جامۀ نازک و کوتاه که مردان زیر لباس بر تن می کنند، جامۀ نازک و بلند زنانه پیراهن کاغذی (کاغذین) کردن: کنایه از دادخواهی کردن. در قدیم رسم بوده که گاهی ستمدیده ای پیراهن یا جامۀ کاغذی بر تن می کرده و به پای علم داد می رفته تا داد او را از ستمگر بستانند پیراهن مراد: پیراهنی که بعضی از زنان در روز ۲۷ رمضان با پول گدایی خریداری می کنند و در مسجد میان دو نماز ظهر و عصر می دوزند و بر تن می کنند تا حاجتشان برآورده شود
جامۀ نازک و کوتاه که مردان زیر لباس بر تن می کنند، جامۀ نازک و بلند زنانه پیراهن کاغذی (کاغذین) کردن: کنایه از دادخواهی کردن. در قدیم رسم بوده که گاهی ستمدیده ای پیراهن یا جامۀ کاغذی بر تن می کرده و به پای عَلَم داد می رفته تا داد او را از ستمگر بستانند پیراهن مراد: پیراهنی که بعضی از زنان در روز ۲۷ رمضان با پول گدایی خریداری می کنند و در مسجد میان دو نماز ظهر و عصر می دوزند و بر تن می کنند تا حاجتشان برآورده شود
دهی از بخش سرباز شهرستان ایرانشهر، واقع در 12 هزارگزی جنوب سرباز، کنار راه مالرو سرباز به فیروزآباد، کوهستانی، گرمسیر، مالاریائی، دارای 250 تن سکنه، آب آن از رودخانه، محصول آنجا غلات و خرما و برنج کاری، شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است، ساکنین از طایفۀ سرباز هستند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی از بخش سرباز شهرستان ایرانشهر، واقع در 12 هزارگزی جنوب سرباز، کنار راه مالرو سرباز به فیروزآباد، کوهستانی، گرمسیر، مالاریائی، دارای 250 تن سکنه، آب آن از رودخانه، محصول آنجا غلات و خرما و برنج کاری، شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است، ساکنین از طایفۀ سرباز هستند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
از ایلات اطراف ساوجبلاغ مکری آذربایجان و مرکب از سیصد خانوار، زبان آنان کردی و شغلشان زراعت است، ایل پیران در لاهیجان کهنه و در ساوجبلاغ آذربایجان مسکن دارند و مرکز پسوه آنان است و بعضی در سلدوز و اشنوساکن میباشند که قریب صد ده است، نام ایلی از ایلات ساکن اطراف مهاباد، (جغرافیای سیاسی کیهان ص 109)، و نیز رجوع به جغرافیای تاریخی غرب ایران ص 160 شود
از ایلات اطراف ساوجبلاغ مکری آذربایجان و مرکب از سیصد خانوار، زبان آنان کردی و شغلشان زراعت است، ایل پیران در لاهیجان کهنه و در ساوجبلاغ آذربایجان مسکن دارند و مرکز پسوه آنان است و بعضی در سلدوز و اشنوساکن میباشند که قریب صد ده است، نام ایلی از ایلات ساکن اطراف مهاباد، (جغرافیای سیاسی کیهان ص 109)، و نیز رجوع به جغرافیای تاریخی غرب ایران ص 160 شود
پهلوانی مشهور از توران و سرلشکر افراسیاب فرزند ویسه، (برهان) (جهانگیری)، نام سپه سالار افراسیاب، صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد: یکی از قهرمانان افراسیاب پادشاه مشهور توران است، در جنگهائی که بر اثرقتل سیاوش میان ایران و توران بوقوع پیوست عساکر توران بفرمان پیران دلاوریها کردند، شرح مبسوط و مفصل این رزمها را فردوسی با قدرت شاعرانه تصویر کرده است، پیران پیرانه سر در مبارزۀ با گودرز یکی از پهلوانان سالخوردۀ ایران بقتل میرسد و تفصیل مبارزه و مقتول شدن پیران یکی از زیباترین قسمتهای شهنامۀ فردوسی است - انتهی، شرح زندگانی وی به اختصار از شاهنامه چنین است: پیران ویسه سپهدار لشکر افراسیاب تورانی وداستان وی در عداد غم انگیزترین داستانهای شاهنامۀ فردوسی است، او از سویی دل در گروی مهر ایران دارد، با بزرگان این کشور طریق ادب و احترام می سپرد، هرجا گرهی در کار آنان می افتد بسرانگشت تدبیر می گشاید و هرجا مشکلی رخ میدهد از دل و جان در مقام چاره جوئی است و از سوی دیگر دلش از عشق میهن سرشارست و توسن غدربشاه و وطن را در عرصۀ دماغ و تخیل وی مجال سرکشی نیست، در هر مقامی که هست و در هر امری که پای در میان دارد، استوار و پابرجا و دور از دودلی است، از بدحادثات آنکه زمانه نیز همه وقت وی را در معرض آزمایش دارد و زندگانی وی را پهنۀ زورآزمائی دو عامل مذکور قرار میدهد، از شاهنامۀ فردوسی نمونه های بارز ایران دوستی و وطن پرستی این سردار گرانقدر تورانی را که دورنمای زندگانی وی نیز هست جای بجای نقل میکنیم و ارتباط نظم را توضیحاتی مختصر می افزائیم: سیاوش آزرده از پدر بدربار توران پناهنده میشود اینجا پهنۀ تجلی عشق پیران به ایران و ایرانیان است، با شاهزادۀ ایرانی مهربانی میکند، و جریره دختر خویش بدو میدهد، هنر تصویر و تجسم داستان از فردوسی است بدینگونه: سیاوش یکی روز و پیران بهم نشستند و گفتند بر بیش و کم بدو گفت پیران کزین بوم و بر چنانی که باشد کسی برگذر ... بزرگی و فرزند کاوس شاه سر از بس هنرها کشیده بماه ... ز توران سزاوار و همباز تو نیابم کسی نیز دمساز تو ... برادر نداری نه خواهر نه زن چو شاخ گلی بر کنار چمن یکی زن نگه کن سزاوار خویش از ایران بنه درد و تیمار خویش ... پس پردۀ من چهارند خرد چو باید ترا بنده بیاد شمرد از ایشان جریره است مهتر بسال که از خوبرویان ندارد همال اگر رای باشد ترا بنده ایست بپیش تو اندر پرستنده ایست سیاوش بدو گفت دارم سپاس مرا همچو فرزند خود می شناس ز خوبان جریره مرا درخورست که پیوند از خان تو بهترست ... زناشوئی سیاوش با جریره بسعی پیران صورت میگیرد و حاصل آن زادن فرودست از جریره، آنگاه پیران از راه دلسوزی و شفقت سیاوش را بر آن میدارد که فرنگیس دختر افراسیاب را نیز بزنی کند تا دلبستگی میان وی و شاه توران نیز هرچه محکمتر شود از این پیوند کیخسرو قدم بگیتی می نهد، روزگاری که افراسیاب با سیاوش بر سر مهربود و بداندیشان میان آن دو را تیره نساخته بودند پیران یار و دمساز و مشیر و مشار سیاوش بود، وی را راهنمائیها و نصیحتها میکرد و بدانگاه که شاهزادۀ ایران شهر سیاوش گرد بساخت و پیران را افراسیاب بفرستاد تا گرد کشورها برآید و در کار ملک بنگرد وی از هندوچین به سیاوش گرد رفت و شاهزادۀ ایران را بستود و نویدها داد و چون بر اثر بداندوزی گرسیوز، میان سیاوش وشاه غبار تیرگی و کدورت بالا گرفت و سیاوش را بفرمان افراسیاب کشتند پیران کوششها کرد تا شاه را از کین توزی با سر مهر آورد، و فرنگیس را از چنگ روزبانان مردم کشان که بکشتنگاه میبردندش رهایی بخشید و دل پدر را به سخنان گرم بر وی نرم کرد و کوشید تا دستوری یافت که فرنگیس را بشهر ختن فرستد و بدین تدبیر کیخسرو دور از چشم نیا از مادر بزاد و خدمتش را بدستور پیران، شبانان کوهسار کمر بستند، بیخرد و گنگ نمایاندن کیخسرو پیش نیای کین توز و رها ساختن نبیره از مرگ و پیمان ستدن از نیا خود تدبیری و داستانی دیگرست، از پس کشته شدن سیاوش و آگاهی یافتن کیکاوس و رستم از مرگ وی لشکرکشی ها و تاخت و تازهاست که ایرانیان بتوران میکنند و با آنکه پیلسم برادر پیران در طی این جنگها کشته میشود، باز دل پیران از مهر ایران خالی نیست و گاه بگاه جانب داری وی از ایرانیان بچشم می خورد بی آنکه مصالح کشور خویش فروگذارده باشد و حق نعمت شاه خویش نشناسد، پادشاهی هفت سالۀ رستم در توران زمین بپایان میرسد و به ایران بازمیگردد، آنگاه گودرز پیر کیخسرو را بخواب می بیند و گیو برای یافتن وی و مادرش فرنگیس رهسپار توران میشود و هفت سال روی آن سرزمین پهناور را بزیر سم اسب می سپارد تا سرانجام شاه را در مرغزاری می یابد که بفرمان پیران بدانجا فرستاده شده بود و بشبانان سپرده، وی را برمیگیرد و با مادر به سیاوش گرد می برد و از آنجا آهنگ ایران میکند، از این گریز به پیران ویسه آگاهی میدهند که: سران سوی ایران نهادند گرم نهانی چنان چون بود نرم نرم نماند این سخن یک زمان در نهفت کس آمد بنزدیک پیران بگفت که آمد ز ایران سرافراز گیو بنزدیک بیداردل شاه نیو سوی شهر ایران نهادند روی فرنگیس و شاه و یل جنگجوی چو بشنید پیران غمی گشت سخت بلرزید بر سان شاخ درخت همی گفت با دل که آمد پدید سخن هرچه گوشم ز مهتر شنید چه گویم کنون پیش افراسیاب مرا گشت نزدیک او تیره آب ز گردان گزین کرد گلباد را چو نستهین گرد پولاد را بفرمود تا ترک سیصد سوار برفتند گرد ازدر کارزار چنین گفت پیران بلشکر که هین مخارید سرها ابر پشت زین سرگیو بر نیزه سازید گفت فرنگیس را خاک باید نهفت ببندید کیخسرو شوم را بداختر پی آن بی بر و بوم را ... ترکان از گیو شکست می یابند و شکسته سلیح و گسسته کمر بازمیگردند، ناگزیر، ز لشکر گزین کرد پیران سوار دلیران جنگی دو ره سه هزار بدیشان چنین گفت پیران که زود عنان تگاور بباید بسود ... که گر گیو و خسرو به ایران شوند زنان اندر ایران چو شیران شوند نماند برین بوم و بر خاک و آب وزین، داغ دل گردد افراسیاب بدین رفتن از من شناسد گناه نه از گردش اختر و هور و ماه وسپاهیان، بگفتار او سر برافراختند شب و روز یکسر همی تاختند چنین تا بیامد یکی ژرف رود سپه شد پراکنده بی تار و پود ... بدیگر کران خفته بد گیو و شاه نشسته فرنگیس بر دیده گاه فرنگیس از آن جایگه بنگرید درفش سپهدار توران بدید دوان شد بر گیو و آگاه کرد بدان خفتگان خواب کوتاه کرد بدو گفت کای مرد با رنج خیز که آمد ترا روزگار ستیز یکی لشکرآمد پس ما دمان بترسم که تنگ اندر آید زمان ترا گر بیابند بیجان کنند دل ما ز درد تو پیچان کنند مرا با پسر هر دو دیده پرآب برد بسته نزدیک افراسیاب گیو فرنگیس را دلداری میدهد و کیخسرو و مادرش را ببالای تند می فرستد و خود جنگ را ساخته، روی بهامون می نهد، دنبالۀ داستان را از کلام فردوسی بشنوید، چنین: بپوشید درع و بیامد چو شیر همان بارۀ کوه پیکر بزیر ازین سو سپهبد وزان سو سپاه میانجی شده رود و بربسته راه چو رعد بهاران بغرید گیو ز سالار لشکر همی جست نیو برآشفت پیران و دشنام داد بدو گفت کای بدرگ بدنهاد تو تنها بدین رزمگاه آمدی دلاور بپیش سپاه آمدی کنون خوردنت زخم ژوپین بود تنت را کفن چنگ شاهین بود تو گر کوه آهن بوی یک سوار چو مور اندر آیند گردت هزار کنند این زره در برت چاک چاک چومردار آنگه کشندت بخاک ... از آن پس بغرید گیو سترگ سر سرکشان پهلوان بزرگ که ای ترک بدگوهر دیوزاد که چون تو سپهبد بگیتی مباد بکین سیاوش مرا دیده ای همانا که رزمم پسندیده ای ... ترا خود همی مرد باید چو زن میان یلان لاف مردی مزن کزین ننگ تا جاودان مهتران بگویند با رود رامشگران که تنها همی گیو خسرو ببرد همه نامتان ننگ باید شمرد و پس از آنکه سخن از دلیری و گردن فرازی خود بسیار میگوید بفرجام چنین میسراید: منم پور گودرز کشوادگان سر سرکشان گیو آزادگان تویی ترک بدبخت پیران شوم که نه تاج بادت نه تخت و نه بوم بدین تیغ هندی ببرم سرت بگرید بتو جوشن و مغفرت که خم کمندم کنون مرگ تست کفن بی گمان جوشن و ترگ تست چو بشنید پیران برآورد خشم دلش گشت پرجوش و پر آب چشم برانگیخت اسپ و بیفشرد ران بگردن برآورد گرز گران چو کشتی ز دشت اندر آمد برود همی داد نیکی دهش را درود نکرد ایچ گیو آزمون را شتاب بدان تا سپهبد برآمد ز آب ز جنگش به پستی بپیچید گیو گریزان همی رفت سالار نیو هم آورد با گیو نزدیک شد جهان چون شب تیره تاریک شد چو از آب و از لشکرش دور کرد بزین اندر افکند گرز نبرد یکی حمله آورد بر پهلوان تو گفتی که بود اژدهای دمان گریزان شد از گیو پیران شیر پس اندر همی تاخت گیودلیر نهانی از این پهلوان بلند ز فتراک بگشاد پیچان کمند بپیچید گیو سرافراز یال کمند اندرافکند و کردش دوال سر پهلوان اندرآمد ببند ز زین برگرفتش بخم کمند ... بیفکند بر خاک و دستش ببست سلیحش بپوشید و خود برنشست، گیو سوی سواران توران می شتابد و همه را گریزان می سازد و آنگاه بازمیگردد: دمان تا بنزدیک پیران رسید همی خواست از تن سرش را برید بر شاه بردش پیاده کشان دوان و پر از درد چون بیهشان ... ابر شاه پیران گرفت آفرین خروشید و بوسید روی زمین همی گفت کای شاه دانش پژوه چو خورشید تابان میان گروه تو دانسته ای درد و تیمار من ز بهر تو با شاه پیکار من اگر بنده بودی بدرگاه شاه سیاوخش خسرو نگشتی تباه تو و مادرت هر دو از چنگ دیو برون آوریدم به رای و به ریو سزد گر من از چنگ این اژدها بفرّ و ببخت تو یابم رها و کیخسرو: به گیو آنگهی گفت کای سرفراز کشیده چنین رنج راه دراز چنان دان که این پیر سر پهلوان خردمند و رادست و روشن روان پس از دادگر داور رهنمون بدان کو رهانید ما را ز خون بما بخشش ای نامور تو کنون که هرگز نبد بربدی رهنمون گیو به پاسخ شاه می گوید که به دادار هور و ماه سوگند خورده ام که چون بر او دست یافتم خونش بریزم، کیخسرو می گوید: کنون دل بسوگند گستاخ کن بخنجر ورا گوش سوراخ کن چواز خنجرت خون چکد بر زمین هم از مهر یاد آیدت هم ز کین بشد گیو و گوشش بخنجر بسفت بسوگند بر تن درستی بخفت پیران از شاه مرکب میخواهد و گیو اسب وی را بدو می دهد و دستان وی را می بندد و از وی پیمان می گیرد که دو دستش را جز گلچهر مهتر بانوان وی کس دیگر نگشاید و بدین گونه پیران از مرگ رهائی می یابد و به سوی خانه بازمی گردد، در راه افراسیاب که از حال کیخسرو و گیو آگاه شده است، به وی می رسد: سپهدار پیران به پیش اندرون سر و روی و یالش همه پر ز خون ... چو نزدیکتر شد نگه کرد شاه چنان خسته بد پهلوان سپاه ورا دید بسته بزین بر چو سنگ دو دستش پس و پشت با پالهنگ بپرسید وزو ماند اندر شگفت غمی گشت و اندیشه اندر گرفت بدو گفت پیران که شیر ژیان نه درنده گرگ و نه ببر بیان نباشد چنو در صف کارزار کجا گیو تنها بد ای شهریار ... و سپس شرح لشکرکشی خود وجنگ گیو را بشرح بازمیگوید، افراسیاب از پس کیخسرو و دیگران می شتابد اما ناکام بازمیگردد چه اینان از جیحون بگذشته بودند، کیخسرو به ایران میرسد و بجای نیا تاج بر سر می نهد، در دوران پادشاهی وی میان ایران و توران کشمکشهاست، از آن جمله طوس بخونخواهی بترکستان لشکر می برد، اما خودسرانه براه جرم و کلات میگذرد و بشرحی که در شاهنامه آمده است با فرود برادر کیخسرو، از جریره دختر پیران، نبرد میکند و حاصل این نبردکشته شدن فرود و سوخته شدن جریره مادر اوست، که خودمصیبتی و غمی دیگرست پیران را، افراسیاب از این لشکرکشی طوس آگاه میشود و پیران را بر سر ایشان میفرستدو: بپیران ویسه چنین گفت شاه که گفتم بیاور ز هر سو سپاه درنگ آوریدی تو از کاهلی سبب پیری آمد و گر بددلی بسی خویش و پیوند ما کشته شد سر بخت بیدار برگشته شد کنون نیست امسال جای درنگ جهان گشت بر مرد بیدار تنگ سپهدار پیران هم اندر شتاب برون آمد از پیش افراسیاب ز هر مرز مردان جنگی بخواند سلیح و درم داد و لشکر براند چو آمد ز پهلو برون پهلوان همه نامزد کرد جای گوان، بفرمود پیران که بیره روید ازیدر سوی راه کوته روید نباید که یابند خود آگهی ازین نامداران با فرهی مگر ناگهان بر سر آن گروه فرود آورم گشن لشکر چو کوه و با کمک کارآگهان از حرکت و توقف سپاه طوس و شمار آن آگاه میشود وشبانگاه بر لشکر وی شبیخون میزند و چنان میکند که: سپیده چو برزد سر از برج شیر بلشکر نگه کرد گرددلیر همه دشت از ایرانیان کشته دید سر بخت بیدار برگشته دید ایرانیان بهزیمت میروند، چون خبر شکست بکیخسرو میرسد فرمان میدهد که طوس بازگردد وفریبرز لشکر را پاس دارد، فریبرز رهام را نزد پیران میفرستد و پیام می دهد که دست از شبیخون بردارند، چه شبیخون بردن کار مردان نیست اگر با درنگ است، ایرانیان نیز درنگ آورند و اگر رأی جنگ دارد جنگ را میان خواهند بست و اگر موافقت کند یک ماه ایرانیان را زمان دهد که خستگان بهبود یابند، پیران یک ماه درنگ رامی پذیرد، پایان یک ماه مهلت، آغاز جنگ ایران و تورانست، جنگی مهیب و آویزشی سخت که بشکست ایرانیان منتهی میشود اما دیگربار از گودرزیان گیو و بیژن نیرو میکنند و جنگی هرچه هول تر میرود تا آنجا که از گودرزیان جز هشت تن زنده نمیمانند، از تخمۀ گیو و کاوس نیزمردانی بخاک می افتند و از خویشان پیران نهصد سوار در آن کارزار کم می آیند و سیصدتن از تخم افراسیاب سر بختشان بخواب میرود، و چون: نبدروز پیکار ایرانیان ازان رزم جستن برآمد زیان از آوردگه روی برگاشتند چنان خستگان خوار بگذاشتند، و از آن مرز بازگشتند، کیخسرو بار دیگر طوس را با سپاه بجنگ تورانیان میفرستد، این خبر را، چو بشنید پیران غمی گشت سخت که بربست باید بناکام بخت با نامداران برون آمد تا پایه و مایۀ سپاه ایران بداند، از این روی طوس نیز با پیلان و کوس رده برکشید و: سپهدار پیران یکی چرب گوی ز ترکان فرستاد نزدیک اوی بگفت آنکه من با فرنگیس و شاه چه کردم ز خوبی بهر جایگاه کنون بار تریاک زهر آمدست مرا زان همه درد بهر آمدست دل طوس غمگین شد از کار اوی بنالید از آن درد گفتار اوی فرستاده را گفت پس پهلوان که رو پیش پیران روشن روان بگویش که گر راست گویی سخن مرا با تو پیکار ناید ز بن سر آزاد کن دور شو زین میان ببند این در بیم و راه زیان بر شاه ایران شوی بی سپاه مکافات یابی بنیکی ز شاه به ایران ترا پهلوانی دهد همان افسر خسروانی دهد چو یاد آیدش خوب کردار تو دلش رنجه گردد بتیمار تو بر اینند گودرز و گیو و سران بزرگان و بیداردل مهتران سرایندۀ پاسخ آمد چو باد بنزدیک پیران ویسه نژاد بگفت آنچه بشنید با پهلوان ز طوس و ز گودرز روشن روان چنین داد پاسخ که من روز و شب بیاد سپهبد گشایم دو لب شوم هر چه هستند پیوند من خردمند گر بشنود پند من به ایران گذارم بر و بوم و رخت سر نامور بهتر از تاج و تخت ... پیران پیامی نزد افراسیاب می فرستد و او را از آمدن سپاه ایران آگاه میسازد، افراسیاب لشکری بیشمار ترتیب میدهد و نزدیک پیران میفرستد و پیران به پشتیبانی آن لشکر آهنگ جنگ طوس میکند، در این میان ایرانیان و تورانیان را کشمکشها و جنگها و داروگیرها و شکست است، تا آنجا که از جادویی تورانیان، لشکر ایران در چنگ سپاه سرما اسیر می آیند و پناه به کوه هماون میبرند و سپاه توران حلقه وار گردبرگرد کوه فرومیگیرد و پیران و هومان نیز شب و روز سپاه را بر جنگ تحریض میکنند و هر روز کار بر لشکر ایران سخت ترست و حلقۀ محاصره تنگ تر، تا آنکه کیخسرو را از این شکست آگهی میرسد و رستم را بیاری ایرانیان می فرستد از آن سوی کاموس کشانی و اشکبوس و خاقان چین بیاری پیران میرسند و حاصل این کشمکشها، کشته شدن کاموس و اسارت خاقان چین است بدست رستم، امّا پیش از کشته شدن آنان رستم را با پیران گفتگویی است روباروی، نموداری از کردار و پندار پیران، بدینسان: بدو گفت رستم که ای پهلوان درودت ز خورشید روشن روان هم از خسرو نامدار جهان سزاوار شاه و پناه مهان هم از مادرش دخت افراسیاب که مهر تو بیند همه شب بخواب بدو گفت پیران که ای پیلتن درودت ز یزدان و آن انجمن ... ز یزدان سپاس و بدویم پناه که دیدم ترا زنده بر جایگاه ... بگویم ترا گر نداری گران گله کردن کهتر ازمهتران بکشتم درختی بباغ اندرون که برگش کبست آمد و بار خون ز دیده همی آب دادم به رنج بدو بد مرا زندگانی و گنج مرا زو کنون رنج بهر آمدست برو بار تریاک زهر آمدست سیاوش مرا چون پدر داشتی بپیش بدیها سپر داشتی بدادم بدو کشور و دخترم که رخشنده گردد ازو گوهرم بزاری بکشتند با دخترم چنین بود گویی مگر درخورم بسا رنج و سختی و دردا که من کشیدم از آن شاه و آن انجمن ... ز کار سیاوش چو آگه شدم ز نیک و ز بد دست کوته شدم میان دوکشور دو شاه بلند چنین زار و خوار و چنین مستمند فرنگیس را من خریدم بجان بدو سر برآورده بودش زمان ... پر از دردم ای پهلوان از دو روی ز دو انجمن سر پر از گفتگوی نه راه گریزست ز افراسیاب نه جای دگر روی آرام و خواب غم گنج و بوم است و هم چارپای نبینم همی روی رفتن ز جای پسر هست و پوشیده رویان بسی چنین خسته و بستۀ هر کسی اگر جنگ فرماید افراسیاب نماند که چشم اندر آرم بخواب بناکام لشکر بباید کشید نشاید ز فرمان او آرمید بمن بر کنون جای بخشایشست نه هنگام پیکار و آرایشست اگر نیستی بر دلم درد و غم ازین تخمه جز کشتن پیلسم جز او نیز چندان جوان دلیر که هرگز نبودند از جنگ سیر وزان پس مرا بیم جانست نیز سخن چندگویم ز فرزند و چیز بپیروز گر بر تو ای پهلوان که از من نباشی خلیده روان ز خویشان من بد نداری نهان براندیشی از کردگار جهان بروشن روان سیاوش که مرگ مرا خوشتر از جوشن و تیغ و ترگ ... مرا آشتی بهتر آید ز جنگ نباید گرفتن چنین کار تنگ ... ز پیران چو بشنید رستم سخن نه بر آرزو پاسخ آورد بن بدو گفت تا من بدین کینه گاه کمر بسته ام با دلیران شاه ندیدستم از تو بجز نیکویی ز ترکان بی آزارتر کس تویی نیامد خود از تو بجز راستی ز توران همه راستی خواستی پلنگ این شناسد که پیکار و جنگ نه خوبست و داند همی کوه و سنگ چو کین سر شهریاران بود سر و کار با تیرباران بود، برای آنکه سخن دراز نگردد از ذکر شرایط رستم برای آشتی و پیکار دو گروه و شکست سپاه توران میگذریم و در داستان بیژن و منیژه نیز تنهابدین اشارت میکنیم که هنگام گرفتار شدن بیژن در خانه منیژه بدست افراسیاب و آنگاه که پادشاه توران بیژن را بر دار کردن فرموده بود، پیرانست که بدربار شه می شتابد و بیژن را از مرگ رهایی می بخشد بدین گونه: کننده همی کند جای درخت پدید آمد از دور پیران ز بخت چو پیران ویسه بدانجا رسید همه راه ترک کمربسته دید یکی دار بر پای کرده بلند فروهشته از دار پیچان کمند بتورانیان گفت کین دار چیست دل شاه توران پرآزار کیست بدو گفت گرسیوز این بیژن است از ایران کجا شاه را دشمن است بزد اسب و آمد بر بیژنا جگرخسته دیدش برهنه تنا ... بپرسید و گفتش که چون آمدی ازایران همانا بخون آمدی همه داستان بیژن او را بگفت چنانچون رسیدش ز بدخواه جفت ببخشود پیران ویسه بدوی فروریخت آب از دو دیده به روی بفرمود تا یک زمانش بدار نکردند و گفتمش هم ایدر بدار بدان تا ببینم یکی روی شاه نمایم بدو اختر نیک راه بزد اسب پیران ویسه برفت بر شاه توران خرامید تفت بکاخ اندرون شد پرستاروش بر شاه بر دست کرده بکش پیاده دوان تا بنزدیک تخت بر افراسیاب آفرین کرد سخت همی بود در پیش تختش بپای چو دستور پاکیزۀ رهنمای سپهدار دانست کز آرزوی بپایست پیران آزاده خوی بخندید و گفتش چه خواهی بگوی ترا بیشتر نزد من آبروی ... چو بشنید پیران خسروپرست زمین را ببوسید و بر پای جست که جاوید بادا ترا تخت و جای نیابد جز از تخت تو بخت جای، مرا آرزو ازپی خویش نیست کس از مهتران تو درویش نیست نه من شاه را پیش ازین چند بار همی دادمی پند در چند کار بگفتار من هیچ نامد فراز بدان داشتم دست از کار باز مکش گفتمش پور کاوس را که دشمن کنی رستم و طوس را، بخیره بکشتی سیاوش را بزهر اندر آمیختی نوش را ... بر آرام بر کینه جویی همی گل زهر خیره ببویی همی اگر خون بیژن بریزی بدین بتوران برآید یکی گرد کین ... چو کینه دو گردد نداریم پای ایاپادشاه جهان کدخدای چو برزد بر آن آتش تیز آب چنین پاسخش داد افراسیاب حاصل گفتگوی افراسیاب چنانکه از شاهنامه پیداست، رهائی بیژن ازدار و بندی شدن در کوهسارست، از این پس داستان دوازده رخ آغاز میگردد و آن بشکست تورانیان و کشته شدن پیران ختم میگردد، و در همه داستان ذکر پیران و کارهای او در میان است، مختصر داستان چنین است: افراسیاب سپاهی برای جنگ با ایران مهیا میسازد و همراه پیران ویسه روانه میدارد، از این سوی نیز کیخسرو گودرز کشواد را با گروهی از ناموران و سپاهی گران بجنگ تورانیان گسیل میدارد، دو لشکر متلاقی میشوند و میان سران دو لشکر پیامها رد و بدل میشود و سپس کار بصف آرائی دو سپاه میکشد، جنگ در این نوبت میان سران و ناموران دو لشکر است نه سپاهیان، بیژن در هومان می آویزد و خون پهلوان تورانی را میریزد، آنگاه نستیهن بر تورانیان شبیخون میبرد و کشته میشود، گودرز از ایران و پیران از توران یاری می خواهند و پس از تعاطی مکاتبات، رزمی همگروه و بانبوه میان دو سپاه دست میدهد و پیران و گودرز پیمان بجنگ تن بتن و رزم یازده رخ می بندند و هر یک دلاوری برای نبرد برمیگزینند، فریبرز در گلباد می آویزد و خون او می ریزد، گیو گروی زره را از میان برمیدارد، گرازه سیامک را می کشد و فروهل با زنگله هماورد میشود و او را رهسپار دیار عدم میسازد و رهام بابارمان مصاف میدهد و او را بجهان دیگر میفرستد و بیژن رویین را سر از تن جدا میسازد و هجیر بر سپهرم می تازد و او را بیجان میکند و گرگین با اندریمان جنگ میسازد و سرش از تن می گسلد و برته با کهدم به نبردجای میرود و روزگار کهدم را بسر می آورد و زنگۀ شاوران با اخواست هماوردی میکند و او را از پای درمی آورد، آنگاه گودرز بجنگ پیران می شتابد و دو سپهدار ایران و توران، اندر آن کینه گاه دژم روی بهم می آیند و: بتیغ و بخنجر بگرز و کمند ز هر گونه ای برنهادند بند تا: فرازآمد آن گردش ایزدی ز یزدان به پیران رسید آن بدی ابا خواست یزدانش چاره نماند که در زیر او زور باره نماند نگه کردپیران که هنگام چیست بدانست کان گردش ایزدیست ولیکن ز مردی همی کرد کار بکوشید با گردش روزگار وزان پس کمان برگرفتند و تیر دو سالار لشکر دو هشیار پیر نگه کرد گودرز تیر خدنگ که آهن ندارد مر آنرا نه سنگ به برگستوان برزدش بردرید تکاور بلرزید و دم درکشید بیفتاد پیران درآمد بزیر بغلطید زیرش سوار دلیر ز نیروش دو نیمه شد دست راست بپیچید و آنگاه بر پای خواست بدانست کامد زمانش فراز وزان روز تیره نیابد جواز ز گودرز بگریخت شد سوی کوه شد از درد دست و دویدن ستوه همی شد بر آن کوه سر بر دوان کزو بازگردد مگر پهلوان نگه کرد گودرز و بگریست زار بترسید ازان گردش روزگار بدانست کش نیست با کس وفا میان بسته دارد ز بهر جفا فغان کرد کای نامور پهلوان چه بودت که ایدون پیاده دوان بکردار نخجیر در پیش من کجات آن سپاه ای سرانجمن کجات آنهمه زور و مردانگی سلیح و دل و گنج و فرزانگی ستون گوان پشت افراسیاب کنون شاه را تیره شد آفتاب زمانه ز تو پاک برگاشت روی نه جای فریب است چاره مجوی چو کارت چنین گشت، زنهار خواه بجان، تات زنده برم نزد شاه ببخشایدت شاه پیروزگر که هستی کهن پهلو پیرسر بدو گفت پیران که این خود مباد بفرجام بر من چنین بد مباد کزین پس مرا زندگانی بود بزنهار رفتن گرانی بود من اندر جهان مرگ را زاده ام بدین کار کردن ترا داده ام شنیدستم این داستان از مهان که هرچند باشی بخرم جهان سرانجام مرگست و زو چاره نیست بمن بر برین جای بیغاره نیست همی گفت گودرز بر گرد کوه نبودش بدو راه و آمد ستوه پیاده بسر بر سپر برگرفت چو نخجیرجویان که اندر گرفت گرفته سپر پیش و زوبین بدست ببالا نهاده سر از جای پست همی دید پیران سر او را ز دور بجست از سر سنگ سالار تور بینداخت ژوبین بکردار تیر برآمد ببازوی سالار پیر چو گودرز شد خسته بر دست اوی ز کینه بخشم اندر آورد روی بینداخت ژوپین بپیران رسید زره در برش سربسر بردرید ز پشت اندر آمد براه جگر بغلطید و آسیمه برگشت سر برآمدش خون جگر از دهان روانش همی رفت زی همرهان چو شیر ژیان اندرآمد بسر بژوپین پولاد خسته جگر بر آن کوه خارا زمانی طپید پس از کین و آوردگه آرمید در این اوان کیخسرو بتن خویش بدشت نبرد می آید و سران ایران و سپاهیان را دیدار میکند و: وزان پس بر آن کشتگان بنگرید چو روی سپهدار توران بدید فروریخت آب از دو دیده بدرد که کردار نیکش همی یاد کرد بپیران دل شاه زانسان بسوخت که گفتی یکی آتشی برفروخت یکی داستان زد پس از مرگ اوی بخون دو دیده بیالوده روی که بخت بدست اژدهای دژم بدام آورد شیر شرزه بدم ... کشیدی همه ساله تیمار من میان بسته بودی بهر کار من ز خون سیاوش پر از درد بود بدان کار کس زو نیازرد بود چنان مهربان بود و دژخیم گشت وزو شهر ایران پر از بیم گشت مر او را ببرد اهرمن دل ز جای دگرگونه پیش اندرآورد رای از افراسیابش نه برگشت سر کنون شهریارش چنین دادبر مکافات او ما جز این خواستیم همی تخت و دیهیمش آراستیم از اندیشۀ ما سخن درگذشت فلک بر سرش بر دگرگونه گشت ... بفرمود پس مشک و کافور ناب عبیر اندرآمیختن با گلاب تنش را بیالود ازان سر بسر بکافور و مشکش بیاکنده سر بدیبای رومی تن پاک اوی بپوشید و آن کوه شد خاک اوی یکی دخمه فرمود خسرو بمهر برآورده سر تا بگردان سپهر نهاده درو تختهای سران چنان چون بود درخور مهتران نهادند مر پهلوان را بگاه کمر برمیان و بسر بر کلاه ... (از شاهنامۀ فردوسی چ بروخیم مجلدات 3، 4 و 5)
پهلوانی مشهور از توران و سرلشکر افراسیاب فرزند ویسه، (برهان) (جهانگیری)، نام سپه سالار افراسیاب، صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد: یکی از قهرمانان افراسیاب پادشاه مشهور توران است، در جنگهائی که بر اثرقتل سیاوش میان ایران و توران بوقوع پیوست عساکر توران بفرمان پیران دلاوریها کردند، شرح مبسوط و مفصل این رزمها را فردوسی با قدرت شاعرانه تصویر کرده است، پیران پیرانه سر در مبارزۀ با گودرز یکی از پهلوانان سالخوردۀ ایران بقتل میرسد و تفصیل مبارزه و مقتول شدن پیران یکی از زیباترین قسمتهای شهنامۀ فردوسی است - انتهی، شرح زندگانی وی به اختصار از شاهنامه چنین است: پیران ویسه سپهدار لشکر افراسیاب تورانی وداستان وی در عداد غم انگیزترین داستانهای شاهنامۀ فردوسی است، او از سویی دل در گروی مهر ایران دارد، با بزرگان این کشور طریق ادب و احترام می سپرد، هرجا گرهی در کار آنان می افتد بسرانگشت تدبیر می گشاید و هرجا مشکلی رخ میدهد از دل و جان در مقام چاره جوئی است و از سوی دیگر دلش از عشق میهن سرشارست و توسن غدربشاه و وطن را در عرصۀ دماغ و تخیل وی مجال سرکشی نیست، در هر مقامی که هست و در هر امری که پای در میان دارد، استوار و پابرجا و دور از دودلی است، از بدحادثات آنکه زمانه نیز همه وقت وی را در معرض آزمایش دارد و زندگانی وی را پهنۀ زورآزمائی دو عامل مذکور قرار میدهد، از شاهنامۀ فردوسی نمونه های بارز ایران دوستی و وطن پرستی این سردار گرانقدر تورانی را که دورنمای زندگانی وی نیز هست جای بجای نقل میکنیم و ارتباط نظم را توضیحاتی مختصر می افزائیم: سیاوش آزرده از پدر بدربار توران پناهنده میشود اینجا پهنۀ تجلی عشق پیران به ایران و ایرانیان است، با شاهزادۀ ایرانی مهربانی میکند، و جریره دختر خویش بدو میدهد، هنر تصویر و تجسم داستان از فردوسی است بدینگونه: سیاوش یکی روز و پیران بهم نشستند و گفتند بر بیش و کم بدو گفت پیران کزین بوم و بر چنانی که باشد کسی برگذر ... بزرگی و فرزند کاوس شاه سر از بس هنرها کشیده بماه ... ز توران سزاوار و همباز تو نیابم کسی نیز دمساز تو ... برادر نداری نه خواهر نه زن چو شاخ گلی بر کنار چمن یکی زن نگه کن سزاوار خویش از ایران بنه درد و تیمار خویش ... پس پردۀ من چهارند خرد چو باید ترا بنده بیاد شمرد از ایشان جریره است مهتر بسال که از خوبرویان ندارد همال اگر رای باشد ترا بنده ایست بپیش تو اندر پرستنده ایست سیاوش بدو گفت دارم سپاس مرا همچو فرزند خود می شناس ز خوبان جریره مرا درخورست که پیوند از خان تو بهترست ... زناشوئی سیاوش با جریره بسعی پیران صورت میگیرد و حاصل آن زادن فرودست از جریره، آنگاه پیران از راه دلسوزی و شفقت سیاوش را بر آن میدارد که فرنگیس دختر افراسیاب را نیز بزنی کند تا دلبستگی میان وی و شاه توران نیز هرچه محکمتر شود از این پیوند کیخسرو قدم بگیتی می نهد، روزگاری که افراسیاب با سیاوش بر سر مهربود و بداندیشان میان آن دو را تیره نساخته بودند پیران یار و دمساز و مشیر و مشار سیاوش بود، وی را راهنمائیها و نصیحتها میکرد و بدانگاه که شاهزادۀ ایران شهر سیاوش گرد بساخت و پیران را افراسیاب بفرستاد تا گرد کشورها برآید و در کار ملک بنگرد وی از هندوچین به سیاوش گرد رفت و شاهزادۀ ایران را بستود و نویدها داد و چون بر اثر بداندوزی گرسیوز، میان سیاوش وشاه غبار تیرگی و کدورت بالا گرفت و سیاوش را بفرمان افراسیاب کشتند پیران کوششها کرد تا شاه را از کین توزی با سر مهر آورد، و فرنگیس را از چنگ روزبانان مردم کشان که بکشتنگاه میبردندش رهایی بخشید و دل پدر را به سخنان گرم بر وی نرم کرد و کوشید تا دستوری یافت که فرنگیس را بشهر ختن فرستد و بدین تدبیر کیخسرو دور از چشم نیا از مادر بزاد و خدمتش را بدستور پیران، شبانان کوهسار کمر بستند، بیخرد و گنگ نمایاندن کیخسرو پیش نیای کین توز و رها ساختن نبیره از مرگ و پیمان ستدن از نیا خود تدبیری و داستانی دیگرست، از پس کشته شدن سیاوش و آگاهی یافتن کیکاوس و رستم از مرگ وی لشکرکشی ها و تاخت و تازهاست که ایرانیان بتوران میکنند و با آنکه پیلسم برادر پیران در طی این جنگها کشته میشود، باز دل پیران از مهر ایران خالی نیست و گاه بگاه جانب داری وی از ایرانیان بچشم می خورد بی آنکه مصالح کشور خویش فروگذارده باشد و حق نعمت شاه خویش نشناسد، پادشاهی هفت سالۀ رستم در توران زمین بپایان میرسد و به ایران بازمیگردد، آنگاه گودرز پیر کیخسرو را بخواب می بیند و گیو برای یافتن وی و مادرش فرنگیس رهسپار توران میشود و هفت سال روی آن سرزمین پهناور را بزیر سم اسب می سپارد تا سرانجام شاه را در مرغزاری می یابد که بفرمان پیران بدانجا فرستاده شده بود و بشبانان سپرده، وی را برمیگیرد و با مادر به سیاوش گرد می برد و از آنجا آهنگ ایران میکند، از این گریز به پیران ویسه آگاهی میدهند که: سران سوی ایران نهادند گرم نهانی چنان چون بود نرم نرم نماند این سخن یک زمان در نهفت کس آمد بنزدیک پیران بگفت که آمد ز ایران سرافراز گیو بنزدیک بیداردل شاه نیو سوی شهر ایران نهادند روی فرنگیس و شاه و یل جنگجوی چو بشنید پیران غمی گشت سخت بلرزید بر سان شاخ درخت همی گفت با دل که آمد پدید سخن هرچه گوشم ز مهتر شنید چه گویم کنون پیش افراسیاب مرا گشت نزدیک او تیره آب ز گردان گزین کرد گلباد را چو نستهین گرد پولاد را بفرمود تا ترک سیصد سوار برفتند گرد ازدر کارزار چنین گفت پیران بلشکر که هین مخارید سرها ابر پشت زین سرگیو بر نیزه سازید گفت فرنگیس را خاک باید نهفت ببندید کیخسرو شوم را بداختر پی آن بی بر و بوم را ... ترکان از گیو شکست می یابند و شکسته سلیح و گسسته کمر بازمیگردند، ناگزیر، ز لشکر گزین کرد پیران سوار دلیران جنگی دو ره سه هزار بدیشان چنین گفت پیران که زود عنان تگاور بباید بسود ... که گر گیو و خسرو به ایران شوند زنان اندر ایران چو شیران شوند نماند برین بوم و بر خاک و آب وزین، داغ دل گردد افراسیاب بدین رفتن از من شناسد گناه نه از گردش اختر و هور و ماه وسپاهیان، بگفتار او سر برافراختند شب و روز یکسر همی تاختند چنین تا بیامد یکی ژرف رود سپه شد پراکنده بی تار و پود ... بدیگر کران خفته بد گیو و شاه نشسته فرنگیس بر دیده گاه فرنگیس از آن جایگه بنگرید درفش سپهدار توران بدید دوان شد بر گیو و آگاه کرد بدان خفتگان خواب کوتاه کرد بدو گفت کای مرد با رنج خیز که آمد ترا روزگار ستیز یکی لشکرآمد پس ما دمان بترسم که تنگ اندر آید زمان ترا گر بیابند بیجان کنند دل ما ز درد تو پیچان کنند مرا با پسر هر دو دیده پرآب برد بسته نزدیک افراسیاب گیو فرنگیس را دلداری میدهد و کیخسرو و مادرش را ببالای تند می فرستد و خود جنگ را ساخته، روی بهامون می نهد، دنبالۀ داستان را از کلام فردوسی بشنوید، چنین: بپوشید درع و بیامد چو شیر همان بارۀ کوه پیکر بزیر ازین سو سپهبد وزان سو سپاه میانجی شده رود و بربسته راه چو رعد بهاران بغرید گیو ز سالار لشکر همی جست نیو برآشفت پیران و دشنام داد بدو گفت کای بدرگ بدنهاد تو تنها بدین رزمگاه آمدی دلاور بپیش سپاه آمدی کنون خوردنت زخم ژوپین بود تنت را کفن چنگ شاهین بود تو گر کوه آهن بوی یک سوار چو مور اندر آیند گردت هزار کنند این زره در برت چاک چاک چومردار آنگه کشندت بخاک ... از آن پس بغرید گیو سترگ سر سرکشان پهلوان بزرگ که ای ترک بدگوهر دیوزاد که چون تو سپهبد بگیتی مباد بکین سیاوش مرا دیده ای همانا که رزمم پسندیده ای ... ترا خود همی مرد باید چو زن میان یلان لاف مردی مزن کزین ننگ تا جاودان مهتران بگویند با رود رامشگران که تنها همی گیو خسرو ببرد همه نامتان ننگ باید شمرد و پس از آنکه سخن از دلیری و گردن فرازی خود بسیار میگوید بفرجام چنین میسراید: منم پور گودرز کشوادگان سر سرکشان گیو آزادگان تویی ترک بدبخت پیران شوم که نه تاج بادت نه تخت و نه بوم بدین تیغ هندی ببرم سرت بگرید بتو جوشن و مغفرت که خم کمندم کنون مرگ تست کفن بی گمان جوشن و ترگ تست چو بشنید پیران برآورد خشم دلش گشت پرجوش و پر آب چشم برانگیخت اسپ و بیفشرد ران بگردن برآورد گرز گران چو کشتی ز دشت اندر آمد برود همی داد نیکی دهش را درود نکرد ایچ گیو آزمون را شتاب بدان تا سپهبد برآمد ز آب ز جنگش به پستی بپیچید گیو گریزان همی رفت سالار نیو هم آورد با گیو نزدیک شد جهان چون شب تیره تاریک شد چو از آب و از لشکرش دور کرد بزین اندر افکند گرز نبرد یکی حمله آورد بر پهلوان تو گفتی که بود اژدهای دمان گریزان شد از گیو پیران شیر پس اندر همی تاخت گیودلیر نهانی از این پهلوان بلند ز فتراک بگشاد پیچان کمند بپیچید گیو سرافراز یال کمند اندرافکند و کردش دوال سر پهلوان اندرآمد ببند ز زین برگرفتش بخم کمند ... بیفکند بر خاک و دستش ببست سلیحش بپوشید و خود برنشست، گیو سوی سواران توران می شتابد و همه را گریزان می سازد و آنگاه بازمیگردد: دمان تا بنزدیک پیران رسید همی خواست از تن سرش را برید بر شاه بردش پیاده کشان دوان و پر از درد چون بیهشان ... ابر شاه پیران گرفت آفرین خروشید و بوسید روی زمین همی گفت کای شاه دانش پژوه چو خورشید تابان میان گروه تو دانسته ای درد و تیمار من ز بهر تو با شاه پیکار من اگر بنده بودی بدرگاه شاه سیاوخش خسرو نگشتی تباه تو و مادرت هر دو از چنگ دیو برون آوریدم به رای و به ریو سزد گر من از چنگ این اژدها بفرّ و ببخت تو یابم رها و کیخسرو: به گیو آنگهی گفت کای سرفراز کشیده چنین رنج راه دراز چنان دان که این پیر سر پهلوان خردمند و رادست و روشن روان پس از دادگر داور رهنمون بدان کو رهانید ما را ز خون بما بخشش ای نامور تو کنون که هرگز نبد بربدی رهنمون گیو به پاسخ شاه می گوید که به دادار هور و ماه سوگند خورده ام که چون بر او دست یافتم خونش بریزم، کیخسرو می گوید: کنون دل بسوگند گستاخ کن بخنجر ورا گوش سوراخ کن چواز خنجرت خون چکد بر زمین هم از مهر یاد آیدت هم ز کین بشد گیو و گوشش بخنجر بسفت بسوگند بر تن درستی بخفت پیران از شاه مرکب میخواهد و گیو اسب وی را بدو می دهد و دستان وی را می بندد و از وی پیمان می گیرد که دو دستش را جز گلچهر مهتر بانوان وی کس دیگر نگشاید و بدین گونه پیران از مرگ رهائی می یابد و به سوی خانه بازمی گردد، در راه افراسیاب که از حال کیخسرو و گیو آگاه شده است، به وی می رسد: سپهدار پیران به پیش اندرون سر و روی و یالش همه پر ز خون ... چو نزدیکتر شد نگه کرد شاه چنان خسته بد پهلوان سپاه ورا دید بسته بزین بر چو سنگ دو دستش پس و پشت با پالهنگ بپرسید وزو ماند اندر شگفت غمی گشت و اندیشه اندر گرفت بدو گفت پیران که شیر ژیان نه درنده گرگ و نه ببر بیان نباشد چنو در صف کارزار کجا گیو تنها بد ای شهریار ... و سپس شرح لشکرکشی خود وجنگ گیو را بشرح بازمیگوید، افراسیاب از پس کیخسرو و دیگران می شتابد اما ناکام بازمیگردد چه اینان از جیحون بگذشته بودند، کیخسرو به ایران میرسد و بجای نیا تاج بر سر می نهد، در دوران پادشاهی وی میان ایران و توران کشمکشهاست، از آن جمله طوس بخونخواهی بترکستان لشکر می برد، اما خودسرانه براه جرم و کلات میگذرد و بشرحی که در شاهنامه آمده است با فرود برادر کیخسرو، از جریره دختر پیران، نبرد میکند و حاصل این نبردکشته شدن فرود و سوخته شدن جریره مادر اوست، که خودمصیبتی و غمی دیگرست پیران را، افراسیاب از این لشکرکشی طوس آگاه میشود و پیران را بر سر ایشان میفرستدو: بپیران ویسه چنین گفت شاه که گفتم بیاور ز هر سو سپاه درنگ آوریدی تو از کاهلی سبب پیری آمد و گر بددلی بسی خویش و پیوند ما کشته شد سر بخت بیدار برگشته شد کنون نیست امسال جای درنگ جهان گشت بر مرد بیدار تنگ سپهدار پیران هم اندر شتاب برون آمد از پیش افراسیاب ز هر مرز مردان جنگی بخواند سلیح و درم داد و لشکر براند چو آمد ز پهلو برون پهلوان همه نامزد کرد جای گوان، بفرمود پیران که بیره روید ازیدر سوی راه کوته روید نباید که یابند خود آگهی ازین نامداران با فرهی مگر ناگهان بر سر آن گروه فرود آورم گشن لشکر چو کوه و با کمک کارآگهان از حرکت و توقف سپاه طوس و شمار آن آگاه میشود وشبانگاه بر لشکر وی شبیخون میزند و چنان میکند که: سپیده چو برزد سر از برج شیر بلشکر نگه کرد گرددلیر همه دشت از ایرانیان کشته دید سر بخت بیدار برگشته دید ایرانیان بهزیمت میروند، چون خبر شکست بکیخسرو میرسد فرمان میدهد که طوس بازگردد وفریبرز لشکر را پاس دارد، فریبرز رهام را نزد پیران میفرستد و پیام می دهد که دست از شبیخون بردارند، چه شبیخون بردن کار مردان نیست اگر با درنگ است، ایرانیان نیز درنگ آورند و اگر رأی جنگ دارد جنگ را میان خواهند بست و اگر موافقت کند یک ماه ایرانیان را زمان دهد که خستگان بهبود یابند، پیران یک ماه درنگ رامی پذیرد، پایان یک ماه مهلت، آغاز جنگ ایران و تورانست، جنگی مهیب و آویزشی سخت که بشکست ایرانیان منتهی میشود اما دیگربار از گودرزیان گیو و بیژن نیرو میکنند و جنگی هرچه هول تر میرود تا آنجا که از گودرزیان جز هشت تن زنده نمیمانند، از تخمۀ گیو و کاوس نیزمردانی بخاک می افتند و از خویشان پیران نهصد سوار در آن کارزار کم می آیند و سیصدتن از تخم افراسیاب سر بختشان بخواب میرود، و چون: نبدروز پیکار ایرانیان ازان رزم جستن برآمد زیان از آوردگه روی برگاشتند چنان خستگان خوار بگذاشتند، و از آن مرز بازگشتند، کیخسرو بار دیگر طوس را با سپاه بجنگ تورانیان میفرستد، این خبر را، چو بشنید پیران غمی گشت سخت که بربست باید بناکام بخت با نامداران برون آمد تا پایه و مایۀ سپاه ایران بداند، از این روی طوس نیز با پیلان و کوس رده برکشید و: سپهدار پیران یکی چرب گوی ز ترکان فرستاد نزدیک اوی بگفت آنکه من با فرنگیس و شاه چه کردم ز خوبی بهر جایگاه کنون بار تریاک زهر آمدست مرا زان همه درد بهر آمدست دل طوس غمگین شد از کار اوی بنالید از آن درد گفتار اوی فرستاده را گفت پس پهلوان که رو پیش پیران روشن روان بگویش که گر راست گویی سخن مرا با تو پیکار ناید ز بن سر آزاد کن دور شو زین میان ببند این در بیم و راه زیان بر شاه ایران شوی بی سپاه مکافات یابی بنیکی ز شاه به ایران ترا پهلوانی دهد همان افسر خسروانی دهد چو یاد آیدش خوب کردار تو دلش رنجه گردد بتیمار تو بر اینند گودرز و گیو و سران بزرگان و بیداردل مهتران سرایندۀ پاسخ آمد چو باد بنزدیک پیران ویسه نژاد بگفت آنچه بشنید با پهلوان ز طوس و ز گودرز روشن روان چنین داد پاسخ که من روز و شب بیاد سپهبد گشایم دو لب شوم هر چه هستند پیوند من خردمند گر بشنود پند من به ایران گذارم بر و بوم و رخت سر نامور بهتر از تاج و تخت ... پیران پیامی نزد افراسیاب می فرستد و او را از آمدن سپاه ایران آگاه میسازد، افراسیاب لشکری بیشمار ترتیب میدهد و نزدیک پیران میفرستد و پیران به پشتیبانی آن لشکر آهنگ جنگ طوس میکند، در این میان ایرانیان و تورانیان را کشمکشها و جنگها و داروگیرها و شکست است، تا آنجا که از جادویی تورانیان، لشکر ایران در چنگ سپاه سرما اسیر می آیند و پناه به کوه هماون میبرند و سپاه توران حلقه وار گردبرگرد کوه فرومیگیرد و پیران و هومان نیز شب و روز سپاه را بر جنگ تحریض میکنند و هر روز کار بر لشکر ایران سخت ترست و حلقۀ محاصره تنگ تر، تا آنکه کیخسرو را از این شکست آگهی میرسد و رستم را بیاری ایرانیان می فرستد از آن سوی کاموس کشانی و اشکبوس و خاقان چین بیاری پیران میرسند و حاصل این کشمکشها، کشته شدن کاموس و اسارت خاقان چین است بدست رستم، امّا پیش از کشته شدن آنان رستم را با پیران گفتگویی است روباروی، نموداری از کردار و پندار پیران، بدینسان: بدو گفت رستم که ای پهلوان درودت ز خورشید روشن روان هم از خسرو نامدار جهان سزاوار شاه و پناه مهان هم از مادرش دخت افراسیاب که مهر تو بیند همه شب بخواب بدو گفت پیران که ای پیلتن درودت ز یزدان و آن انجمن ... ز یزدان سپاس و بدویم پناه که دیدم ترا زنده بر جایگاه ... بگویم ترا گر نداری گران گله کردن کهتر ازمهتران بکشتم درختی بباغ اندرون که برگش کبست آمد و بار خون ز دیده همی آب دادم به رنج بدو بد مرا زندگانی و گنج مرا زو کنون رنج بهر آمدست برو بار تریاک زهر آمدست سیاوش مرا چون پدر داشتی بپیش بدیها سپر داشتی بدادم بدو کشور و دخترم که رخشنده گردد ازو گوهرم بزاری بکشتند با دخترم چنین بود گویی مگر درخورم بسا رنج و سختی و دردا که من کشیدم از آن شاه و آن انجمن ... ز کار سیاوش چو آگه شدم ز نیک و ز بد دست کوته شدم میان دوکشور دو شاه بلند چنین زار و خوار و چنین مستمند فرنگیس را من خریدم بجان بدو سر برآورده بودش زمان ... پر از دردم ای پهلوان از دو روی ز دو انجمن سر پر از گفتگوی نه راه گریزست ز افراسیاب نه جای دگر روی آرام و خواب غم گنج و بوم است و هم چارپای نبینم همی روی رفتن ز جای پسر هست و پوشیده رویان بسی چنین خسته و بستۀ هر کسی اگر جنگ فرماید افراسیاب نماند که چشم اندر آرم بخواب بناکام لشکر بباید کشید نشاید ز فرمان او آرمید بمن بر کنون جای بخشایشست نه هنگام پیکار و آرایشست اگر نیستی بر دلم درد و غم ازین تخمه جز کشتن پیلسم جز او نیز چندان جوان دلیر که هرگز نبودند از جنگ سیر وزان پس مرا بیم جانست نیز سخن چندگویم ز فرزند و چیز بپیروز گر بر تو ای پهلوان که از من نباشی خلیده روان ز خویشان من بد نداری نهان براندیشی از کردگار جهان بروشن روان سیاوش که مرگ مرا خوشتر از جوشن و تیغ و ترگ ... مرا آشتی بهتر آید ز جنگ نباید گرفتن چنین کار تنگ ... ز پیران چو بشنید رستم سخن نه بر آرزو پاسخ آورد بن بدو گفت تا من بدین کینه گاه کمر بسته ام با دلیران شاه ندیدستم از تو بجز نیکویی ز ترکان بی آزارتر کس تویی نیامد خود از تو بجز راستی ز توران همه راستی خواستی پلنگ این شناسد که پیکار و جنگ نه خوبست و داند همی کوه و سنگ چو کین سر شهریاران بود سر و کار با تیرباران بود، برای آنکه سخن دراز نگردد از ذکر شرایط رستم برای آشتی و پیکار دو گروه و شکست سپاه توران میگذریم و در داستان بیژن و منیژه نیز تنهابدین اشارت میکنیم که هنگام گرفتار شدن بیژن در خانه منیژه بدست افراسیاب و آنگاه که پادشاه توران بیژن را بر دار کردن فرموده بود، پیرانست که بدربار شه می شتابد و بیژن را از مرگ رهایی می بخشد بدین گونه: کننده همی کند جای درخت پدید آمد از دور پیران ز بخت چو پیران ویسه بدانجا رسید همه راه ترک کمربسته دید یکی دار بر پای کرده بلند فروهشته از دار پیچان کمند بتورانیان گفت کین دار چیست دل شاه توران پرآزار کیست بدو گفت گرسیوز این بیژن است از ایران کجا شاه را دشمن است بزد اسب و آمد بر بیژنا جگرخسته دیدش برهنه تنا ... بپرسید و گفتش که چون آمدی ازایران همانا بخون آمدی همه داستان بیژن او را بگفت چنانچون رسیدش ز بدخواه جفت ببخشود پیران ویسه بدوی فروریخت آب از دو دیده به روی بفرمود تا یک زمانش بدار نکردند و گفتمش هم ایدر بدار بدان تا ببینم یکی روی شاه نمایم بدو اختر نیک راه بزد اسب پیران ویسه برفت بر شاه توران خرامید تفت بکاخ اندرون شد پرستاروش بر شاه بر دست کرده بکش پیاده دوان تا بنزدیک تخت بر افراسیاب آفرین کرد سخت همی بود در پیش تختش بپای چو دستور پاکیزۀ رهنمای سپهدار دانست کز آرزوی بپایست پیران آزاده خوی بخندید و گفتش چه خواهی بگوی ترا بیشتر نزد من آبروی ... چو بشنید پیران خسروپرست زمین را ببوسید و بر پای جست که جاوید بادا ترا تخت و جای نیابد جز از تخت تو بخت جای، مرا آرزو ازپی خویش نیست کس از مهتران تو درویش نیست نه من شاه را پیش ازین چند بار همی دادمی پند در چند کار بگفتار من هیچ نامد فراز بدان داشتم دست از کار باز مکش گفتمش پور کاوس را که دشمن کنی رستم و طوس را، بخیره بکشتی سیاوش را بزهر اندر آمیختی نوش را ... بر آرام بر کینه جویی همی گل زهر خیره ببویی همی اگر خون بیژن بریزی بدین بتوران برآید یکی گرد کین ... چو کینه دو گردد نداریم پای ایاپادشاه جهان کدخدای چو برزد بر آن آتش تیز آب چنین پاسخش داد افراسیاب حاصل گفتگوی افراسیاب چنانکه از شاهنامه پیداست، رهائی بیژن ازدار و بندی شدن در کوهسارست، از این پس داستان دوازده رخ آغاز میگردد و آن بشکست تورانیان و کشته شدن پیران ختم میگردد، و در همه داستان ذکر پیران و کارهای او در میان است، مختصر داستان چنین است: افراسیاب سپاهی برای جنگ با ایران مهیا میسازد و همراه پیران ویسه روانه میدارد، از این سوی نیز کیخسرو گودرز کشواد را با گروهی از ناموران و سپاهی گران بجنگ تورانیان گسیل میدارد، دو لشکر متلاقی میشوند و میان سران دو لشکر پیامها رد و بدل میشود و سپس کار بصف آرائی دو سپاه میکشد، جنگ در این نوبت میان سران و ناموران دو لشکر است نه سپاهیان، بیژن در هومان می آویزد و خون پهلوان تورانی را میریزد، آنگاه نستیهن بر تورانیان شبیخون میبرد و کشته میشود، گودرز از ایران و پیران از توران یاری می خواهند و پس از تعاطی مکاتبات، رزمی همگروه و بانبوه میان دو سپاه دست میدهد و پیران و گودرز پیمان بجنگ تن بتن و رزم یازده رخ می بندند و هر یک دلاوری برای نبرد برمیگزینند، فریبرز در گلباد می آویزد و خون او می ریزد، گیو گروی زره را از میان برمیدارد، گرازه سیامک را می کشد و فروهل با زنگله هماورد میشود و او را رهسپار دیار عدم میسازد و رهام بابارمان مصاف میدهد و او را بجهان دیگر میفرستد و بیژن رویین را سر از تن جدا میسازد و هجیر بر سپهرم می تازد و او را بیجان میکند و گرگین با اندریمان جنگ میسازد و سرش از تن می گسلد و برته با کهدم به نبردجای میرود و روزگار کهدم را بسر می آورد و زنگۀ شاوران با اخواست هماوردی میکند و او را از پای درمی آورد، آنگاه گودرز بجنگ پیران می شتابد و دو سپهدار ایران و توران، اندر آن کینه گاه دژم روی بهم می آیند و: بتیغ و بخنجر بگرز و کمند ز هر گونه ای برنهادند بند تا: فرازآمد آن گردش ایزدی ز یزدان به پیران رسید آن بدی ابا خواست یزدانش چاره نماند که در زیر او زور باره نماند نگه کردپیران که هنگام چیست بدانست کان گردش ایزدیست ولیکن ز مردی همی کرد کار بکوشید با گردش روزگار وزان پس کمان برگرفتند و تیر دو سالار لشکر دو هشیار پیر نگه کرد گودرز تیر خدنگ که آهن ندارد مر آنرا نه سنگ به برگستوان برزدش بردرید تکاور بلرزید و دم درکشید بیفتاد پیران درآمد بزیر بغلطید زیرش سوار دلیر ز نیروش دو نیمه شد دست راست بپیچید و آنگاه بر پای خواست بدانست کامد زمانش فراز وزان روز تیره نیابد جواز ز گودرز بگریخت شد سوی کوه شد از دردِ دست و دویدن ستوه همی شد بر آن کوه سر بر دوان کزو بازگردد مگر پهلوان نگه کرد گودرز و بگریست زار بترسید ازان گردش روزگار بدانست کش نیست با کس وفا میان بسته دارد ز بهر جفا فغان کرد کای نامور پهلوان چه بودت که ایدون پیاده دوان بکردار نخجیر در پیش من کجات آن سپاه ای سرانجمن کجات آنهمه زور و مردانگی سلیح و دل و گنج و فرزانگی ستون گوان پشت افراسیاب کنون شاه را تیره شد آفتاب زمانه ز تو پاک برگاشت روی نه جای فریب است چاره مجوی چو کارت چنین گشت، زنهار خواه بجان، تات زنده برم نزد شاه ببخشایدت شاه پیروزگر که هستی کهن پهلو پیرسر بدو گفت پیران که این خود مباد بفرجام بر من چنین بد مباد کزین پس مرا زندگانی بود بزنهار رفتن گرانی بود من اندر جهان مرگ را زاده ام بدین کار کردن ترا داده ام شنیدستم این داستان از مهان که هرچند باشی بخرم جهان سرانجام مرگست و زو چاره نیست بمن بر برین جای بیغاره نیست همی گفت گودرز بر گرد کوه نبودش بدو راه و آمد ستوه پیاده بسر بر سپر برگرفت چو نخجیرجویان که اندر گرفت گرفته سپر پیش و زوبین بدست ببالا نهاده سر از جای پست همی دید پیران سر او را ز دور بجست از سر سنگ سالار تور بینداخت ژوبین بکردار تیر برآمد ببازوی سالار پیر چو گودرز شد خسته بر دست اوی ز کینه بخشم اندر آورد روی بینداخت ژوپین بپیران رسید زره در برش سربسر بردرید ز پشت اندر آمد براه جگر بغلطید و آسیمه برگشت سر برآمدش خون جگر از دهان روانش همی رفت زی همرهان چو شیر ژیان اندرآمد بسر بژوپین پولاد خسته جگر بر آن کوه خارا زمانی طپید پس از کین و آوردگه آرمید در این اوان کیخسرو بتن خویش بدشت نبرد می آید و سران ایران و سپاهیان را دیدار میکند و: وزان پس بر آن کشتگان بنگرید چو روی سپهدار توران بدید فروریخت آب از دو دیده بدرد که کردار نیکش همی یاد کرد بپیران دل شاه زانسان بسوخت که گفتی یکی آتشی برفروخت یکی داستان زد پس از مرگ اوی بخون دو دیده بیالوده روی که بخت بدست اژدهای دژم بدام آورد شیر شرزه بدم ... کشیدی همه ساله تیمار من میان بسته بودی بهر کار من ز خون سیاوش پر از درد بود بدان کار کس زو نیازرد بود چنان مهربان بود و دژخیم گشت وزو شهر ایران پر از بیم گشت مر او را ببرد اهرمن دل ز جای دگرگونه پیش اندرآورد رای از افراسیابش نه برگشت سر کنون شهریارش چنین دادبر مکافات او ما جز این خواستیم همی تخت و دیهیمش آراستیم از اندیشۀ ما سخن درگذشت فلک بر سرش بر دگرگونه گشت ... بفرمود پس مشک و کافور ناب عبیر اندرآمیختن با گلاب تنش را بیالود ازان سر بسر بکافور و مشکش بیاکنده سر بدیبای رومی تن پاک اوی بپوشید و آن کوه شد خاک اوی یکی دخمه فرمود خسرو بمهر برآورده سر تا بگردان سپهر نهاده درو تختهای سران چنان چون بود درخور مهتران نهادند مر پهلوان را بگاه کمر برمیان و بسر بر کلاه ... (از شاهنامۀ فردوسی چ بروخیم مجلدات 3، 4 و 5)
پیرن. اولین فیلسوف از لاادریه یا مرتابین بزرگ یونان در سدۀ چهارم قبل از میلاد معاصر اسکندر مقدونی. وی را پیروان بسیار بود و طریقۀ ارتیاب میورزید یعنی منکر وصول آدمی بحق و حقیقت بود و میگفت ما را بیقین و جزم دسترس نیست چه همه موجودات طبیعت دائماً در تغییر و پیوسته ملبس بلبس جدید است و انسان همیشه دچار خبط و خطا و تناقض نظری است و حس او نیز خطا میکند و عقل از اصلاح خطاهای حس عاجز است و هیچ قضیه و حکمی نیست که در مقابل قضیه و حکمی مخالف خود که در امکان و امتناع مساوی و همسنگ اوست نباشد از این رو جز دریافت ظواهری از امور برای ما میسر نیست، پژوهشهای ما مبتنی بر اساسی ثابت و محکم نمی باشد، و حکیم هیچ حکمی نتواند کردن، و کار او پیروی ظواهر است بی آنکه بر صحت آن حکم کند، و در اخلاقیات پیرهن سعی بوصول نوعی از سعادت منفی دارد، یعنی فرونشاندن اضطرابات درونی. نیز رجوع به پیرن شود
پیرن. اولین فیلسوف از لاادریه یا مُرتابین بزرگ یونان در سدۀ چهارم قبل از میلاد معاصر اسکندر مقدونی. وی را پیروان بسیار بود و طریقۀ ارتیاب میورزید یعنی منکر وصول آدمی بحق و حقیقت بود و میگفت ما را بیقین و جزم دسترس نیست چه همه موجودات طبیعت دائماً در تغییر و پیوسته ملبس بلبس جدید است و انسان همیشه دچار خبط و خطا و تناقض نظری است و حس او نیز خطا میکند و عقل از اصلاح خطاهای حس عاجز است و هیچ قضیه و حکمی نیست که در مقابل قضیه و حکمی مخالف خود که در امکان و امتناع مساوی و همسنگ اوست نباشد از این رو جز دریافت ظواهری از امور برای ما میسر نیست، پژوهشهای ما مبتنی بر اساسی ثابت و محکم نمی باشد، و حکیم هیچ حکمی نتواند کردن، و کار او پیروی ظواهر است بی آنکه بر صحت آن حکم کند، و در اخلاقیات پیرهن سعی بوصول نوعی از سعادت منفی دارد، یعنی فرونشاندن اضطرابات درونی. نیز رجوع به پیرن شود
پیراهن. کرته. قمیص. جامه از پارچۀ نازک که زیر دیگر جامه ها بتن پوشند: کبک پوشیده بتن پیرهن خزّ کبود کرده با قیر مسلسل دو بر پیرهنا. منوچهری. پیرهن در زیر تن پوشی و پوشد هر کسی پیرهن بر تن، تو تن پوشی همی بر پیرهن. منوچهری. چون تو چنین ف تنه پیراهنی سوده شود پیرهن ار زآهنست. ناصرخسرو. بفزای قامت خرد و فکرت مفزای طول پیرهن و پهنا. ناصرخسرو. مرا در پیرهن دیوی منافق بود و گردنکش ولیکن عقل یاری داد تا کردم مسلمانش. ناصرخسرو. وز چه ماندی تو بهر دو چشم نابینا کنون گر فرستادست سوی تو محمد پیرهن. ناصرخسرو. اینکه شد زرد و کهن پیرهن جانست پیرهن باشد جان را و خرد را تن. ناصرخسرو. دوش سرمست نگارین من آن طرفه پسر با یکی پیرهن زورقی طرفه بسر. سنائی. بی زحمت پیرهن همه سال از یوسف خویش باشمیمیم. خاقانی. گر مرا پرسی و چیزی بتو آواز دهد آن نه خاقانی باشد که بود پیرهنم. خاقانی. گر همه مملکت و مال جهان جمع کنیم لیک جز پیرهن گور ز دنیا نبریم. خاقانی. دیده ای آنکه چون کند باد بگرد پیرهن بادم و گرد بیخودی پیرهنم دریغ من. خاقانی. گر پیرهن بدر کنم از شخص ناتوان بینی که زیر جامه خیالست یاتنم. سعدی. بیا که گر بگریبان جان رسد دستم ز شوق پاره کنم تا به پیرهن چه رسد. سعدی. نجس ار پیرهن شبلی و معروف به پوشد همه دانند که از سگ نتوان شست پلیدی. سعدی. بر چهل مرد بود پیرهنی بلکه چل روح بود در بدنی. اوحدی. عاقبت تا جامه در برها شدی گه قبا گه پیرهن گاهی ازار. نظام قاری (دیوان البسه ص 27). چند خواهی پیرهن از بهر تن تن رها کن تا نخواهی پیرهن. قاآنی. - از پیرهن کسی آمدن، از نزدیکان و اقربای وی بودن. یک اصل داشتن: ای شاه چه بود اینکه ترا پیش آمد دشمنت هم از پیرهن خویش آمد از محنتها محنت توبیش آمد از ملک پدر بهر تو مندیش آمد. (علی مکی ترانه ساز. از تاریخ بیهقی ص 75 چ فیاض). - ازرق پیرهن، کبودجامه. صوفی. صوفی دورغین و مرائی: یا مرو با یار ازرق پیرهن یا بکش بر خانمان انگشت نیل. سعدی. - از شادی در پیرهن یا در پوست نگنجیدن، سخت شاد شدن. انبساط بسیار یافتن. - پارساپیرهن، ظاهرالصلاح، آنکه باطن جز از ظاهر دارد، آنکه درون ناپاک با برون پاک پوشیده دارد، پارسای دورغین و مرائی: بنزدیک من شبرو راهزن به از فاسق پارساپیرهن. سعدی. - پیراهن خون آلود بر سر چوب کردن، دادخواهی کردن. (مجموعۀ مترادفات ص 339). - در پیرهن نگنجیدن، انبساط بسیار داشتن: پرده بردار و برهنه گو که من می نگنجم با صنم در پیرهن. مولوی. - در یک پیرهن بودن، سخت گستاخ و صمیمی بودن: راد با شاعر تواند بود در یک پیرهن زفت نگذارد به پیراهن که تا گوید سلام. سوزنی
پیراهن. کرته. قمیص. جامه از پارچۀ نازک که زیر دیگر جامه ها بتن پوشند: کبک پوشیده بتن پیرهن خزّ کبود کرده با قیر مسلسل دو بر پیرهنا. منوچهری. پیرهن در زیر تن پوشی و پوشد هر کسی پیرهن بر تن، تو تن پوشی همی بر پیرهن. منوچهری. چون تو چنین ف تنه پیراهنی سوده شود پیرهن ار زآهنست. ناصرخسرو. بفزای قامت خرد و فکرت مفزای طول پیرهن و پهنا. ناصرخسرو. مرا در پیرهن دیوی منافق بود و گردنکش ولیکن عقل یاری داد تا کردم مسلمانش. ناصرخسرو. وز چه ماندی تو بهر دو چشم نابینا کنون گر فرستادست سوی تو محمد پیرهن. ناصرخسرو. اینکه شد زرد و کهن پیرهن جانست پیرهن باشد جان را و خرد را تن. ناصرخسرو. دوش سرمست نگارین من آن طرفه پسر با یکی پیرهن زورقی طرفه بسر. سنائی. بی زحمت پیرهن همه سال از یوسف خویش باشمیمیم. خاقانی. گر مرا پرسی و چیزی بتو آواز دهد آن نه خاقانی باشد که بود پیرهنم. خاقانی. گر همه مملکت و مال جهان جمع کنیم لیک جز پیرهن گور ز دنیا نبریم. خاقانی. دیده ای آنکه چون کند باد بگرد پیرهن بادم و گرد بیخودی پیرهنم دریغ من. خاقانی. گر پیرهن بدر کنم از شخص ناتوان بینی که زیر جامه خیالست یاتنم. سعدی. بیا که گر بگریبان جان رسد دستم ز شوق پاره کنم تا به پیرهن چه رسد. سعدی. نجس ار پیرهن شبلی و معروف به پوشد همه دانند که از سگ نتوان شست پلیدی. سعدی. بر چهل مرد بود پیرهنی بلکه چل روح بود در بدنی. اوحدی. عاقبت تا جامه در برها شدی گه قبا گه پیرهن گاهی ازار. نظام قاری (دیوان البسه ص 27). چند خواهی پیرهن از بهر تن تن رها کن تا نخواهی پیرهن. قاآنی. - از پیرهن کسی آمدن، از نزدیکان و اقربای وی بودن. یک اصل داشتن: ای شاه چه بود اینکه ترا پیش آمد دشمنت هم از پیرهن خویش آمد از محنتها محنت توبیش آمد از ملک پدر بهر تو مندیش آمد. (علی مکی ترانه ساز. از تاریخ بیهقی ص 75 چ فیاض). - ازرق پیرهن، کبودجامه. صوفی. صوفی دورغین و مرائی: یا مرو با یار ازرق پیرهن یا بکش بر خانمان انگشت نیل. سعدی. - از شادی در پیرهن یا در پوست نگنجیدن، سخت شاد شدن. انبساط بسیار یافتن. - پارساپیرهن، ظاهرالصلاح، آنکه باطن جز از ظاهر دارد، آنکه درون ناپاک با برون پاک پوشیده دارد، پارسای دورغین و مرائی: بنزدیک من شبرو راهزن به از فاسق پارساپیرهن. سعدی. - پیراهن ِ خون آلود بر سر چوب کردن، دادخواهی کردن. (مجموعۀ مترادفات ص 339). - در پیرهن نگنجیدن، انبساط بسیار داشتن: پرده بردار و برهنه گو که من می نگنجم با صنم در پیرهن. مولوی. - در یک پیرهن بودن، سخت گستاخ و صمیمی بودن: راد با شاعر تواند بود در یک پیرهن زفت نگذارد به پیراهن که تا گوید سلام. سوزنی
پیراهن، پیرهن، پیرهند، کرته، قمیص: این نفس جان دامنم برتافته ست بوی پیراهان یوسف یافته ست، مولوی، برو بر بوی پیراهان یوسف که چون یعقوب ماتم دار گشتی، مولوی، رجوع به پیراهن شود
پیراهن، پیرهن، پیرهند، کرته، قمیص: این نفس جان دامنم برتافته ست بوی پیراهان یوسف یافته ست، مولوی، برو بر بوی پیراهان یوسف که چون یعقوب ماتم دار گشتی، مولوی، رجوع به پیراهن شود
جمع واژۀ پیرو. تبع. ضبنه. وشیظ. (منتهی الارب). اشیاع. تالیات. اتباع: درود ملک بر روان تو باد بر اصحاب و بر پیروان تو باد. سعدی. شظی، پیروان قوم وملحق شوندگان بر ایشان بسوگند. (منتهی الارب). امه، پیروان انبیاء
جَمعِ واژۀ پیرو. تبع. ضبنه. وشیظ. (منتهی الارب). اشیاع. تالیات. اتباع: درود ملک بر روان تو باد بر اصحاب و بر پیروان تو باد. سعدی. شظی، پیروان قوم وملحق شوندگان بر ایشان بسوگند. (منتهی الارب). امه، پیروان انبیاء
دهی از بخش پشت آب شهرستان زابل واقع در 10 هزارگزی باختر بنجار و 3 هزارگزی راه فرعی ادیمی به زابل، جلگه، گرم، معتدل، دارای 1093 تن سکنه، آب آن از رود خانه هیرمند، محصول آنجا غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی گلیم و کرباس بافی و راه آن مالرو است، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8) ده کوچکی است از دهستان پاریز، بخش مرکزی شهرستان سیرجان واقع در 105 هزارگزی شمال خاوری سعیدآباد، سر راه مالرو گوداحمر به خانه سرخ، دارای 8 تن سکنه، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی از بخش پشت آب شهرستان زابل واقع در 10 هزارگزی باختر بنجار و 3 هزارگزی راه فرعی ادیمی به زابل، جلگه، گرم، معتدل، دارای 1093 تن سکنه، آب آن از رود خانه هیرمند، محصول آنجا غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی گلیم و کرباس بافی و راه آن مالرو است، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8) ده کوچکی است از دهستان پاریز، بخش مرکزی شهرستان سیرجان واقع در 105 هزارگزی شمال خاوری سعیدآباد، سر راه مالرو گوداحمر به خانه سرخ، دارای 8 تن سکنه، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
پیراهان. پیرهن. پیرهند. جامۀ نیم تنه ای که زیر لباس بر بدن پوشند. قمیص. (منتهی الارب). کرته. سربال. (دهار). جبه. سربله. جلباب. (منتهی الارب) : همی تنگ شد دوکدان بر تنش چو مشک سیه گشت پیراهنش. فردوسی. خنک در جهان مرد برتر منش که پاکی و شرمست پیراهنش. فردوسی. که هر دو ز یک بیخ و پیراهنیم ببیشی چرا تخمها برکنیم. فردوسی. بزد چنگ و بدرید پیراهنش درخشان شد آن لعل زیبا تنش. فردوسی. جهان را بلی کدخدایی بجست که پیراهن داد پوشد نخست. فردوسی. بدردهمی پیش پیراهنش درخشان شود آتش اندر تنش. فردوسی. بخاک اندر افکنده پر خون تنت زمین بستر و گور پیراهنت. فردوسی. چو پیراهن زرد پوشید روز سوی باختر گشت گیتی فروز. فردوسی. بینداخت پیراهن مشک رنگ چو یاقوت شد چهر گیتی برنگ. فردوسی. کنون کار پیش آمدت سخت باش بهر کار پیراهن بخت باش. فردوسی. زمین پوشد از نور پیراهنا شود تیره گیتی بدو روشنا. فردوسی. فرستاده رفتی سوی دشمنش که بشناختی راز پیراهنش. فردوسی. یکی زرد پیراهن مشکبوی بپوشید و گلنارگون کرد روی. فردوسی. زره بود بر تنش پیراهنش کله ترگ بود و قبا جوشنش. فردوسی. برو آستین هم ز پیراهن است. فردوسی. پیراهن لولویی برنگ کامه وان کفش دریده و بسر بر لامه. مرواریدی. پس بباید دانست که برکشیدن تقدیر ایزد پیراهن ملکی از گروهی و پوشانیدن در گروهی دیگر، اندر آن حکمتست ایزدی. (تاریخ بیهقی). دانم ازین دشمن بدخو که هیچ زو نشود خالی پیراهنم. ناصرخسرو. صبا از خاطرت بوئی بگل داد ز شادی چند پیراهن بیفروز. خاقانی. خیاط روزگار ببالای هیچکس پیراهنی ندوخت که آنرا قبا نکرد. خاقانی. چون برآمد ماه نو از مطلع پیراهنش چشم بد را گفتم الحمدی بدم پیرامنش. سعدی. لطف آیتی است در حق ایشان و کبر و ناز پیراهنی که بر قد ایشان بریده اند. سعدی. ز مصرش بوی پیراهن شنیدی چرا در چاه کنعانش ندیدی. سعدی. جنتت جامۀ پاکست و عذابت دوزخ هست پیراهن چرکین چو ضمیر اشرار. نظام قاری (دیوان البسه ص 12). رودۀ نرم ستان از جهت پیراهن کانچه در زیر بود نرم به از استظهار. نظام قاری (دیوان البسه ص 13). - امثال: مثل پیراهن تن کسی بودن. مثل پیراهن عثمان. مثل پیراهن عمر. هر که یک پیراهن بیش از تو دارد، با او دست و گریبان مشو. غلاله، پیراهن کوتاه. ملاتب، پیراهنهای کهنه. (منتهی الارب). تجبیب، پیراهن را جیب کردن. (تاج المصادر). ادراع، پیراهن پوشیدن زن. اقمصه، پیراهنها. تقمص، پیراهن پوشیدن. (منتهی الارب) (دهار). تقمیص، پیراهن پوشانیدن. (منتهی الارب). پیراهن درپوشیدن. (تاج المصادر). سربله، پیراهن پوشاندن. (دهار). ایتتاب، پیراهن بی آستین پوشیدن زن. (تاج المصادر). بقیره، پیراهن بی آستین. هفهاف، پیراهن نیک شفاف. هفاف، پیراهن تنگ شفاف و براق و درخشنده و سبک. هرموله، خرقۀ پاره که از دامن پیراهن کهنه شکافته گردد. فروج، پیراهن طفلان از پس شکافته. علقه، پیراهنی است بی آستین، جبه، نوعی از پیراهن. جوب، گریبان کردن پیراهن را. دجه، گویک پیراهن. قمیص سنبلانی، پیراهن دراز و فراخ. تدایع، پیراهن پوشانیدن زن را. درع المراءه، پیراهن زن. دراعه، پیراهن فراخ. قرقل، پیراهن زنان. خیلع، خیعل، پیراهن بی آستین. (منتهی الارب). صاحب آنندراج گوید: با لفظ بر تن دوختن و در بر کردن و قبا کردن و کشیدن و کندن مستعمل است و مطلع از تشبیهات اوست، کلمه پیراهن با کلماتی ترکیب یا بکلماتی اضافه شود و یا مضاف الیه قرار گیرد چون: زیر پیراهن، پیراهن بخت: چنین گفت (رستم) کای جوشن کارزار برآسودی از جنگ یک روزگار کنون کار پیش آمدت سخت باش به هر کار پیراهن بخت باش. فردوسی. - پیراهن آبی کردن، کنایه از لباس ماتم پوشیدن. (آنندراج) : هستی جاوید باشد ماتم خود داشتن خضر پیراهن بمرگ خویش آبی میکند. شوکت. - پیراهن بر قد کسی بریدن، بر اندام او راست کردن: لطف آیتی است در حق ایشان و کبر و ناز پیراهنی که بر قد ایشان بریده اند. سعدی. - پیراهن سیمابی، سفید. (آنندراج) : چون سحر پیراهن خاکست سیمابی ز اشک چون فلک آئینۀ مهرست زنگاری ز آه. سلمان. - پیراهن فانوس، جامۀ فانوس. - پیراهن قبا کردن، چاک کردن پیراهن. چاک زدن وپاره کردن پیراهن. (برهان). رجوع به پیرهن قبا کردن شود: پیراهنی که آید ازو بوی یوسفم ترسم برادران غیورش قبا کنند. حافظ. - پیراهن کاغذی. رجوع به این کلمه در ردیف خود شود. - پیراهن کعبه، جامۀ کعبه: انداخته گاه فارغ از دیر پیراهن کعبه بربت دیر. دقیقی (از آنندراج). - پیراهن مراد، پیراهن که زنان روز بیست و هفتم رمضان با پول کدیه خرند و میان دو نماز ظهر و عصر در مسجد دوزندو بر تن کنند برآمدن حاجتی را
پیراهان. پیرهن. پیرهند. جامۀ نیم تنه ای که زیر لباس بر بدن پوشند. قمیص. (منتهی الارب). کرته. سربال. (دهار). جبه. سربله. جلباب. (منتهی الارب) : همی تنگ شد دوکدان بر تنش چو مشک سیه گشت پیراهنش. فردوسی. خنک در جهان مرد برتر منش که پاکی و شرمست پیراهنش. فردوسی. که هر دو ز یک بیخ و پیراهنیم ببیشی چرا تخمها برکنیم. فردوسی. بزد چنگ و بدرید پیراهنش درخشان شد آن لعل زیبا تنش. فردوسی. جهان را بلی کدخدایی بجست که پیراهن داد پوشد نخست. فردوسی. بدردهمی پیش پیراهنش درخشان شود آتش اندر تنش. فردوسی. بخاک اندر افکنده پر خون تنت زمین بستر و گور پیراهنت. فردوسی. چو پیراهن زرد پوشید روز سوی باختر گشت گیتی فروز. فردوسی. بینداخت پیراهن مشک رنگ چو یاقوت شد چهر گیتی برنگ. فردوسی. کنون کار پیش آمدت سخت باش بهر کار پیراهن بخت باش. فردوسی. زمین پوشد از نور پیراهنا شود تیره گیتی بدو روشنا. فردوسی. فرستاده رفتی سوی دشمنش که بشناختی راز پیراهنش. فردوسی. یکی زرد پیراهن مشکبوی بپوشید و گلنارگون کرد روی. فردوسی. زره بود بر تنش پیراهنش کله ترگ بود و قبا جوشنش. فردوسی. برو آستین هم ز پیراهن است. فردوسی. پیراهن لولویی برنگ کامه وان کفش دریده و بسر بر لامه. مرواریدی. پس بباید دانست که برکشیدن تقدیر ایزد پیراهن ملکی از گروهی و پوشانیدن در گروهی دیگر، اندر آن حکمتست ایزدی. (تاریخ بیهقی). دانم ازین دشمن بدخو که هیچ زو نشود خالی پیراهنم. ناصرخسرو. صبا از خاطرت بوئی بگل داد ز شادی چند پیراهن بیفروز. خاقانی. خیاط روزگار ببالای هیچکس پیراهنی ندوخت که آنرا قبا نکرد. خاقانی. چون برآمد ماه نو از مطلع پیراهنش چشم بد را گفتم الحمدی بدم پیرامنش. سعدی. لطف آیتی است در حق ایشان و کبر و ناز پیراهنی که بر قد ایشان بریده اند. سعدی. ز مصرش بوی پیراهن شنیدی چرا در چاه کنعانش ندیدی. سعدی. جنتت جامۀ پاکست و عذابت دوزخ هست پیراهن چرکین چو ضمیر اشرار. نظام قاری (دیوان البسه ص 12). رودۀ نرم ستان از جهت پیراهن کانچه در زیر بود نرم به از استظهار. نظام قاری (دیوان البسه ص 13). - امثال: مثل پیراهن تن کسی بودن. مثل پیراهن عثمان. مثل پیراهن عمر. هر که یک پیراهن بیش از تو دارد، با او دست و گریبان مشو. غلاله، پیراهن کوتاه. ملاتب، پیراهنهای کهنه. (منتهی الارب). تجبیب، پیراهن را جیب کردن. (تاج المصادر). ادراع، پیراهن پوشیدن زن. اقمصه، پیراهنها. تقمص، پیراهن پوشیدن. (منتهی الارب) (دهار). تقمیص، پیراهن پوشانیدن. (منتهی الارب). پیراهن درپوشیدن. (تاج المصادر). سربله، پیراهن پوشاندن. (دهار). ایتتاب، پیراهن بی آستین پوشیدن زن. (تاج المصادر). بقیره، پیراهن بی آستین. هفهاف، پیراهن نیک شفاف. هفاف، پیراهن تنگ شفاف و براق و درخشنده و سبک. هرموله، خرقۀ پاره که از دامن پیراهن کهنه شکافته گردد. فروج، پیراهن طفلان از پس شکافته. علقه، پیراهنی است بی آستین، جبه، نوعی از پیراهن. جوب، گریبان کردن پیراهن را. دجه، گویک پیراهن. قمیص سنبلانی، پیراهن دراز و فراخ. تدایع، پیراهن پوشانیدن زن را. درع المراءه، پیراهن زن. دراعه، پیراهن فراخ. قرقل، پیراهن زنان. خیلع، خیعل، پیراهن بی آستین. (منتهی الارب). صاحب آنندراج گوید: با لفظ بر تن دوختن و در بر کردن و قبا کردن و کشیدن و کندن مستعمل است و مطلع از تشبیهات اوست، کلمه پیراهن با کلماتی ترکیب یا بکلماتی اضافه شود و یا مضاف الیه قرار گیرد چون: زیر پیراهن، پیراهن بخت: چنین گفت (رستم) کای جوشن کارزار برآسودی از جنگ یک روزگار کنون کار پیش آمدت سخت باش به هر کار پیراهن بخت باش. فردوسی. - پیراهن آبی کردن، کنایه از لباس ماتم پوشیدن. (آنندراج) : هستی جاوید باشد ماتم خود داشتن خضر پیراهن بمرگ خویش آبی میکند. شوکت. - پیراهن بر قد کسی بریدن، بر اندام او راست کردن: لطف آیتی است در حق ایشان و کبر و ناز پیراهنی که بر قد ایشان بریده اند. سعدی. - پیراهن سیمابی، سفید. (آنندراج) : چون سحر پیراهن خاکست سیمابی ز اشک چون فلک آئینۀ مهرست زنگاری ز آه. سلمان. - پیراهن فانوس، جامۀ فانوس. - پیراهن قبا کردن، چاک کردن پیراهن. چاک زدن وپاره کردن پیراهن. (برهان). رجوع به پیرهن قبا کردن شود: پیراهنی که آید ازو بوی یوسفم ترسم برادران غیورش قبا کنند. حافظ. - پیراهن کاغذی. رجوع به این کلمه در ردیف خود شود. - پیراهن کعبه، جامۀ کعبه: انداخته گاه فارغ از دیر پیراهن کعبه بربت دیر. دقیقی (از آنندراج). - پیراهن مراد، پیراهن که زنان روز بیست و هفتم رمضان با پول کدیه خرند و میان دو نماز ظهر و عصر در مسجد دوزندو بر تن کنند برآمدن حاجتی را
دختر اپی مته و پاندوره زن دکالین (از اساطیر یونانی) رجوع به دکالین شود، صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد: بزعم افسانه پردازان یونانی نخستین زنی است که در کار خانه خلقت بوجود آمده و دختر پاندوره و اپیمیتوس بوده و بزعم اینان با پادشاه تسالیا دوکالیون ازدواج کرده است وچنین پندارند که صاحب طوفان همین سلطان بوده است
دختر اپی مته و پاندوره زن دکالین (از اساطیر یونانی) رجوع به دکالین شود، صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد: بزعم افسانه پردازان یونانی نخستین زنی است که در کار خانه خلقت بوجود آمده و دختر پاندوره و اپیمیتوس بوده و بزعم اینان با پادشاه تسالیا دوکالیون ازدواج کرده است وچنین پندارند که صاحب طوفان همین سلطان بوده است
دهی از دهستان حومه شهرستان ملایر واقع در 21 هزارگزی جنوب ملایر و 9 هزارگزی جنوب راه شوسۀ ملایر به اراک، جلگه، معتدل مالاریائی، دارای 413تن سکنه، آب آن از رودخانه محصول آنجا غلات و صیفی، شغل اهالی آن زراعت و صنایع دستی قالی باقی است و راه فرعی به شوسه دارد، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
دهی از دهستان حومه شهرستان ملایر واقع در 21 هزارگزی جنوب ملایر و 9 هزارگزی جنوب راه شوسۀ ملایر به اراک، جلگه، معتدل مالاریائی، دارای 413تن سکنه، آب آن از رودخانه محصول آنجا غلات و صیفی، شغل اهالی آن زراعت و صنایع دستی قالی باقی است و راه فرعی به شوسه دارد، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
جمع واژۀ پیر، شیب، شیوخ، وجول، (منتهی الارب) : پیران جهاندیده و گرم و سرد روزگار چشیده از سر شفقت و سوز گویند، (تاریخ بیهقی ص 386)، پیران پیرایۀ ملکند، (تاریخ بیهقی)، با چنین پیران لابل که جوانان چنین ... ابوحنیفۀ اسکافی، ملک کیخسرو روزست خراسان، نه عجب که شبیخون گه پیران بخراسان یابم ؟ خاقانی
جَمعِ واژۀ پیر، شیب، شیوخ، وجول، (منتهی الارب) : پیران جهاندیده و گرم و سرد روزگار چشیده از سر شفقت و سوز گویند، (تاریخ بیهقی ص 386)، پیران پیرایۀ ملکند، (تاریخ بیهقی)، با چنین پیران لابل که جوانان چنین ... ابوحنیفۀ اسکافی، ملک کیخسرو روزست خراسان، نه عجب که شبیخون گه پیران بخراسان یابم ؟ خاقانی
پیراهن: کبک پوشیده یکی پیرهن خزکبود کرده باقیر مسلسل دو بر پیر هنا. (منوچهری) یا از پیرهن کسی آمدن، از نزدیکان وی بودن باوی یک اصل داشتن: ای شاه، چه بود اینکه ترا پیش آمدک دشمنت هم از پیرهن خویش آمد... (علی مکی یبکی) یا از شادی در پیرهن نگنجیدن، سخت شاد شدن انبساط بسیار یافتن، یا در پیرهن نگنجیدن، انبساط بسیارداشتن: پرده بردار و برهنه گو که من می نگنجم با صنم در پیرهن. (مثنوی) یا چند پیرهن زیادتر پاره کردن از کسی. تجربه زیادتر از او داشتن، یا در یک پیرهن بودن، سخت گستاخ و صمیمی بودن: راد با شاعر تواند بود در یک پیرهن رفت نگذارد به پیراهن که تا گوید سلام. (سوزنی)
پیراهن: کبک پوشیده یکی پیرهن خزکبود کرده باقیر مسلسل دو بر پیر هنا. (منوچهری) یا از پیرهن کسی آمدن، از نزدیکان وی بودن باوی یک اصل داشتن: ای شاه، چه بود اینکه ترا پیش آمدک دشمنت هم از پیرهن خویش آمد... (علی مکی یبکی) یا از شادی در پیرهن نگنجیدن، سخت شاد شدن انبساط بسیار یافتن، یا در پیرهن نگنجیدن، انبساط بسیارداشتن: پرده بردار و برهنه گو که من می نگنجم با صنم در پیرهن. (مثنوی) یا چند پیرهن زیادتر پاره کردن از کسی. تجربه زیادتر از او داشتن، یا در یک پیرهن بودن، سخت گستاخ و صمیمی بودن: راد با شاعر تواند بود در یک پیرهن رفت نگذارد به پیراهن که تا گوید سلام. (سوزنی)
اگر بیند که پیراهن نو و فراخ پوشیده داشت، دلیل که عیش بر وی فراخ شود. اگر بیند پیراهن تنگ است، دلیل که عیش بر وی تنگ گردد. اگر دید پیراهن او دریده است، دلیل که رازش آشکار شود. اگر دید پیراهن بی گریبان است بی آستین و یک درز است پوشیده، دلیل که اجلش نزدیک باشد. اگر بیند پیراهن دراز داشت، دلیل که کارش بد شود و مرادش برآید. اگر بیند گریبان پیراهن از پی دریده است، دلیل که او را به دروغ تهمت نهند. اگر بیند پیراهن به کسی داد و آن کس پیراهن را به وی فرو مالید، دلیل که بی غم شود و او را بشارت رسد. اگر بیند پیراهن خون الود در دست داشت، دلیل که همیشه غمگین باشد. اگر بیند پیراهن دریده پوشیده، دلیل که کارش پراکنده شود و رازش آشکار شود. جابر مغربی پیراهن سفید در خواب دیدن، مرد است و بعضی از معبران گویند: پیراهن زن است و دلیل حال و کار او است در کسب معیشت. اگر بیند پیراهن نو و فراخ پوشیده است، دلیل است بر صلاح کار و نیکوئی احوال. اگر بیند پاره ای از پیراهن او دریده است، تاویلش میانه است درنیکی و بدی. اگر بیند پیراهن وی کهن و چرکین است، دلیل که درویشی و بیچارگی و رنج و غم بدو رسد و هرچند پیراهن را کهنه تر و دریده تر بیند، بلا مصیبت و بیمش بیشتر است، که خداوند خواب هلاک شود. اگر کس بند پادشاه او را پیراهن خود داد و پوشید، دلیل که پادشاهی از وی بستاند. حضرت دانیال دیدن پیراهن در خواب، چون نو و فراخ است، دلیلش بر شش وجه است. اول: دیدن مردم. دوم: ستر. سوم: عیش خوش. چهارم: ریاست. پنجم: رامش و خرمی. ششم: بشارت. اگر کسی بیند پیراهن نو پوشیده است، دلیل که به ظاهر نیکو است و به باطن بد. اگر بیند پیراهن و شلوارش جمله چرکین است و کهن، دلیل که اگر توانگر است، درویش شود و در غم و اندوه گرفتار شود.
اگر بیند که پیراهن نو و فراخ پوشیده داشت، دلیل که عیش بر وی فراخ شود. اگر بیند پیراهن تنگ است، دلیل که عیش بر وی تنگ گردد. اگر دید پیراهن او دریده است، دلیل که رازش آشکار شود. اگر دید پیراهن بی گریبان است بی آستین و یک درز است پوشیده، دلیل که اجلش نزدیک باشد. اگر بیند پیراهن دراز داشت، دلیل که کارش بد شود و مرادش برآید. اگر بیند گریبان پیراهن از پی دریده است، دلیل که او را به دروغ تهمت نهند. اگر بیند پیراهن به کسی داد و آن کس پیراهن را به وی فرو مالید، دلیل که بی غم شود و او را بشارت رسد. اگر بیند پیراهن خون الود در دست داشت، دلیل که همیشه غمگین باشد. اگر بیند پیراهن دریده پوشیده، دلیل که کارش پراکنده شود و رازش آشکار شود. جابر مغربی پیراهن سفید در خواب دیدن، مرد است و بعضی از معبران گویند: پیراهن زن است و دلیل حال و کار او است در کسب معیشت. اگر بیند پیراهن نو و فراخ پوشیده است، دلیل است بر صلاح کار و نیکوئی احوال. اگر بیند پاره ای از پیراهن او دریده است، تاویلش میانه است درنیکی و بدی. اگر بیند پیراهن وی کهن و چرکین است، دلیل که درویشی و بیچارگی و رنج و غم بدو رسد و هرچند پیراهن را کهنه تر و دریده تر بیند، بلا مصیبت و بیمش بیشتر است، که خداوند خواب هلاک شود. اگر کس بند پادشاه او را پیراهن خود داد و پوشید، دلیل که پادشاهی از وی بستاند. حضرت دانیال دیدن پیراهن در خواب، چون نو و فراخ است، دلیلش بر شش وجه است. اول: دیدن مردم. دوم: ستر. سوم: عیش خوش. چهارم: ریاست. پنجم: رامش و خرمی. ششم: بشارت. اگر کسی بیند پیراهن نو پوشیده است، دلیل که به ظاهر نیکو است و به باطن بد. اگر بیند پیراهن و شلوارش جمله چرکین است و کهن، دلیل که اگر توانگر است، درویش شود و در غم و اندوه گرفتار شود.