مخفف پیشگاه است... درتمام معانی. (از برهان). صدر. صدر مجلس. جای نهادن تخت. پیشگاه. (جهانگیری). مقابل پایگاه: نهادند بر پیشگه تخت عاج همان طوق زرین و پیرایه تاج. فردوسی. مجلس و پیشگه از طلعت او فرد مباد که ازو پیشگه و مجلس با فر و بهاست. فرخی. بر آن پیشگه تختی از لاجورد گهر در گهر ساخته سرخ و زرد. اسدی. بی هیچ علم و هیچ خردمندی در پیشگه نشسته چو لقمانی. ناصرخسرو. من رانده به هم، چو پیشگه باشد طنبوری و پایکوب و بربط زن. ناصرخسرو. هر که با جان نایستاد به رزم دان که در پیشگه بحق ننشست. مسعودسعد. بهرام فلک را ز پی قبله و قبله چون پایگهش پیشگه هیچ مهی کو. سنائی. خانه هر که روی پیشگه خانه تراست لیکن آن خانه کجا دست نهی بر دیوار. سوزنی. عزلت گزین ز پیشگه گیتی کان پیشگاه بازپسان دارند. خاقانی. پس نشین از صدور کز کشتی جز پسین جای پیشگه نکنند. خاقانی. ستاده قیصر و خاقان و فغفور یک آماج از بساط پیشگه دور. نظامی. داماد و دگر گروه را خواند در پیشگه بساط بنشاند. نظامی. نکیسا را بر آن در برد شاپور نشاندش یک دو گام از پیشگه دور. نظامی. ، تخت. اورنگ: که فرسوده بودند بسیار شاه بدیده بسی شاه بر پیشگاه. فردوسی
مخفف پیشگاه است... درتمام معانی. (از برهان). صدر. صدر مجلس. جای نهادن تخت. پیشگاه. (جهانگیری). مقابل پایگاه: نهادند بر پیشگه تخت عاج همان طوق زرین و پیرایه تاج. فردوسی. مجلس و پیشگه از طلعت او فرد مباد که ازو پیشگه و مجلس با فر و بهاست. فرخی. بر آن پیشگه تختی از لاجورد گهر در گهر ساخته سرخ و زرد. اسدی. بی هیچ علم و هیچ خردمندی در پیشگه نشسته چو لقمانی. ناصرخسرو. من رانده به هم، چو پیشگه باشد طنبوری و پایکوب و بربط زن. ناصرخسرو. هر که با جان نایستاد به رزم دان که در پیشگه بحق ننشست. مسعودسعد. بهرام فلک را ز پی قبله و قبله چون پایگهش پیشگه هیچ مهی کو. سنائی. خانه هر که روی پیشگه خانه تراست لیکن آن خانه کجا دست نهی بر دیوار. سوزنی. عزلت گزین ز پیشگه گیتی کان پیشگاه بازپسان دارند. خاقانی. پس نشین از صدور کز کشتی جز پسین جای پیشگه نکنند. خاقانی. ستاده قیصر و خاقان و فغفور یک آماج از بساط پیشگه دور. نظامی. داماد و دگر گروه را خواند در پیشگه بساط بنشاند. نظامی. نکیسا را بر آن در برد شاپور نشاندش یک دو گام از پیشگه دور. نظامی. ، تخت. اورنگ: که فرسوده بودند بسیار شاه بدیده بسی شاه بر پیشگاه. فردوسی
صدر مجلس: نهادند بر پیشگه تخت عاج همان طوق زرین و پیرایه تاج. (شا. لغ)، پادشاه سلطان، تخت مسند پیشگاه، کرسی و صندلیی که در پیش تخت (سلطان یاامیری) نهندپیشگاه، صحن سرای و خانه فضای جلو عمارت پیشگاه، فرشی که پیش خانه افکنند زیلوچه پیشگاه
صدر مجلس: نهادند بر پیشگه تخت عاج همان طوق زرین و پیرایه تاج. (شا. لغ)، پادشاه سلطان، تخت مسند پیشگاه، کرسی و صندلیی که در پیش تخت (سلطان یاامیری) نهندپیشگاه، صحن سرای و خانه فضای جلو عمارت پیشگاه، فرشی که پیش خانه افکنند زیلوچه پیشگاه
هر کاری که کسی برای امرار معاش در پیش بگیرد، شغل، حرفه، کار، هنر مثلاً زراعت پیشه، پسوند متصل به واژه به معنای عادت و خوی مثلاً آزپیشه، بدپیشه، بیدادپیشه، جفاپیشه، خردپیشه، ستم پیشه، عاشق پیشه، عیارپیشه، کرم پیشه، گداپیشه، هنرپیشه پیشه ساختن: پیشه کردن، پیشه ساختن، کاری را حرفه و شغل خود قرار دادن، پیشه کردن پیشه کردن: پیشه کردن، پیشه ساختن، کاری را حرفه و شغل خود قرار دادن پیشه گرفتن: پیشه کردن، پیشه ساختن، کاری را حرفه و شغل خود قرار دادن، پیشه کردن، برای مثال هر آن کس که او پیشه گیرد دروغ / ستمگاره خوانیمش و بی فروغ (فردوسی - ۷/۴۵۴)
هر کاری که کسی برای امرار معاش در پیش بگیرد، شغل، حرفه، کار، هنر مثلاً زراعت پیشه، پسوند متصل به واژه به معنای عادت و خوی مثلاً آزپیشه، بدپیشه، بیدادپیشه، جفاپیشه، خردپیشه، ستم پیشه، عاشق پیشه، عیارپیشه، کرم پیشه، گداپیشه، هنرپیشه پیشه ساختن: پیشه کردن، پیشه ساختن، کاری را حرفه و شغل خود قرار دادن، پیشه کردن پیشه کردن: پیشه کردن، پیشه ساختن، کاری را حرفه و شغل خود قرار دادن پیشه گرفتن: پیشه کردن، پیشه ساختن، کاری را حرفه و شغل خود قرار دادن، پیشه کردن، برای مِثال هر آن کس که او پیشه گیرد دروغ / ستمگاره خوانیمش و بی فروغ (فردوسی - ۷/۴۵۴)
پیشگوی که از پیش گوید. که از قبل گفتن آغازد، که قبل از وقوع از آن آگاهی دهد. پیشگوی. نبی. کسی که از آینده خبر دهد. (فرهنگ نظام) ، آنکه در حضور بزرگان و شاهان زائرین را شناساند. معرف. کسی که چون بمجلس بزرگان درآید شخصی بیان حسب و نسب او کند تا اهل مجلس بر آن مطلع شده و تعظیم کنند. کسی که پیش پادشاهان شناسائی مردم دهد. شخصی باشد که چون کسی بمجلس پادشاهان و وزراء و صدور واکابر و اشراف درآید، بیان حسب و نسب او کند تا اهل مجلس بر حال او اطلاع یابند و فراخور آن بتعظیم و تکریم او قیام و اقدام نمایند، و آنرا بعربی معرف خوانند. (از جهانگیری). شخصی را گویند که در مجلس سلاطین و امراء و اکابر صدارت شخصی کند و به ایشان بشناسد وآن شخص را بعربی معرف خوانند. (برهان) : مر وفا را طبع محمود تو آمد پیشگو مر سخا را دست مسعود تو آمد ترجمان. ازرقی. گر کند گشت تیغ زبانم ز مدح تو بپذیر عذرم ای کرمت پیشگوی من. شرف شفروه. ، حاجب و عارض لشکر. کسی که سپاهیان و سواران را پیش پادشاهان سان دهد، نقیب، کسی که عرض مقاصد مردم بخدمت پادشاهان و امرا و اکابر و صدور کند و او را در این روزگار [هنگام تألیف فرهنگ جهانگیری 1009 هجری قمری میر عرض خوانند. (جهانگیری). آنکه عرض مطلب بخدمت پادشاهان و میهمان کند. (آنندراج). شخصی که مطالب مردم را بعرض سلاطین میرساند و او را در هندوستان میر عرض و در دکن بخبردار گویند. (برهان)
پیشگوی که از پیش گوید. که از قبل گفتن آغازد، که قبل از وقوع از آن آگاهی دهد. پیشگوی. نبی. کسی که از آینده خبر دهد. (فرهنگ نظام) ، آنکه در حضور بزرگان و شاهان زائرین را شناساند. معرف. کسی که چون بمجلس بزرگان درآید شخصی بیان حسب و نسب او کند تا اهل مجلس بر آن مطلع شده و تعظیم کنند. کسی که پیش پادشاهان شناسائی مردم دهد. شخصی باشد که چون کسی بمجلس پادشاهان و وزراء و صدور واکابر و اشراف درآید، بیان حسب و نسب او کند تا اهل مجلس بر حال او اطلاع یابند و فراخور آن بتعظیم و تکریم او قیام و اقدام نمایند، و آنرا بعربی معرف خوانند. (از جهانگیری). شخصی را گویند که در مجلس سلاطین و امراء و اکابر صدارت شخصی کند و به ایشان بشناسد وآن شخص را بعربی معرف خوانند. (برهان) : مر وفا را طبع محمود تو آمد پیشگو مر سخا را دست مسعود تو آمد ترجمان. ازرقی. گر کند گشت تیغ زبانم ز مدح تو بپذیر عذرم ای کرمت پیشگوی من. شرف شفروه. ، حاجب و عارض لشکر. کسی که سپاهیان و سواران را پیش پادشاهان سان دهد، نقیب، کسی که عرض مقاصد مردم بخدمت پادشاهان و امرا و اکابر و صدور کند و او را در این روزگار [هنگام تألیف فرهنگ جهانگیری 1009 هجری قمری میر عرض خوانند. (جهانگیری). آنکه عرض مطلب بخدمت پادشاهان و میهمان کند. (آنندراج). شخصی که مطالب مردم را بعرض سلاطین میرساند و او را در هندوستان میر عرض و در دکن بخبردار گویند. (برهان)
صنعت. (دستوراللغۀ ادیب نطنزی) (منتهی الارب). هنر. صنع. طرقه. صناعت. (منتهی الارب). حرفه. (دهار). کسب. (برهان). حرفت: چهارم که خوانند اهنوخوشی همان دست ورزان با سرکشی کجا کارشان همگنان پیشه بود روانشان همیشه پراندیشه بود. فردوسی. ترا پیشه دام است بر آبگیر نه مرد سنانی نه کوپال و تیر. فردوسی. از آن پیشه هرکس که بد نامجوی بسوی فریدون نهادند روی. فردوسی. نیا کفشگر بود، او کفشگر از آن پیشه برتر نیامد گهر. فردوسی. هم از پیشه ها آن گزین کاندر اوی ز نامش نگردد نهان آبروی. فردوسی. ز هر پیشه ای کار گر خواستند همه شهر ازیشان بیاراستند. فردوسی. جهان ما چو یکی زودسیر پیشه ورست چهار پیشه کند هر یکی بدیگر زی. منوچهری. صلاح بنده آن است که به پیشۀ دبیری خویش مشغول باشد و چشم دارد که وی را از دیگر سخنان عفو کرده آید. (تاریخ بیهقی). نه خود هستشان طمع زی پیشه ای ندارند جز خورد اندیشه ای. اسدی. چنان دارد از هر دری پیشه کار که درپیشه هر یک ندارند یار. اسدی. مردم آن پیشه ای که بیش کنند زآن نکوتر بود که پیش کنند. ناصرخسرو. هوشنگ... دیوان را قهر کرد وآهنگری و درودگری و بافندگی پیشه آورد. (نوروزنامه). گازرکاری صفت آب شد رنگرزی پیشۀ مهتاب شد. نظامی. که پیشه ور از پیشه بگریخته ست بکاردگر کس در آویخته ست. نظامی. هیچ پیشه راست شد بی آلتی. مولوی. چو بر پیشه ای باشدش دسترس کجا دست حاجت برد پیش کس. سعدی. صنیعه، حرفۀ مرد و پیشۀ آن. (منتهی الارب). - امثال: ز پیشه بخور، همیشه بخور. ، شغل. کار. (شرفنامه). عمل. (برهان) : تو در پای پیلان بدی خاشه روب گواره کشی پیشه با رنج و کوب. رودکی. پدر گفت یکی روان خواه (گدا) بود بکویی فروشد چنان کم شنود همی دربدر خشک نان باز جست مراو را همان پیشه بود ازنخست. ابوشکور. ای آنکه ترا پیشه پرستیدن مخلوق چون خویشتنی را چه بری بیش پرسته. کسائی. مبادا مرا پیشه جز راستی که بیدادی آرد همه کاستی. فردوسی. اگر پادشا را بود پیشه داد کند بیگمان هر کس از دادشاد. فردوسی. بجز بندگی پیشۀ من مباد جز از راست اندیشۀ من مباد. فردوسی. بگیتی به از راستی پیشه نیست ز کژی بتر هیچ اندیشه نیست. فردوسی. کس اندر جهان از من آگاه نیست مرا پیشه جز ناله و آه نیست. فردوسی. مرا هرچه اندر دل اندیشه بود خردبود و از هر دری پیشه بود. فردوسی. نبینی جز از راستی پیشه ام بکژی نیاید خود اندیشه ام. فردوسی. تن او تازه جوان باد و دلش خرم و شاد پیشۀ او طرب ومذهب او دانش و داد. منوچهری. آنچه او خوانده و شنوده و داند و بیند ما نتوانیم دانست و این شغل وزیران است نه پیشۀ ما. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 541). شبیخون بود پیشۀ بددلان ازین ننگ دارند جنگی یلان. اسدی. پیشۀ زمانه مکر و فریب آمد با او مکوش جز که بمکاری. ناصرخسرو. پیشۀ این چرخ چیست مفتعلی نایدش از خلق شرم و نه خجلی. ناصرخسرو. پیشۀ سخت نکوهیده گزیدی چه بود کز فلان زربستانی و به همان بدهی. ناصرخسرو. اگر چه پیشۀ من نیست زیر تیشه شدن بزیر تیشه شدم خامه و بنانش را. خاقانی. تو باقی بمان کزبقای تو هرگز درین پیشه کس ناید او را برابر. خاقانی. ترسم ازین پیشه که پیشت کند رنگ پذیرندۀ خویشت کند. نظامی. غلام عشق شو کاندیشه اینست همه صاحبدلان را پیشه اینست. نظامی. پرده دری پیشۀ دوران بود بارکشی کار صبوران بود. نظامی. تجربه کردم ز هر اندیشه ای نیست نکوتر ز سخا پیشه ای. نظامی. درین پیشه چون پیشوای نوی کهن گشتگان را مکن پیروی. نظامی. ای لب گلگونت جام خسروی پیشۀ شبرنگ زلفت شبروی. عطار. اختیاری کرده ای تو پیشه ای کاختیاری دارم و اندیشه ای. مولوی. نکند جور پیشه سلطانی که نیاید ز گرگ چوپانی. سعدی. همیشه پیشۀ من عاشقی و رندی بود اگر بکوشم و مشغول کار خود باشم. حافظ. ، عادت. خوی: سپاهی که شان تاختن پیشه بود وز آزادمردی کم اندیشه بود. فردوسی. چو ما را نبد پیشه خون ریختن بدان کار تنگ اندر آویختن. فردوسی. همچو گرگان ربودنت پیشه است نسبتی داری از ذئاب و کلاب. ناصرخسرو. هر که او پیشه راستی دارد نقد معنی در آستی دارد. سنائی. - آزپیشه (فردوسی) ، حریص. طمعکار. - بدپیشه، بدکار: نه باید که بدپیشه باشدت دوست که هر کس چنانت گمارد (گماند؟) که اوست. اسدی. - بیداد پیشه، ظالم. ستمگر: دو بیداد پیشه بپیش اندرون ببیداد خود شاه را رهنمون. نظامی. - پدر پیشه، که حرفت پدردارد. - پست پیشه، دارای حرفت و کسبی فرومایه (چون کناس و جز آن). - تغافل پیشه (آنندراج) ، آنکه در امور غفلت کند. سهل انگار. - جفاپیشه، ستمگر. جفاکار: جفاپیشه بد گوهر افراسیاب ز کینه نه آرام جوید نه خواب. فردوسی. سازگاری کن با دهر جفاپیشه که بد و نیک زمانه بقطار آید. ناصرخسرو. هنرآن است که پیغمبر خیرالبشر است وین ستوران جفاپیشه بصورت بشرند. ناصرخسرو. تیر و بهار دهر جفاپیشه خرد خرد بر تو همی شمرد و تو خود خفته چون حمیر. ناصرخسرو. چو دیدی که دارا جفاپیشه گشت گناهی نه با من بداندیشه گشت. نظامی. از بد گنبد جفاپیشه کرد چندانکه باید اندیشه. نظامی. آن جفاپیشه را که بود وزیر پای تا سرکشیده در زنجیر. نظامی. جفاپیشگان را بده سر بباد ستم بر ستم پیشه عدلست و داد. سعدی. بزرگی جفا پیشه درحد غور گرفتی خر روستایی بزور. سعدی. خوبرویان جفاپیشه وفا نیز کنند بکسان دردفرستند و دوا نیز کنند. سعدی. اگر بر جفاپیشه بشتافتی کی از دست قهرش امان یافتی. سعدی. و حاکم شرع جفاپیشه از هر ظالمی بدتر است. (گلستان). - جورپیشه، جفا پیشه. ستمکار. - خردپیشه، عاقل. خردمند: بار این بند گران تا کی کشد این خردپیشه روان ارجمند. ناصرخسرو. - دبیرپیشه، صاحب شغل دبیری: من مردی دبیر پیشه بودم. (سفرنامۀ ناصرخسرو ص 2). - دردپیشه (آنندراج) ، صاحب درد. - دغاپیشه، ناراست. مقابل راست پیشه: چند روزی ز پی تجربه بیمارش کن با حریفان دغاپیشه سروکارش ده. مولوی. - راحت پیشه. (آنندراج) ، راحت طلب. - راست پیشه. (فردوسی) ، مقابل دغاپیشه. - زراعت پیشه، برزگر. زارع. کشتکار. - زشت پیشه،بدپیشه. - ستم پیشه، ستمکار. بیدادگر: ترا دیویست اندر طبع، رستم خو ستم پیشه به بند طاعتش گردن ببند و رستی از رستم. ناصرخسرو. - سخاپیشه، بخشنده. کرم پیشه. - سخن پیشه، سخنور: در دست سخن پیشه یکی شهره درختی ست بی بار و ز دیدار همی ریزد ازو بار. ناصرخسرو. وآنجا که سخن خیزد از چند و چه و چون دانای سخن پیشه بخندد ز قوامش. ناصرخسرو. - سفرپیشه، که همه وقت در سفر باشد: یکی گفت مردی سفرپیشه ام پی مجلسی اندر اندیشه ام. شاه داعی شیرازی. - شاگردپیشه. (آنندراج) ، آنکه شاگردی کند. - طمعپیشه، آزپیشه. طمعکار. - عاشق پیشه، شیفته. - عزب پیشه، آنکه عزب باشد. غیرمتأهل: سپاهی عزب پیشه و تنگیاب چو دیدند رویی چنان بی نقاب. نظامی. - عمل پیشگی، داشتن منصب و عمل دیوانی: متابعت کار آبا و اجداد، یعنی شیوۀ عمل پیشگی اشتغال میدارد. (از مقدمۀ نزههالقلوب حمداﷲ مستوفی). - عمل پیشه، عامل. - عیار پیشه، جوانمرد. - فسادپیشه، مفسد. - قناعت پیشه، قانع. خرسند. - قهرپیشه، قهار: گردون قهرپیشه بدمهای قهر خویش خاموش و تیره کرد چراغ سخنورم. خاقانی. - کرم پیشه،بخشنده. سخاپیشه: اگر در نیابد کرم پیشه نان نهادش توانگر بود همچنان. سعدی. - کهن پیشه، دارای قدمت صنعت: کهن پیشگان رامکن پیروی. نظامی. - گداپیشه، متکدی: و گر دست همت بداری ز کار گداپیشه خوانندت و پخته خوار. سعدی. - نارواپیشه، دارای شغلی حرام (چون بایع خمر در میان مسلمین). - ناسزا پیشه، دارای شغل پست (مثل مردان و زنان دلاله). - نغزپیشه، دارای پیشۀ خوب. مقابل زشت پیشه: خرما گری بخاک که آمخته ست این نغزپیشه دانۀ خرما را. ناصرخسرو. - وفاپیشه، باوفا. - هجاپیشه، هجو گوی (چون شاعر). - هزارپیشه، ذوفنون. - هم پیشه، همکار. - همه پیشه، ماهر بهر کار و کسب، همه فن حریف. - هنرپیشه، هنرمند: مرد هنرپیشه خودنباشد ساکن کز پی کاری شده ست گردون گردان. ابوحنیفه اسکافی. هنرپیشه آن است کز فعل نیک سر خویش را تاج خود برنهد. ناصرخسرو. ای خردمند هنرپیشه و بیدار و بصیر کیست از خلق بنزدیک تو هشیار و خطیر. ناصرخسرو. بدان خوبروی هنرپیشه داد هنرپیشه را دل به اندیشه داد. نظامی. هنرپیشه فرزند استاد او که همدرس او بود و همزاد او. نظامی. شبی سر فرو شد به اندیشه ام بدل بر گذشت آن هنرپیشه ام. سعدی. - هوس پیشه (آنندراج) ، بلهوس رسنی باشد که آنرا از لیف خرما تابند. (برهان) ، قسمی از نی که شبانان نوازند و آنرا توتک خوانند. (برهان). و ظاهراً درین معنی مصحف نیشه، نی چه است. یراع. (السامی) : با تاج خسروی چه کنی از گیا کلاه با ساز باربد چه کنی پیشۀ شبان. خاقانی (از جهانگیری). زآن نی که از آن پیشه کنی ناید جلاب. خاقانی (از آنندراج)
صنعت. (دستوراللغۀ ادیب نطنزی) (منتهی الارب). هنر. صنع. طرقه. صناعت. (منتهی الارب). حرفه. (دهار). کسب. (برهان). حرفت: چهارم که خوانند اهنوخوشی همان دست ورزان با سرکشی کجا کارشان همگنان پیشه بود روانشان همیشه پراندیشه بود. فردوسی. ترا پیشه دام است بر آبگیر نه مرد سنانی نه کوپال و تیر. فردوسی. از آن پیشه هرکس که بد نامجوی بسوی فریدون نهادند روی. فردوسی. نیا کفشگر بود، او کفشگر از آن پیشه برتر نیامد گهر. فردوسی. هم از پیشه ها آن گزین کاندر اوی ز نامش نگردد نهان آبروی. فردوسی. ز هر پیشه ای کار گر خواستند همه شهر ازیشان بیاراستند. فردوسی. جهان ما چو یکی زودسیر پیشه ورست چهار پیشه کند هر یکی بدیگر زی. منوچهری. صلاح بنده آن است که به پیشۀ دبیری خویش مشغول باشد و چشم دارد که وی را از دیگر سخنان عفو کرده آید. (تاریخ بیهقی). نه خود هستشان طمع زی پیشه ای ندارند جز خورد اندیشه ای. اسدی. چنان دارد از هر دری پیشه کار که درپیشه هر یک ندارند یار. اسدی. مردم آن پیشه ای که بیش کنند زآن نکوتر بود که پیش کنند. ناصرخسرو. هوشنگ... دیوان را قهر کرد وآهنگری و درودگری و بافندگی پیشه آورد. (نوروزنامه). گازرکاری صفت آب شد رنگرزی پیشۀ مهتاب شد. نظامی. که پیشه ور از پیشه بگریخته ست بکاردگر کس در آویخته ست. نظامی. هیچ پیشه راست شد بی آلتی. مولوی. چو بر پیشه ای باشدش دسترس کجا دست حاجت برد پیش کس. سعدی. صنیعه، حرفۀ مرد و پیشۀ آن. (منتهی الارب). - امثال: ز پیشه بخور، همیشه بخور. ، شغل. کار. (شرفنامه). عمل. (برهان) : تو در پای پیلان بدی خاشه روب گواره کشی پیشه با رنج و کوب. رودکی. پدر گفت یکی روان خواه (گدا) بود بکویی فروشد چنان کم شنود همی دربدر خشک نان باز جست مراو را همان پیشه بود ازنخست. ابوشکور. ای آنکه ترا پیشه پرستیدن مخلوق چون خویشتنی را چه بری بیش پرسته. کسائی. مبادا مرا پیشه جز راستی که بیدادی آرد همه کاستی. فردوسی. اگر پادشا را بود پیشه داد کند بیگمان هر کس از دادشاد. فردوسی. بجز بندگی پیشۀ من مباد جز از راست اندیشۀ من مباد. فردوسی. بگیتی به از راستی پیشه نیست ز کژی بتر هیچ اندیشه نیست. فردوسی. کس اندر جهان از من آگاه نیست مرا پیشه جز ناله و آه نیست. فردوسی. مرا هرچه اندر دل اندیشه بود خردبود و از هر دری پیشه بود. فردوسی. نبینی جز از راستی پیشه ام بکژی نیاید خود اندیشه ام. فردوسی. تن او تازه جوان باد و دلش خرم و شاد پیشۀ او طرب ومذهب او دانش و داد. منوچهری. آنچه او خوانده و شنوده و داند و بیند ما نتوانیم دانست و این شغل وزیران است نه پیشۀ ما. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 541). شبیخون بود پیشۀ بددلان ازین ننگ دارند جنگی یلان. اسدی. پیشۀ زمانه مکر و فریب آمد با او مکوش جز که بمکاری. ناصرخسرو. پیشۀ این چرخ چیست مفتعلی نایدش از خلق شرم و نه خجلی. ناصرخسرو. پیشۀ سخت نکوهیده گزیدی چه بود کز فلان زربستانی و به همان بدهی. ناصرخسرو. اگر چه پیشۀ من نیست زیر تیشه شدن بزیر تیشه شدم خامه و بنانش را. خاقانی. تو باقی بمان کزبقای تو هرگز درین پیشه کس ناید او را برابر. خاقانی. ترسم ازین پیشه که پیشت کند رنگ پذیرندۀ خویشت کند. نظامی. غلام عشق شو کاندیشه اینست همه صاحبدلان را پیشه اینست. نظامی. پرده دری پیشۀ دوران بود بارکشی کار صبوران بود. نظامی. تجربه کردم ز هر اندیشه ای نیست نکوتر ز سخا پیشه ای. نظامی. درین پیشه چون پیشوای نوی کهن گشتگان را مکن پیروی. نظامی. ای لب گلگونت جام خسروی پیشۀ شبرنگ زلفت شبروی. عطار. اختیاری کرده ای تو پیشه ای کاختیاری دارم و اندیشه ای. مولوی. نکند جور پیشه سلطانی که نیاید ز گرگ چوپانی. سعدی. همیشه پیشۀ من عاشقی و رندی بود اگر بکوشم و مشغول کار خود باشم. حافظ. ، عادت. خوی: سپاهی که شان تاختن پیشه بود وز آزادمردی کم اندیشه بود. فردوسی. چو ما را نبد پیشه خون ریختن بدان کار تنگ اندر آویختن. فردوسی. همچو گرگان ربودنت پیشه است نسبتی داری از ذئاب و کلاب. ناصرخسرو. هر که او پیشه راستی دارد نقد معنی در آستی دارد. سنائی. - آزپیشه (فردوسی) ، حریص. طمعکار. - بدپیشه، بدکار: نه باید که بدپیشه باشدت دوست که هر کس چنانت گمارد (گماند؟) که اوست. اسدی. - بیداد پیشه، ظالم. ستمگر: دو بیداد پیشه بپیش اندرون ببیداد خود شاه را رهنمون. نظامی. - پدر پیشه، که حرفت پدردارد. - پست پیشه، دارای حرفت و کسبی فرومایه (چون کناس و جز آن). - تغافل پیشه (آنندراج) ، آنکه در امور غفلت کند. سهل انگار. - جفاپیشه، ستمگر. جفاکار: جفاپیشه بد گوهر افراسیاب ز کینه نه آرام جوید نه خواب. فردوسی. سازگاری کن با دهر جفاپیشه که بد و نیک زمانه بقطار آید. ناصرخسرو. هنرآن است که پیغمبر خیرالبشر است وین ستوران جفاپیشه بصورت بشرند. ناصرخسرو. تیر و بهار دهر جفاپیشه خرد خرد بر تو همی شمرد و تو خود خفته چون حمیر. ناصرخسرو. چو دیدی که دارا جفاپیشه گشت گناهی نه با من بداندیشه گشت. نظامی. از بد گنبد جفاپیشه کرد چندانکه باید اندیشه. نظامی. آن جفاپیشه را که بود وزیر پای تا سرکشیده در زنجیر. نظامی. جفاپیشگان را بده سر بباد ستم بر ستم پیشه عدلست و داد. سعدی. بزرگی جفا پیشه درحد غور گرفتی خر روستایی بزور. سعدی. خوبرویان جفاپیشه وفا نیز کنند بکسان دردفرستند و دوا نیز کنند. سعدی. اگر بر جفاپیشه بشتافتی کی از دست قهرش امان یافتی. سعدی. و حاکم شرع جفاپیشه از هر ظالمی بدتر است. (گلستان). - جورپیشه، جفا پیشه. ستمکار. - خردپیشه، عاقل. خردمند: بار این بند گران تا کی کشد این خردپیشه روان ارجمند. ناصرخسرو. - دبیرپیشه، صاحب شغل دبیری: من مردی دبیر پیشه بودم. (سفرنامۀ ناصرخسرو ص 2). - دردپیشه (آنندراج) ، صاحب درد. - دغاپیشه، ناراست. مقابل راست پیشه: چند روزی ز پی تجربه بیمارش کن با حریفان دغاپیشه سروکارش ده. مولوی. - راحت پیشه. (آنندراج) ، راحت طلب. - راست پیشه. (فردوسی) ، مقابل دغاپیشه. - زراعت پیشه، برزگر. زارع. کشتکار. - زشت پیشه،بدپیشه. - ستم پیشه، ستمکار. بیدادگر: ترا دیویست اندر طبع، رستم خو ستم پیشه به بند طاعتش گردن ببند و رستی از رستم. ناصرخسرو. - سخاپیشه، بخشنده. کرم پیشه. - سخن پیشه، سخنور: در دست سخن پیشه یکی شهره درختی ست بی بار و ز دیدار همی ریزد ازو بار. ناصرخسرو. وآنجا که سخن خیزد از چند و چه و چون دانای سخن پیشه بخندد ز قوامش. ناصرخسرو. - سفرپیشه، که همه وقت در سفر باشد: یکی گفت مردی سفرپیشه ام پی مجلسی اندر اندیشه ام. شاه داعی شیرازی. - شاگردپیشه. (آنندراج) ، آنکه شاگردی کند. - طمعپیشه، آزپیشه. طمعکار. - عاشق پیشه، شیفته. - عزب پیشه، آنکه عزب باشد. غیرمتأهل: سپاهی عزب پیشه و تنگیاب چو دیدند رویی چنان بی نقاب. نظامی. - عمل پیشگی، داشتن منصب و عمل دیوانی: متابعت کار آبا و اجداد، یعنی شیوۀ عمل پیشگی اشتغال میدارد. (از مقدمۀ نزههالقلوب حمداﷲ مستوفی). - عمل پیشه، عامل. - عیار پیشه، جوانمرد. - فسادپیشه، مفسد. - قناعت پیشه، قانع. خرسند. - قهرپیشه، قهار: گردون قهرپیشه بدمهای قهر خویش خاموش و تیره کرد چراغ سخنورم. خاقانی. - کرم پیشه،بخشنده. سخاپیشه: اگر در نیابد کرم پیشه نان نهادش توانگر بود همچنان. سعدی. - کهن پیشه، دارای قدمت صنعت: کهن پیشگان رامکن پیروی. نظامی. - گداپیشه، متکدی: و گر دست همت بداری ز کار گداپیشه خوانندت و پخته خوار. سعدی. - نارواپیشه، دارای شغلی حرام (چون بایع خمر در میان مسلمین). - ناسزا پیشه، دارای شغل پست (مثل مردان و زنان دلاله). - نغزپیشه، دارای پیشۀ خوب. مقابل زشت پیشه: خرما گری بخاک که آمخته ست این نغزپیشه دانۀ خرما را. ناصرخسرو. - وفاپیشه، باوفا. - هجاپیشه، هجو گوی (چون شاعر). - هزارپیشه، ذوفنون. - هم پیشه، همکار. - همه پیشه، ماهر بهر کار و کسب، همه فن حریف. - هنرپیشه، هنرمند: مرد هنرپیشه خودنباشد ساکن کز پی کاری شده ست گردون گردان. ابوحنیفه اسکافی. هنرپیشه آن است کز فعل نیک سر خویش را تاج خود برنهد. ناصرخسرو. ای خردمند هنرپیشه و بیدار و بصیر کیست از خلق بنزدیک تو هشیار و خطیر. ناصرخسرو. بدان خوبروی هنرپیشه داد هنرپیشه را دل به اندیشه داد. نظامی. هنرپیشه فرزند استاد او که همدرس او بود و همزاد او. نظامی. شبی سر فرو شد به اندیشه ام بدل بر گذشت آن هنرپیشه ام. سعدی. - هوس پیشه (آنندراج) ، بلهوس رسنی باشد که آنرا از لیف خرما تابند. (برهان) ، قسمی از نی که شبانان نوازند و آنرا توتک خوانند. (برهان). و ظاهراً درین معنی مصحف نیشه، نی چه است. یَراع. (السامی) : با تاج خسروی چه کنی از گیا کلاه با ساز باربد چه کنی پیشۀ شبان. خاقانی (از جهانگیری). زآن نی که از آن پیشه کنی ناید جلاب. خاقانی (از آنندراج)
صدر. (دهار) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). صدر مجلس. (غیاث). صدر بیت. (زمخشری). بالای مجلس. مقدم البیت، مقابل درگاه. مقابل آستان. مقابل پایگاه. سدّه. (نصاب). پیشگه. رجوع به پیشگه شود: بارگاه تو کارگاه وجود پایگاه تو پیشگاه صدور. مسعودسعد. پیشگاه مراد چون طلبم که بمن آستانه می نرسد. خاقانی. مور در پایگاه جمشید است قصه از پیشگاه میگوید. خاقانی. چون پیشگاه پدید آمد درگاه و راه را چه قیمت. (تذکرهالاولیاء). پیشگاه فاضلتر از درگاه. (کشف المحجوب). و رجوع به کتاب امثال و حکم ذیل ’پیشگاه فاضلتر از درگاه’ و نیز ذیل ’اگر خاک هم بر سر میکنی...’ شود، دررالبیت، پیشگاه خانه. فناء، پیشگاه فراخ سرای. (منتهی الارب) ، محضر سلطان یا بزرگی. حضور شاه. پیشگه. بارگاه. محضر صاحب صدری. مقام اول. مقام منیع بزرگان و شاهان: چگونه کشم سر ز فرمان شاه چگونه گذارم چنین پیشگاه. فردوسی. بخندید رستم، بدو گفت شاه ز بهر خورش داد این پیشگاه. فردوسی. چو موبد بپرداخت از سوک شاه نهاد آن کیی نامه بر پیشگاه. فردوسی. زمین را ببوسید در پیشگاه ز دیدار او شادشد پادشاه. فردوسی. چو چشم سپهبد برآمد بشاه زمین را ببوسید بر پیشگاه. فردوسی. و دیگر که چون اندر ایران سپاه نباشد همی شاه در پیشگاه. فردوسی. به هر شهر کاندر شدندی به راه شدی انجمن مرد بر پیشگاه. فردوسی. چه مایه سر تاجداران ز گاه ربودی و برکندی از پیشگاه. فردوسی. مبادا جهان بی سر و تاج شاه تو بادی همیشه بدان پیشگاه. فردوسی. بیاراید آن نامور پیشگاه بسر بر نهد خسروانی کلاه. فردوسی. یکی آرزو دارد اکنون رهی بدین نامور پیشگاه مهی. فردوسی. چو گیو اندر آمد بنزدیک شاه زمین را ببوسید بر پیشگاه. فردوسی. بروز نخستین یکی بزمگاه بسازد شما را دهد پیشگاه. فردوسی. چو گفتار بهرام بشنید شاه بخندید و رخشنده شد پیشگاه. فردوسی. تهمتن بیک ماه نزدیک شاه همی بود با جام در پیشگاه. فردوسی. مرا در شبستان فرستاد شاه برفتم در آن نامورپیشگاه. فردوسی. ز گفتار او رخ برافروخت شاه بخندید و رخشنده شد پیشگاه. فردوسی. یکی جشن کردند کز چرخ ماه ستاره ببارید بر پیشگاه. فردوسی. برابر ندیدیم هرگز دو شاه دو دستور بدخواه در پیشگاه. فردوسی. سپارم ترا گنج و تخت و کلاه نشانمت با تاج در پیشگاه. فردوسی. از آن گفتم ای ناسزاوار شاه که هرگز مبادی تو در پیشگاه. فردوسی. چو آن بدجهش رفت نزدیک شاه ورا دید با بنده در پیشگاه. فردوسی. یکی خوان زرین بفرمود شاه که بنهاد گنجور در پیشگاه. فردوسی. چو آمد برون آن بداندیش شاه نیارست شد نیز در پیشگاه. فردوسی. چنین گفت جادو که من بیگناه چه گویم بدین نامورپیشگاه. فردوسی. ز من پاک تن دختر من بخواه بدارش بآرام در پیشگاه. فردوسی. نشسته بآرام در پیشگاه چو سرو بلند از برش گرد ماه. فردوسی. دگر آنکه دختر بمن داد شاه بمردی گرفتم من این پیشگاه. فردوسی. وزین کار کاندیشه کردست شاه بر آشوبد آن نامور پیشگاه. فردوسی. چو انبوه گشتند بر پیشگاه چنان گفت شاه جهان با سپاه. فردوسی. ابا باژ یکساله از پیشگاه فرستاد یکسر بنزدیک شاه فردوسی. بفرمود تا اسپ نخجیرگاه بسی بگذرانند بر پیشگاه. فردوسی. به روز جوانی ز کاوس شاه چنان سر بپیچید در پیشگاه. فردوسی. سپینود را جفت بهرامشاه سپردم بدین نامور پیشگاه. فردوسی. چو آمد برون این بد اندیش شاه نیارست شد نیز در پیشگاه. فردوسی. ای پیشگاه بار خدایان روزگار ای بر بهشت جسته شرف پیشگاه تو فرخی. ای نمودار معجزات مسیح ای سزاوار پیشگاه قباد. فرخی. گفت آنکه پیش عرضه گهش ایستاده اوست گفتا به پیشگاه بود جای پیشگاه. فرخی. حاسدم گوید چرا در پیشگاه مهتران ما ذلیلیم و حقیر و تو امینی و مکین. منوچهری. ز گوهر یکی تخت در پیشگاه بتی بر وی از زرّ و پیکر چو ماه. اسدی. من گرچه تو شاه پیشگاهی با قول چو درّ شاهوارم. ناصرخسرو. در پیشگاه عقل جهانی فراخ وپهن چون چشم سوزنی کن و بندیش گاهگاه. سوزنی. پیشگاه حضرتش را پیشکار از بنات النعش و جوزا دیده ام. سوزنی. در صفۀ مقام تو دختر قیصر بساط بوس در پیشگاه تو زن فغفور پیشکار. خاقانی. علم روی ترا براه آرد با چراغت به پیشگاه آرد. اوحدی. اول ز پیشگاه عدم عقل زاد و بس آری که از یکی یکی آید به ابتدا. خاقانی. هر کجا در پیشگاه شرع دانش پیشه ای ست پیشگاه منصب و صدر حسیبش یافتم. خاقانی. پیشگاه ستم عالم را داور پیش نشین بایستی. خاقانی. بنه در پیشگاه و شقه در بند پس آنگه شاه را گو کای خداوند. نظامی. جناح آنچنان بست در پیشگاه که پوشیده شد روی خورشید و ماه. نظامی. هزارش زن بکر در پیشگاه بخدمت کمر بسته در بارگاه. نظامی. دگر تاجداران بفرمان شاه بزانو نشستند در پیشگاه. نظامی. پیشگاه دوست را شائی چو بر درگاه عشق عافیت را سرنگونسار اندر آویزی بدار. سنائی. سران جهان دید در پیشگاه سرافکنده در سایۀ یک کلاه. نظامی. با چنین جاه و جلال از پیشگاه سلطنت آگهی و خدمت دلهای آگه میکنی. حافظ. فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید شرمنده رهروی که عمل بر مجاز کرد. حافظ. التصدیر، در پیشگاه نشانیدن. (منتهی الارب). در پیشگاه نشستن. (مجمل اللغه). تصدر، در پیشگاه نشستن. (تاج المصادر) (مجمل اللغه) ، پادشاه. پادشاه صاحب تخت و مسند. (برهان). قبله. (مهذب الاسماء). صاحب صدر: به یزدان گرفتند هر دو پناه همان دلشده ماه و هم پیشگاه. فردوسی. چون آن نامه برخواند پیروز شاه برآشفت از آن نامور پیشگاه. فردوسی. از آن پس بدخمه سپردند شاه تو گفتی نبد نامور پیشگاه. فردوسی. بگفت این و آمد بنزدیک شاه بدو گفت کای نامور پیشگاه. فردوسی. سرانجام لشکر نماند نه شاه بیاید نوآیین یکی پیشگاه. فردوسی. ستاره شمر چون برآشفت شاه بدو گفت کای نامور پیشگاه. فردوسی. بخندید و بهرام را گفت شاه که ای باگهر پرهنر پیشگاه. فردوسی. به منذر یکی نامه بنوشت شاه چنان چون بود درخور پیشگاه. فردوسی. چنان کرد خاقان که شاهان کنند جهان دیده و پیشگاهان کنند. فردوسی. کسی کو بود در جهان پیشگاه برو بگذرد سال و خورشید و ماه. فردوسی. سخنهای آن نامور پیشگاه چو بشنید بهمن بیامد براه. فردوسی. بقیصر یکی نامه بنوشت شاه چنان چون بود درخور پیشگاه. فردوسی. پس آنگه چنین گفت رستم بشاه که ای با گهر نامور پیشگاه. فردوسی. یکی حقه بد نزد گنجور شاه سزد گر که خواهد کنون پیشگاه. فردوسی. برین کوهسارم دو دیده براه بدان تا چه فرمایدم پیشگاه. فردوسی. چهارم که از کهتر پرگناه بخوشد سر نامور پیشگاه. فردوسی. چو برخاست بابک ز ایوان شاه بیامد بر نامور پیشگاه. فردوسی. ندانم که گرسیوز نیکخواه چه گفته ست از من بدان پیشگاه. فردوسی. بشد طوس و گودرز بر پیشگاه سخن بر گشادند بر پیشگاه. فردوسی. ز خویشان او کس نیازرد شاه چنان چون بوددرخور پیشگاه. فردوسی. پس آگاه شد شنگل از کار شاه ز دختر که بد شاه را پیشگاه. فردوسی. گفت آنکه پیش عرضگهش ایستاده اوست گفتم به پیشگاه بود جای پیشگاه. فرخی. کنون نیز هرجا که شاهی بود و گر دانشی پیشگاهی بود. اسدی. از چو تو محتشم فروزد ملک وز چو توپیشگاه نازد گاه. مسعودسعد. ، صدر. رئیس. قبله. سدّه: ای پیشگاه بار خدایان روزگار ای بر بهشت جسته شرف پیشگاه تو. فرخی. کجا شاهان جهان را پیشگاهند نترسند و بگویند آنچه خواهند. فخرالدین اسعد (ویس ورامین). یک چند پیشگاه همی دیدی در مجلس ملوک و سلاطینم. ناصرخسرو. ای پناه مهتران ای پیشگاه خسروان چون تو هرگز نیست دیده تاج و گاه خسروان. قطران. ناکسان پیشگاه و کامروا فاضلان دور مانده، وین عجبست. علی بن اسد امیر بدخشان. سعد ملک آن محترم صدری که سعدین فلک پیشکارانند و او بر پیشکاران پیشگاه. سوزنی. از بوسه گاه خوبان شکرشکار باش تا پیشگاه باشی و اقبال پیشکار. سوزنی. ، تخت. مسند. دست: چنین گفت پیر خراسان که شاه چو بنشست بر نامور پیشگاه فردوسی. جهاندار فرزند را پیش خواند بدان نامور پیشگاهش نشاند. فردوسی. چو باز آمد از راه بهرامشاه به آرام بنشست بر پیشگاه. فردوسی. چنین داد پاسخ مراو را سپاه که چون کس نماند از در پیشگاه. فردوسی. چو از روم خسرو همی با سپاه بیاید نشیند بدین پیشگاه. فردوسی. چو شد زنگۀ شاوران نزد شاه سپهدار برخاست از پیشگاه. فردوسی. دو دیگر که چون اندر ایران سپاه نباشد همان شاه در پیشگاه. فردوسی. کند آفرین بر جهاندار شاه که بی او مبیناد کس پیشگاه. فردوسی. بدین زودی اندر جهاندار شاه بیاید نشیند ابر پیشگاه. فردوسی. نه من بآرزو جستم این پیشگاه نبود اندرین کارکسرا گناه. فردوسی. بیزدان سپاس و بیزدان پناه که ننشست یک شاه بر پیشگاه... فردوسی. چو از کار گردان بپرداخت شاه به آرام بنشست در پیشگاه. فردوسی. بکاخ اندر آمد سرافراز شاه نشست اندر آن نامور پیشگاه. فردوسی. تو پیمان یزدان نداری نگاه همی نام راجویی این پیشگاه. فردوسی. بیارمش از آن بند و تاریک چاه نشانمش بر نامور پیشگاه. فردوسی. تا او به پیشگاه وزارت فرو نشست برخاست از میان جهان فتنه انجمن. فرخی. ، کرسی وصندلی که در پیش تخت [سلطان یا امیریXXX نهند. (آنندراج) : دبیر جهاندیده را پیش خواند بر آن پیشگاه بزرگی نشاند. فردوسی. به تنگی دل اندر، قلون را بخواند بدان نامور پیشگاهش نشاند. فردوسی. نهادند زرین یکی پیشگاه نشست از برش پهلوان سپاه. فردوسی. خرامان بیامد بنزدیک شاه نهادند زرین یکی پیشگاه. فردوسی. چو با این هنرها شود نزد شاه نباشد نشستش مگر پیشگاه. فردوسی. ، جلوخان: ایوانش نه، پیشگاه ایوانش سرمایۀ عزّ و اصل جاه است. مسعودسعد. ، ایوان: امیر بر تخت نشست در صفۀ بزرگ و پیشگاه. (تاریخ بیهقی ص 517). پیشگاه دوست را شایی که بر درگاه عشق عافیت را سرنگونسار اندر آویزی بدار. سنایی. ، صحن سرای و خان. (غیاث) : بندو زندان بر دل خوش مشرب من نیست بار کز دل واکرده دارم پیشگاهی در قفس. صائب. ، محراب مسجد. (برهان) : در پیشگاه مسجد و در کنج صومعه یک پیرکار دیده و یک مردکار کو؟ عطار. ، فرشی که پیش خانه درافکنند. (صحاح الفرس). زیلوچه. (شرفنامه). فرشی که در پیش افکنند. فرشی که در پیش ایوان و صدر مجلس اندازند. (برهان). مسند و فرش که در صدر مجلس اندازند. طنفسه که پیش خانه باز افکنند از فرش. (لغت نامۀ اسدی) : همه کبر و لافی بدست تهی به نان کسان زنده ای سال و ماه بدیدم من آن خانه محتشم نه نخ دیدم آنجا و نه پیشگاه یکی زیغ دیدم فکنده درو نمد پارۀ ترکمانی سیاه. معروفی. گفتندمجالس باشد (یعنی زخرف) و نشستگاهها از نهالیها و متکاها و پیشگاهها. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 5 ص 219). - پیشگاه نشور، قیامت. (برهان) : ببین که تا چه نشیب و فراز در کارست ز آستان عدم تا به پیشگاه نشور. ظهیر (از شرفنامه)
صدر. (دهار) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). صدر مجلس. (غیاث). صدر بیت. (زمخشری). بالای مجلس. مقدم البیت، مقابل درگاه. مقابل آستان. مقابل پایگاه. سدّه. (نصاب). پیشگه. رجوع به پیشگه شود: بارگاه تو کارگاه وجود پایگاه تو پیشگاه صدور. مسعودسعد. پیشگاه مراد چون طلبم که بمن آستانه می نرسد. خاقانی. مور در پایگاه جمشید است قصه از پیشگاه میگوید. خاقانی. چون پیشگاه پدید آمد درگاه و راه را چه قیمت. (تذکرهالاولیاء). پیشگاه فاضلتر از درگاه. (کشف المحجوب). و رجوع به کتاب امثال و حکم ذیل ’پیشگاه فاضلتر از درگاه’ و نیز ذیل ’اگر خاک هم بر سر میکنی...’ شود، دررالبیت، پیشگاه خانه. فناء، پیشگاه فراخ سرای. (منتهی الارب) ، محضر سلطان یا بزرگی. حضور شاه. پیشگه. بارگاه. محضر صاحب صدری. مقام اول. مقام منیع بزرگان و شاهان: چگونه کشم سر ز فرمان شاه چگونه گذارم چنین پیشگاه. فردوسی. بخندید رستم، بدو گفت شاه ز بهر خورش داد این پیشگاه. فردوسی. چو موبد بپرداخت از سوک شاه نهاد آن کیی نامه بر پیشگاه. فردوسی. زمین را ببوسید در پیشگاه ز دیدار او شادشد پادشاه. فردوسی. چو چشم سپهبد برآمد بشاه زمین را ببوسید بر پیشگاه. فردوسی. و دیگر که چون اندر ایران سپاه نباشد همی شاه در پیشگاه. فردوسی. به هر شهر کاندر شدندی به راه شدی انجمن مرد بر پیشگاه. فردوسی. چه مایه سر تاجداران ز گاه ربودی و برکندی از پیشگاه. فردوسی. مبادا جهان بی سر و تاج شاه تو بادی همیشه بدان پیشگاه. فردوسی. بیاراید آن نامور پیشگاه بسر بر نهد خسروانی کلاه. فردوسی. یکی آرزو دارد اکنون رهی بدین نامور پیشگاه مهی. فردوسی. چو گیو اندر آمد بنزدیک شاه زمین را ببوسید بر پیشگاه. فردوسی. بروز نخستین یکی بزمگاه بسازد شما را دهد پیشگاه. فردوسی. چو گفتار بهرام بشنید شاه بخندید و رخشنده شد پیشگاه. فردوسی. تهمتن بیک ماه نزدیک شاه همی بود با جام در پیشگاه. فردوسی. مرا در شبستان فرستاد شاه برفتم در آن نامورپیشگاه. فردوسی. ز گفتار او رخ برافروخت شاه بخندید و رخشنده شد پیشگاه. فردوسی. یکی جشن کردند کز چرخ ماه ستاره ببارید بر پیشگاه. فردوسی. برابر ندیدیم هرگز دو شاه دو دستور بدخواه در پیشگاه. فردوسی. سپارم ترا گنج و تخت و کلاه نشانمت با تاج در پیشگاه. فردوسی. از آن گفتم ای ناسزاوار شاه که هرگز مبادی تو در پیشگاه. فردوسی. چو آن بدجهش رفت نزدیک شاه ورا دید با بنده در پیشگاه. فردوسی. یکی خوان زرین بفرمود شاه که بنهاد گنجور در پیشگاه. فردوسی. چو آمد برون آن بداندیش شاه نیارست شد نیز در پیشگاه. فردوسی. چنین گفت جادو که من بیگناه چه گویم بدین نامورپیشگاه. فردوسی. ز من پاک تن دختر من بخواه بدارش بآرام در پیشگاه. فردوسی. نشسته بآرام در پیشگاه چو سرو بلند از برش گرد ماه. فردوسی. دگر آنکه دختر بمن داد شاه بمردی گرفتم من این پیشگاه. فردوسی. وزین کار کاندیشه کردست شاه بر آشوبد آن نامور پیشگاه. فردوسی. چو انبوه گشتند بر پیشگاه چنان گفت شاه جهان با سپاه. فردوسی. ابا باژ یکساله از پیشگاه فرستاد یکسر بنزدیک شاه فردوسی. بفرمود تا اسپ نخجیرگاه بسی بگذرانند بر پیشگاه. فردوسی. به روز جوانی ز کاوس شاه چنان سر بپیچید در پیشگاه. فردوسی. سپینود را جفت بهرامشاه سپردم بدین نامور پیشگاه. فردوسی. چو آمد برون این بد اندیش شاه نیارست شد نیز در پیشگاه. فردوسی. ای پیشگاه بار خدایان روزگار ای بر بهشت جسته شرف پیشگاه تو فرخی. ای نمودار معجزات مسیح ای سزاوار پیشگاه قباد. فرخی. گفت آنکه پیش عرضه گهش ایستاده اوست گفتا به پیشگاه بود جای پیشگاه. فرخی. حاسدم گوید چرا در پیشگاه مهتران ما ذلیلیم و حقیر و تو امینی و مکین. منوچهری. ز گوهر یکی تخت در پیشگاه بتی بر وی از زرّ و پیکر چو ماه. اسدی. من گرچه تو شاه پیشگاهی با قول چو درّ شاهوارم. ناصرخسرو. در پیشگاه عقل جهانی فراخ وپهن چون چشم سوزنی کن و بندیش گاهگاه. سوزنی. پیشگاه حضرتش را پیشکار از بنات النعش و جوزا دیده ام. سوزنی. در صفۀ مقام تو دختر قیصر بساط بوس در پیشگاه تو زن فغفور پیشکار. خاقانی. علم روی ترا براه آرد با چراغت به پیشگاه آرد. اوحدی. اول ز پیشگاه عدم عقل زاد و بس آری که از یکی یکی آید به ابتدا. خاقانی. هر کجا در پیشگاه شرع دانش پیشه ای ست پیشگاه منصب و صدر حسیبش یافتم. خاقانی. پیشگاه ستم عالم را داور پیش نشین بایستی. خاقانی. بنه در پیشگاه و شقه در بند پس آنگه شاه را گو کای خداوند. نظامی. جناح آنچنان بست در پیشگاه که پوشیده شد روی خورشید و ماه. نظامی. هزارش زن بکر در پیشگاه بخدمت کمر بسته در بارگاه. نظامی. دگر تاجداران بفرمان شاه بزانو نشستند در پیشگاه. نظامی. پیشگاه دوست را شائی چو بر درگاه عشق عافیت را سرنگونسار اندر آویزی بدار. سنائی. سران جهان دید در پیشگاه سرافکنده در سایۀ یک کلاه. نظامی. با چنین جاه و جلال از پیشگاه سلطنت آگهی و خدمت دلهای آگه میکنی. حافظ. فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید شرمنده رهروی که عمل بر مجاز کرد. حافظ. التصدیر، در پیشگاه نشانیدن. (منتهی الارب). در پیشگاه نشستن. (مجمل اللغه). تصدر، در پیشگاه نشستن. (تاج المصادر) (مجمل اللغه) ، پادشاه. پادشاه صاحب تخت و مسند. (برهان). قبله. (مهذب الاسماء). صاحب صدر: به یزدان گرفتند هر دو پناه همان دلشده ماه و هم پیشگاه. فردوسی. چون آن نامه برخواند پیروز شاه برآشفت از آن نامور پیشگاه. فردوسی. از آن پس بدخمه سپردند شاه تو گفتی نبد نامور پیشگاه. فردوسی. بگفت این و آمد بنزدیک شاه بدو گفت کای نامور پیشگاه. فردوسی. سرانجام لشکر نماند نه شاه بیاید نوآیین یکی پیشگاه. فردوسی. ستاره شمر چون برآشفت شاه بدو گفت کای نامور پیشگاه. فردوسی. بخندید و بهرام را گفت شاه که ای باگهر پرهنر پیشگاه. فردوسی. به منذر یکی نامه بنوشت شاه چنان چون بود درخور پیشگاه. فردوسی. چنان کرد خاقان که شاهان کنند جهان دیده و پیشگاهان کنند. فردوسی. کسی کو بود در جهان پیشگاه برو بگذرد سال و خورشید و ماه. فردوسی. سخنهای آن نامور پیشگاه چو بشنید بهمن بیامد براه. فردوسی. بقیصر یکی نامه بنوشت شاه چنان چون بود درخور پیشگاه. فردوسی. پس آنگه چنین گفت رستم بشاه که ای با گهر نامور پیشگاه. فردوسی. یکی حقه بد نزد گنجور شاه سزد گر که خواهد کنون پیشگاه. فردوسی. برین کوهسارم دو دیده براه بدان تا چه فرمایدم پیشگاه. فردوسی. چهارم که از کهتر پرگناه بخوشد سر نامور پیشگاه. فردوسی. چو برخاست بابک ز ایوان شاه بیامد بر نامور پیشگاه. فردوسی. ندانم که گرسیوز نیکخواه چه گفته ست از من بدان پیشگاه. فردوسی. بشد طوس و گودرز بر پیشگاه سخن بر گشادند بر پیشگاه. فردوسی. ز خویشان او کس نیازرد شاه چنان چون بوددرخور پیشگاه. فردوسی. پس آگاه شد شنگل از کار شاه ز دختر که بد شاه را پیشگاه. فردوسی. گفت آنکه پیش عرضگهش ایستاده اوست گفتم به پیشگاه بود جای پیشگاه. فرخی. کنون نیز هرجا که شاهی بود و گر دانشی پیشگاهی بود. اسدی. از چو تو محتشم فروزد ملک وز چو توپیشگاه نازد گاه. مسعودسعد. ، صدر. رئیس. قبله. سُدّه: ای پیشگاه بار خدایان روزگار ای بر بهشت جسته شرف پیشگاه تو. فرخی. کجا شاهان جهان را پیشگاهند نترسند و بگویند آنچه خواهند. فخرالدین اسعد (ویس ورامین). یک چند پیشگاه همی دیدی در مجلس ملوک و سلاطینم. ناصرخسرو. ای پناه مهتران ای پیشگاه خسروان چون تو هرگز نیست دیده تاج و گاه خسروان. قطران. ناکسان پیشگاه و کامروا فاضلان دور مانده، وین عجبست. علی بن اسد امیر بدخشان. سعد ملک آن محترم صدری که سعدین فلک پیشکارانند و او بر پیشکاران پیشگاه. سوزنی. از بوسه گاه خوبان شکرشکار باش تا پیشگاه باشی و اقبال پیشکار. سوزنی. ، تخت. مسند. دست: چنین گفت پیر خراسان که شاه چو بنشست بر نامور پیشگاه فردوسی. جهاندار فرزند را پیش خواند بدان نامور پیشگاهش نشاند. فردوسی. چو باز آمد از راه بهرامشاه به آرام بنشست بر پیشگاه. فردوسی. چنین داد پاسخ مراو را سپاه که چون کس نماند از در پیشگاه. فردوسی. چو از روم خسرو همی با سپاه بیاید نشیند بدین پیشگاه. فردوسی. چو شد زنگۀ شاوران نزد شاه سپهدار برخاست از پیشگاه. فردوسی. دو دیگر که چون اندر ایران سپاه نباشد همان شاه در پیشگاه. فردوسی. کند آفرین بر جهاندار شاه که بی او مبیناد کس پیشگاه. فردوسی. بدین زودی اندر جهاندار شاه بیاید نشیند ابر پیشگاه. فردوسی. نه من بآرزو جستم این پیشگاه نبود اندرین کارکسرا گناه. فردوسی. بیزدان سپاس و بیزدان پناه که ننشست یک شاه بر پیشگاه... فردوسی. چو از کار گردان بپرداخت شاه به آرام بنشست در پیشگاه. فردوسی. بکاخ اندر آمد سرافراز شاه نشست اندر آن نامور پیشگاه. فردوسی. تو پیمان یزدان نداری نگاه همی نام راجویی این پیشگاه. فردوسی. بیارمش از آن بند و تاریک چاه نشانمش بر نامور پیشگاه. فردوسی. تا او به پیشگاه وزارت فرو نشست برخاست از میان جهان فتنه انجمن. فرخی. ، کرسی وصندلی که در پیش تخت [سلطان یا امیریXXX نهند. (آنندراج) : دبیر جهاندیده را پیش خواند بر آن پیشگاه بزرگی نشاند. فردوسی. به تنگی دل اندر، قلون را بخواند بدان نامور پیشگاهش نشاند. فردوسی. نهادند زرین یکی پیشگاه نشست از برش پهلوان سپاه. فردوسی. خرامان بیامد بنزدیک شاه نهادند زرین یکی پیشگاه. فردوسی. چو با این هنرها شود نزد شاه نباشد نشستش مگر پیشگاه. فردوسی. ، جلوخان: ایوانش نه، پیشگاه ایوانش سرمایۀ عزّ و اصل جاه است. مسعودسعد. ، ایوان: امیر بر تخت نشست در صفۀ بزرگ و پیشگاه. (تاریخ بیهقی ص 517). پیشگاه دوست را شایی که بر درگاه عشق عافیت را سرنگونسار اندر آویزی بدار. سنایی. ، صحن سرای و خان. (غیاث) : بندو زندان بر دل خوش مشرب من نیست بار کز دل واکرده دارم پیشگاهی در قفس. صائب. ، محراب مسجد. (برهان) : در پیشگاه مسجد و در کنج صومعه یک پیرکار دیده و یک مردکار کو؟ عطار. ، فرشی که پیش خانه درافکنند. (صحاح الفرس). زیلوچه. (شرفنامه). فرشی که در پیش افکنند. فرشی که در پیش ایوان و صدر مجلس اندازند. (برهان). مسند و فرش که در صدر مجلس اندازند. طنفسه که پیش خانه باز افکنند از فرش. (لغت نامۀ اسدی) : همه کبر و لافی بدست تهی به نان کسان زنده ای سال و ماه بدیدم من آن خانه محتشم نه نخ دیدم آنجا و نه پیشگاه یکی زیغ دیدم فکنده درو نمد پارۀ ترکمانی سیاه. معروفی. گفتندمجالس باشد (یعنی زخرف) و نشستگاهها از نهالیها و متکاها و پیشگاهها. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 5 ص 219). - پیشگاه نشور، قیامت. (برهان) : ببین که تا چه نشیب و فراز در کارست ز آستان عدم تا به پیشگاه نشور. ظهیر (از شرفنامه)
ریاست پیشوایی پیشگاهی: هنرت باید از آغاز اگر نه بیهنری محال باشد جستن مهی و پیشگویی. (ناصرخسرو) توضیح در دیوان ناصر 489 چنین است: محال باشد جستن کمی و بیش و بهی، پادشاهی سلطنت پیشگاهی، آنچه روزه دار بوقت افطار خورد پیشگاهی
ریاست پیشوایی پیشگاهی: هنرت باید از آغاز اگر نه بیهنری محال باشد جستن مهی و پیشگویی. (ناصرخسرو) توضیح در دیوان ناصر 489 چنین است: محال باشد جستن کمی و بیش و بهی، پادشاهی سلطنت پیشگاهی، آنچه روزه دار بوقت افطار خورد پیشگاهی
اگر بیند پیشه خود را رها کرد و به پیشه از آن بهتر مشغول شد، دلیل که کارش و حالش بهتر شود و در کسب و کار وی نیکی پدید آید. اگر دید که پیشه های گوناگون همی کرد، اگر آن پیشه ها نیکو است، دلیل بر خیر و نیکوئی کار کند. اگر بد است، دلیل بر شر و بدی است. اگر دید بعضی از پیشه ها بد است و بعضی نیک، هر کدام قوی تر است حکم بدان کنند. محمد بن سیرین
اگر بیند پیشه خود را رها کرد و به پیشه از آن بهتر مشغول شد، دلیل که کارش و حالش بهتر شود و در کسب و کار وی نیکی پدید آید. اگر دید که پیشه های گوناگون همی کرد، اگر آن پیشه ها نیکو است، دلیل بر خیر و نیکوئی کار کند. اگر بد است، دلیل بر شر و بدی است. اگر دید بعضی از پیشه ها بد است و بعضی نیک، هر کدام قوی تر است حکم بدان کنند. محمد بن سیرین