مقابل پایان، پیش پیش، که از آن پیشتر چیزی دیگر نباشد یعنی انتها، (برهان)، پیش پیش بود، که از آن هیچ چیز پیشتر نباشد، (جهانگیری) : هرچه می بینی که در پایان بود آن نه در پایان که در پیشان بود، عطار، پیشگاه عشق را پیشان که یافت پایگاه فقررا پایان که یافت، عطار، ای مرد گرم رو چه روی بیش ازین به پیش چندان مرو به پیش که پیشان پدید نیست، عطار، یکی اول که پیشانی ندارد یکی آخر که پایانی ندارد، عطار، کارسازست او زپیش و پس ولیک هم ز پیشان هم ز پایان می بسم، عطار، نه کس خبری میدهد از پیشانم نه یک نفس آگهی است از پایانم، عطار، نه ز اول لحظه ای پیشان بدید نه ز آخر ذره ای پایان بدید، عطار، گر ز پیشان آب روشن می رود تیره می گرددچو بر من می رود، عطار، سر او درتافت در پیشان کار دوستان را درربود از نور نار، عطار، نه کم از یک قطره از پیشانشان نه کم از یک ذره از پایانشان، عطار، تا به پیشان دیده ره را گام گام تا به پایان رفته در در، بام بام، عطار، گر به پایان رفت پیشان شد درست ور به پیشان رفت پایان شد درست، عطار، رو به پیشان بردنش امکان نداشت زآنکه هیچ این را سر پایان نداشت، عطار، کار از پیشان اگر بگشایدت هر دمی صد گونه در بگشایدت، عطار، نقطۀ فقر است پیشان همه فقر جانسوز است درمان همه، عطار، درین وادی بسی در پیش رفتم ولی یک ذره از پیشان ندیدم کنون از پس شدم عمری و لیکن سر یک موی ازپایان ندیدم، عطار، چون ندارد منتهی پیشان عشق پس چگونه منتهائی پی برم ور ز پیشانم بقائی روی نیست بو که در پایان فنائی پی برم، عطار که چون خوددان شوی حق دان شوی تو از آن پس روی در پیشان شوی تو، عطار، نه هرگزهیچکس پیشانش یابد نه هرگز غایت و پایانش یابد، عطار، ز پیشان گر نظر بر تو نبودی ز پیش تو سفر بر تو نبودی ولی چون نور پیشان رهبر تست چرا این کاهلی در گوهر تست، عطار، در کوچۀ عشق تو همه عمر برفتیم آمد بسر این عمر و به پیشان نرسیدم، اسیر لاهیجی، ، صدر خانه، مقابل صف نعال، پای ماچان، پیشانه، پیشخانه، پیش مکان، جمع واژۀ پیش، مقدمان، سابقان، آنان که در پیش هستند
مقابل پایان، پیش پیش، که از آن پیشتر چیزی دیگر نباشد یعنی انتها، (برهان)، پیش پیش بود، که از آن هیچ چیز پیشتر نباشد، (جهانگیری) : هرچه می بینی که در پایان بود آن نه در پایان که در پیشان بود، عطار، پیشگاه عشق را پیشان که یافت پایگاه فقررا پایان که یافت، عطار، ای مرد گرم رو چه روی بیش ازین به پیش چندان مرو به پیش که پیشان پدید نیست، عطار، یکی اول که پیشانی ندارد یکی آخر که پایانی ندارد، عطار، کارسازست او زپیش و پس ولیک هم ز پیشان هم ز پایان می بسم، عطار، نه کس خبری میدهد از پیشانم نه یک نفس آگهی است از پایانم، عطار، نه ز اول لحظه ای پیشان بدید نه ز آخر ذره ای پایان بدید، عطار، گر ز پیشان آب روشن می رود تیره می گرددچو بر من می رود، عطار، سر او درتافت در پیشان کار دوستان را درربود از نور نار، عطار، نه کم از یک قطره از پیشانشان نه کم از یک ذره از پایانشان، عطار، تا به پیشان دیده ره را گام گام تا به پایان رفته در در، بام بام، عطار، گر به پایان رفت پیشان شد درست ور به پیشان رفت پایان شد درست، عطار، رو به پیشان بردنش امکان نداشت زآنکه هیچ این را سر پایان نداشت، عطار، کار از پیشان اگر بگشایدت هر دمی صد گونه در بگشایدت، عطار، نقطۀ فقر است پیشان همه فقر جانسوز است درمان همه، عطار، درین وادی بسی در پیش رفتم ولی یک ذره از پیشان ندیدم کنون از پس شدم عمری و لیکن سر یک موی ازپایان ندیدم، عطار، چون ندارد منتهی پیشان عشق پس چگونه منتهائی پی برم ور ز پیشانم بقائی روی نیست بو که در پایان فنائی پی برم، عطار که چون خوددان شوی حق دان شوی تو از آن پس روی در پیشان شوی تو، عطار، نه هرگزهیچکس پیشانش یابد نه هرگز غایت و پایانش یابد، عطار، ز پیشان گر نظر بر تو نبودی ز پیش تو سفر بر تو نبودی ولی چون نور پیشان رهبر تست چرا این کاهلی در گوهر تست، عطار، در کوچۀ عشق تو همه عمر برفتیم آمد بسر این عمر و به پیشان نرسیدم، اسیر لاهیجی، ، صدر خانه، مقابل صف نعال، پای ماچان، پیشانه، پیشخانه، پیش مکان، جَمعِ واژۀ پیش، مقدمان، سابقان، آنان که در پیش هستند
پیش پیش که از آن پیشتر چیزی نباشد مقابل پایان: یکی ذاتی که پیشانی نداری همه جانها تویی جانی نداری. (الهی نامه 4) یکی اول که پیشانی ندارد یکی آخر که پایانی ندارد. (اسرار نامه. گوهرین. 1)، صدر خانه پیشانه پیشخانه مقابل صف نعال پای ماجان: زیرده پرده میشد تا به پیشان که ممکن نیست کس را بیشتر زان. (اسرار نامه. اسلامیه 40 معراج پیغمبر صلی الله علیه وآله)
پیش پیش که از آن پیشتر چیزی نباشد مقابل پایان: یکی ذاتی که پیشانی نداری همه جانها تویی جانی نداری. (الهی نامه 4) یکی اول که پیشانی ندارد یکی آخر که پایانی ندارد. (اسرار نامه. گوهرین. 1)، صدر خانه پیشانه پیشخانه مقابل صف نعال پای ماجان: زیرده پرده میشد تا به پیشان که ممکن نیست کس را بیشتر زان. (اسرار نامه. اسلامیه 40 معراج پیغمبر صلی الله علیه وآله)
جلو سر از زیر موها تا روی ابروها، جبهه، جبین، کنایه از بخت، اقبال، دولت، طالع، کنایه از لیاقت، شایستگی، کنایه از صلابت، قوّت، کنایه از نخوت، تکبر، برای مثال هرکه از روی تواضع بنهد «پیشانی» / پیش روی تو زهی روی و زهی پیشانی (سلمان ساوجی - ۳۹۰) کنایه از شوخی، بی شرمی، گستاخی، پررویی پیشانی ساییدن: پیشانی بر خاک نهادن از روی فروتنی و تواضع، سجده کردن پیشانی سودن: پیشانی بر خاک نهادن از روی فروتنی و تواضع، سجده کردن، پیشانی ساییدن
جلو سر از زیر موها تا روی ابروها، جبهه، جبین، کنایه از بخت، اقبال، دولت، طالع، کنایه از لیاقت، شایستگی، کنایه از صلابت، قوّت، کنایه از نخوت، تکبر، برای مِثال هرکه از روی تواضع بنهد «پیشانی» / پیش روی تو زهی روی و زهی پیشانی (سلمان ساوجی - ۳۹۰) کنایه از شوخی، بی شرمی، گستاخی، پررویی پیشانی ساییدن: پیشانی بر خاک نهادن از روی فروتنی و تواضع، سجده کردن پیشانی سودن: پیشانی بر خاک نهادن از روی فروتنی و تواضع، سجده کردن، پیشانی ساییدن
پیشین، پیشرو، سابق، گذشته، ازل، بالای خانه و صدر مجلس، برای مثال هست مستی که کشد گوش مرا یارانه؟ / از چنین صفّ نعالم سوی پیشانه برد؟ (مولوی۲ - ۱۴۷۳)
پیشین، پیشرو، سابق، گذشته، ازل، بالای خانه و صدر مجلس، برای مِثال هست مستی که کشد گوش مرا یارانه؟ / از چنین صفِّ نعالم سوی پیشانه بَرَد؟ (مولوی۲ - ۱۴۷۳)
جزء فوقانی رخسار میان رستنگاه موی و ابروان. بنچه. ناصیه. جبهه. (دهار) (منتهی الارب) .جبین. (زمخشری). پیچه. چماچم. (برهان). چکاد. صلایه.کشه. ذؤابه. لطاه. مقدمه. مسجد. رمه. (منتهی الارب). صاحب آنندراج آرد: این کلمه مرکب است از پیش و آنی که کلمه نسبت است... و فارسیان بدین معنی جبهه و جبین و سیما و ناصیه نیز استعمال کنند و سحرخند و شکفته و گشاده و واکرده و گرفته و پرچین و عرق آلود و شرمسار و سجده ریز و عالم آرای از صفات و آینه و لوح محفوظ و لوح صفحۀ صبح و آفتاب و ماه و زهره و مشتری وسهیل و پروین و کف الخضیب از تشبیهات اوست، و با لفظسودن و نهادن و شکستن و خاریدن مستعمل: آی از آن چون چراغ پیشانی آی از آن زلفک شکست و مکست. رودکی. زود بینی شکسته پیشانی تو که بازی بسر کنی با قوچ. سعدی. اگر خود بشکند پیشانی پیل نه مرد است آنکه در وی مردمی نیست. سعدی. بنویسد ز چه رو ماه بر آن سورۀ نور لوح پیشانی دریاست زرافشان امشب. ثابت. صلد، پیشانی روشن. (دهار). شکائر، پیشانیها. ذئبه، موی پیشانی. سائله، سپیدی پیشانی. ناصیه، ناصاه، موی پیشانی. لصاء، پیشانی تنگ. نزعه، یکسوی پیشانی. جبین،یکسوی پیشانی. جبه (ج ب ) ، گشادگی پیشانی. جله، بلند کردن دستار از پیشانی. تل، خوی بر آوردن پیشانی کسی. سبیب الطاه، پیشانی اسب. صلت، پیشانی گشاد. صدمتان، دوسوی پیشانی یا هر دو کرانۀ آن. غفر، غفار، موی پیشانی زن. (منتهی الارب)، بخت (در تداول عامه). دولت. (برهان). طالع. قسمت و نصیب (غیاث) : مطلب روان نشد به در دوستان مرا پیشانیی نبود در آن آستان مرا. اسماعیل ایما. - امثال: پیشانی ! ای پیشانی ! مرا کجا می نشانی به تخت زر می نشانی یا به خاکستر می نشانی. ، لیاقت و شایستگی. (غیاث). گویند فلان پیشانی این کار ندارد، شایستگی و لیاقت آنرا ندارد. (آنندراج) : از کاهش جان درم ندارد جگرت از گریه به کوی نم ندارد جگرت دل سوختگان فروکری می دارند پیشانی داغ غم ندارد جگرت. ظهوری. ز فرّش به دلها همه نقش بست که پیشانی ملک گیریش هست. ظهوری. مشکل که گشاید گره از رشتۀ کارم ابروی تو پیشانی این کار ندارد. صائب. ، مقابل و موجه و برابر. (برهان). روبرو. پیشانی کردن، مواجهه کردن: سپر از غمزۀ مست تو بیندازد چرخ با دو ابروی تو خود کس نکند پیشانی. نزاری قهستانی. ، قوت و صلابت. (برهان)، تکبر و نخوت: گر خدا را بنده ای بگذار نام خواجگی پیش او چون سر نهادی باز پیشانی چه سود. مولوی. ، شوخی و گستاخی. (آنندراج) بیشرمی. وقاحت. بی حیائی. پرروئی. سماجت. ستیزه. لجاج. شوخی و سخت روئی. (برهان) : رستم من از خوف ورجا، عشق از کجا شرم از کجا ای خاک بر شرم و حیا هنگام پیشانیست این. مولوی. طاعت آن نیست که بر خاک نهی پیشانی صدق پیش آر که اخلاص به پیشانی نیست. سعدی. نتاند برد سعدی جان ازین کار مسافر تشنه و جلاب مسموم چو آهن تاب آتش می نیارد چرا باید که پیشانی کند موم. سعدی. نگارا چند ازین پیمان شکستن به پیشانی دل سندان شکستن. کمال اسماعیل. عمارتی که لبت کرد در ممالک دل خراب می کند ابروی تو به پیشانی. سلطان ابوسعید (در مغازلۀ با بغداد خاتون) . که چه شوخی است این و پیشانی تو بنه عذر این پریشانی. اوحدی. روی وعظی که در پریشانی است عین شوخی و محض پیشانی است. اوحدی. جگرم خون شد از پریشانی آه ازین جان سخت پیشانی. اوحدی. هر که از روی تواضع ننهد پیشانی پیش روی تو زهی روی و زهی پیشانی. سلمان ساوجی. سر خود را نمیدانم سزای سجدۀ این در ولیکن میکنم حاصل من این منصب به پیشانی. سلمان ساوجی. غمزۀ چشم تو شوخند ولی آمده اند ابروان تو به پیشانی ازیشان برتر. سلمان. دل ز ناوک چشمت گوش داشتم لیکن ابروی کماندارت می برد به پیشانی. حافظ ، وسعت و فراخی. (غیاث)، (اصطلاح بنّایان) پیشانی بنا. قسمت وسط و فوقانی نمای بنا خاصه در وسط سردر و ایوان مساجد و مدارس قدیم، قسمت فوقانی نمای آن و وسط. - پیشانی از قفا کردن، هزیمت دادن و گریزانیدن. (آنندراج) : آن سروری که پیش ظفرپیشه رایتش پیشانی عدو ز قفا کرد روزگار. انوری. - پیشانی بر خاک نهادن، سجده کردن. نماز بردن: در مسجد جای سجده را بنگر تا برننهی بخاک پیشانی. ناصرخسرو. طاعت آن نیست که بر خاک نهی پیشانی صدق پیش آر که اخلاص به پیشانی نیست. سعدی. خرد ازروی تو انگشت نهد بر دیده عقل در کوی تو بر خاک نهد پیشانی. نزاری. - پیشانی بکار بازنهادن، با گستاخی اقدام کردن. قدم اجتراء پیش نهادن: رای و طمع خام و فرط وقاحت او را بر آن داشت که پیشانی بکار بازنهاد و روی ببخارا آورد تا بر سبیل تحکیم و تقلب ملک نوح را با دست گیرد. (ترجمه تاریخ یمینی). - پیشانی درهم کشیدن، ابرو در هم کشیدن. اخم کردن. روی ترش کردن. - پیشانی سخت داشتن، سخت روی بودن. کنایه از بی شرم بودن است: کسی را روبرو از خلق بخت است که چون آیینه پیشانیش سخت است. نظامی. - پیشانی شیر خاریدن و پیشانی پلنگ خاریدن، تعبیری مثلی از کاری خطرناک کردن: خواهی که کینش جوئی از بهر آزمون پیشانی پلنگ و کف اژدها مخار. قطران. قوت پشه نداری، چنگ با پیلان مزن همدل موری نه ای، پیشانی شیران مخار. جمال الدین عبدالرزاق. شیردلانند در این مرغزار بگذر و پیشانی شیران مخار. خواجو. - پیشانی گشاده، پیشانی بی چین که مردم خوش خلق را میباشد. (آنندراج) .گشاده پیشانی: بحاجتی که روی تازه روی و خندان باش فرو نبندد کار گشاده پیشانی. سعدی. مهمان چراغ کلبۀ ویرانۀ من است پیشانی گشاده در خانه من است. دانشی. - ستاره پیشانی، بلندطالع. بختور. بلند اختر: اگر ببام بر آید ستاره پیشانی چو ماه عید به انگشتهاش بنماید. سعدی. - گره پیشانی، اخمو.ترش روی: کبر یکسو نه اگر شاهد درویشانی دیو خوش طبع به از حور گره پیشانی. سعدی. - ماه پیشانی: رشتۀ آن دستۀ گل باشد از تاب کمر هالۀ آن ماه پیشانی هم از چین خود است. تأثیر
جزء فوقانی رخسار میان رستنگاه موی و ابروان. بنچه. ناصیه. جبهه. (دهار) (منتهی الارب) .جبین. (زمخشری). پیچه. چماچم. (برهان). چکاد. صلایه.کشه. ذؤابه. لطاه. مقدمه. مسجد. رمه. (منتهی الارب). صاحب آنندراج آرد: این کلمه مرکب است از پیش و آنی که کلمه نسبت است... و فارسیان بدین معنی جبهه و جبین و سیما و ناصیه نیز استعمال کنند و سحرخند و شکفته و گشاده و واکرده و گرفته و پرچین و عرق آلود و شرمسار و سجده ریز و عالم آرای از صفات و آینه و لوح محفوظ و لوح صفحۀ صبح و آفتاب و ماه و زهره و مشتری وسهیل و پروین و کف الخضیب از تشبیهات اوست، و با لفظسودن و نهادن و شکستن و خاریدن مستعمل: آی از آن چون چراغ پیشانی آی از آن زلفک شکست و مکست. رودکی. زود بینی شکسته پیشانی تو که بازی بسر کنی با قوچ. سعدی. اگر خود بشکند پیشانی پیل نه مرد است آنکه در وی مردمی نیست. سعدی. بنویسد ز چه رو ماه بر آن سورۀ نور لوح پیشانی دریاست زرافشان امشب. ثابت. صلد، پیشانی روشن. (دهار). شکائر، پیشانیها. ذئبه، موی پیشانی. سائله، سپیدی پیشانی. ناصیه، ناصاه، موی پیشانی. لصاء، پیشانی تنگ. نزعه، یکسوی پیشانی. جبین،یکسوی پیشانی. جبه (ج َ ب َ) ، گشادگی پیشانی. جله، بلند کردن دستار از پیشانی. تل، خوی بر آوردن پیشانی کسی. سبیب الطاه، پیشانی اسب. صلت، پیشانی گشاد. صدمتان، دوسوی پیشانی یا هر دو کرانۀ آن. غفر، غفار، موی پیشانی زن. (منتهی الارب)، بخت (در تداول عامه). دولت. (برهان). طالع. قسمت و نصیب (غیاث) : مطلب روان نشد به در دوستان مرا پیشانیی نبود در آن آستان مرا. اسماعیل ایما. - امثال: پیشانی ! ای پیشانی ! مرا کجا می نشانی به تخت زر می نشانی یا به خاکستر می نشانی. ، لیاقت و شایستگی. (غیاث). گویند فلان پیشانی این کار ندارد، شایستگی و لیاقت آنرا ندارد. (آنندراج) : از کاهش جان درم ندارد جگرت از گریه به کوی نم ندارد جگرت دل سوختگان فروکری می دارند پیشانی داغ غم ندارد جگرت. ظهوری. ز فرّش به دلها همه نقش بست که پیشانی ملک گیریش هست. ظهوری. مشکل که گشاید گره از رشتۀ کارم ابروی تو پیشانی این کار ندارد. صائب. ، مقابل و موجه و برابر. (برهان). روبرو. پیشانی کردن، مواجهه کردن: سپر از غمزۀ مست تو بیندازد چرخ با دو ابروی تو خود کس نکند پیشانی. نزاری قهستانی. ، قوت و صلابت. (برهان)، تکبر و نخوت: گر خدا را بنده ای بگذار نام خواجگی پیش او چون سر نهادی باز پیشانی چه سود. مولوی. ، شوخی و گستاخی. (آنندراج) بیشرمی. وقاحت. بی حیائی. پرروئی. سماجت. ستیزه. لجاج. شوخی و سخت روئی. (برهان) : رستم من از خوف ورجا، عشق از کجا شرم از کجا ای خاک بر شرم و حیا هنگام پیشانیست این. مولوی. طاعت آن نیست که بر خاک نهی پیشانی صدق پیش آر که اخلاص به پیشانی نیست. سعدی. نتاند برد سعدی جان ازین کار مسافر تشنه و جلاب مسموم چو آهن تاب آتش می نیارد چرا باید که پیشانی کند موم. سعدی. نگارا چند ازین پیمان شکستن به پیشانی دل سندان شکستن. کمال اسماعیل. عمارتی که لبت کرد در ممالک دل خراب می کند ابروی تو به پیشانی. سلطان ابوسعید (در مغازلۀ با بغداد خاتون) . که چه شوخی است این و پیشانی تو بنه عذر این پریشانی. اوحدی. روی وعظی که در پریشانی است عین شوخی و محض پیشانی است. اوحدی. جگرم خون شد از پریشانی آه ازین جان سخت پیشانی. اوحدی. هر که از روی تواضع ننهد پیشانی پیش روی تو زهی روی و زهی پیشانی. سلمان ساوجی. سر خود را نمیدانم سزای سجدۀ این در ولیکن میکنم حاصل من این منصب به پیشانی. سلمان ساوجی. غمزۀ چشم تو شوخند ولی آمده اند ابروان تو به پیشانی ازیشان برتر. سلمان. دل ز ناوک چشمت گوش داشتم لیکن ابروی کماندارت می برد به پیشانی. حافظ ، وسعت و فراخی. (غیاث)، (اصطلاح بنّایان) پیشانی ِ بنا. قسمت وسط و فوقانی نمای بنا خاصه در وسط سردر و ایوان مساجد و مدارس قدیم، قسمت فوقانی نمای ِ آن و وسط. - پیشانی از قفا کردن، هزیمت دادن و گریزانیدن. (آنندراج) : آن سروری که پیش ظفرپیشه رایتش پیشانی عدو ز قفا کرد روزگار. انوری. - پیشانی بر خاک نهادن، سجده کردن. نماز بردن: در مسجد جای سجده را بنگر تا برننهی بخاک پیشانی. ناصرخسرو. طاعت آن نیست که بر خاک نهی پیشانی صدق پیش آر که اخلاص به پیشانی نیست. سعدی. خرد ازروی تو انگشت نهد بر دیده عقل در کوی تو بر خاک نهد پیشانی. نزاری. - پیشانی بکار بازنهادن، با گستاخی اقدام کردن. قدم اجتراء پیش نهادن: رای و طمع خام و فرط وقاحت او را بر آن داشت که پیشانی بکار بازنهاد و روی ببخارا آورد تا بر سبیل تحکیم و تقلب ملک نوح را با دست گیرد. (ترجمه تاریخ یمینی). - پیشانی درهم کشیدن، ابرو در هم کشیدن. اخم کردن. روی ترش کردن. - پیشانی سخت داشتن، سخت روی بودن. کنایه از بی شرم بودن است: کسی را روبرو از خلق بخت است که چون آیینه پیشانیش سخت است. نظامی. - پیشانی شیر خاریدن و پیشانی پلنگ خاریدن، تعبیری مثلی از کاری خطرناک کردن: خواهی که کینش جوئی از بهر آزمون پیشانی پلنگ و کف اژدها مخار. قطران. قوت پشه نداری، چنگ با پیلان مزن همدل موری نه ای، پیشانی شیران مخار. جمال الدین عبدالرزاق. شیردلانند در این مرغزار بگذر و پیشانی شیران مخار. خواجو. - پیشانی گشاده، پیشانی بی چین که مردم خوش خلق را میباشد. (آنندراج) .گشاده پیشانی: بحاجتی که روی تازه روی و خندان باش فرو نبندد کار گشاده پیشانی. سعدی. مهمان چراغ کلبۀ ویرانۀ من است پیشانی گشاده در خانه من است. دانشی. - ستاره پیشانی، بلندطالع. بختور. بلند اختر: اگر ببام بر آید ستاره پیشانی چو ماه عید به انگشتهاش بنماید. سعدی. - گره پیشانی، اخمو.ترش روی: کبر یکسو نه اگر شاهد درویشانی دیو خوش طبع به از حور گره پیشانی. سعدی. - ماه پیشانی: رشتۀ آن دستۀ گل باشد از تاب کمر هالۀ آن ماه پیشانی هم از چین خود است. تأثیر
پیشان. پیشخانه. پیش مکان. صدر مجلس. بالای خانه. مقابل پای ماچان و صف نعال: نیست مستی که مرا جانب میخانه برد جانب ساقی گلچهرۀ دردانه برد نیست دستی که کشد دست مرا یارانه وزچنین صف نعالم سوی پیشانه برد. مولوی
پیشان. پیشخانه. پیش مکان. صدر مجلس. بالای خانه. مقابل پای ماچان و صف نعال: نیست مستی که مرا جانب میخانه برد جانب ساقی گلچهرۀ دردانه برد نیست دستی که کشد دست مرا یارانه وزچنین صف نعالم سوی پیشانه برد. مولوی
اگر کسی دید بر پیشانی یک چشم داشت، دلیل که به کار کدخدائی خود پندار شود. اگر دید در پیشانی چشمهای بسیار داشت، همین دلیل کند، که او را مصالح خود پنداری تمام است. اگر دید بر پیشانی وی خطی سبز نوشته است، دلیل که او فرزندی آید عالم و پارسا. اگر دید بر پیشانی او آیه رحمت نوشته است، دلیل که عاقبت را محمود کند و مرگ او بر شهادت است. اگر بیند بر پیشانی او آیه عذاب نوشته است، دلیل که عاقبتش محمود نباشد و تاویلش به خلاف این است. جابر مغربی پیشانی در خواب، قدر و جاه است. زیرا که موضع سجده باریتعالی است و بعضی گویند پیشانی، دلیل بر فرزند است که از اهل بیت او توانگر شود. اگر بیند بر پیشانی او نشانی بود، دلیل که خداوندش در پاک دینی و پرهیزکاری مشهور شود. اگر بیند کسی زخمی بر پیشانی او زد و خون روان شد، دلیل که قدر و جاهش زیاده شود. اگر بیند پیشانی او کوچک شد، تاویلش به خلاف این است. اگر دید که پیشانی او را حال خود بگشت، دلیل که زیانی به وی رسد. اگر دید بر پیشانی او مو رسته است، دلیل که وام دار شود. اگر دید آن موی سرخ یا سفید است، دلیل که وامش از جهت عیال است. اگر بیند پیشانی او آماس داشت، دلیل که مالش زیاده شود. اگر دید از پیشانی او مار یا کژدم یا چیزی دیگر بیرون آمد، دلیل که او را الم و رنج رسد. محمد بن سیرین دیدن پیشانی در خواب بر شش وجه است. اول: جاه و قدر. دوم: عز و بزرگی. سوم: فرزند توانگر. چهارم: معیشت محمود. پنجم: دیانت. ششم: جود و نیکی.
اگر کسی دید بر پیشانی یک چشم داشت، دلیل که به کار کدخدائی خود پندار شود. اگر دید در پیشانی چشمهای بسیار داشت، همین دلیل کند، که او را مصالح خود پنداری تمام است. اگر دید بر پیشانی وی خطی سبز نوشته است، دلیل که او فرزندی آید عالم و پارسا. اگر دید بر پیشانی او آیه رحمت نوشته است، دلیل که عاقبت را محمود کند و مرگ او بر شهادت است. اگر بیند بر پیشانی او آیه عذاب نوشته است، دلیل که عاقبتش محمود نباشد و تاویلش به خلاف این است. جابر مغربی پیشانی در خواب، قدر و جاه است. زیرا که موضع سجده باریتعالی است و بعضی گویند پیشانی، دلیل بر فرزند است که از اهل بیت او توانگر شود. اگر بیند بر پیشانی او نشانی بود، دلیل که خداوندش در پاک دینی و پرهیزکاری مشهور شود. اگر بیند کسی زخمی بر پیشانی او زد و خون روان شد، دلیل که قدر و جاهش زیاده شود. اگر بیند پیشانی او کوچک شد، تاویلش به خلاف این است. اگر دید که پیشانی او را حال خود بگشت، دلیل که زیانی به وی رسد. اگر دید بر پیشانی او مو رسته است، دلیل که وام دار شود. اگر دید آن موی سرخ یا سفید است، دلیل که وامش از جهت عیال است. اگر بیند پیشانی او آماس داشت، دلیل که مالش زیاده شود. اگر دید از پیشانی او مار یا کژدم یا چیزی دیگر بیرون آمد، دلیل که او را الم و رنج رسد. محمد بن سیرین دیدن پیشانی در خواب بر شش وجه است. اول: جاه و قدر. دوم: عز و بزرگی. سوم: فرزند توانگر. چهارم: معیشت محمود. پنجم: دیانت. ششم: جود و نیکی.