جدول جو
جدول جو

معنی پیرهنچه - جستجوی لغت در جدول جو

پیرهنچه(رَ / پیرْ هََ چَ /چِ)
پیراهن کوچک. صدار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
پیرهنچه
پیراهن کوچک: صدار پیرهنچه
تصویری از پیرهنچه
تصویر پیرهنچه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیرانه
تصویر پیرانه
مربوط به پیران، آنچه درخور پیران است، به روشی که از پیران انتظار می رود، برای مثال جهان بر جوانان جنگ آزمای / رها کن فروکش تو پیرانه پای (نظامی۵ - ۸۲۵)، پیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیرپنبه
تصویر پیرپنبه
آنکه از غایت پیری تمام موهایش سفید شده باشد، پیر سفیدموی، مترسک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیرهن
تصویر پیرهن
پیراهن، جامۀ نازک و کوتاه که مردان زیر لباس بر تن می کنند، جامۀ نازک و بلند زنانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیرهند
تصویر پیرهند
پیراهن، جامۀ نازک و کوتاه که مردان زیر لباس بر تن می کنند، جامۀ نازک و بلند زنانه
فرهنگ فارسی عمید
(رَ هََ)
پیرهن. (آنندراج). پیراهن. پیراهان. پیراهن را گویند که به عربی قمیص خوانند. (برهان). رجوع به پیراهن شود:
من ترا پیرهندم و زیباست
کهن من کلیچه ماندۀ من.
سوزنی (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(رَ/ پیرْ هََ)
پیراهن. کرته. قمیص. جامه از پارچۀ نازک که زیر دیگر جامه ها بتن پوشند:
کبک پوشیده بتن پیرهن خزّ کبود
کرده با قیر مسلسل دو بر پیرهنا.
منوچهری.
پیرهن در زیر تن پوشی و پوشد هر کسی
پیرهن بر تن، تو تن پوشی همی بر پیرهن.
منوچهری.
چون تو چنین ف تنه پیراهنی
سوده شود پیرهن ار زآهنست.
ناصرخسرو.
بفزای قامت خرد و فکرت
مفزای طول پیرهن و پهنا.
ناصرخسرو.
مرا در پیرهن دیوی منافق بود و گردنکش
ولیکن عقل یاری داد تا کردم مسلمانش.
ناصرخسرو.
وز چه ماندی تو بهر دو چشم نابینا کنون
گر فرستادست سوی تو محمد پیرهن.
ناصرخسرو.
اینکه شد زرد و کهن پیرهن جانست
پیرهن باشد جان را و خرد را تن.
ناصرخسرو.
دوش سرمست نگارین من آن طرفه پسر
با یکی پیرهن زورقی طرفه بسر.
سنائی.
بی زحمت پیرهن همه سال
از یوسف خویش باشمیمیم.
خاقانی.
گر مرا پرسی و چیزی بتو آواز دهد
آن نه خاقانی باشد که بود پیرهنم.
خاقانی.
گر همه مملکت و مال جهان جمع کنیم
لیک جز پیرهن گور ز دنیا نبریم.
خاقانی.
دیده ای آنکه چون کند باد بگرد پیرهن
بادم و گرد بیخودی پیرهنم دریغ من.
خاقانی.
گر پیرهن بدر کنم از شخص ناتوان
بینی که زیر جامه خیالست یاتنم.
سعدی.
بیا که گر بگریبان جان رسد دستم
ز شوق پاره کنم تا به پیرهن چه رسد.
سعدی.
نجس ار پیرهن شبلی و معروف به پوشد
همه دانند که از سگ نتوان شست پلیدی.
سعدی.
بر چهل مرد بود پیرهنی
بلکه چل روح بود در بدنی.
اوحدی.
عاقبت تا جامه در برها شدی
گه قبا گه پیرهن گاهی ازار.
نظام قاری (دیوان البسه ص 27).
چند خواهی پیرهن از بهر تن
تن رها کن تا نخواهی پیرهن.
قاآنی.
- از پیرهن کسی آمدن، از نزدیکان و اقربای وی بودن. یک اصل داشتن:
ای شاه چه بود اینکه ترا پیش آمد
دشمنت هم از پیرهن خویش آمد
از محنتها محنت توبیش آمد
از ملک پدر بهر تو مندیش آمد.
(علی مکی ترانه ساز. از تاریخ بیهقی ص 75 چ فیاض).
- ازرق پیرهن، کبودجامه. صوفی. صوفی دورغین و مرائی:
یا مرو با یار ازرق پیرهن
یا بکش بر خانمان انگشت نیل.
سعدی.
- از شادی در پیرهن یا در پوست نگنجیدن، سخت شاد شدن. انبساط بسیار یافتن.
- پارساپیرهن، ظاهرالصلاح، آنکه باطن جز از ظاهر دارد، آنکه درون ناپاک با برون پاک پوشیده دارد، پارسای دورغین و مرائی:
بنزدیک من شبرو راهزن
به از فاسق پارساپیرهن.
سعدی.
- پیراهن خون آلود بر سر چوب کردن، دادخواهی کردن. (مجموعۀ مترادفات ص 339).
- در پیرهن نگنجیدن، انبساط بسیار داشتن:
پرده بردار و برهنه گو که من
می نگنجم با صنم در پیرهن.
مولوی.
- در یک پیرهن بودن، سخت گستاخ و صمیمی بودن:
راد با شاعر تواند بود در یک پیرهن
زفت نگذارد به پیراهن که تا گوید سلام.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(هََ چَ / چِ)
پیراهن خرد. پیراهن کوچک: شلیل، پیراهنچه که در زیر زره پوشند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
پیرن. اولین فیلسوف از لاادریه یا مرتابین بزرگ یونان در سدۀ چهارم قبل از میلاد معاصر اسکندر مقدونی. وی را پیروان بسیار بود و طریقۀ ارتیاب میورزید یعنی منکر وصول آدمی بحق و حقیقت بود و میگفت ما را بیقین و جزم دسترس نیست چه همه موجودات طبیعت دائماً در تغییر و پیوسته ملبس بلبس جدید است و انسان همیشه دچار خبط و خطا و تناقض نظری است و حس او نیز خطا میکند و عقل از اصلاح خطاهای حس عاجز است و هیچ قضیه و حکمی نیست که در مقابل قضیه و حکمی مخالف خود که در امکان و امتناع مساوی و همسنگ اوست نباشد از این رو جز دریافت ظواهری از امور برای ما میسر نیست، پژوهشهای ما مبتنی بر اساسی ثابت و محکم نمی باشد، و حکیم هیچ حکمی نتواند کردن، و کار او پیروی ظواهر است بی آنکه بر صحت آن حکم کند، و در اخلاقیات پیرهن سعی بوصول نوعی از سعادت منفی دارد، یعنی فرونشاندن اضطرابات درونی. نیز رجوع به پیرن شود
لغت نامه دهخدا
(بِ /بُ یَ / یِ)
کسی را گویند که هنوز جوان باشد لیکن موی بدن او تمام سفید شده باشد. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(چِ چَ)
شهری به ایتالیا. پلزانسه. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(رِ نِ)
نام سلسله جبالی میان مملکت فرانسه و اسپانیا تقریباً بطول 430 هزار گز از پرپین یان تا باین. صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد:
پیرنه، یکی از بزرگترین سلاسل جبال اروپاست و در طرف شمال اسپانیول بین بحر سفید و اقیانوس اطلس از جهت مشرق بسوی مغرب ممتدست، و از دماغۀکرئوس واقع در بحرسفید تا دماغۀ تورنیتانه واقع درانتهای شمال غربی اسپانیول و اقیانوس اطلس بطول هزاروهیجده کیلومتر کشیده شده و در بین ’30550’ طول شرقی و ’5011’ طول غربی است و از روی خط موهوم 43 عرض شمالی عبور مینماید.
این سلسلۀ عظیمه طولاً به دو قسمت منقسم گردد و قسمت اصل در امتداد برزخ واسعی واقع میان اسپانیول و فرانسه کشیده شده است و حدود مرزهای این دو دولت را مشخص میکند، و پیرنۀ اصلی بهمین قسمت اطلاق میشود و نام دیگرش پیرنۀ فرانسه - اسپانیول میباشد. و قسمت دوم سلسلۀ نامبرده قسمتی است که در داخل خاک اسپانیول امتدادیافته و بنام سلسلۀ کانتابره و یا پیرنۀ اسپانیول مشهور میباشد، این قسمت نیز بنوبۀ خود بسه قسمت زیر منقسم میگردد:
1- جبال کانتابره 2- جبال آستوریا 3- جبال گالیچه. طول قسمت اصلی یعنی قسمتی که میان فرانسه و اسپانیول جایگیر شده است بحساب طیران مرغ به 435 هزار گز و به انضمام پستی ها و بلندیها تقریباً به 600 هزار گز میرسد و اگرچه این قسمت کوتاه تر است ولی بلندتر از دیگر قسمتها میباشد. دامنۀ شمالی پیرنه اصلی واقع در اندرون فرانسه ساده و مسطح است و بالعکس دامنۀ جنوبی واقع در کشور اسپانیا برجسته و پرتگاه میباشد و چند شعبه در این ناحیه احداث گردیده، و مرتفعترین قللش در خاک اسپانیول واقع است و خطتقسیم میاه که خطوط مرزی را تشکیل میکند در وسط سلسله واقع نگشته است و به اعتبار عرض از جبال پیرنه اسپانیول بشمار میرود و برعکس دامنۀ شمال قسمت باقی مرتفع و پرتگاه است اما مائلۀ جنوبی اش شکل سطح مائل را پدیدار و چند بازو بسوی دو خطۀ قسطیله و لیون احداث مینماید و در انتهای غربی یعنی در خطۀ گالیچه بچند بازو منشعب میشود و تا شمال پرتقال و مجرای نهر مینهو امتداد می یابد و مرتفعات بیش از 2700 گز آن درزمستان و تابستان با برف پوشیده میشود و بلندترین نقطه اش عبارت از کوه مالاته (یعنی ملعون) است در اواسطپیرنه که مرتفعترین قلۀ آن به 3404 گز بالغ گردد، و قلل مرتفع واقع در این قسمت عبارت است از:
1- مونت پردو 3351 گز
2- وینیاله 3298 \’
3- تایلون 3146 \’
4- والیمار 2840 \’
5- بیگوره 2878 \’
6- اوسائو 2885 \’
7- کانیگو 2785 \’
مرتفعترین نقاط پیرنه کانتابره در اواسط یعنی در خطۀ آستوریا واقع گشته و قلل لوبریون و سردوی واقع در این جهت بیش از 2650 گز ارتفاع دارند و در اثر امتداد بسوی مشرق و مغرب پست تر شوند و در گالیچه قلل مرتفعتر از هزار گز بسیار کم است و ارتفاع اکثر بین 600 و 700 گز میباشد، و در طرف مشرق این قطعه قللی به ارتفاع حدود 2000 و 2500 گز دیده میشود و پاره ای از نقاط آن بسیار پست است. در سلسلۀ اصلی پیرنه قریب 60 گردنه وجود دارد و همگی آنسان مرتفعند که مانع احداث خط آهن میباشند و لذا دو خط آهنی که فرانسه و اسپانیول را بهم می پیوندند از دو طرف مشرق و مغرب این سلسله عبور مینماید. در سلسلۀ اصلی پیرنه مانند سلسلۀ آلپ دره های یخی بسیار توان دید ولی در سلسلۀ کانتابره پیرنه فقط برفهای سرمدی خودنمائی میکند و نیز پیرنۀ اصلی آبشارهای بسیار دارد و مشهورتراز همه آبشار گاوارنیاست که از ارتفاع 405گزی فروریزد. در این قسمت جنگلهای بسیار هست و همچنین نهرها چه در جانب فرانسه و چه در طرف اسپانیول و اکثر انهاری که بفرانسه سرازیر میشوند بنهر گارن و بیشتر آبهائی که به اسپانیا سرازیر میشوند، بنهر ابره میریزند که بعداً اولی به اقیانوس اطلس، و دومی ببحر سفید منصب شود. اما پیرنۀ کانتابره بادهای مرطوب اوقیانوس اطلس را جذب مینماید و از این رو بارانهای فراوان دارد و مخصوصاً آب مائلۀ شمالی آن بسیار و هوایش معتدل و بهترین قطعه از اسپانیول است. در جبال پیرنه خرس و دیگر حیوانات شکاری بسیارست و نوع مخصوصی از اسب وسگ هم آنجاست و معادن آنجا نیز کم نیست: آهن، مس، سرب، قلع، نقره، شوره، نمک و غیره و آبهای معدنی فراوان دارد. اعراب اندلس سلسلۀ پیرنه را ’برنات’ می نامیدند که صیغۀ جمع از پیرنه میباشد
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
منسوب به پیر. چون پیر:
کعبه دیرینه عروسی است عجب نی که بر او
زلف پیرانه و خال رخ برنا بینند.
خاقانی.
پیرانه گریست بر جوانیش
خون ریخت بر آب زندگانیش.
نظامی.
جهان بر جوانان جنگ آزمای
رها کن فروکش تو پیرانه پای.
نظامی.
برآورد سر سالخورد از نهفت
جوابش نگر تا چه پیرانه گفت.
سعدی.
، در پیری.
- پند پیرانه، رای پیرانه، خردمندانه. نصیحتی و رأیی بر تجربه استوار:
یکی پند پیرانه بشنو ز من
ایا نامور رستم پیلتن.
فردوسی.
نیا چون شنید از نبیره سخن
یکی رای پیرانه افکند بن.
فردوسی.
زین دبیری مباش غافل هیچ
پند پیرانه از پدر بپذیر.
ناصرخسرو.
پدر کز من روانش باد پرنور
مرا پیرانه پندی داد مشهور.
نظامی.
شبانی با پدر گفت ای خردمند
مرا تعلیم ده پیرانه یک پند.
سعدی.
یکی پند پیرانه بشنو ز سعدی
که بختت جوان باد و جاهت ممجد.
سعدی.
جهاندیدۀ پیر دیرینه زاد
جوان را یکی پند پیرانه داد.
سعدی.
مرا پیرانه پندی داد وبگذشت.
سعدی.
- امثال:
کاهلی را یک کار فرما صد پند پیرانه بشنو
لغت نامه دهخدا
پیراهن: کبک پوشیده یکی پیرهن خزکبود کرده باقیر مسلسل دو بر پیر هنا. (منوچهری) یا از پیرهن کسی آمدن، از نزدیکان وی بودن باوی یک اصل داشتن: ای شاه، چه بود اینکه ترا پیش آمدک دشمنت هم از پیرهن خویش آمد... (علی مکی یبکی) یا از شادی در پیرهن نگنجیدن، سخت شاد شدن انبساط بسیار یافتن، یا در پیرهن نگنجیدن، انبساط بسیارداشتن: پرده بردار و برهنه گو که من می نگنجم با صنم در پیرهن. (مثنوی) یا چند پیرهن زیادتر پاره کردن از کسی. تجربه زیادتر از او داشتن، یا در یک پیرهن بودن، سخت گستاخ و صمیمی بودن: راد با شاعر تواند بود در یک پیرهن رفت نگذارد به پیراهن که تا گوید سلام. (سوزنی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیرهند
تصویر پیرهند
پیراهن: من ترا پیرهندم و زیباست کهن من کلیچه مانده من. (سوزنی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیرانه
تصویر پیرانه
مانند پیران
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که بغایت پیر شده باشد چنانکه در تمام بدن او موی سیاه نمانده باشد، علامتی که بر کنار مزرعه نصب کنند تا باعث وحشت طیور گردد مترس مترسک: در خانگاه باغ نه صادر نه واردست تا پیر پنبه گشت حریف گران برف. (کمال اسماعیل)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیراهنچه
تصویر پیراهنچه
پیراهن خرد پیراهن کوچک: شلیل پیراهنچه که در زیر زره پوشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیرانه
تصویر پیرانه
((نِ))
مانند پیر
فرهنگ فارسی معین
پیراهن، جامه، قمیص
فرهنگ واژه مترادف متضاد