جدول جو
جدول جو

معنی پیزادان - جستجوی لغت در جدول جو

پیزادان
دهی از دهستان کرارج بخش حومه شهرستان اصفهان، جلگه، معتدل، دارای 180 تن سکنه، آب آن از زاینده رود و چاه، محصول آنجا غلات و ذرت و صیفی و پنبه و تریاک، شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن ماشین رو است، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بهزادان
تصویر بهزادان
(پسرانه)
نام اصلی ابومسلم خراسانی فرزند شیدوش
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دیزندان
تصویر دیزندان
سه پایه، سهپایۀ آهنی که دیگ را روی آن میگذارند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیراهان
تصویر پیراهان
پیراهن، جامۀ نازک و کوتاه که مردان زیر لباس بر تن می کنند، جامۀ نازک و بلند زنانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ایزدان
تصویر ایزدان
ایزدها، خداها، در آیین زردشتی فرشتگان درجه دوم که از حیث رتبه از امشاسپندان پایین ترند و تعداد آن ها بسیار است، جمع واژۀ ایزد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیه دان
تصویر پیه دان
ظرفی که در آن پیه کنند، جای پیه
فرهنگ فارسی عمید
(زَ)
سه پایۀ آهنی باشد که دیگ مسین را بر بالای آن گذارند و طعام پزند. (برهان) (از آنندراج). سه پایۀ آهنی را گویند که دیزه بمعنی دیگ مسی را بر بالای آن نهند و اطعمه پزند. (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان جی بخش حومه شهرستان اصفهان واقع در 7 هزارگزی خاور اصفهان و یک هزارگزی شوسۀ سابق یزد به اصفهان و 650 تن سکنه دارد، آب آن از زاینده رود و راه آنجا ماشین رو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
آزآذان، نام قریه ای نزدیک اصفهان، مسقطالرأس ابوعبدالرحمن قتیبه بن مهران مقری، نام قریه ای نزدیک هرات، مدفن شیخ ابوالولید احمد بن ابی رجا
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ آزاد، احرار
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان هشیوار است که در بخش داراب شهرستان فسا واقع است و دارای 239 تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)، قریه ای است سه فرسنگی مغربی شهر داراب فارس، (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
جمع واژۀ پیاده. مقابل سوارگان. خش. (منتهی الارب). رجاله. بنوالعمل. (منتهی الارب). شوکل. (منتهی الارب) : پیادگان با سلاح سخت بسیار در پیش ایستاده. (تاریخ بیهقی ص 376 چ ادیب). بتن عزیز خویش پیش کار برفت با غلامان و پیادگان و تکبیر کردند. (تاریخ بیهقی). تؤرور، پیادگان سلطان که بی وظیفه همراه لشکر باشند. عدی، گروهی از مردم که پیشتر حمله کنند از پیادگان. (منتهی الارب).
- پیادگان حاج، متوکلین بر راه حجیج: پیادگان حاج بادیه بسر بردند و بتر شدند. (گلستان).
- پیادگان عاج، پیاده های شطرنج
لغت نامه دهخدا
دهی از بخش سرباز شهرستان ایرانشهر، واقع در 12 هزارگزی جنوب سرباز، کنار راه مالرو سرباز به فیروزآباد، کوهستانی، گرمسیر، مالاریائی، دارای 250 تن سکنه، آب آن از رودخانه، محصول آنجا غلات و خرما و برنج کاری، شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است، ساکنین از طایفۀ سرباز هستند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
مقعد، (غیاث اللغات) (آنندراج)، نشستنگاه و کون و سرین، (ناظم الاطباء) :
سخن تیز و دهان چون تیزدان است
سخن قارورۀ شاش بیان است،
فوقی یزدی (از آنندراج)،
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
نهری و ناحیه ای است به بصره، (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(صَیْ یا)
دهی است از دهستان دشمن زیاری بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون، واقع در 31000 گزی جنوب خاور فهلیان و 25000 گزی شوسۀ کازرون به فهلیان. کوهستانی و هوای آن معتدل و مالاریائی است. 75 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گلیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
نهری است به بصره. (منتهی الارب). نهری است در بصره منسوب به یزید بن عمرو اسدی. (از معجم البلدان). نهری است به بصره منسوب به یزید بن عمرو اسدی و او در زمان خود از رجال بصره بود. یاقوت گوید یکی از اصطلاحات اهل بصره این است که هرگاه زمینی را به مردی نسبت دهند در آخر آن الف و نونی بیفزایند. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
روغن دان، ظرفی کوچک که در آن لحاف دوزان پیه کنند و سوزن در آن فرو برند تا چرب شود و آسان تر در جامه فرو رود و آسان تر برآید، ظرفی چوبی یا از پارچه که لحاف دوز پیه در آن دارد و روانی راسوزن در آن فرو برد، جای پیه لحاف دوزان که سوزن درآن فرو برند تا به سهولت در جامه دود، کیسه گونه ای چرمین که در آن پیه است و لحاف دوزان سوزن بدان چرب کنند، پیه سوز، مجازاً ساعت قراضه، ساعت بد و بی ارز و بدکار، ساعت بد که خوب کار نکند و غالباً یا تند و یا کند رود و یا بخوابد،
- مثل پیه دان، ساعتی بد
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
تخم پیاز
لغت نامه دهخدا
پیاز خرد بریدۀ در روغن سرخ کرده، پیاز بقطعات کوچک و خرد بریده و بر روغن سرخ کرده، پیاز روغن
لغت نامه دهخدا
ده کوچکی از دهستان کرارج بخش حومه شهرستان اصفهان، واقع در 7 هزارگزی جنوب خاوری اصفهان و یک هزارگزی راه کرارج ببراگون، دارای 22 تن سکنه، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
پیراهن، پیرهن، پیرهند، کرته، قمیص:
این نفس جان دامنم برتافته ست
بوی پیراهان یوسف یافته ست،
مولوی،
برو بر بوی پیراهان یوسف
که چون یعقوب ماتم دار گشتی،
مولوی،
رجوع به پیراهن شود
لغت نامه دهخدا
صفت فاعلی بیان حالت در حال پیراستن،
جمع واژۀ پیرای، بمعنی پیراینده، پیرایندگان
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
پیش داننده، که از پیش داند، پیش بین
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ)
در حال پیمودن، پیمای. پیمایندگان. (در ترکیب). رجوع به پیمای شود
لغت نامه دهخدا
(گِ رِهْ بَ اَ کَ دَ)
عذر آوردن و اعتذار، (فرهنگ شعوری ج 1 ص 269)، و کلمه ظاهراً مصحّف پوزیدن باشد، رجوع به پوزیدن شود
لغت نامه دهخدا
روغن دان، 0 ظرفی کوچک که در آن لحاف دوزان پیه کنند و سوزن در آن فرو برند تا چرب شود و آسانتر در جامه فرو رود و آسانتر بر آید، 0 پیه سوز 0، ساعت قراضه ساعت بدکار و بی ارزش 0 یا مثل پیه دان 0 ساعتی بد کار وبی ارز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیادگان
تصویر پیادگان
پاده، مقابل سوارگان
فرهنگ لغت هوشیار
پیراهن: برو بر بوی پیراهان یوسف که چون یعقوب ماتم دار گشتی. (مولوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیش دان
تصویر پیش دان
آنکه از پیش داند پیش بین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیزندان
تصویر دیزندان
سه پایه ای آهنین که دیگ مسین را بربالای آن گذارند و طعام پزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیزندان
تصویر دیزندان
((زَ))
سه پایه ای آهنین که دیگ مسین را بر بالای آن گذارند و طعام پزند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ایزدان
تصویر ایزدان
آلهه
فرهنگ واژه فارسی سره
به پرواز درآوردن، پره ی تلم را به حرکت در آوردن
فرهنگ گویش مازندرانی
جای پیه، پیه دان
فرهنگ گویش مازندرانی