مربوط به پیران، آنچه درخور پیران است، به روشی که از پیران انتظار می رود، برای مثال جهان بر جوانان جنگ آزمای / رها کن فروکش تو پیرانه پای (نظامی۵ - ۸۲۵)، پیر
مربوط به پیران، آنچه درخور پیران است، به روشی که از پیران انتظار می رود، برای مِثال جهان بر جوانان جنگ آزمای / رها کن فروکش تو پیرانه پای (نظامی۵ - ۸۲۵)، پیر
زیب، زینت، زیور، آرایش، برای مثال حریف مجلس ما خود همیشه دل می برد / علی الخصوص که پیرایه ای بر او بستند (سعدی۲ - ۴۱۹)، ز دانش چو جان تو را مایه نیست / به از خامشی هیچ پیرایه نیست (فردوسی - ۷/۱۸۰) تهمت، افترا
زیب، زینت، زیور، آرایش، برای مِثال حریف مجلس ما خود همیشه دل می برد / علی الخصوص که پیرایه ای بر او بستند (سعدی۲ - ۴۱۹)، ز دانش چو جان تو را مایه نیست / بِه از خامشی هیچ پیرایه نیست (فردوسی - ۷/۱۸۰) تهمت، افترا
خواجه پیرعلی، از ترکمانان معاصر میرزا عمر شیخ بن امیر تیمور. وی در تبریز بقتل رسیده است. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 562) ابن خواجه محمد بایزید (خواجه...، ، از معاصران میرزا بایسنقر. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 596) آق قوینلو. برادر بهاءالدین قراعثمان مؤسس سلسلۀ آق قوینلو. (از سعدی تا جامی ص 444)
خواجه پیرعلی، از ترکمانان معاصر میرزا عمر شیخ بن امیر تیمور. وی در تبریز بقتل رسیده است. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 562) ابن خواجه محمد بایزید (خواجه...، ، از معاصران میرزا بایسنقر. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 596) آق قوینلو. برادر بهاءالدین قراعثمان مؤسس سلسلۀ آق قوینلو. (از سعدی تا جامی ص 444)
دهی از دهستان دول بخش حومه شهرستان ارومیه. واقع در 35هزارگزی جنوب خاوری ارومیه و پانصدگزی باختر شوسۀارومیه به مهاباد. جلگه، معتدل، مالاریائی. دارای 62تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه. محصول آنجا غلات و توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی جوراب بافی و راه آن ارابه رو است. تابستان از شوسۀ مهاباد میتوان اتومبیل برد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی از دهستان دول بخش حومه شهرستان ارومیه. واقع در 35هزارگزی جنوب خاوری ارومیه و پانصدگزی باختر شوسۀارومیه به مهاباد. جلگه، معتدل، مالاریائی. دارای 62تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه. محصول آنجا غلات و توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی جوراب بافی و راه آن ارابه رو است. تابستان از شوسۀ مهاباد میتوان اتومبیل برد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
منسوب به پیر. چون پیر: کعبه دیرینه عروسی است عجب نی که بر او زلف پیرانه و خال رخ برنا بینند. خاقانی. پیرانه گریست بر جوانیش خون ریخت بر آب زندگانیش. نظامی. جهان بر جوانان جنگ آزمای رها کن فروکش تو پیرانه پای. نظامی. برآورد سر سالخورد از نهفت جوابش نگر تا چه پیرانه گفت. سعدی. ، در پیری. - پند پیرانه، رای پیرانه، خردمندانه. نصیحتی و رأیی بر تجربه استوار: یکی پند پیرانه بشنو ز من ایا نامور رستم پیلتن. فردوسی. نیا چون شنید از نبیره سخن یکی رای پیرانه افکند بن. فردوسی. زین دبیری مباش غافل هیچ پند پیرانه از پدر بپذیر. ناصرخسرو. پدر کز من روانش باد پرنور مرا پیرانه پندی داد مشهور. نظامی. شبانی با پدر گفت ای خردمند مرا تعلیم ده پیرانه یک پند. سعدی. یکی پند پیرانه بشنو ز سعدی که بختت جوان باد و جاهت ممجد. سعدی. جهاندیدۀ پیر دیرینه زاد جوان را یکی پند پیرانه داد. سعدی. مرا پیرانه پندی داد وبگذشت. سعدی. - امثال: کاهلی را یک کار فرما صد پند پیرانه بشنو
منسوب به پیر. چون پیر: کعبه دیرینه عروسی است عجب نی که بر او زلف پیرانه و خال رخ برنا بینند. خاقانی. پیرانه گریست بر جوانیش خون ریخت بر آب زندگانیش. نظامی. جهان بر جوانان جنگ آزمای رها کن فروکش تو پیرانه پای. نظامی. برآورد سر سالخورد از نهفت جوابش نگر تا چه پیرانه گفت. سعدی. ، در پیری. - پند پیرانه، رای پیرانه، خردمندانه. نصیحتی و رأیی بر تجربه استوار: یکی پند پیرانه بشنو ز من ایا نامور رستم پیلتن. فردوسی. نیا چون شنید از نبیره سخن یکی رای پیرانه افکند بن. فردوسی. زین دبیری مباش غافل هیچ پند پیرانه از پدر بپذیر. ناصرخسرو. پدر کز من روانش باد پرنور مرا پیرانه پندی داد مشهور. نظامی. شبانی با پدر گفت ای خردمند مرا تعلیم ده پیرانه یک پند. سعدی. یکی پند پیرانه بشنو ز سعدی که بختت جوان باد و جاهت ممجد. سعدی. جهاندیدۀ پیر دیرینه زاد جوان را یکی پند پیرانه داد. سعدی. مرا پیرانه پندی داد وبگذشت. سعدی. - امثال: کاهلی را یک کار فرما صد پند پیرانه بشنو
آرایش و زیور باشد از طرف نقصان همچون سرتراشیدن و اصلاح کردن و شاخهای زیادتی درخت را بریدن. (برهان)، {{اسم}} پیراهه. (شرفنامه). حلی. حلیه. (دهار). تهویل. سنیح. (منتهی الارب). زینت وآرایش زنان. (صحاح الفرس). آنچه زرگران برای زینت زنان سازند از خلخال و دست برنجن و طوق و یاره و گردن بند و بازوبند و امثال آن. زیب. زینت. زیور. آرایش: و مرده را [مردم روس] با هرچه با خویشتن دارد از جامه و پیرایه بگور فرونهند. (حدود العالم). ز فرمان او هیچگونه مگرد تو پیرایه دان بند بر پای مرد. فردوسی. ز دانش چو جان ترا مایه نیست به از خامشی هیچ پیرایه نیست. فردوسی. خرد بر دل خویش پیرایه کرد برنج تن ازمردمی مایه کرد. فردوسی. کنون زود پیرایه بگشا ز روی بپیش پدر شو بزاری بموی. فردوسی. بهایی ز جامه ز پیرایه ها فروشم ز مردم بود مایه ها. فردوسی. تو درگاه را همچو پیرایه ای همان تخت و دیهیم را مایه ای. فردوسی. چو آن جامه های گرانمایه دید هم از دست رودابه پیرایه دید. فردوسی. به ایران که دید از بنه سایه ام اگر سایه و تاج و پیرایه ام. فردوسی. از ایشان جز او دخت خاتون نبود بپیرایه و رنگ و افسون نبود. فردوسی. زپیرایه و جامه و سیم و زر ز دیبا و دینار و خز و گهر. فردوسی. دگر گفت بر مرد پیرایه چیست و زین نیکوییها گرانمایه کیست. فردوسی. کجا نامور گاو پرمایه بود که بایسته بر تنش پیرایه بود. فردوسی. همان گاو پرمایه کم دایه بود ز پیکرتنش همچو پیرایه بود. فردوسی. به پیرایۀ زرد و سرخ و سپید مرا کردی از برگ گل ناامید. فردوسی. کتایون بی اندازه پیرایه داشت ز یاقوت وهر گوهری مایه داشت. فردوسی. تو درگاه را همچو پیرایه ای همان تخت و دیهیم را مایه ای. فردوسی. بدین حجره رودابه پیرایه خواست همان گوهران گران مایه خواست. فردوسی. بدو گفت رودابه پیرایه چیست بجای سرمایه بی مایه چیست. فردوسی. با سهم تو آن را که حاسد تست پیرایه کمندست و جلد کمرا. منجیک. زینت دولت بازآمد و پیرایۀ ملک تا کند ملک و ولایت چو بهشت آبادان. فرخی. سلطان یمین دولت و پیرایۀ ملوک محمود امین ملت و آرایش امم. فرخی. پیل پی خستۀ صمصام تو بیند اندام شیر پیرایۀ اسبان تو بیند چنگال. فرخی. رونق دولت بازآمد و پیرایۀ ملک پیش ازین کار چنان دیدی اکنون بنگر. فرخی. ای تازه بهار سخت پدرامی پیرایۀ دهر و زیور عصری. منوچهری. پیرایۀ عالم تویی فخر بنی آدم تویی داناتر از رستم تویی در کار جنگ و تعبیه. منوچهری. الا ای مرو پیرایۀ خراسان مدار این خون و این پتیاره آسان. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). چاکرپیشه را پیرایۀ بزرگتر راستی است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 81). اگر رای عالی بیند ایشان را نگاه داشته آید که پیرایۀ ملک پیران باشند. (تاریخ بیهقی ص 54). جهان نوعروسی گرانمایه شد شهی تاجش و داد پیرایه شد. (گرشاسب نامه). پیام آورش مژده را پایه بود خرد را سخنهاش پیرایه بود. (گرشاسب نامه). ترا پیرایه از دانش پدیدست که باب خلد را دانش کلیدست. ناصرخسرو. خردمند از تواضع مایه گیرد بزرگی از کرم پیرایه گیرد. ناصرخسرو. نیکوترین پیراهن شرم است. (تحفهالملوک). پیرایه چرا بنددت ای مه دایه نورست مه دو هفته را پیرایه. مسعودسعد. بزرگان چون با زنی... نزدیکی خواستندی کمر زرین بر میان بستندی و زنرا فرمودندی تا پیرایه بر خویشتن کردی، گفتندی چون چنین کنی فرزند دلاورآید. (نوروزنامه). روزی در خانه [زنرا] جامه های دیبایش پوشانیدند و پیرایه های زر و جوهر بر او بستند و گفتند ما ترا بشوهر خواهیم داد. (نوروزنامه). و جواهر از معادن بیرون آورد و پیرایه ها همه او [طهمورث] ساخت. (نوروزنامه). مردم... نخست ترا بازرهانند پس به پیرایه پردازند. (کلیله و دمنه). زاغ... زنیرا دید که پیرایه بر گوشۀ بام نهاده بود. (کلیله و دمنه). نظر بر پیرایۀ گشاده افکنی. (کلیله و دمنه). زاغ پیرایه در ربود. (کلیله و دمنه). مهابت خاموشی ملک را پیرایۀ نفیس است. (کلیله و دمنه). آن دیگری که از پیرایۀ خرد عاطل نبود با خود گفت غفلت کردم. (کلیله و دمنه). و هر معنی که از پیرایۀ سیاست کلی و حلیۀحکمت اصلی عاطل باشد اگر کسی خواهد که بلباس عاریتی آنرا بیاراید بهیچ تکلف جمال نگیرد. (کلیله و دمنه). دو کار از عزایم پادشاهان بدیع و غریب نماید حلیت سر بر پای بستن و پیرایۀ پای در سر آویختن. (کلیله و دمنه). زلف بی آرام او پیرایۀ مهرست و ماه چشم خون آشام او سرمایۀ سحرست و فن. سوزنی. این عروس خاطر بنده که صد گنج گهر از سزاواری برو پیرایه و زیور سزد. سوزنی. قصه چکنم، بر دم با خانه چنان ماه آن ماه که پیرایۀ شمس و قمر آمد. سوزنی. باشد پیرایۀ پیران خرد. سوزنی. بهتر از گوهر تو دست قضا هیچ پیرایه بر زمانه نبست. انوری. از خلق یوسفیش بپیرانه سر جهان پیرایۀ جمال زلیخا برافکند. خاقانی. سخن پیرایۀ کهنه است و طبع من مطراگر مرا بنمای استادی کزینسان کهنه آراید. خاقانی. زمصری و رومی و چینی پرند برآراست پیرایۀ ارجمند. نظامی. چو شیرین بازدید آن دختران را ز مه پیرایه داد آن اختران را. نظامی. بفال فرخ و پیرایۀ نو نهاده خسروانی تخت خسرو. نظامی. پس آنگه ماه را پیرایه بربست نقاب آفتاب از سایه بربست. نظامی. سعادت خواجه تاش سایۀ تو صلاح از جملۀ پیرایۀ تو. نظامی. پیرایۀ تست رویمالم. نظامی. عزیزا هر دو عالم سایۀ تست بهشت و دوزخ از پیرایۀ تست. عطار. حریف مجلس ما خود همیشه دل میبرد علی الخصوص که پیرایه ای بر او بستند. سعدی. آنهمه پیرایه بسته جنت فردوس بو که قبولش کند بلال محمد. سعدی (کلیات چ مصفا ص 694). یکی شخص از آن جمله در سایه ای بگردن بر از حله پیرایه ای. سعدی. تو آن درّ مکنون یکدانه ای که پیرایۀ سلطنت خانه ای. سعدی. که زشتست پیرایه بر شهریار دل شهری از ناتوانی فکار. سعدی. ملک را همین خلق پیرایه بس که راضی نگردد به آزار کس. سعدی. هیچ پیرایه زیادت نکند حسن ترا هیچ مشاط نیاراید از این خوبترت. سعدی. منکر بحرست و گوهرهای او کی بود حیوان درو پیرایه جو. مولوی. چند روزست تا سلطان اشارت فرمودست که چندین پیرایه از جهت مطاربه معد کنیم. (جهانگشای جوینی). گنجینۀ دل متاع دردست پیرایۀ عشق روی زردست. امیرخسرو. در باغ چو شد باد صبا دایۀ گل بربست مشاطه وار پیرایۀ گل. حافظ. مطرب امشب چنگ غم رایکدمی سازی نکرد شاهد اندوه را پیرایه از نازی نکرد. واله هروی. - امثال: مثل پیرایۀ زنان است. (از مجموعۀ امثال طبع هند). درج، دوک دان و طبلۀ زنان که پیرایه و جواهر در وی نهند. حلی مقرص، پیرایۀ گرد همچون کلیچه. خضاض، اندک پیرایه. تغتغه، آواز پیرا. (منتهی الارب). متحلی، باپیرایه. (دهار). هسهسه، آواز کردن زره و پیرایه. وضح، پیرایه از سیم. تهویل، خود را بلباس و پیرایه آراستن. (منتهی الارب). توشح، اتشاح، پیرایه درافکندن (گویا فقط بطور حمائل و وشاح). تحلی، پیرایه برکردن. (تاج المصادر). رجوع به بی پیرایه و بی پیرایگی شود، رکوئی که زرگران بدان پیرایه را روشن کنند، ساختن و پرداختن. (برهان)، صفت
آرایش و زیور باشد از طرف نقصان همچون سرتراشیدن و اصلاح کردن و شاخهای زیادتی درخت را بریدن. (برهان)، {{اِسم}} پیراهه. (شرفنامه). حلی. حلیه. (دهار). تهویل. سنیح. (منتهی الارب). زینت وآرایش زنان. (صحاح الفرس). آنچه زرگران برای زینت زنان سازند از خلخال و دست برنجن و طوق و یاره و گردن بند و بازوبند و امثال آن. زیب. زینت. زیور. آرایش: و مرده را [مردم روس] با هرچه با خویشتن دارد از جامه و پیرایه بگور فرونهند. (حدود العالم). ز فرمان او هیچگونه مگرد تو پیرایه دان بند بر پای مرد. فردوسی. ز دانش چو جان ترا مایه نیست به از خامشی هیچ پیرایه نیست. فردوسی. خرد بر دل خویش پیرایه کرد برنج تن ازمردمی مایه کرد. فردوسی. کنون زود پیرایه بگشا ز روی بپیش پدر شو بزاری بموی. فردوسی. بهایی ز جامه ز پیرایه ها فروشم ز مردم بود مایه ها. فردوسی. تو درگاه را همچو پیرایه ای همان تخت و دیهیم را مایه ای. فردوسی. چو آن جامه های گرانمایه دید هم از دست رودابه پیرایه دید. فردوسی. به ایران که دید از بنه سایه ام اگر سایه و تاج و پیرایه ام. فردوسی. از ایشان جز او دخت خاتون نبود بپیرایه و رنگ و افسون نبود. فردوسی. زپیرایه و جامه و سیم و زر ز دیبا و دینار و خز و گهر. فردوسی. دگر گفت بر مرد پیرایه چیست و زین نیکوییها گرانمایه کیست. فردوسی. کجا نامور گاو پرمایه بود که بایسته بر تنش پیرایه بود. فردوسی. همان گاو پرمایه کم دایه بود ز پیکرتنش همچو پیرایه بود. فردوسی. به پیرایۀ زرد و سرخ و سپید مرا کردی از برگ گل ناامید. فردوسی. کتایون بی اندازه پیرایه داشت ز یاقوت وهر گوهری مایه داشت. فردوسی. تو درگاه را همچو پیرایه ای همان تخت و دیهیم را مایه ای. فردوسی. بدین حجره رودابه پیرایه خواست همان گوهران گران مایه خواست. فردوسی. بدو گفت رودابه پیرایه چیست بجای سرمایه بی مایه چیست. فردوسی. با سهم تو آن را که حاسد تست پیرایه کمندست و جلد کمرا. منجیک. زینت دولت بازآمد و پیرایۀ ملک تا کند ملک و ولایت چو بهشت آبادان. فرخی. سلطان یمین دولت و پیرایۀ ملوک محمود امین ملت و آرایش امم. فرخی. پیل پی خستۀ صمصام تو بیند اندام شیر پیرایۀ اسبان تو بیند چنگال. فرخی. رونق دولت بازآمد و پیرایۀ ملک پیش ازین کار چنان دیدی اکنون بنگر. فرخی. ای تازه بهار سخت پدرامی پیرایۀ دهر و زیور عصری. منوچهری. پیرایۀ عالم تویی فخر بنی آدم تویی داناتر از رستم تویی در کار جنگ و تعبیه. منوچهری. الا ای مرو پیرایۀ خراسان مدار این خون و این پتیاره آسان. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). چاکرپیشه را پیرایۀ بزرگتر راستی است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 81). اگر رای عالی بیند ایشان را نگاه داشته آید که پیرایۀ ملک پیران باشند. (تاریخ بیهقی ص 54). جهان نوعروسی گرانمایه شد شهی تاجش و داد پیرایه شد. (گرشاسب نامه). پیام آورش مژده را پایه بود خرد را سخنهاش پیرایه بود. (گرشاسب نامه). ترا پیرایه از دانش پدیدست که باب خلد را دانش کلیدست. ناصرخسرو. خردمند از تواضع مایه گیرد بزرگی از کرم پیرایه گیرد. ناصرخسرو. نیکوترین پیراهن شرم است. (تحفهالملوک). پیرایه چرا بنددت ای مه دایه نورست مه دو هفته را پیرایه. مسعودسعد. بزرگان چون با زنی... نزدیکی خواستندی کمر زرین بر میان بستندی و زنرا فرمودندی تا پیرایه بر خویشتن کردی، گفتندی چون چنین کنی فرزند دلاورآید. (نوروزنامه). روزی در خانه [زنرا] جامه های دیبایش پوشانیدند و پیرایه های زر و جوهر بر او بستند و گفتند ما ترا بشوهر خواهیم داد. (نوروزنامه). و جواهر از معادن بیرون آورد و پیرایه ها همه او [طهمورث] ساخت. (نوروزنامه). مردم... نخست ترا بازرهانند پس به پیرایه پردازند. (کلیله و دمنه). زاغ... زنیرا دید که پیرایه بر گوشۀ بام نهاده بود. (کلیله و دمنه). نظر بر پیرایۀ گشاده افکنی. (کلیله و دمنه). زاغ پیرایه در ربود. (کلیله و دمنه). مهابت خاموشی ملک را پیرایۀ نفیس است. (کلیله و دمنه). آن دیگری که از پیرایۀ خرد عاطل نبود با خود گفت غفلت کردم. (کلیله و دمنه). و هر معنی که از پیرایۀ سیاست کلی و حلیۀحکمت اصلی عاطل باشد اگر کسی خواهد که بلباس عاریتی آنرا بیاراید بهیچ تکلف جمال نگیرد. (کلیله و دمنه). دو کار از عزایم پادشاهان بدیع و غریب نماید حلیت سر بر پای بستن و پیرایۀ پای در سر آویختن. (کلیله و دمنه). زلف بی آرام او پیرایۀ مهرست و ماه چشم خون آشام او سرمایۀ سحرست و فن. سوزنی. این عروس خاطر بنده که صد گنج گهر از سزاواری برو پیرایه و زیور سزد. سوزنی. قصه چکنم، بر دم با خانه چنان ماه آن ماه که پیرایۀ شمس و قمر آمد. سوزنی. باشد پیرایۀ پیران خرد. سوزنی. بهتر از گوهر تو دست قضا هیچ پیرایه بر زمانه نبست. انوری. از خلق یوسفیش بپیرانه سر جهان پیرایۀ جمال زلیخا برافکند. خاقانی. سخن پیرایۀ کهنه است و طبع من مطراگر مرا بنمای استادی کزینسان کهنه آراید. خاقانی. زمصری و رومی و چینی پرند برآراست پیرایۀ ارجمند. نظامی. چو شیرین بازدید آن دختران را ز مه پیرایه داد آن اختران را. نظامی. بفال فرخ و پیرایۀ نو نهاده خسروانی تخت خسرو. نظامی. پس آنگه ماه را پیرایه بربست نقاب آفتاب از سایه بربست. نظامی. سعادت خواجه تاش سایۀ تو صلاح از جملۀ پیرایۀ تو. نظامی. پیرایۀ تست رویمالم. نظامی. عزیزا هر دو عالم سایۀ تست بهشت و دوزخ از پیرایۀ تست. عطار. حریف مجلس ما خود همیشه دل میبرد علی الخصوص که پیرایه ای بر او بستند. سعدی. آنهمه پیرایه بسته جنت فردوس بو که قبولش کند بلال محمد. سعدی (کلیات چ مصفا ص 694). یکی شخص از آن جمله در سایه ای بگردن بر از حله پیرایه ای. سعدی. تو آن دُرّ مکنون یکدانه ای که پیرایۀ سلطنت خانه ای. سعدی. که زشتست پیرایه بر شهریار دل شهری از ناتوانی فکار. سعدی. ملک را همین خلق پیرایه بس که راضی نگردد به آزار کس. سعدی. هیچ پیرایه زیادت نکند حسن ترا هیچ مشاط نیاراید از این خوبترت. سعدی. منکر بحرست و گوهرهای او کی بود حیوان درو پیرایه جو. مولوی. چند روزست تا سلطان اشارت فرمودست که چندین پیرایه از جهت مطاربه معد کنیم. (جهانگشای جوینی). گنجینۀ دل متاع دردست پیرایۀ عشق روی زردست. امیرخسرو. در باغ چو شد باد صبا دایۀ گل بربست مشاطه وار پیرایۀ گل. حافظ. مطرب امشب چنگ غم رایکدمی سازی نکرد شاهد اندوه را پیرایه از نازی نکرد. واله هروی. - امثال: مثل پیرایۀ زنان است. (از مجموعۀ امثال طبع هند). درج، دوک دان و طبلۀ زنان که پیرایه و جواهر در وی نهند. حلی مقرص، پیرایۀ گرد همچون کلیچه. خضاض، اندک پیرایه. تغتغه، آواز پیرا. (منتهی الارب). متحلی، باپیرایه. (دهار). هسهسه، آواز کردن زره و پیرایه. وضح، پیرایه از سیم. تهویل، خود را بلباس و پیرایه آراستن. (منتهی الارب). توشح، اتشاح، پیرایه درافکندن (گویا فقط بطور حمائل و وشاح). تحلی، پیرایه برکردن. (تاج المصادر). رجوع به بی پیرایه و بی پیرایگی شود، رکوئی که زرگران بدان پیرایه را روشن کنند، ساختن و پرداختن. (برهان)، صفت
زین الدین محمد بن بیرعلی محیی الدین معروف به بیرکلی یا برکلی یا برکوی (929-981) . از قصبۀ بانی کری از شاگردان محیی الدین معروف به اخی زاده و در زهد از ملازمان شیخ عبدالله قرمانی بیرامی و از مصاحبان عبدالرحمان قاضی عسکر سلطان سلیم و مردی پرهیزگار و طالب علم و معرفت بود در اواخر عمر به قسطنطنیه آمد و محمد باشا وزیر وقت را موعظه کرد. او راست: اظهار الاسرار (نحو). امتحان الاذکیاء (نحو). در شرح لب الالباب بیضاوی. امعان الانظار (صرف). الدره الیتیمه (تجوید). رساله الزیاده. رساله فی مصطلح الحدیث. روض الجنایه. السیره المحمدیه. (تألیف 980 هجری قمری). العوامل. العوامل الجدیده. کفایه المبتدی (صرف) و غیره... و بیشتر این آثار بطبع رسیده است. (از معجم المطبوعات)
زین الدین محمد بن بیرعلی محیی الدین معروف به بیرکلی یا برکلی یا برکوی (929-981) . از قصبۀ بانی کری از شاگردان محیی الدین معروف به اخی زاده و در زهد از ملازمان شیخ عبدالله قرمانی بیرامی و از مصاحبان عبدالرحمان قاضی عسکر سلطان سلیم و مردی پرهیزگار و طالب علم و معرفت بود در اواخر عمر به قسطنطنیه آمد و محمد باشا وزیر وقت را موعظه کرد. او راست: اظهار الاسرار (نحو). امتحان الاذکیاء (نحو). در شرح لب الالباب بیضاوی. امعان الانظار (صرف). الدره الیتیمه (تجوید). رساله الزیاده. رساله فی مصطلح الحدیث. روض الجنایه. السیره المحمدیه. (تألیف 980 هجری قمری). العوامل. العوامل الجدیده. کفایه المبتدی (صرف) و غیره... و بیشتر این آثار بطبع رسیده است. (از معجم المطبوعات)
از مردان سیاسی و خطبای بزرگ و جنگاوران قدیم آتن است که در سال 494 قبل از میلاد متولد شد و در 429 قبل از میلاد درگذشت. پریکلس درجوانی نزد آناگزاگراس و جمعی دیگر از دانشمندان زمان به تحصیل علوم وقت پرداخت. پس از آن چون سیمون پسر میلتیادس سردار معروف آتن بر طبقۀ اشراف ریاست داشت پریکلس بر آن شد که ریاست عوام را بدست آورد و سرانجام به نیروی کوشش بدین امر نائل آمد و به مقام استراتگوس رسید و سیمون راتبعید کرد (460). سپس به ازدیاد قوای بحری آتن همت گماشت و بر متصرفات آن شهر بیفزود و جزائر ابوئا و ساموس را تصرف کرد و در جنگهای پلوپونزوس مداخله کرد. (از 440 تا 431 قبل از میلاد) ولی در جنگهای اخیر شکست یافت و آتنیان احضار سیمون را لازم شمردند و اندکی از اقتدارات پریکلس بکاست. پس از مرگ سیمون (449) پریکلس مجدداً قدرت یافت و توسیدیدس را تبعید کرد (444) و جزیره شامس را که سر از اطاعت آتن پیچیده بود مجدداً تسخیر و مردم آنرا تنبیه کرد سپس برای آنکه اقتدارات خود را در جمع عوام محفوظ دارد از اهالی آتیکا آنان را که از پدر و مادرآتنی متولد نشده بودند از حقوق سیاسی محروم کرد و جمعی از مردم بیکار را بکار گماشت و برای انجام این مقصود به بنای ابنیه ای مانند پارتنون و ادئون و معبد الوزیس و غیره پرداخت. در زمان وی شعرائی مانند سوفوکلس و اری پیدوس پدید آمدند و دورۀ حکومت او از جهت ادبیات و صنایع به پایه ای رسید که آنرا از سایر ادوار برتر شمرده قرن پریکلس خواندند. از خطابه های پریکلس چیزی بر جای نیست لکن او در این فن مهارت بسیار داشته است چنانکه حتی رقیب وی توسیدیدس نیز مهارت او را کتمان کردن نتوانست. (فرهنگ اعلام و اصطلاحات تمدن قدیم). در تاریخ ایران باستان آمده است: پریکلس پسر کسان تیپ و از طرف مادراز خانوادۀ الکمئونید یعنی نجیب زاده بود کسان تیپ همان کسی است که در جدال میکال فرماندهی لشکر آتن داشت. پریکلس مدت سی سال در مشاغل مختلف بود و حکمران واقعی آتن بشمار میرفت، چنانکه توسیدید گوید: که این مدت را باید سلطنت پریکلس نامید. نظر و عمل او را مورخین بسیار ستوده اند این ناطق معروف، آتن را اول دولت دریائی یونان ساخت و پایۀ بحریۀ آنرا بر مبنائی محکم نهاد و بعد به مستملکات آتن توسعه داد و شهر آتن را با عمارات و ابنیۀ تاریخی بیاراست و ادبیات و صنایع را بدانجا تشویق کرد. و قسمتی از جنگهای آتن با ایران در زمان او روی داد. این جنگها اگرچه بگفتۀ یونانیها برای آتنی ها درخشان بود، ولی فایده ای برای آتن نداشت زیرا دولت هخامنشی دارای وسایل بی حد و حصر بود و میتوانست جنگها را بدرازا بکشاند. از طرف دیگر آتن مجبور بود همواره پول و سپاه بخارج یونان بفرستد بالاخره چون دیدند که نهایتی برای این جنگها نیست عقد عهدی را استقبال کردند و هم در زمان او آتن در جنگهای درونی یونان شرکت جست و بواسطۀ سیاست دربار ایران با حال فلاکت باری ازاین جنگ بیرون آمد. باوجود این جنگها پریکلس در بستر مرگ میگفت: ’یک زن آتیکی بواسطۀ من عزادار نشد’. و مقصودش این بود که تمام این جنگها را من به اقتضای سیاست و دولت کردم، نه از غرض شخصی و نفعی خصوصی
از مردان سیاسی و خطبای بزرگ و جنگاوران قدیم آتن است که در سال 494 قبل از میلاد متولد شد و در 429 قبل از میلاد درگذشت. پریکلس درجوانی نزد آناگزاگراس و جمعی دیگر از دانشمندان زمان به تحصیل علوم وقت پرداخت. پس از آن چون سیمون پسر میلتیادس سردار معروف آتن بر طبقۀ اشراف ریاست داشت پریکلس بر آن شد که ریاست عوام را بدست آورد و سرانجام به نیروی کوشش بدین امر نائل آمد و به مقام استراتگوس رسید و سیمون راتبعید کرد (460). سپس به ازدیاد قوای بحری آتن همت گماشت و بر متصرفات آن شهر بیفزود و جزائر ابوئا و ساموس را تصرف کرد و در جنگهای پلوپونزوس مداخله کرد. (از 440 تا 431 قبل از میلاد) ولی در جنگهای اخیر شکست یافت و آتنیان احضار سیمون را لازم شمردند و اندکی از اقتدارات پریکلس بکاست. پس از مرگ سیمون (449) پریکلس مجدداً قدرت یافت و توسیدیدس را تبعید کرد (444) و جزیره شامس را که سر از اطاعت آتن پیچیده بود مجدداً تسخیر و مردم آنرا تنبیه کرد سپس برای آنکه اقتدارات خود را در جمع عوام محفوظ دارد از اهالی آتیکا آنان را که از پدر و مادرآتنی متولد نشده بودند از حقوق سیاسی محروم کرد و جمعی از مردم بیکار را بکار گماشت و برای انجام این مقصود به بنای ابنیه ای مانند پارتنون و ادئون و معبد الوزیس و غیره پرداخت. در زمان وی شعرائی مانند سوفوکلس و اری پیدوس پدید آمدند و دورۀ حکومت او از جهت ادبیات و صنایع به پایه ای رسید که آنرا از سایر ادوار برتر شمرده قرن پریکلس خواندند. از خطابه های پریکلس چیزی بر جای نیست لکن او در این فن مهارت بسیار داشته است چنانکه حتی رقیب وی توسیدیدس نیز مهارت او را کتمان کردن نتوانست. (فرهنگ اعلام و اصطلاحات تمدن قدیم). در تاریخ ایران باستان آمده است: پریکلس پسر کسان تیپ و از طرف مادراز خانوادۀ الکمئونید یعنی نجیب زاده بود کسان تیپ همان کسی است که در جدال میکال فرماندهی لشکر آتن داشت. پریکلس مدت سی سال در مشاغل مختلف بود و حکمران واقعی آتن بشمار میرفت، چنانکه توسیدید گوید: که این مدت را باید سلطنت پریکلس نامید. نظر و عمل او را مورخین بسیار ستوده اند این ناطق معروف، آتن را اول دولت دریائی یونان ساخت و پایۀ بحریۀ آنرا بر مبنائی محکم نهاد و بعد به مستملکات آتن توسعه داد و شهر آتن را با عمارات و ابنیۀ تاریخی بیاراست و ادبیات و صنایع را بدانجا تشویق کرد. و قسمتی از جنگهای آتن با ایران در زمان او روی داد. این جنگها اگرچه بگفتۀ یونانیها برای آتنی ها درخشان بود، ولی فایده ای برای آتن نداشت زیرا دولت هخامنشی دارای وسایل بی حد و حصر بود و میتوانست جنگها را بدرازا بکشاند. از طرف دیگر آتن مجبور بود همواره پول و سپاه بخارج یونان بفرستد بالاخره چون دیدند که نهایتی برای این جنگها نیست عقد عهدی را استقبال کردند و هم در زمان او آتن در جنگهای درونی یونان شرکت جست و بواسطۀ سیاست دربار ایران با حال فلاکت باری ازاین جنگ بیرون آمد. باوجود این جنگها پریکلس در بستر مرگ میگفت: ’یک زن آتیکی بواسطۀ من عزادار نشد’. و مقصودش این بود که تمام این جنگها را من به اقتضای سیاست و دولت کردم، نه از غرض شخصی و نفعی خصوصی
پرگاله. فضله ای بود که در جامه کنند چون وصله ای در او دوزند از هرچه بود و کژنه نیز گویند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). وصله. پینه: ماه تمام است روی کودک من وز دو گل سرخ درو پرکاله (کذا). رودکی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). ، جنسی از بافتۀ ریسمانی باشد که مانند مثقالی بود. (فرهنگ جهانگیری) ، کژنه. (سروری). لخت. شقص. پاره: لوذع، چرب زبان فصیح، گویا پرکاله آتش است. (منتهی الارب). معمع، زن تیزخاطر روشن رای گویا پرکالۀ آتش است. (منتهی الارب) : بلبلا امروز من در گلستانم گل مجوی از جگر پرکاله ها بر نوک هر خاری ببین. مختاری. دیده ام در پی فراق تو کرد پر ز پرکالۀ جگر دامن. سراج الدین قمری. من آب طلب کردم از این دیدۀ خونبار او خود همه پرکالۀ خون جگر آورد. امیرخسرو. دربار سرشکم همه پرکالۀ خون است این قافله را راه مگر بر جگر افتاد. شیخ علینقی کمره ای. ، بالفتح و کاف عربی بمعنی پارچه و حصه. (غیاث اللغات). و رجوع به پرگاله شود
پرگاله. فضله ای بود که در جامه کنند چون وصله ای در او دوزند از هرچه بود و کژنه نیز گویند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). وصله. پینه: ماه تمام است روی کودک من وز دو گل سرخ درو پرکاله (کذا). رودکی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). ، جنسی از بافتۀ ریسمانی باشد که مانند مثقالی بود. (فرهنگ جهانگیری) ، کژنه. (سروری). لخت. شقص. پاره: لوذع، چرب زبان فصیح، گویا پرکاله آتش است. (منتهی الارب). معمع، زن تیزخاطر روشن رای گویا پرکالۀ آتش است. (منتهی الارب) : بلبلا امروز من در گلستانم گل مجوی از جگر پرکاله ها بر نوک هر خاری ببین. مختاری. دیده ام در پی فراق تو کرد پر ز پرکالۀ جگر دامن. سراج الدین قمری. من آب طلب کردم از این دیدۀ خونبار او خود همه پرکالۀ خون جگر آورد. امیرخسرو. دربار سرشکم همه پرکالۀ خون است این قافله را راه مگر بر جگر افتاد. شیخ علینقی کمره ای. ، بالفتح و کاف عربی بمعنی پارچه و حصه. (غیاث اللغات). و رجوع به پرگاله شود
نام شاعری فارسی زبان. و نظامی عروضی ذکر وی در عداد شاعرانی چون قمری گرگانی و رافعی نیشابوری و کفائی گنجه ای و کوسۀ فالی که اسامی ملوک طبرستان بدانان باقی مانده، آورده است. (چهار مقالۀ عروضی چ اروپا ص 28)
نام شاعری فارسی زبان. و نظامی عروضی ذکر وی در عداد شاعرانی چون قمری گرگانی و رافعی نیشابوری و کفائی گنجه ای و کوسۀ فالی که اسامی ملوک طبرستان بدانان باقی مانده، آورده است. (چهار مقالۀ عروضی چ اروپا ص 28)
ده کوچکی است از بخش نیکشهر شهرستان چاه بهار، واقع در 9هزارگزی خاور نیکشهر، کنار راه مالرو نیکشهر به قصرقند. دارای 5 خانوار. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ده کوچکی است از بخش نیکشهر شهرستان چاه بهار، واقع در 9هزارگزی خاور نیکشهر، کنار راه مالرو نیکشهر به قصرقند. دارای 5 خانوار. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
موضعی از حدودقزوین. (تاریخ غازان خان ص 159). و این موضع ظاهراً همان فشکل درۀ امروزی است. رجوع بحواشی محمد قزوینی بر ج 3 تاریخ جهانگشای جوینی در مورد همین کلمه شود
موضعی از حدودقزوین. (تاریخ غازان خان ص 159). و این موضع ظاهراً همان فشکل درۀ امروزی است. رجوع بحواشی محمد قزوینی بر ج 3 تاریخ جهانگشای جوینی در مورد همین کلمه شود
دهی از دهستان شهرویران بخش حومه شهرستان مهاباد. واقع در 4هزارگزی خاور مهاباد و 4هزارگزی خاور شوسۀ مهاباد به میاندوآب. دره، معتدل، مالاریائی. دارای 58 تن سکنه. آب آن از رود خانه مهاباد. محصول آنجا غلات و توتون و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی از دهستان شهرویران بخش حومه شهرستان مهاباد. واقع در 4هزارگزی خاور مهاباد و 4هزارگزی خاور شوسۀ مهاباد به میاندوآب. دره، معتدل، مالاریائی. دارای 58 تن سکنه. آب آن از رود خانه مهاباد. محصول آنجا غلات و توتون و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی جزء دهستان عمارلوی بخش رودبار شهرستان رشت، واقع در جنوب خاوری رودبار و 14هزارگزی جنوب باختر امام، کوهستانی، سردسیر، دارای 750 تن سکنه، آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات و بنشن و گردوو لبنیات و عسل، شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است، این ده مرکب از دو آبادی است و فاصله آن دو در حدود سه هزار گز است، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی جزء دهستان عمارلوی بخش رودبار شهرستان رشت، واقع در جنوب خاوری رودبار و 14هزارگزی جنوب باختر امام، کوهستانی، سردسیر، دارای 750 تن سکنه، آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات و بنشن و گردوو لبنیات و عسل، شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است، این ده مرکب از دو آبادی است و فاصله آن دو در حدود سه هزار گز است، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی از دهستان قره قویون بخش حومه شهرستان ماکو، واقع در 35هزارگزی جنوب خاوری ماکو و 1هزارگزی باختر راه ارابه رو مرگن به سیه چشمه، کوهستانی و معتدل، دارای 40 تن سکنه، آب آن از چشمه و قنات، محصول آنجا غلات، شغل اهالی زراعت، صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن ارابه رو است و از راه ارابه رو مرگن به سیه چشمه در تابستان میتوان اتومبیل برد، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی از دهستان قره قویون بخش حومه شهرستان ماکو، واقع در 35هزارگزی جنوب خاوری ماکو و 1هزارگزی باختر راه ارابه رو مرگن به سیه چشمه، کوهستانی و معتدل، دارای 40 تن سکنه، آب آن از چشمه و قنات، محصول آنجا غلات، شغل اهالی زراعت، صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن ارابه رو است و از راه ارابه رو مرگن به سیه چشمه در تابستان میتوان اتومبیل برد، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)