جدول جو
جدول جو

معنی پیغوم - جستجوی لغت در جدول جو

پیغوم
پیغام
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیغون
تصویر پیغون
پیغان، پیمان، عهد، شرط
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیغام
تصویر پیغام
سخن یا مطلبی که از طرف کسی برای کس دیگر فرستاده شود، برای مثال از هرچه می رود سخن دوست خوش تر است / پیغام آشنا نفس روح پرور است (سعدی۲ - ۳۳۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیغو
تصویر پیغو
پرنده ای شکاری از تیرۀ باز با بال های سفید، نوک سیاه و چشم های قهوه ای مایل به قرمز
فرهنگ فارسی عمید
(پَ غَ)
لقب شاعری بنام حسام الدین بختیار بن زنگی سلجوقی. (رجوع به حواشی تاریخ بیهقی سعید نفیسی ج 3 ص 1362 ببعد شود)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ غَ)
منسوب به پیغو (مصحف یبغو) ، نام عمومی ملوک سرزمین پیغو (یبغو) که قسمتی است از ترکستان:
همه ایرجی زادۀ پهلوی
نه افراسیابی و نه پیغوی.
دقیقی.
ز یاقوت سیصد کمر پیغوی.
اسدی.
، تورانی:
بدادندش آن نامۀ خسروی
نوشته برو بر خط پیغوی.
دقیقی.
نبشت اندر آن نامۀ خسروی
نکو آفرین بر خط پیغوی.
دقیقی.
زبانها نه تازی و نه پهلوی
نه چینی نه ترکی و نه پیغوی.
خسروی.
، از مردم پیغو. ترک:
تا شاعران بشعر بگویند و بشنوند
وصف دو زلف و دو لب خوبان پیغوی.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ)
دهان تنگ. (برهان) ، مرطبان کوچک و امثال آن. (برهان). مرتبان کوچک
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ)
پیام.سفاره. (دهار). از زبان کسی چیزی گفتن، و آنرا پیغام زبانی نیز گویند و پیغام کاغذی پیغامی که بتوسل مکتوب ادا کنند. و پیام را بلغت ژند و پاژند پیتام گویند. (آنندراج). رسالت. ملأک. ملأکه. وحی. علوج. رسیل.رسول. رساله. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). سخنی که بوسیلۀ دیگری بکسی رسانند. مراسله. آنچه از گفتار بکسی گویند که رفته بدیگری از جانب گوینده رساند. آنچه از گفتار بوسیلۀ دیگری کسی را گویند:
چو پیغام بشنید و نامه بخواند
دژم گشت و اندر شگفتی بماند.
فردوسی.
به رستم بگفت آنچه پیغام بود
که فرجام پیغامش آرام بود.
فردوسی.
پیام سپهدار توران بداد
سیاوش ز پیغام او گشت شاد.
فردوسی.
فرستاده آمد بگفت آن پیام
ز پیغام بهرام شد شادکام.
فردوسی.
ز پیغام او شد دلش پرشکن
پراندیشه شد مغزش از خویشتن.
فردوسی.
فرستاده پیغام شاه جهان
بدیشان بگفت آشکار و نهان.
فردوسی.
چه پیغام داری چه فرمان دهی
فرستاده ای یا گرامی مهی.
فردوسی.
همان باژ و شطرنج و پیغام رای
شنیدیم و پیغامش آمد بجای.
فردوسی.
چو پیغام خسرو به رستم رسید
بکردار دریا دلش بردمید.
فردوسی.
خداوند یاد دارد بنشابور رسول خلیفه آمد و لواء و خلعت آورد و منشور و پیغام در این باب بر چه جمله بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 177). پیغام ها بر زبان وی می بود. (تاریخ بیهقی ص 87). گفتم پیغام چیست. گفت میگوید که آنچه پیش ازین نبشته بودم... اگر جز آن نبشتمی بیم جان بودی. (تاریخ بیهقی ص 327). و گفت با تو حدیث فریضه دارم و پیغام است سوی بونصر. (تاریخ بیهقی ص 142). حدیث من (احمد بن ابی دواد) گذشت پیغام امیرالمؤمنین بشنو. (تاریخ بیهقی ص 172). آلتونتاش چون پیغام بشنود برخاست و زمین بوسه داد. (تاریخ بیهقی). بونصر مشکان و بوالحسن عقیلی و عبدوس در میان پیغام بودند. (تاریخ بیهقی ص 380). خطها زیر آن نبشتند که این پیغام ایشانست. (تاریخ بیهقی ص 677). عجب کاری دیدم... پیغام سلطان بر آن جمله رسیده، کاغذی بدست وی داد. (تاریخ بیهقی 370). امیر مسعود چون پیغام پدر بشنود بر پای خاست (تاریخ بیهقی). و هر روزی سوی ما پیغام بودی کم و بیش به عتاب و مالش و سوی برادر نوشت... (تاریخ بیهقی). و رسول با وی نامزد کردند با مشتی عشوه و پیغام که ولیعهد پدر وی است. (تاریخ بیهقی). یکروز نزدیک این خواجه نشسته بودم و پیغامی را رفته بودم. (تاریخ بیهقی). طاهر گفت پیغام است سوی بونصر باید گفته آید. (تاریخ بیهقی). با خود گفتم این پیغام بباید نبشت اگر تمکین گفتار نیابم... (تاریخ بیهقی). پس در حدیث وزارت بپیغام با وی سخن رفت، البته تن در نداد. (تاریخ بیهقی).
این حکم درین کار کرد پیداست
با آنکه رسول آمده ست و پیغام.
ناصرخسرو.
سوی تو نیامده است پیغمبر
یا تو نه سزای اهل پیغامی.
ناصرخسرو.
آنکس که زبانش بما رسانید
پیغام جهان داوریگانه.
ناصرخسرو.
آمده پیغام حجت گوش دار ای ناصبی
پاسخش ده گر توانی سر مخار ای ناصبی.
ناصرخسرو.
بشنو که چه گوید همیت دوران
پیغام ازین چرخ تیز گردان.
ناصرخسرو.
پیغام فلک مر ترا نمایم
بر خاک نبشته به خط رحمان.
ناصرخسرو.
هرچند که دیر آید سوی تو بیاید
چون سوی پدرت آید پیغام نهانیش.
ناصرخسرو.
که ز پیغام زمانه نشود مرد خصیم.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 390).
خمارآلود باجامی بسازد
دل عاشق به پیغامی بسازد.
باباطاهر.
پیغام غمت سوی دلم می آید
زحمت همه بر روی دلم می آید...
خاقانی.
برون زآنکه پیغام فرخ سروش
خبرهای نصرت رساندش بگوش.
نظامی.
منتظر بنشسته ام تا کی رسد
از پی جان خواستن پیغام تو.
عطار.
که هر کس نه در خورد پیغام اوست.
سعدی.
از هر چه میرود سخن دوست خوشتر است
پیغام آشنا نفس روح پرور است.
سعدی.
قاصدان را لب ز پیغام زبانی میشود
نامۀ سربسته، از شیرینی پیغام او.
صائب.
تو ای قاصد به هر عنوان که خواهی شرح حالم کن
جواب نامه دشوارست و پیغام زبانی هم.
معزفطرت.
مغلغله، پیغام که از شهری بشهری برند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُمْ)
نام ژوبین گران وزن رومیان
لغت نامه دهخدا
(پَ)
ملک صالح، ، صاحب قاموس الاعلام ترکی گوید بیست و چهارمین تن از حکام ترک مصر و آخرین آنان، او پس از مرگ علی، معروف بملک منصور، در 783 هجری قمریجلوس کرد و بعلت حداثت سن اتابک او برقوق چرکسی به ادارۀ امور پرداخت و پس از یک سال و نیم به اتفاق امرا رسماً تاج شاهی بر سر نهاد و او آخرین این سلسله است و پس از او غلامان چرکسی به حکومت مصر رسیدند
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ غَ)
پیغام. (شعوری)
لغت نامه دهخدا
مراسله، آنچه از گفتار بکسی گویند که رفته بدیگری از جانب گوینده رساند، پیام رسالت
فرهنگ لغت هوشیار
حاکم خلخ، پادشاه ترکستان: اندر عمل تسکین عیار بک غازی بندند میان پیشت صد پیغو و صد تکسین. (سوزنی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیغام
تصویر پیغام
((پِ))
خبر، پیام، مژده
فرهنگ فارسی معین
پیام
فرهنگ گویش مازندرانی
پیام فرستادن مستمر و پیاپی
فرهنگ گویش مازندرانی