل، اقهبان، پیل و گاومیش، کلثوم، پیل بزرگ، کودن، کودنی، پیل و استر و اسب تاتاری، (منتهی الارب)، مجازاً، بزرگ و کلان، چون پیل امرود، نوعی از امرود که در نوع خود کلان میباشد، (آنندراج)، کلمه پیل را ترکیباتی است و آن گاه مقدم بر کلمه ای آید چون: پیل بالا و پیلباران و پیل پیکر و جز آن، و گاه مؤخر از کلمه ای آید چون: ژنده پیل، پیل بزرگ کلان:
هم آورد او گر بود ژنده پیل
کم از قطره باشد بر رود نیل،
نظامی،
کمندافکنم در سر ژنده پیل
ز خون بیخ روین بر آرم ز نیل،
نظامی،
چو هندی زنم بر سر ژنده پیل
زند پیلبان جامه در خم نیل،
نظامی،
صف ژنده پیلان به یکجا گروه
چو گرد گریوه کمرهای کوه،
نظامی،
رجوع به ژنده پیل شود، سیه پیل، (فردوسی)، پیل پیکر، رجوع به این کلمات در ردیف خود شود،
- درپای پیل افکندن، گذاردن که پیل او را زیر لگد گیرد، هلاک کردن را،
- پیل کسی یاد هندوستان کردن، او را بیاد گذشته آوردن، داشتن که بعادت وخوی دیرین گراید، صاحب غیاث اللغات گوید: کنایه است از به مستی و شور آوردن پیل را:
به گردان پی شیر ازین بوستان
مده پیل را یاد هندوستان،
نظامی،
مرا چون کرگدن گردن چه خاری
بیاد پیل هندستان چه آری،
نظامی،
در آمد قاصدی از ره بتعجیل
ز هندستان حکایت کرد با پیل،
نظامی،
، فیل، مهره ای از مهره های شطرنج بشکل فیل یا اشکال دیگر تراشیده و حرکت آن در خانه های شطرنج کج و مورب باشد:
ز میدانش خالی نبودی چو میل
همه وقت پهلوی اسبش چو پیل،
سعدی،
، قلمه، فیل، گره، (برهان)، بیل، دشتپیل، گره زشت، غدد، کیسه و خریطه، (برهان)
تلفظی از پول در لهجۀ لری: اگر زاقی کنی زیقی کنی پیل دادم میخورمت
لغت نامه دهخدا
پیل
نام موضعی به نور مازندران، (سفرنامۀ رابینو بخش انگلیسی ص 111)
دروازه یا معبری نزدیک کیلیکیه، (ایران باستان ج 2 ص 1286)
نام موضعی حدود اترار، (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 532)
نام شهری بجانب چپ فرات، (ایران باستان ج 2 ص 1008)
لغت نامه دهخدا
پیل
قسمتی از دایره
لغت نامه دهخدا
پیل
ظرفی دارای نمک یا اسید یا باز با دو میلۀ غیرهمجنس (مثبت و منفی) تولید الکتریسیته را، در اصطلاح فیزیک، اسبابی که نیروی حاصل از فعل و انفعال شیمیائی را بصورت الکتریسیتۀ جاری درمی آورد، از اقسام آن پیل ولتا، پیل لکلانشه، پیل بیکرمات، پیل دانیل و غیره است، باطری
لغت نامه دهخدا
پیل
گیاه، کهلو. (فرهنگ فارسی معین). خرمندی. (در زبان مردم گرگان). (از جنگل شناسی ج 1 ص 192). اندی خرما. انده خرما. رجوع به کلهو و خرمندی شود
لغت نامه دهخدا
پیل
سریانی تازی گشته از فیل پارسی تازی گشته پیل پستانداریست عظیم الجثه که راسته خاصی به نام راسته فیلان را به وجود می آورد. در رسته فیلان امروزه فقط دو گونه موجود است: یکی فیل آسیایی یا هندی و دیگر فیل افریقایی. قد فیل هندی از فیل افریقایی کوچکتر و گوشها و عاجش نیز کوچکتر است. بطور کلی امروزه فیلها بزرگترین حیوانات خاکزی هستند. دارای خرطوم طویلی می باشند که از اتصال دو جدار بینی و لب فوقانی بوجود آمده است. خرطوم فیلها عضو گیرنده و همچنین سلاح دفاع و حمله است. دندان های فیلها به وضع خاصی است بعنی بر روی آرواره بالایی دو دندان نیش وجود دارد که بسیار طویل می باشد و عاج را می سازد. به علاوه در سراسر دهان فیلان فقط 4 آسیا وجود دارد که یک عدد بر روی هر نیم فکی است نمو دندانهای آسیا تدریجی است یعنی در هر زمانی بیش از 4 دندان آسیایی عامل در دهان وجود ندارد ولی به محض این که دندانی ساییده شد در عقب آن دندان آسیای دیگری رشد می کند بقسمی که در دوران عمر فیل در هر رنیم فک 6 آسیا تدریجا ظاهر میشود که 3 تای اولی را می توان به جای آسیاهای شیری محسوب داشت سه تای دوم را به جای آسیاهای دایمی. اولین دندان آسیای شیری در فیلها در سه ماهگی و دومی در دو سالگی و سومی در 9 سالگی ظاهر می شود. اولین دندان آسیایی اصلی (دایمی) در 15 سالگی و دومی در 20 سالگی و سومی در 35 سالگی ظاهر می گردد. دست و پای فیلها حجیم و عضلانی است و هر کدام به 5 انگشت ختم می شوند. انگشتان مجموعا در داخل یک توده عضلانی قرار دارند فقط انتهای آنها که به سم پهنی ختم میشوند آزاد است. فیل را در هندوستان و افریقا اهلی می نمایند و جهت بارکشی و شخم از آن استفاده می کنند. فیلهای افریقایی بیشتر وحشی هستند و آنها را جهت استفاده از عاج شکار می کنند. برخی فیلها بالغ بر 50 تا 60 کیلوگرم عاج می دهند. ارتفاع فیلهای افریقایی تا 5، 4 متر نیز می رسد پیل، جمع افیال فیول. یا فیل و فنجان. دو چیز غیر متناسب. یا فیل هوا می کند. چون در جایی ازدحام و شلوغی بینند و از کسی علت را پرسند وی در جواب چنین گوید. یا کار حضرت فیل است. کاری بسیار مشکل است. یا مثل فیل باید تو سرش کوبید. درباره کسی که نصیحت نمی پذیرد استعمال کنند (زیرا فیلبان با کجک بسر فیل می کوبد)، ظرفی میباشد که در آن دو میله فلزی مثبت ومنفی قرار دارد و بوسیله آن الکتریسیته تولید میکند
فرهنگ لغت هوشیار
پیل
فیل، یکی از مهره های شطرنج به شکل فیل
تصویری از پیل
تصویر پیل
فرهنگ فارسی معین
پیل
دستگاهی که نیروی حاصل از فعل و انفعالات شیمیایی را به صورت الکتریسته جاری درمی آورد
فرهنگ فارسی معین
پیل
فیل
تصویری از پیل
تصویر پیل
فرهنگ واژه فارسی سره
پیل
فیل، انباره، باتری، قوه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پیل
پول، پل (کتول)
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیلسم
تصویر پیلسم
(پسرانه)
نام دلاوری تورانی، برادر پیران فرزند ویسه در زمان افراسیاب، از شخصیتهای شاهنامه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شپیل
تصویر شپیل
پایه، مرتبه، منزلت، سوت، صدایی که با گذاشتن دو سرانگشت میان لب ها از دهان برمی آورند، سافوت، صفیر، شپل، شپلت، سپیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپیل
تصویر سپیل
پایه، مرتبه، منزلت، سوت، صدایی که با گذاشتن دو سرانگشت میان لب ها از دهان برمی آورند، سافوت، صفیر، شپل، شپیل، شپلت
فرهنگ فارسی عمید
(شَ / شِ)
شافوت. آوازی باشد که بیشتر کبوتربازان از دهان برآورند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
پاچۀ شتر را گویند و به عربی رجل الجمل خوانند. (برهان) ، نام گیاهی که شپل و شترپا نیز گویند. (ناظم الاطباء). رجوع شود به شترپا
لغت نامه دهخدا
(سَ)
اسم صوت. طبری ’شپل، شوپول’ (سوت) ، مازندرانی کنونی ’شپل’. (حاشیۀبرهان قاطع چ معین). آواز و نوای مرغان را گویند و بعربی صفیر خوانند. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
فشردن. (برهان) (انجمن آرا). فشار و عصر. (ناظم الاطباء) :
گلابی صفت بر جفا بگذرند
که گل را شپیلند و آبش برند.
امیرخسرو.
، شیفتگی. (برهان). شیفتگی نمودن. (از ناظم الاطباء) ، دیوانگی. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) ، صفیر زدن. (انجمن آرا). نقر:
چون به شپیلک آمدی آن نفس از در قفس
مست وله درآمدی قمری ماده و نرش.
خواجه عمید
لغت نامه دهخدا
تصویری از پیلک
تصویر پیلک
پیل خرد بچه پیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیلگوش
تصویر پیلگوش
آنچه مانند گوش فیل باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیلگوشک
تصویر پیلگوشک
مصغر پیلگوش پیلگوش خرد، ریواس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیلگون
تصویر پیلگون
برنگ پیل بلون فیل، مانند فیل از گرانی و تناوری دارای جثه فیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیلقدم
تصویر پیلقدم
پیلگام
فرهنگ لغت هوشیار
پیلگوش سوسن: چون گل سرخ از میان پیلغوش یا چو زرین گوشوار از خوب گوش. (رودکی)، گل نیلوفر، آلتی باشد بترکیب بیلی پهن که دوپهلوی او را بلند و یک پهلوی او را صاف کنند و دسته ای بر او نهند و خاک و خاشاک در آن کنند و بیرون ریزند خاک انداز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیلسواری
تصویر پیلسواری
عمل پیلسوار بر پیل نشستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شپیل
تصویر شپیل
آوازی باشد که کبوتربازان از دهان بر آورند شافوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سپیل
تصویر سپیل
آواز مرغان صفیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شپیل
تصویر شپیل
((ش))
سوت، سوتی که با دهان زنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سپیل
تصویر سپیل
((سَ))
آواز مرغان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیله
تصویر پیله
آبسه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پیلسته
تصویر پیلسته
عاج
فرهنگ واژه فارسی سره
گل و لای بسیار
فرهنگ گویش مازندرانی
درخوٰاست، استیناف
دیکشنری اردو به فارسی