جدول جو
جدول جو

معنی پیشه - جستجوی لغت در جدول جو

پیشه
هر کاری که کسی برای امرار معاش در پیش بگیرد، شغل، حرفه، کار، هنر مثلاً زراعت پیشه، پسوند متصل به واژه به معنای
عادت و خوی مثلاً آزپیشه، بدپیشه، بیدادپیشه، جفاپیشه، خردپیشه، ستم پیشه، عاشق پیشه، عیارپیشه، کرم پیشه، گداپیشه، هنرپیشه
پیشه ساختن: پیشه کردن، پیشه ساختن، کاری را حرفه و شغل خود قرار دادن، پیشه کردن
پیشه کردن: پیشه کردن، پیشه ساختن، کاری را حرفه و شغل خود قرار دادن
پیشه گرفتن: پیشه کردن، پیشه ساختن، کاری را حرفه و شغل خود قرار دادن، پیشه کردن، برای مثال هر آن کس که او پیشه گیرد دروغ / ستمگاره خوانیمش و بی فروغ (فردوسی - ۷/۴۵۴)
تصویری از پیشه
تصویر پیشه
فرهنگ فارسی عمید
پیشه
(شِ)
نوعی صراحی شراب باشد
لغت نامه دهخدا
پیشه
(رَ / رِ)
صنعت. (دستوراللغۀ ادیب نطنزی) (منتهی الارب). هنر. صنع. طرقه. صناعت. (منتهی الارب). حرفه. (دهار). کسب. (برهان). حرفت:
چهارم که خوانند اهنوخوشی
همان دست ورزان با سرکشی
کجا کارشان همگنان پیشه بود
روانشان همیشه پراندیشه بود.
فردوسی.
ترا پیشه دام است بر آبگیر
نه مرد سنانی نه کوپال و تیر.
فردوسی.
از آن پیشه هرکس که بد نامجوی
بسوی فریدون نهادند روی.
فردوسی.
نیا کفشگر بود، او کفشگر
از آن پیشه برتر نیامد گهر.
فردوسی.
هم از پیشه ها آن گزین کاندر اوی
ز نامش نگردد نهان آبروی.
فردوسی.
ز هر پیشه ای کار گر خواستند
همه شهر ازیشان بیاراستند.
فردوسی.
جهان ما چو یکی زودسیر پیشه ورست
چهار پیشه کند هر یکی بدیگر زی.
منوچهری.
صلاح بنده آن است که به پیشۀ دبیری خویش مشغول باشد و چشم دارد که وی را از دیگر سخنان عفو کرده آید. (تاریخ بیهقی).
نه خود هستشان طمع زی پیشه ای
ندارند جز خورد اندیشه ای.
اسدی.
چنان دارد از هر دری پیشه کار
که درپیشه هر یک ندارند یار.
اسدی.
مردم آن پیشه ای که بیش کنند
زآن نکوتر بود که پیش کنند.
ناصرخسرو.
هوشنگ... دیوان را قهر کرد وآهنگری و درودگری و بافندگی پیشه آورد. (نوروزنامه).
گازرکاری صفت آب شد
رنگرزی پیشۀ مهتاب شد.
نظامی.
که پیشه ور از پیشه بگریخته ست
بکاردگر کس در آویخته ست.
نظامی.
هیچ پیشه راست شد بی آلتی.
مولوی.
چو بر پیشه ای باشدش دسترس
کجا دست حاجت برد پیش کس.
سعدی.
صنیعه، حرفۀ مرد و پیشۀ آن. (منتهی الارب).
- امثال:
ز پیشه بخور، همیشه بخور.
، شغل. کار. (شرفنامه). عمل. (برهان) :
تو در پای پیلان بدی خاشه روب
گواره کشی پیشه با رنج و کوب.
رودکی.
پدر گفت یکی روان خواه (گدا) بود
بکویی فروشد چنان کم شنود
همی دربدر خشک نان باز جست
مراو را همان پیشه بود ازنخست.
ابوشکور.
ای آنکه ترا پیشه پرستیدن مخلوق
چون خویشتنی را چه بری بیش پرسته.
کسائی.
مبادا مرا پیشه جز راستی
که بیدادی آرد همه کاستی.
فردوسی.
اگر پادشا را بود پیشه داد
کند بیگمان هر کس از دادشاد.
فردوسی.
بجز بندگی پیشۀ من مباد
جز از راست اندیشۀ من مباد.
فردوسی.
بگیتی به از راستی پیشه نیست
ز کژی بتر هیچ اندیشه نیست.
فردوسی.
کس اندر جهان از من آگاه نیست
مرا پیشه جز ناله و آه نیست.
فردوسی.
مرا هرچه اندر دل اندیشه بود
خردبود و از هر دری پیشه بود.
فردوسی.
نبینی جز از راستی پیشه ام
بکژی نیاید خود اندیشه ام.
فردوسی.
تن او تازه جوان باد و دلش خرم و شاد
پیشۀ او طرب ومذهب او دانش و داد.
منوچهری.
آنچه او خوانده و شنوده و داند و بیند ما نتوانیم دانست و این شغل وزیران است نه پیشۀ ما. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 541).
شبیخون بود پیشۀ بددلان
ازین ننگ دارند جنگی یلان.
اسدی.
پیشۀ زمانه مکر و فریب آمد
با او مکوش جز که بمکاری.
ناصرخسرو.
پیشۀ این چرخ چیست مفتعلی
نایدش از خلق شرم و نه خجلی.
ناصرخسرو.
پیشۀ سخت نکوهیده گزیدی چه بود
کز فلان زربستانی و به همان بدهی.
ناصرخسرو.
اگر چه پیشۀ من نیست زیر تیشه شدن
بزیر تیشه شدم خامه و بنانش را.
خاقانی.
تو باقی بمان کزبقای تو هرگز
درین پیشه کس ناید او را برابر.
خاقانی.
ترسم ازین پیشه که پیشت کند
رنگ پذیرندۀ خویشت کند.
نظامی.
غلام عشق شو کاندیشه اینست
همه صاحبدلان را پیشه اینست.
نظامی.
پرده دری پیشۀ دوران بود
بارکشی کار صبوران بود.
نظامی.
تجربه کردم ز هر اندیشه ای
نیست نکوتر ز سخا پیشه ای.
نظامی.
درین پیشه چون پیشوای نوی
کهن گشتگان را مکن پیروی.
نظامی.
ای لب گلگونت جام خسروی
پیشۀ شبرنگ زلفت شبروی.
عطار.
اختیاری کرده ای تو پیشه ای
کاختیاری دارم و اندیشه ای.
مولوی.
نکند جور پیشه سلطانی
که نیاید ز گرگ چوپانی.
سعدی.
همیشه پیشۀ من عاشقی و رندی بود
اگر بکوشم و مشغول کار خود باشم.
حافظ.
، عادت. خوی:
سپاهی که شان تاختن پیشه بود
وز آزادمردی کم اندیشه بود.
فردوسی.
چو ما را نبد پیشه خون ریختن
بدان کار تنگ اندر آویختن.
فردوسی.
همچو گرگان ربودنت پیشه است
نسبتی داری از ذئاب و کلاب.
ناصرخسرو.
هر که او پیشه راستی دارد
نقد معنی در آستی دارد.
سنائی.
- آزپیشه (فردوسی) ، حریص. طمعکار.
- بدپیشه، بدکار:
نه باید که بدپیشه باشدت دوست
که هر کس چنانت گمارد (گماند؟) که اوست.
اسدی.
- بیداد پیشه، ظالم. ستمگر:
دو بیداد پیشه بپیش اندرون
ببیداد خود شاه را رهنمون.
نظامی.
- پدر پیشه، که حرفت پدردارد.
- پست پیشه، دارای حرفت و کسبی فرومایه (چون کناس و جز آن).
- تغافل پیشه (آنندراج) ، آنکه در امور غفلت کند. سهل انگار.
- جفاپیشه، ستمگر. جفاکار:
جفاپیشه بد گوهر افراسیاب
ز کینه نه آرام جوید نه خواب.
فردوسی.
سازگاری کن با دهر جفاپیشه
که بد و نیک زمانه بقطار آید.
ناصرخسرو.
هنرآن است که پیغمبر خیرالبشر است
وین ستوران جفاپیشه بصورت بشرند.
ناصرخسرو.
تیر و بهار دهر جفاپیشه خرد خرد
بر تو همی شمرد و تو خود خفته چون حمیر.
ناصرخسرو.
چو دیدی که دارا جفاپیشه گشت
گناهی نه با من بداندیشه گشت.
نظامی.
از بد گنبد جفاپیشه
کرد چندانکه باید اندیشه.
نظامی.
آن جفاپیشه را که بود وزیر
پای تا سرکشیده در زنجیر.
نظامی.
جفاپیشگان را بده سر بباد
ستم بر ستم پیشه عدلست و داد.
سعدی.
بزرگی جفا پیشه درحد غور
گرفتی خر روستایی بزور.
سعدی.
خوبرویان جفاپیشه وفا نیز کنند
بکسان دردفرستند و دوا نیز کنند.
سعدی.
اگر بر جفاپیشه بشتافتی
کی از دست قهرش امان یافتی.
سعدی.
و حاکم شرع جفاپیشه از هر ظالمی بدتر است. (گلستان).
- جورپیشه، جفا پیشه. ستمکار.
- خردپیشه، عاقل. خردمند:
بار این بند گران تا کی کشد
این خردپیشه روان ارجمند.
ناصرخسرو.
- دبیرپیشه، صاحب شغل دبیری: من مردی دبیر پیشه بودم. (سفرنامۀ ناصرخسرو ص 2).
- دردپیشه (آنندراج) ، صاحب درد.
- دغاپیشه، ناراست. مقابل راست پیشه:
چند روزی ز پی تجربه بیمارش کن
با حریفان دغاپیشه سروکارش ده.
مولوی.
- راحت پیشه. (آنندراج) ، راحت طلب.
- راست پیشه. (فردوسی) ، مقابل دغاپیشه.
- زراعت پیشه، برزگر. زارع. کشتکار.
- زشت پیشه،بدپیشه.
- ستم پیشه، ستمکار. بیدادگر:
ترا دیویست اندر طبع، رستم خو ستم پیشه
به بند طاعتش گردن ببند و رستی از رستم.
ناصرخسرو.
- سخاپیشه، بخشنده. کرم پیشه.
- سخن پیشه، سخنور:
در دست سخن پیشه یکی شهره درختی ست
بی بار و ز دیدار همی ریزد ازو بار.
ناصرخسرو.
وآنجا که سخن خیزد از چند و چه و چون
دانای سخن پیشه بخندد ز قوامش.
ناصرخسرو.
- سفرپیشه، که همه وقت در سفر باشد:
یکی گفت مردی سفرپیشه ام
پی مجلسی اندر اندیشه ام.
شاه داعی شیرازی.
- شاگردپیشه. (آنندراج) ، آنکه شاگردی کند.
- طمعپیشه، آزپیشه. طمعکار.
- عاشق پیشه، شیفته.
- عزب پیشه، آنکه عزب باشد. غیرمتأهل:
سپاهی عزب پیشه و تنگیاب
چو دیدند رویی چنان بی نقاب.
نظامی.
- عمل پیشگی، داشتن منصب و عمل دیوانی: متابعت کار آبا و اجداد، یعنی شیوۀ عمل پیشگی اشتغال میدارد. (از مقدمۀ نزههالقلوب حمداﷲ مستوفی).
- عمل پیشه، عامل.
- عیار پیشه، جوانمرد.
- فسادپیشه، مفسد.
- قناعت پیشه، قانع. خرسند.
- قهرپیشه، قهار:
گردون قهرپیشه بدمهای قهر خویش
خاموش و تیره کرد چراغ سخنورم.
خاقانی.
- کرم پیشه،بخشنده. سخاپیشه:
اگر در نیابد کرم پیشه نان
نهادش توانگر بود همچنان.
سعدی.
- کهن پیشه، دارای قدمت صنعت:
کهن پیشگان رامکن پیروی.
نظامی.
- گداپیشه، متکدی:
و گر دست همت بداری ز کار
گداپیشه خوانندت و پخته خوار.
سعدی.
- نارواپیشه، دارای شغلی حرام (چون بایع خمر در میان مسلمین).
- ناسزا پیشه، دارای شغل پست (مثل مردان و زنان دلاله).
- نغزپیشه، دارای پیشۀ خوب. مقابل زشت پیشه:
خرما گری بخاک که آمخته ست
این نغزپیشه دانۀ خرما را.
ناصرخسرو.
- وفاپیشه، باوفا.
- هجاپیشه، هجو گوی (چون شاعر).
- هزارپیشه، ذوفنون.
- هم پیشه، همکار.
- همه پیشه، ماهر بهر کار و کسب، همه فن حریف.
- هنرپیشه، هنرمند:
مرد هنرپیشه خودنباشد ساکن
کز پی کاری شده ست گردون گردان.
ابوحنیفه اسکافی.
هنرپیشه آن است کز فعل نیک
سر خویش را تاج خود برنهد.
ناصرخسرو.
ای خردمند هنرپیشه و بیدار و بصیر
کیست از خلق بنزدیک تو هشیار و خطیر.
ناصرخسرو.
بدان خوبروی هنرپیشه داد
هنرپیشه را دل به اندیشه داد.
نظامی.
هنرپیشه فرزند استاد او
که همدرس او بود و همزاد او.
نظامی.
شبی سر فرو شد به اندیشه ام
بدل بر گذشت آن هنرپیشه ام.
سعدی.
- هوس پیشه (آنندراج) ، بلهوس
رسنی باشد که آنرا از لیف خرما تابند. (برهان) ، قسمی از نی که شبانان نوازند و آنرا توتک خوانند. (برهان). و ظاهراً درین معنی مصحف نیشه، نی چه است. یراع. (السامی) :
با تاج خسروی چه کنی از گیا کلاه
با ساز باربد چه کنی پیشۀ شبان.
خاقانی (از جهانگیری).
زآن نی که از آن پیشه کنی ناید جلاب.
خاقانی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
پیشه
حرفه، کسب، هنر، صنع، صنعت
تصویری از پیشه
تصویر پیشه
فرهنگ لغت هوشیار
پیشه
((ش ِ))
کار، حرفه، عادت، خوی
تصویری از پیشه
تصویر پیشه
فرهنگ فارسی معین
پیشه
حرفه، شغل
تصویری از پیشه
تصویر پیشه
فرهنگ واژه فارسی سره
پیشه
حرفه، شغل، صناعت، صنف، عمل، کار، کسب، مشغله، مکسب، منصب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پیشه
اگر بیند پیشه خود را رها کرد و به پیشه از آن بهتر مشغول شد، دلیل که کارش و حالش بهتر شود و در کسب و کار وی نیکی پدید آید. اگر دید که پیشه های گوناگون همی کرد، اگر آن پیشه ها نیکو است، دلیل بر خیر و نیکوئی کار کند. اگر بد است، دلیل بر شر و بدی است. اگر دید بعضی از پیشه ها بد است و بعضی نیک، هر کدام قوی تر است حکم بدان کنند. محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب
پیشه
هذیان
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از میشه
تصویر میشه
(پسرانه)
مشی
فرهنگ نامهای ایرانی
(اَ شَ / شِ)
مرکب از ((ا)) حرف سلب + ((پیشه)) بمعنی شغل و کار و مجموع بمعنی بیکار:
در کوی تو اپیشه همی گردم ای نگار
دزدیده تا مگرت ببینم به بام بر.
شهید.
و در لغت نامۀ اسدی آمده است: ابیشه (با باء موحده) جاسوس بود وهمین بیت شهید را شاهد می آورد. رجوع به ابیشه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بیشه
تصویر بیشه
جنگل، جای پر درخت
فرهنگ لغت هوشیار
مطلق پرده که بر روی میزها پوشند و از درها آویزند، لفافه ای که نوشته های راجع به یک موضوع را در آن گذارند شمیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایشه
تصویر ایشه
خبر چین، جاسوس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیشه
تصویر تیشه
تبر، ابزاری که بدان چوب را میشکافند
فرهنگ لغت هوشیار
قسمی از اندام گیاه که معمولا در زمین فرو رود و وظیفه اش جذب مواد معدنی و آب مورد احتیاج گیاه از زمین است و علاوه بر آن نبات را در محل خود مستقر میداند اصل بیخ، اصل هر چیز بیخ بن، هر یک از تارها و نخهایی که در حاشیه پارچه پرده چادر و مانند اینها آویخته است، اصل و بنیاد هر فعل و آن بر دو قسم است: یا ریشه حقیقی آن است که هیچگاه به تنهایی و باستقلال استعمال نمیشود جز آن که به صیغه فعلی در آید یا با کلمه دیگر ترکیب شود مثلا: ریشه حقیقی فعل گرفتن) گیر (است که به صورتهای ذیل در آید: گیرا گیر گرفت و گیر دار و گیر دستگیره گیره گیرا بگیر. یا ریشه غیر حقیقی آنست که برخلاف ریشه حقیقی بتوان آنرا به تنهایی استعمال کرد مانند: ترس شتاب شکیب جنگ خواب که افعال ترسیدن شتافتن شکیفتن جنگیدن خوابیدن از آنها مشفق شده (قبفهی)
فرهنگ لغت هوشیار
قسمی روی بند که از موی یال و دم اسب برنگ سیاه بافند نقاب حجاب (زنان)، عصابه ای که زنان بر پیشانی بندند، پیرایه مرصع که بر سر عروس بند کنند، زهی که آنرا مقراض کرده زنان و پسران صاحب جمال بروی گذارند به جهت زیبایی، گیس عاریه، طره و زلف و کاکل ک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیزه
تصویر پیزه
مقعد مخرج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیره
تصویر پیره
مرشد، خلیفه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیکه
تصویر پیکه
فرانسوی راهراهی همدرزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیشن
تصویر پیشن
لیف خرما که از آن رسن یا چیز دیگر میبافند
فرهنگ لغت هوشیار
صدر مجلس: نهادند بر پیشگه تخت عاج همان طوق زرین و پیرایه تاج. (شا. لغ)، پادشاه سلطان، تخت مسند پیشگاه، کرسی و صندلیی که در پیش تخت (سلطان یاامیری) نهندپیشگاه، صحن سرای و خانه فضای جلو عمارت پیشگاه، فرشی که پیش خانه افکنند زیلوچه پیشگاه
فرهنگ لغت هوشیار
سیاه و سپید بهم آمیخته ابلق دو رنگ: هر پیسه گمان مبر نهالی باشد که پلنگ خفته باشد، (گلستان)، دو رو منافق: و پیسگی پوست پلنگ دلیل است برآنک (آن) مثل است بر مردمی که بدل پیسه و مخالف باشند، مرضی است جلدی پیسی پیس، زر نقد (بدین معنی مشترک میان هندی و فارسی است) : کله پز را پیسه دادم: کله ده او پاچه داد هر که با کم مایه سودا میکند پا میخورد. (وحید) یا پیسه چرم. چرم دو رنگ پوست ابلق ستور: دم گرگ چون پیسه چرم ستوری مجره همیدون چو سیمین سطبلی. (منوچهری) توضیح در دیوان منوچهری د. چا. 142: 2 پیسه چرمه آمده. یا پیسه کمیت. نوعی اسب که سیاه و سفید باشد: پیسه کمیت رنجور و بدخو بود. یا رسن پیسه. ریسمان سیاه و سپید: چون آن قوتی که بزغاله فرق کند میان مادر خویش و گرگو کودک فرق کند میان رسن پیسه و مار. یا سیاه (سیه) پیسه. آنکه یک رنگ او سیاه است: این باز سیه پیسه نگر بی پر و چنگال کو هیچ نه آرام همی یابد وه هال. (ناصر خسرو) یا غنچ پیسه. جوال دو رنگ: وان باد ریسه هفته دیگر غضاره شد و اکنون غضاره همچو یکی غنج پیسه گشت. (لبیبی) یا کلاغ پیسه. یا کلاپیسه. یا مار پیسه. مار دو رنگ ارقم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اپیشه
تصویر اپیشه
از پیشاوند سلب و نفی (پیشه) بمعنی شغل) بیکار
فرهنگ لغت هوشیار
اندکی پیش، نوعی پارچه یا جامه: پیشک آفتاب و بارانی است بقچه دانست و جامه و ابزار. (نظام قاری)
فرهنگ لغت هوشیار
کلمه ای که گربه را بدان رانند آوازی برای راندن گربه مقابل پیش پیش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیشی
تصویر پیشی
تبادر، مبادرت، بدری
فرهنگ لغت هوشیار
نوت کوچکی اسب که قبل از نوتهای اصلی قرارمیگیرد. یکی از نوت های زینت و آن نت کوچکی است که قبل از نوتهای اصلی قرار میگیرد و آن بر دو قسم است. یا پیشای تحتانی. یک دوم از نوت اصلی بم تراست. یا پیشا فوقانی. یک دوم از نوت اصلی بالاتر نوشته میشود. این دو را پیشای ساده گویند. باید دانست که پیشا امکان دارد که مضاعف باشد در این صورت پیشای فوقانی و تحتانی متفقا قبل از نوت اصلی واقع میشود. در صورتیکه پیشا ساده باشد بصورت چنگ خط خورده و اگر مضاعف باشد مانند دولا چنگ های کوچک نوشته میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اپیشه
تصویر اپیشه
((اَ ش ِ))
بی کار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پوشه
تصویر پوشه
فولدر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پیره
تصویر پیره
محافظت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پیله
تصویر پیله
آبسه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ریشه
تصویر ریشه
اصل، مصدر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گیشه
تصویر گیشه
باجه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پیشی
تصویر پیشی
سبقت
فرهنگ واژه فارسی سره