کسی که در خدمت شخص بزرگ و محترمی کارهای او را اداره کند، ناظر و مباشر مخصوص، پیشیار، در کشاورزی چاهی که از آنجا شروع به لای روبی می کنند، چاه های آخر قنات، رئیس دارایی استان، کسی که زیردست شاطر کار می کند و نان را از تنور درمی آورد
کسی که در خدمت شخص بزرگ و محترمی کارهای او را اداره کند، ناظر و مباشر مخصوص، پیشیار، در کشاورزی چاهی که از آنجا شروع به لای روبی می کنند، چاه های آخر قنات، رئیس دارایی استان، کسی که زیردست شاطر کار می کند و نان را از تنور درمی آورد
شاگرد و مزدور. (برهان)، خادم. خادمه. سرپائی. پیشخدمت. خدمتکار. پرستنده. فرمانی. فرمانبرداری. مطیع. بزرگترین چاکر و نوکر هر مرد بزرگ و صاحب دستگاه که نیابت کارهای او کند. مقابل پیشگاه: نه ماه سیامی نه ماه فلک [سپهر] که اینت غلامست و آن پیشکار. رودکی. بخت و دولت چو پیشکار تواند نصرت و فتح پیشیار تو باد. رودکی. بسر برنهاده یکی پیشکار که بودی خورش نزد او استوار. فردوسی. همه گرزدارانش زرین کمر همه پیشکارانش با زیب و فر. فردوسی. بیامد رسن بستد از پیشکار شد آن دلو دشوار بر شهریار. فردوسی. من از بیم آن نامور شهریار چنین آبکش گشتم و پیشکار. فردوسی. اگر شهریاری و گر پیشکار تو اندر گذاری [تو ناپایداری] و او پایدار. فردوسی. چنویی بدست یکی پیشکار تبه شد تو تیمار بیشی مدار. فردوسی. به پیش براهام شد پیشکار بگفت آنچه بشنید از آن نامدار. فردوسی. چنین داد پاسخ ورا پیشکار که مهمان ابا گرزۀ گاوسار... فردوسی. کجا پیشکار شبانان ماست بر آوردۀ دشتبانان ماست. فردوسی. چنین داد پاسخ ورا [ضحاک را] پیشکار که ایدون گمانم من ای شهریار... فردوسی. چنین دادپاسخ ورا پیشکار که هست این یکی نامۀ شهریار. فردوسی. نمک خورده هر گوشت چون چل هزار ز هر سو به دریا کشد پیشکار. فردوسی. بشد نیز بدمهر دو پیشکار کشیدند بر خون، تن شهریار. فردوسی. ورا گفت گشتاسب کای شهریار منم بر درت چون یکی پیشکار. فردوسی. بفرمود رستم که تا پیشکار یکی جامه آرد برش پر نگار. فردوسی. مبادا که از کارداران من گر از لشکرو پیشکاران من... فردوسی. چو بشنید پویان بشد پیشکار بنزد براهام شد کاین سوار. فردوسی. به پیش براهام شدپیشکار بگفت آنچه بشنید از آن نامدار. فردوسی. چهارم چنین گفت با پیشکار که پیغام بگذار و پاسخ بیار. فردوسی. مرا با پری راست کردی بخوبی پری مر مرا پیشکارست و چاکر. فرخی. میان بسته بر گونۀ پیشکاری. فرخی. این جهان از دست آن شاهان برون کردی که بود هر یکی را چون فریدون ملک صد پیشکار. فرخی. همیشه چنین بخت یار تو باد جهان پیش کار تو چون پیشکار. فرخی. مریخ روز معرکه شاهاغلام تست چونانکه زهره روز میزد تو پیشکار. فرخی. تو آن پادشاهی که بر درگه تو ملوک جهان پیشکارند و چاکر. فرخی. ایزداو را یار و دولت پیشکار او بکام دل مکین اندر مکان. فرخی. سرایی بد سعادت پیشکارش زمانه چاکر و دولت کدیور. لبیبی. رایت منصور او را فتح باشد پیشرو طالع مسعود او را بخت باشد پیشکار. منوچهری. بخوبی بتان پیشکار منند بمردی سواران شکار منند. اسدی. گرفته خورشها همه کوه و دشت کشان پیشکار آب و دستار و تشت. اسدی. سراپرده و خیمه و پیشکار عماری و پیل و کت شاهوار. اسدی. عالمش زیر رکاب است و فلک زیر نگین آفتابش زیر دست است و زمانه پیشکار. قطران. بر جهان پیشکاران فخر دارد جاودان آنکه روز بار تو یک روز دربانی کند. قطران. ز جهل تو اکنون همی جان دانا کند پیشکار ترا پیشکاری. ناصرخسرو. به دانه تخمها در پیشکارانند مردم را که هر یک زآن یکی کار و یکی پیشه دگر دارد. ناصرخسرو. ور اندر یافتن مر پیشکاران را چو درماند بر آن کو برتر است از عقل خیره وهم بگمارد. ناصرخسرو. جهان پیشکاری ست از [زی] مرد دانا که بر سر یکی نامبردار دارد. ناصرخسرو. کار خداوندگار خود نکند بلکه همی کار پیشکار کند. ناصرخسرو. خورشید پیشکار و قمر ساقی لاله سماک و نرگس پروینم. ناصرخسرو. چاکر قبچاق شد شریف و ز دل حرۀ او پیشکار خاتون شد. ناصرخسرو. وآن بندها که که بست فلاطون به پیش من مومی است سست پیش کهین پیشکار من. ناصرخسرو. چو گشت آشفته گردد پیشگاهی رهی و بنده پیش پیشکاری. ناصرخسرو. من خانه ندیده ام جز این هرگز گردنده و پیشکار و فرمانی. ناصرخسرو. شتربان و فراش با دیگ پر نبودند جز پیشکار علی. ناصرخسرو. و گر آرزو تست کازادگان ترا پیشکاران شوند و خدم بداد و دهش جوی حشمت که مرد بدین دو تواند شدن محتشم. ناصرخسرو. بنده ای را سند بخشی پیشکاری را طراز کهتری را بر زمین خاوران مهتر کنی. ناصرخسرو. بدانش مر این پیشکار تنت را رها کن ازین پیشکاری و خواری. ناصرخسرو. و مردم را بر چهار گروه کرد: گروهی لشکریان و گروهی عالمان و دانایان و گروهی پیشکاران و گروهی را گفت بدکان و بازار باشید و کار کنید. (قصص الانبیاء ص 36). خطا هرگز نیفتد حزم او را که او را سعد گردون پیشکار است. مسعودسعد. وصف او را چو وهم و خاطر من بی عدد پیشکار و مزدورست. مسعودسعد. دولت کاردان کارگزار در همه کار پیشکار تو باد. مسعودسعد. سعد ملک آن محترم سعدی که سعدین فلک پیشکارانند و او بر پیشکاران پیشگاه. سوزنی. از بوسه گاه خوبان شکر شکار باشی تا پیشگاه باشی و اقبال پیشکار. سوزنی. پیشکار ضمیر و رای تواند جرم مهر مضیئی و ماه منیر. سوزنی. بحل و عقد جهان را زمانه ای ست دگر که پیشکار قضا و مدبرست قدر. انوری. پیشکار حرص را بر من نبینی دسترس تا شهنشاه قناعت شد مرا فرمانروا. خاقانی. پیشگاه حضرتش را پیشکار از بنات النعش و جوزا دیده ام. خاقانی. از هنر و بذل مال و ز کرم و حسن رای زیبد اگر چون حسن صد بودت پیشکار. خاقانی. شاه علاءالدول داور اعظم که هست هم ازلش پیشرو هم ابدش پیشکار. خاقانی. در صفۀ تو دختر قیصر بساط بوس در پیشگاه تو زن فغفور پیشکار. خاقانی. پیشکارانش خراج از هندوچین آورده اند چاوشانش دست بر چیپال و خان افشانده اند. خاقانی. بادش سعادت دستیار، ارواح قدسی دوستار اجرام علوی پیشکار، ایزد نگهبان باد هم. خاقانی. سر برآورد کرد روشن رای کرد خالی ز پیشکاران جای. نظامی. و از مهارت محترفه و فراهت پیشکاران و حذاقت استادان اصفهان... (ترجمه محاسن اصفهان ص 78). ای مهر تو رهنمای امید وی کین تو پیشکار حرمان. عمادی. وفا پایمرد و سخا دستیار ظرافت ندیم و ادب پیشکار. ظهوری. دوستداران دوستکامند و حریفان با ادب پیشکاران نیکنام و صف نشینان نیکخواه. حافظ. صف نشینان نیکخواه و پیشکاران با ادب دوستداران صاحب اسرار و حریفان دوستکام. حافظ. - پیشکار کشتی، ظاهراً سر و رئیس ملاحان: بعد سه روز آه باد بنشست پیشکار کشتی نگاه کرد و فریاد برآورد و زاری کرد که ای مسلمانان شهادت بیارید که کار ما به آخر رسید... ما گفتیم آخرچه افتاده است. (مجمل التواریخ و القصص). ، مدیر و مستشار. وزیر عاقل. نائب. معاون. حاکم و مانند او. قائم مقام (در تداول دورۀ قاجاریه). وکیل. نگهبان گنج و تخت و سرا و آب و ضیاع. آنکه کارهای صاحب متمشی گرداند. مباشر. ممد و معاون و مدد کار. (برهان) : ای آفتاب صد هزار آفتاب ای پیشکار صد هزار انجمن. فرخی. و کارها فرو بماند تا جوانی را که معتمد بود پیشکار امیر کرد بخلافت خود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364). ما کدخدایان پیشکار محتشمان باشیم. برما فریضه است که صلاح نگاه داشتیمی. (تاریخ بیهقی ص 354 ایضاً). ارتکین را حاجب خود خواست و پسندید تا پیشکار او باشد و اگر ناشایسته است دور کرده آید. (تاریخ بیهقی ص 636 ایضاً). سرهنگ بوعلی کوتوال را خلعت داد و مثال داد تاپیشکار فرزند و کارهای غزنین باشد. (تاریخ بیهقی ص 512 ایضاً). چون ننازم بهر داماد و وصی و اولاد او گر بنازی تو به تازه پیشکاران ناصبی. ناصرخسرو. هست بدو گشتم و زبان و سخن هر دو بدین گشت پیشکار مرا. ناصرخسرو. نامشان زی تو ستاره است ولیکن سوی من پیشکاران و رقیبان قضا و قدرند. ناصرخسرو. و در آن روزگاران امراء، پیشکاران خلیفه را خواندندی. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 171). عمر ابد را شده مدت او پیشکار سرّ ازل را شده خامۀ او ترجمان. خاقانی. و در آن وقت وزیر و پیشکارو دستور و کارگزار سالار بوژگان بود. (راوندی، راحهالصدور ص 104). و رئیس الرؤسا که پیشکار بود و شخصی بکمال فضل و نبل آراسته، بزاری زار بکشتند. (راوندی، راحهالصدور ص 108)، نایب الحکومۀ شهر با حضور حاکم در آنجا، در اصطلاح امروز رئیس مالیۀ شهری درجۀ اول با نواحی اطراف آن و نیز رئیس دارائی مرکز استان، در اصطلاح مقنیان و کاریزکنان، قسمت پیشین کار قنات هنگام تنقیه ولای روبی، پیشیار. پیشاب. قاروره. دلیل. (شرف نامۀ منیری). تفسره
شاگرد و مزدور. (برهان)، خادم. خادمه. سرپائی. پیشخدمت. خدمتکار. پرستنده. فرمانی. فرمانبرداری. مطیع. بزرگترین چاکر و نوکر هر مرد بزرگ و صاحب دستگاه که نیابت کارهای او کند. مقابل پیشگاه: نه ماه سیامی نه ماه فلک [سپهر] که اینت غلامست و آن پیشکار. رودکی. بخت و دولت چو پیشکار تواند نصرت و فتح پیشیار تو باد. رودکی. بسر برنهاده یکی پیشکار که بودی خورش نزد او استوار. فردوسی. همه گرزدارانش زرین کمر همه پیشکارانش با زیب و فر. فردوسی. بیامد رسن بستد از پیشکار شد آن دلو دشوار بر شهریار. فردوسی. من از بیم آن نامور شهریار چنین آبکش گشتم و پیشکار. فردوسی. اگر شهریاری و گر پیشکار تو اندر گذاری [تو ناپایداری] و او پایدار. فردوسی. چنویی بدست یکی پیشکار تبه شد تو تیمار بیشی مدار. فردوسی. به پیش براهام شد پیشکار بگفت آنچه بشنید از آن نامدار. فردوسی. چنین داد پاسخ ورا پیشکار که مهمان ابا گرزۀ گاوسار... فردوسی. کجا پیشکار شبانان ماست بر آوردۀ دشتبانان ماست. فردوسی. چنین داد پاسخ ورا [ضحاک را] پیشکار که ایدون گمانم من ای شهریار... فردوسی. چنین دادپاسخ ورا پیشکار که هست این یکی نامۀ شهریار. فردوسی. نمک خورده هر گوشت چون چل هزار ز هر سو به دریا کشد پیشکار. فردوسی. بشد نیز بدمهر دو پیشکار کشیدند بر خون، تن شهریار. فردوسی. ورا گفت گشتاسب کای شهریار منم بر درت چون یکی پیشکار. فردوسی. بفرمود رستم که تا پیشکار یکی جامه آرد برش پر نگار. فردوسی. مبادا که از کارداران من گر از لشکرو پیشکاران من... فردوسی. چو بشنید پویان بشد پیشکار بنزد براهام شد کاین سوار. فردوسی. به پیش براهام شدپیشکار بگفت آنچه بشنید از آن نامدار. فردوسی. چهارم چنین گفت با پیشکار که پیغام بگذار و پاسخ بیار. فردوسی. مرا با پری راست کردی بخوبی پری مر مرا پیشکارست و چاکر. فرخی. میان بسته بر گونۀ پیشکاری. فرخی. این جهان از دست آن شاهان برون کردی که بود هر یکی را چون فریدون ملک صد پیشکار. فرخی. همیشه چنین بخت یار تو باد جهان پیش کار تو چون پیشکار. فرخی. مریخ روز معرکه شاهاغلام تست چونانکه زهره روز میزد تو پیشکار. فرخی. تو آن پادشاهی که بر درگه تو ملوک جهان پیشکارند و چاکر. فرخی. ایزداو را یار و دولت پیشکار او بکام دل مکین اندر مکان. فرخی. سرایی بد سعادت پیشکارش زمانه چاکر و دولت کدیور. لبیبی. رایت منصور او را فتح باشد پیشرو طالع مسعود او را بخت باشد پیشکار. منوچهری. بخوبی بتان پیشکار منند بمردی سواران شکار منند. اسدی. گرفته خورشها همه کوه و دشت کشان پیشکار آب و دستار و تشت. اسدی. سراپرده و خیمه و پیشکار عماری و پیل و کت شاهوار. اسدی. عالمش زیر رکاب است و فلک زیر نگین آفتابش زیر دست است و زمانه پیشکار. قطران. بر جهان پیشکاران فخر دارد جاودان آنکه روز بار تو یک روز دربانی کند. قطران. ز جهل تو اکنون همی جان دانا کند پیشکار ترا پیشکاری. ناصرخسرو. به دانه تخمها در پیشکارانند مردم را که هر یک زآن یکی کار و یکی پیشه دگر دارد. ناصرخسرو. ور اندر یافتن مر پیشکاران را چو درماند بر آن کو برتر است از عقل خیره وهم بگمارد. ناصرخسرو. جهان پیشکاری ست از [زی] مرد دانا که بر سر یکی نامبردار دارد. ناصرخسرو. کار خداوندگار خود نکند بلکه همی کار پیشکار کند. ناصرخسرو. خورشید پیشکار و قمر ساقی لاله سماک و نرگس پروینم. ناصرخسرو. چاکر قبچاق شد شریف و ز دل حرۀ او پیشکار خاتون شد. ناصرخسرو. وآن بندها که که بست فلاطون به پیش من مومی است سست پیش کهین پیشکار من. ناصرخسرو. چو گشت آشفته گردد پیشگاهی رهی و بنده پیش پیشکاری. ناصرخسرو. من خانه ندیده ام جز این هرگز گردنده و پیشکار و فرمانی. ناصرخسرو. شتربان و فراش با دیگ پر نبودند جز پیشکار علی. ناصرخسرو. و گر آرزو تست کازادگان ترا پیشکاران شوند و خدم بداد و دهش جوی حشمت که مرد بدین دو تواند شدن محتشم. ناصرخسرو. بنده ای را سند بخشی پیشکاری را طراز کهتری را بر زمین خاوران مهتر کنی. ناصرخسرو. بدانش مر این پیشکار تنت را رها کن ازین پیشکاری و خواری. ناصرخسرو. و مردم را بر چهار گروه کرد: گروهی لشکریان و گروهی عالمان و دانایان و گروهی پیشکاران و گروهی را گفت بدکان و بازار باشید و کار کنید. (قصص الانبیاء ص 36). خطا هرگز نیفتد حزم او را که او را سعد گردون پیشکار است. مسعودسعد. وصف او را چو وهم و خاطر من بی عدد پیشکار و مزدورست. مسعودسعد. دولت کاردان کارگزار در همه کار پیشکار تو باد. مسعودسعد. سعد ملک آن محترم سعدی که سعدین فلک پیشکارانند و او بر پیشکاران پیشگاه. سوزنی. از بوسه گاه خوبان شکر شکار باشی تا پیشگاه باشی و اقبال پیشکار. سوزنی. پیشکار ضمیر و رای تواند جرم مهر مضیئی و ماه منیر. سوزنی. بحل و عقد جهان را زمانه ای ست دگر که پیشکار قضا و مدبرست قدر. انوری. پیشکار حرص را بر من نبینی دسترس تا شهنشاه قناعت شد مرا فرمانروا. خاقانی. پیشگاه حضرتش را پیشکار از بنات النعش و جوزا دیده ام. خاقانی. از هنر و بذل مال و ز کرم و حسن رای زیبد اگر چون حسن صد بودت پیشکار. خاقانی. شاه علاءالدول داور اعظم که هست هم ازلش پیشرو هم ابدش پیشکار. خاقانی. در صفۀ تو دختر قیصر بساط بوس در پیشگاه تو زن فغفور پیشکار. خاقانی. پیشکارانش خراج از هندوچین آورده اند چاوشانش دست بر چیپال و خان افشانده اند. خاقانی. بادش سعادت دستیار، ارواح قدسی دوستار اجرام علوی پیشکار، ایزد نگهبان باد هم. خاقانی. سر برآورد کرد روشن رای کرد خالی ز پیشکاران جای. نظامی. و از مهارت محترفه و فراهت پیشکاران و حذاقت استادان اصفهان... (ترجمه محاسن اصفهان ص 78). ای مهر تو رهنمای امید وی کین تو پیشکار حرمان. عمادی. وفا پایمرد و سخا دستیار ظرافت ندیم و ادب پیشکار. ظهوری. دوستداران دوستکامند و حریفان با ادب پیشکاران نیکنام و صف نشینان نیکخواه. حافظ. صف نشینان نیکخواه و پیشکاران با ادب دوستداران صاحب اسرار و حریفان دوستکام. حافظ. - پیشکار کشتی، ظاهراً سر و رئیس ملاحان: بعد سه روز آه باد بنشست پیشکار کشتی نگاه کرد و فریاد برآورد و زاری کرد که ای مسلمانان شهادت بیارید که کار ما به آخر رسید... ما گفتیم آخرچه افتاده است. (مجمل التواریخ و القصص). ، مدیر و مستشار. وزیر عاقل. نائب. معاون. حاکم و مانند او. قائم مقام (در تداول دورۀ قاجاریه). وکیل. نگهبان گنج و تخت و سرا و آب و ضیاع. آنکه کارهای صاحب متمشی گرداند. مباشر. ممد و معاون و مدد کار. (برهان) : ای آفتاب صد هزار آفتاب ای پیشکار صد هزار انجمن. فرخی. و کارها فرو بماند تا جوانی را که معتمد بود پیشکار امیر کرد بخلافت خود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364). ما کدخدایان پیشکار محتشمان باشیم. برما فریضه است که صلاح نگاه داشتیمی. (تاریخ بیهقی ص 354 ایضاً). ارتکین را حاجب خود خواست و پسندید تا پیشکار او باشد و اگر ناشایسته است دور کرده آید. (تاریخ بیهقی ص 636 ایضاً). سرهنگ بوعلی کوتوال را خلعت داد و مثال داد تاپیشکار فرزند و کارهای غزنین باشد. (تاریخ بیهقی ص 512 ایضاً). چون ننازم بهر داماد و وصی و اولاد او گر بنازی تو به تازه پیشکاران ناصبی. ناصرخسرو. هست بدو گشتم و زبان و سخن هر دو بدین گشت پیشکار مرا. ناصرخسرو. نامشان زی تو ستاره است ولیکن سوی من پیشکاران و رقیبان قضا و قدرند. ناصرخسرو. و در آن روزگاران امراء، پیشکاران خلیفه را خواندندی. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 171). عمر ابد را شده مدت او پیشکار سرّ ازل را شده خامۀ او ترجمان. خاقانی. و در آن وقت وزیر و پیشکارو دستور و کارگزار سالار بوژگان بود. (راوندی، راحهالصدور ص 104). و رئیس الرؤسا که پیشکار بود و شخصی بکمال فضل و نبل آراسته، بزاری زار بکشتند. (راوندی، راحهالصدور ص 108)، نایب الحکومۀ شهر با حضور حاکم در آنجا، در اصطلاح امروز رئیس مالیۀ شهری درجۀ اول با نواحی اطراف آن و نیز رئیس دارائی مرکز استان، در اصطلاح مقنیان و کاریزکنان، قسمت پیشین کار قنات هنگام تنقیه ولای روبی، پیشیار. پیشاب. قاروره. دلیل. (شرف نامۀ منیری). تفسره
پیشکار، خدمتکار، مزدور، شاگرد، مددکار، معاون، برای مثال بخت ودولت چو پیشکار تواند / نصرت وفتح پیشیار تو باد (رودکی - ۵۲۱) شاش، ادرار، مایعی زرد رنگ مرکب از آب اسید اوریک نمک طعام و املاح دیگر که از طریق آلت تناسلی دفع می شود شاش، ادرار، پیشاب، بول، زهراب، پیشار، میزک، چامیز، چامیر، چامین، چمین، کمیز، گمیز، شاشه، قاروره که پیشاب بیمار را در آن کنند و نزد طبیب ببرند، برای مثال بر روی پزشک زن میندیش / چون بود درست پیشیارت (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۸۷)
پیشکار، خدمتکار، مزدور، شاگرد، مددکار، معاون، برای مِثال بخت ودولت چو پیشکار تواند / نصرت وفتح پیشیار تو باد (رودکی - ۵۲۱) شاش، اِدرار، مایعی زرد رنگ مرکب از آب اسید اوریک نمک طعام و املاح دیگر که از طریق آلت تناسلی دفع می شود شاش، اِدرار، پیشاب، بَول، زَهراب، پیشار، میزَک، چامیز، چامیر، چامین، چَمین، کُمیز، گُمیز، شاشه، قاروره که پیشاب بیمار را در آن کنند و نزد طبیب ببرند، برای مِثال بر روی پزشک زن میندیش / چون بود درست پیشیارت (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۸۷)
شاش، ادرار، مایعی زرد رنگ مرکب از آب اسید اوریک نمک طعام و املاح دیگر که از طریق آلت تناسلی دفع می شود شاش، ادرار، پیشاب، بول، زهراب، پیشیار، میزک، چامیز، چامیر، چامین، چمین، کمیز، گمیز، شاشه
شاش، اِدرار، مایعی زرد رنگ مرکب از آب اسید اوریک نمک طعام و املاح دیگر که از طریق آلت تناسلی دفع می شود شاش، اِدرار، پیشاب، بَول، زَهراب، پیشیار، میزَک، چامیز، چامیر، چامین، چَمین، کُمیز، گُمیز، شاشه
رئیس و مهتر باشد. (اوبهی) ، بمعنی پیشکار است که مزدور و خدمتگزار باشد: ای که مه با کمال خوبی خویش پیش روی تو پیشکاره بود. عمادی شهریاری. ، ماماچه و قابله. حاضنه. (منتهی الارب) ، فرش اطاق مهمانخانه
رئیس و مهتر باشد. (اوبهی) ، بمعنی پیشکار است که مزدور و خدمتگزار باشد: ای که مه با کمال خوبی خویش پیش روی تو پیشکاره بود. عمادی شهریاری. ، ماماچه و قابله. حاضنه. (منتهی الارب) ، فرش اطاق مهمانخانه
بمعنی پیشاب آدمی است عموماً و قارورۀ بیمار خصوصاً که پیش طبیب آرند، (آنندراج)، ادرار، بول، قاروره، پیشیار، تفسره: پزشک آمد و دید پیشار شاه سوی تندرستی نبد کار شاه، فردوسی، رجوع به پیشیار شود
بمعنی پیشاب آدمی است عموماً و قارورۀ بیمار خصوصاً که پیش طبیب آرند، (آنندراج)، ادرار، بول، قاروره، پیشیار، تفسره: پزشک آمد و دید پیشار شاه سوی تندرستی نبد کار شاه، فردوسی، رجوع به پیشیار شود
از اوستائی ’پئیتی کار’ و پهلوی پتکار، پیگار. جنگ. (لغت نامۀ اسدی). رزم. نبرد. حرب. محاربه. خصومت. جدل. (مجمل اللغه). جدال. (برهان) (مجمل اللغه). مجادله. مأج. کشمکش. مرن. مریه. (منتهی الارب). آورد. کارزار. فرخاش. ناورد. وغا. هیجا. پرخاش. ستیز. وقعه. صاحب غیاث بکاف عربی و فارسی آرد و گویدمعنی ترکیبی آن امری است که نسبت داشته باشد به پا و آن عبارتست از ثبات قدم و افشردن که از لوازم جنگ است و بمعنی جنگ و جدل مجاز است - انتهی. صاحب آنندراج آرد، پیگار بکاف فارسی جنگ و جدل.. مشهور بکاف تازی است مرکب از پی بمعنی پای و کار که ترجمه امرست یا گار که کلمه نسبت است و علی التقدیرین معنی ترکیبی آن امری که نسبت داشته باشد بپای و آن عبارت از ثبات قدم و افشردن پای است که از لوازم جنگ بلکه عمده آن است پس جنگ و جدل مجاز بود - انتهی: چنین گفت شیرو که ای زورمند بپیکار پیش دلیران مخند. فردوسی. نخستین که بر کلک بنهاد شست بیابان ز پیکار ترکان برست. فردوسی. از آن خستگی پشت برگاشته درو دشت پیکار بگذاشته. فردوسی. نیاید بنزدیک ایرانیان ببندند پیکار او را میان. فردوسی. شنیدند و دیدند کردار من بژوبین زدن جنگ و پیکار من. فردوسی. کسی زین بزرگان پدیدار نیست وزین با جهاندار پیکار نیست. فردوسی. به نرسی یکی نامه بنوشت شاه ز پیکار ترکان و کار سپاه. فردوسی. جزاز جنگ و پیکار چاره ندید خروش از میان سپه برکشید. فردوسی. یکی آتش از تارک گرگسار برآمد ز پیکار اسفندیار. فردوسی. دل و جنگ و کین را بیکسو نهاد وزان پس نکرد او ز پیکاریاد. فردوسی. ببخشید جانشان بگفتار اوی چو بشنید زاری و پیکار اوی. فردوسی. بیک تیر ازو پشت برگاشتند بدو دشت پیکار بگذاشتند. فردوسی. به پیکارپیش من آرد سپاه مگر بازخواهم ازو کین شاه. فردوسی. همی کژ بدانست گفتار اوی بیاراست دل را به پیکار اوی. فردوسی. همان به که سوی خراسان شویم ز پیکار دشمن تن آسان شویم. فردوسی. ز گل بهرۀ من بجز خار نیست بدین با جهاندار پیکار نیست. فردوسی. خداوند ما و شما خود یکیست به یزدانمان هیچ پیکار نیست. فردوسی. چو بشنید کاوس گفتار اوی بیاراست لشکر به پیکار اوی. فردوسی. چو سرخه بدانگونه پیکار دید سنان فرامرز سالار دید. فردوسی. تهمتن چو از خواب بیدار شد سر پر خرد پر ز پیکار شد. فردوسی. بسی کرد اندیشه های دراز ز هر گونه ای کرد پیکار ساز. فردوسی. اگر سام آید همان است جنگ که دیده ست پیکار و رزم نهنگ. فردوسی. چه نامی بدینسان بجنگ آمده به پیکارشیر و پلنگ آمده. فردوسی. بخندید رستم ز گرز گران که اینست پیکار افغانیان. فردوسی. پس و پشت او چند از ایرانیان بپیکار آن گرگ بسته میان. فردوسی. بگیتی به از مردمی کار نیست بدین با تو دانش به پیکار نیست. فردوسی. بگردد بسی گرد آن رزمگاه ز پیکار او خیره گردد سپاه. فردوسی. سخن گفت کیخسرو از رزمگاه وزآن رنج و پیکار توران سپاه. فردوسی. ببینی تو پیکار مردان کنون شود دشت یکسر چو دریای خون. فردوسی. چو دشمن بدیوار گیرد پناه ز پیکار و کینش نترسد سپاه. فردوسی. سپه را کنم زین سپس بر دو نیم سر آمد کنون روز پیکار و بیم. فردوسی. ز خوی بد او سخن نشنوم ز پیکار او یکزمان نغنوم. فردوسی. ز کاوس و از خام گفتار اوی ز خوی بد و رای و پیکار اوی. فردوسی. که چون مرغ پر بسته بودی بدام همه کار ناکام و پیکار خام. فردوسی. کسی زین بزرگان به پیکار نیست بدین با خداوند پیکار نیست. فردوسی. نباید که با وی شوی جنگجوی به پیکار روی اندر آری به روی. فردوسی. چرا این مردم دانا و زیرک سار و فرزانه به تیمارو عذاب اندر ابادولت بپیکار است. اگرگل بارد از صد برگ ابا زیتون ز بخت او بر آن زیتون وآن گلبن بحاصل خنجک و خار است. خسروی. امیر جنگجوی ایاز اویماق دل و بازوی خسرو روز پیکار. فرخی. خدایگان زمانه چو این خبر بشنید چه گفت، گفت همی خواستم من این پیکار. فرخی. روز پیکار و روز کردن کار بستدندی ز شیر شرزه شکار. عنصری. به دل گفت اگر جنگجوئی کنم بپیکار او سرخروئی کنم. عنصری. دشمن ز دوپستان اجل شیر بدوشد. بگذارد حنجر بدم خنجر پیکار. منوچهری. چو بچه را کند از شیر خویش مادر باز سیاه کردن پستان نباشد از پیکار. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی). ز پیکار بد دل هراسان بود بنظاره بر جنگ آسان بود. اسدی. همه کار پیکار و رزم ایزدی است که داند که فرجام پیروز کیست. اسدی. من ایدر به پیکار و رزم آمدم نه از بهر شادی و بزم آمدم. اسدی. غو کوس بر چرخ مه برکشید به پیکار دشمن سپه برکشید. اسدی. چو زنهار خواهند زنهار ده که زنهاردادن ز پیکار به. اسدی. هیچکس را با قضای آسمان پیکار نیست. قطران. هیچ توری رانفرماید خرد پیکار او ور بفرماید بخون اندر شود مستور تور. قطران. نکرد از جملگی اهل خراسان کسی زو بیشتر با دهرپیکار. ناصرخسرو. تا به پیکار بود صلح طمع میدار چو بصلح آمد میترس ز پیکارش. ناصرخسرو. چون ندهی داد خویش و داد بخواهی نیست جز این چیز اصل و مایۀ پیکار. ناصرخسرو. اصل اسلام زین دو چیز آمد قران و ذوالفقار نه مسلمان و نه مشرک را درین پیکار نیست. ناصرخسرو. پر طوطی و عندلیب اشجارش بی هیچ بلاو هیچ پیکاری. ناصرخسرو. بچۀ تست همه خلق و تو چون گربه روز و شب با بچۀ خویش به پیکاری. ناصرخسرو. و پسری را با چند برادر و با سی هزار مرد بطوس سپارد تا به پیکار رود. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 44). و همانا چنان صواب تر که به پیکار فرستد. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 67). روز کوشش چو زیر ران آری آن قضا پیکر قدر پیکار. قوامی (از شرفنامه). نیاز گر بدرد پیکر مرا از هم نبینی از پی کار نیاز پیکارم. خاقانی. سر خیل شیاطین شد پی گور ز پیکانت باد از پی کار دین پیکار تو عالم را. خاقانی. آتش تیغ او گه پیکار شعله در قصر قیصر اندازد. خاقانی. در مقام عزعزلت در صف دیوان عهد راست گویی روستم پیکار و عنقاپیکرم. خاقانی. روز از فلک بودهمه فریادش شب با زحل بود همه پیکارش. خاقانی. پیر و جوان بر خطر از کار تو شهر و ده آزرده زپیکار تو. نظامی. به هر جا که باشی ز پیکار و سور مباش از رفیقی سزاوار دور. نظامی. گر تو اهل دل نه ای بیدار باش طالب دل باش و در پیکار باش. مولوی. ورنه خالی کن جوالت را ز سنگ بازخر خو را ازین پیکار و ننگ. مولوی. بنده وار آمدم به زنهارت که ندارم سلاح پیکارت. سعدی. به پیکار دشمن دلیران فرست هزبران به ناورد شیران فرست. سعدی. ندارد ز پیکار و ناورد باک. سعدی. چو شمشیر پیکار برداشتی نگهدار پنهان ره آشتی. سعدی. چو شاید گرفتن بنرمی دیار بپیکار خون از مشامی میار. سعدی. حذر کن ز پیکار کمتر کسی که از قطره سیلاب دیدم بسی. سعدی. دو عاقل را نباشد کین و پیکار نه دانا خود ستیزد با سبکبار. سعدی. مخاصمه، پیکار کردن با کسی. غلث، مرد سخت پیکار. تغازز، خصومت و پیکار نمودن با کسی. عناش، با دشمن پیکار و کارزار کننده. غاز، مرد پیکار. تکاهل، با هم پیکار کردن و خصومت نمودن. هیزعه، بانگ و خروش در پیکار. خصومه، پیکار کردن با کسی. خصام، پیکار کردن با کسی. (منتهی الارب). مجادله، جدال، پیکار سخت کردن با یکدیگر. (تاج المصادر بیهقی) ، جدل. مجادله. ناسازواری. بدخویی: و گر بازگردم ازین رزمگاه شوم رزم ناکرده نزدیک شاه. همان خشم و پیکار باز آورد بدین غم تن اندر گداز آورد. فردوسی. ، مجادلۀ زبانی: چنین گفت کای خام پیکارتان شنیدن نیرزید گفتارتان. فردوسی. ، گلاویز. دست به یقه. آویزان: جوانیش را خوی بد یار بود ابا بدهمیشه بپیکار بود. فردوسی. ، خشم: کسی کو بزندان و بند من است گشادنش درد و گزند من است ز خشم و ز بندمن آزاد گشت ز بهر تو پیکار من باد گشت. فردوسی. ، سخن بیهوده: به هستیش باید که خستو شوی ز گفتار پیکار یکسو شوی. فردوسی. ز خوی بد او سخن نشنوم ز پیکار او یک زمان نغنوم. فردوسی. ناحیت سپاهیان و مردم آن جهانیان را عبرتی تمام است. باید که جوابی جزم و قاطع دهید نه عشوه و پیکار. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 20 و 21). ابلهی دید اشتری بچرا گفت نقشت همه کژست چرا گفت اشتر که اندرین پیکار عیب نقاش میکنی هشدار. سنائی. ، قصد و اراده. (برهان)
از اوستائی ’پئیتی کار’ و پهلوی پتکار، پیگار. جنگ. (لغت نامۀ اسدی). رزم. نبرد. حرب. محاربه. خصومت. جدل. (مجمل اللغه). جدال. (برهان) (مجمل اللغه). مجادله. مأج. کشمکش. مرن. مریه. (منتهی الارب). آورد. کارزار. فرخاش. ناورد. وغا. هیجا. پرخاش. ستیز. وقعه. صاحب غیاث بکاف عربی و فارسی آرد و گویدمعنی ترکیبی آن امری است که نسبت داشته باشد به پا و آن عبارتست از ثبات قدم و افشردن که از لوازم جنگ است و بمعنی جنگ و جدل مجاز است - انتهی. صاحب آنندراج آرد، پیگار بکاف فارسی جنگ و جدل.. مشهور بکاف تازی است مرکب از پی بمعنی پای و کار که ترجمه امرست یا گار که کلمه نسبت است و علی التقدیرین معنی ترکیبی آن امری که نسبت داشته باشد بپای و آن عبارت از ثبات قدم و افشردن پای است که از لوازم جنگ بلکه عمده آن است پس جنگ و جدل مجاز بود - انتهی: چنین گفت شیرو که ای زورمند بپیکار پیش دلیران مخند. فردوسی. نخستین که بر کلک بنهاد شست بیابان ز پیکار ترکان برست. فردوسی. از آن خستگی پشت برگاشته درو دشت پیکار بگذاشته. فردوسی. نیاید بنزدیک ایرانیان ببندند پیکار او را میان. فردوسی. شنیدند و دیدند کردار من بژوبین زدن جنگ و پیکار من. فردوسی. کسی زین بزرگان پدیدار نیست وزین با جهاندار پیکار نیست. فردوسی. به نرسی یکی نامه بنوشت شاه ز پیکار ترکان و کار سپاه. فردوسی. جزاز جنگ و پیکار چاره ندید خروش از میان سپه برکشید. فردوسی. یکی آتش از تارک گرگسار برآمد ز پیکار اسفندیار. فردوسی. دل و جنگ و کین را بیکسو نهاد وزان پس نکرد او ز پیکاریاد. فردوسی. ببخشید جانشان بگفتار اوی چو بشنید زاری و پیکار اوی. فردوسی. بیک تیر ازو پشت برگاشتند بدو دشت پیکار بگذاشتند. فردوسی. به پیکارپیش من آرد سپاه مگر بازخواهم ازو کین شاه. فردوسی. همی کژ بدانست گفتار اوی بیاراست دل را به پیکار اوی. فردوسی. همان به که سوی خراسان شویم ز پیکار دشمن تن آسان شویم. فردوسی. ز گل بهرۀ من بجز خار نیست بدین با جهاندار پیکار نیست. فردوسی. خداوند ما و شما خود یکیست به یزدانمان هیچ پیکار نیست. فردوسی. چو بشنید کاوس گفتار اوی بیاراست لشکر به پیکار اوی. فردوسی. چو سرخه بدانگونه پیکار دید سنان فرامرز سالار دید. فردوسی. تهمتن چو از خواب بیدار شد سر پر خرد پر ز پیکار شد. فردوسی. بسی کرد اندیشه های دراز ز هر گونه ای کرد پیکار ساز. فردوسی. اگر سام آید همان است جنگ که دیده ست پیکار و رزم نهنگ. فردوسی. چه نامی بدینسان بجنگ آمده به پیکارشیر و پلنگ آمده. فردوسی. بخندید رستم ز گرز گران که اینست پیکار افغانیان. فردوسی. پس و پشت او چند از ایرانیان بپیکار آن گرگ بسته میان. فردوسی. بگیتی به از مردمی کار نیست بدین با تو دانش به پیکار نیست. فردوسی. بگردد بسی گرد آن رزمگاه ز پیکار او خیره گردد سپاه. فردوسی. سخن گفت کیخسرو از رزمگاه وزآن رنج و پیکار توران سپاه. فردوسی. ببینی تو پیکار مردان کنون شود دشت یکسر چو دریای خون. فردوسی. چو دشمن بدیوار گیرد پناه ز پیکار و کینش نترسد سپاه. فردوسی. سپه را کنم زین سپس بر دو نیم سر آمد کنون روز پیکار و بیم. فردوسی. ز خوی بد او سخن نشنوم ز پیکار او یکزمان نغنوم. فردوسی. ز کاوس و از خام گفتار اوی ز خوی بد و رای و پیکار اوی. فردوسی. که چون مرغ پر بسته بودی بدام همه کار ناکام و پیکار خام. فردوسی. کسی زین بزرگان به پیکار نیست بدین با خداوند پیکار نیست. فردوسی. نباید که با وی شوی جنگجوی به پیکار روی اندر آری به روی. فردوسی. چرا این مردم دانا و زیرک سار و فرزانه به تیمارو عذاب اندر ابادولت بپیکار است. اگرگل بارد از صد برگ ابا زیتون ز بخت او بر آن زیتون وآن گلبن بحاصل خنجک و خار است. خسروی. امیر جنگجوی ایاز اویماق دل و بازوی خسرو روز پیکار. فرخی. خدایگان زمانه چو این خبر بشنید چه گفت، گفت همی خواستم من این پیکار. فرخی. روز پیکار و روز کردن کار بستدندی ز شیر شرزه شکار. عنصری. به دل گفت اگر جنگجوئی کنم بپیکار او سرخروئی کنم. عنصری. دشمن ز دوپستان اجل شیر بدوشد. بگذارد حنجر بدم خنجر پیکار. منوچهری. چو بچه را کند از شیر خویش مادر باز سیاه کردن پستان نباشد از پیکار. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی). ز پیکار بد دل هراسان بود بنظاره بر جنگ آسان بود. اسدی. همه کار پیکار و رزم ایزدی است که داند که فرجام پیروز کیست. اسدی. من ایدر به پیکار و رزم آمدم نه از بهر شادی و بزم آمدم. اسدی. غو کوس بر چرخ مه برکشید به پیکار دشمن سپه برکشید. اسدی. چو زنهار خواهند زنهار ده که زنهاردادن ز پیکار به. اسدی. هیچکس را با قضای آسمان پیکار نیست. قطران. هیچ توری رانفرماید خرد پیکار او ور بفرماید بخون اندر شود مستور تور. قطران. نکرد از جملگی اهل خراسان کسی زو بیشتر با دهرپیکار. ناصرخسرو. تا به پیکار بود صلح طمع میدار چو بصلح آمد میترس ز پیکارش. ناصرخسرو. چون ندهی داد خویش و داد بخواهی نیست جز این چیز اصل و مایۀ پیکار. ناصرخسرو. اصل اسلام زین دو چیز آمد قران و ذوالفقار نه مسلمان و نه مشرک را درین پیکار نیست. ناصرخسرو. پر طوطی و عندلیب اشجارش بی هیچ بلاو هیچ پیکاری. ناصرخسرو. بچۀ تست همه خلق و تو چون گربه روز و شب با بچۀ خویش به پیکاری. ناصرخسرو. و پسری را با چند برادر و با سی هزار مرد بطوس سپارد تا به پیکار رود. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 44). و همانا چنان صواب تر که به پیکار فرستد. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 67). روز کوشش چو زیر ران آری آن قضا پیکر قدر پیکار. قوامی (از شرفنامه). نیاز گر بدرد پیکر مرا از هم نبینی از پی کار نیاز پیکارم. خاقانی. سر خیل شیاطین شد پی گور ز پیکانت باد از پی کار دین پیکار تو عالم را. خاقانی. آتش تیغ او گه پیکار شعله در قصر قیصر اندازد. خاقانی. در مقام عزعزلت در صف دیوان عهد راست گویی روستم پیکار و عنقاپیکرم. خاقانی. روز از فلک بودهمه فریادش شب با زحل بود همه پیکارش. خاقانی. پیر و جوان بر خطر از کار تو شهر و ده آزرده زپیکار تو. نظامی. به هر جا که باشی ز پیکار و سور مباش از رفیقی سزاوار دور. نظامی. گر تو اهل دل نه ای بیدار باش طالب دل باش و در پیکار باش. مولوی. ورنه خالی کن جوالت را ز سنگ بازخر خو را ازین پیکار و ننگ. مولوی. بنده وار آمدم به زنهارت که ندارم سلاح پیکارت. سعدی. به پیکار دشمن دلیران فرست هزبران به ناورد شیران فرست. سعدی. ندارد ز پیکار و ناورد باک. سعدی. چو شمشیر پیکار برداشتی نگهدار پنهان ره آشتی. سعدی. چو شاید گرفتن بنرمی دیار بپیکار خون از مشامی میار. سعدی. حذر کن ز پیکار کمتر کسی که از قطره سیلاب دیدم بسی. سعدی. دو عاقل را نباشد کین و پیکار نه دانا خود ستیزد با سبکبار. سعدی. مخاصمه، پیکار کردن با کسی. غلث، مرد سخت پیکار. تغازز، خصومت و پیکار نمودن با کسی. عناش، با دشمن پیکار و کارزار کننده. غاز، مرد پیکار. تکاهل، با هم پیکار کردن و خصومت نمودن. هیزعه، بانگ و خروش در پیکار. خصومه، پیکار کردن با کسی. خصام، پیکار کردن با کسی. (منتهی الارب). مجادله، جدال، پیکار سخت کردن با یکدیگر. (تاج المصادر بیهقی) ، جدل. مجادله. ناسازواری. بدخویی: و گر بازگردم ازین رزمگاه شوم رزم ناکرده نزدیک شاه. همان خشم و پیکار باز آورد بدین غم تن اندر گداز آورد. فردوسی. ، مجادلۀ زبانی: چنین گفت کای خام پیکارتان شنیدن نیرزید گفتارتان. فردوسی. ، گلاویز. دست به یقه. آویزان: جوانیش را خوی بد یار بود ابا بدهمیشه بپیکار بود. فردوسی. ، خشم: کسی کو بزندان و بند من است گشادنش درد و گزند من است ز خشم و ز بندمن آزاد گشت ز بهر تو پیکار من باد گشت. فردوسی. ، سخن بیهوده: به هستیش باید که خستو شوی ز گفتار پیکار یکسو شوی. فردوسی. ز خوی بد او سخن نشنوم ز پیکار او یک زمان نغنوم. فردوسی. ناحیت سپاهیان و مردم آن جهانیان را عبرتی تمام است. باید که جوابی جزم و قاطع دهید نه عشوه و پیکار. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 20 و 21). ابلهی دید اشتری بچرا گفت نقشت همه کژست چرا گفت اشتر که اندرین پیکار عیب نقاش میکنی هشدار. سنائی. ، قصد و اراده. (برهان)
برابر شغل. مقابل عمل. حاجب بزرگ امیرعلی قریب... در پیش کار ایستاده، کارهای دولتی را راندن گرفت. (تاریخ بیهقی) ، پیش جنگ. بمیدان جنگ. بمعرکۀ کارزار: امیر برنشست و پیش کار رفت با نفس عزیز خویش. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 113). با این مقدار مردم جنگ پیوست و به تن عزیز خویش پیش کار برفت با غلامان. (تاریخ بیهقی)
برابر شغل. مقابل عمل. حاجب بزرگ امیرعلی قریب... در پیش کار ایستاده، کارهای دولتی را راندن گرفت. (تاریخ بیهقی) ، پیش جنگ. بمیدان جنگ. بمعرکۀ کارزار: امیر برنشست و پیش کار رفت با نفس عزیز خویش. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 113). با این مقدار مردم جنگ پیوست و به تن عزیز خویش پیش کار برفت با غلامان. (تاریخ بیهقی)
دارای پیش، دارای ضمه، ماما، قابله، (زمخشری)، مام ناف، پیش نشین، حربه ای باشد بسیار بزرگ که از آهن و فولاد سازند و بر آن حلقه های چهار گوشه هم از فولاد تعبیه کنند و بدان خوک و گراز کشند، (برهان)، نیزۀ دسته ستبر و کوتاه که بدان خوک و گراز کشند، حربه ای باشد که از آهن و فولاد بسازند بر صورت نیزه و کوتاه تر از آن و چون بشکار خوک و گراز روند خوک بر ایشان حمله کندآنرا بر پیشانی گراز فرو کنند چنانکه نتواند پیش آمدن، و سپس او را با شمشیر و دشنه کشند، (آنندراج)
دارای پیش، دارای ضمه، ماما، قابله، (زمخشری)، مام ناف، پیش نشین، حربه ای باشد بسیار بزرگ که از آهن و فولاد سازند و بر آن حلقه های چهار گوشه هم از فولاد تعبیه کنند و بدان خوک و گراز کُشند، (برهان)، نیزۀ دسته ستبر و کوتاه که بدان خوک و گراز کشند، حربه ای باشد که از آهن و فولاد بسازند بر صورت نیزه و کوتاه تر از آن و چون بشکار خوک و گراز روند خوک بر ایشان حمله کندآنرا بر پیشانی گراز فرو کنند چنانکه نتواند پیش آمدن، و سپس او را با شمشیر و دشنه کشند، (آنندراج)
عمل پیشکار، چاکری، فرمانبری، مقابل پیشگاهی: بدانش مر این پیشکار تنت را رها کن ازین پیشکاری و خواری، ناصرخسرو، ز جهل تو اکنون همی جان دانا کند پیشکار ترا پیشکاری، ناصرخسرو، به پیشکاری مهرش همه تنم کمرست بسان بند دواتی که پیش دیدۀ اوست، خاقانی، ، منصب و شغل پیشکار، نائبی، مباشری، مقام پیشکار یعنی ریاست دارائی شهرهای درجۀ اول یا مرکز استان های کشور، عمل مقدماتی تنقیه و لاروبی قنات، در اصطلاح کفشدوزان، کشیدن رویه و دوختن رویه کفشی را، (از فرهنگ نظام)
عمل پیشکار، چاکری، فرمانبری، مقابل پیشگاهی: بدانش مر این پیشکار تنت را رها کن ازین پیشکاری و خواری، ناصرخسرو، ز جهل تو اکنون همی جان دانا کند پیشکار ترا پیشکاری، ناصرخسرو، به پیشکاری مهرش همه تنم کمرست بسان بند دواتی که پیش دیدۀ اوست، خاقانی، ، منصب و شغل پیشکار، نائبی، مباشری، مقام پیشکار یعنی ریاست دارائی شهرهای درجۀ اول یا مرکز استان های کشور، عمل مقدماتی تنقیه و لاروبی قنات، در اصطلاح کفشدوزان، کشیدن رویه و دوختن رویه کفشی را، (از فرهنگ نظام)
دارای پیش (جلو)، دارای ضمه (حرف)، حربه ای بسیار بزرگ مانند نیزه ای ستبر و کوتاه از آهن و فولاد که بر آن حلقه های چهارگوشه از فولاد تعبیه کنند و بدان خوک و گراز را کشند، ماما قابله
دارای پیش (جلو)، دارای ضمه (حرف)، حربه ای بسیار بزرگ مانند نیزه ای ستبر و کوتاه از آهن و فولاد که بر آن حلقه های چهارگوشه از فولاد تعبیه کنند و بدان خوک و گراز را کشند، ماما قابله