ریشۀ گیاه سوسن جبلی که پوست آن سرخ یا کبودرنگ و مغز آن زرد و خوش بو و به کلفتی انگشت است و در طب به کار می رود، بیخ سوسن، رنگین کمان، کمانی مرکب از هفت رنگ که از تجزیۀ نور خورشید در قطرات باران ایجاد می شود، آژفنداک، آزفنداک، آفنداک، قوس و قزح، قزح، کرکم، کلکم، نوس، نوسه، نوشه، سویسه، سرویسه، تربسه، تربیسه، ترسه، توبه، تویه، سدکیس، شدکیس، سرکیس، سرگیس، اغلیسون، تیراژه، تیراژی، رخش، آدینده، درونه، آلیسا
ریشۀ گیاه سوسن جبلی که پوست آن سرخ یا کبودرنگ و مغز آن زرد و خوش بو و به کلفتی انگشت است و در طب به کار می رود، بیخ سوسن، رَنگین کَمان، کمانی مرکب از هفت رنگ که از تجزیۀ نور خورشید در قطرات باران ایجاد می شود، آژفَنداک، آزفَنداک، آفَنداک، قُوس و قَزَح، قُزَح، کَرکَم، کَلکَم، نوس، نوسَه، نوشَه، سَویسه، سَرویسه، تَربَسه، تربیسه، تُرسه، توبه، تویه، سَدکیس، شَدکیس، سِرکیس، سَرگیس، اِغلیسون، تیراژه، تیراژی، رَخش، آدینده، دُرونه، آلیسا
کسی که از گناه بپرهیزد و به طاعت و عبادت روز بگذراند، پرهیزکار، پاک دامن، زاهد، برای مثال خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند / ساقی بده بشارت پیران پارسا را (حافظ - ۲۶)
کسی که از گناه بپرهیزد و به طاعت و عبادت روز بگذراند، پرهیزکار، پاک دامن، زاهد، برای مِثال خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند / ساقی بده بشارت پیران پارسا را (حافظ - ۲۶)
آنکه از گناهان پرهیزد و به طاعت و عبادت و قناعت عمر گذارد. پرهیزکار و دور از معاصی و ذمائم. (برهان). در فرهنگ رشیدی آمده است که: ’پارسا مرکب است از پارس که لغتی است در پاس بمعنی حفظ و نگهبانی و از الف که چون لاحق کلمه شود افاده معنی فاعلیت کند و معنی ترکیبی [آن] حافظ و نگهبان [است] چه پارسا پاسدار نفس خود باشد؟. زاهد. عفیف. عفیفه. عف.عفه. ورع. زکی. (دهار). حصان. حاصن. پارسای. حصور. متقی. معصوم. کریم. کریمه. محصنه. حصناء. پاکدامن. هیرسا. پرهیزگار و خداترس. (صحاح الفرس) : نشست از پس پردۀ پادشا چنان چون بود مردم پارسا. فردوسی. اگر پارسا باشد و رای زن یکی گنج باشد برآکنده، زن. فردوسی. خنک آنکسی کو بود پادشا کفی راد دارد دلی پارسا. فردوسی. خردمند با مردم پارسا چو جائی سخن راند از پادشا همه سخته باید که راند سخن که گفتار نیکونگردد کهن. فردوسی. مکن آز را بر خرد پادشا که دانا نخواند ترا پارسا. فردوسی. بخندید خسرو ز گفتار زن [کردیه] بدو گفت کای شوخ لشکرشکن بتو دادم آن شهر و آن روستا تو بفرست اکنون یکی پارسا. فردوسی. دگر کیست کو از در پادشاست جهاندیده پیر است و گر پارساست. فردوسی. چو دیندار کین دارد از پادشا نگر تا نخوانی ورا پارسا. فردوسی. بدو [سیاوش] گفت شاه ای دلیر جوان که پاکیزه تخمی و روشن روان چنانی که از مادر پارسا بزاید شود بر جهان پادشا. فردوسی. بگیتی بجز پارسا زن مجوی زن بدکنش خواری آرد بروی. فردوسی. بپرسید از آن ترجمان پادشا که ای مرد روشن دل پارسا. فردوسی. دگر گفت کز گوهر پادشا نزاید مگر مردم پارسا. فردوسی. دو پاکیزه از گوهر پادشا دو مرد گرانمایه و پارسا. فردوسی. که با ما چه کرد آن بد پرجفا وز آزاردن مادر پارسا. فردوسی. مرا پارسائی بیاورد خرد بدین پرهنر مهتر ده سپرد. فردوسی. اگر دوست گردد ترا پادشا چه خواهد جز این مردم پارسا. فردوسی. کلید در گنج دو پادشا که بودند با دانش و پارسا. فردوسی. که خواهید بر خویشتن پادشا که دانید ازین دو جوان پارسا. فردوسی. نداند کسی راز من جز شما که هم مهربانید و هم پارسا. فردوسی. پر از درد بد مردم پارسا که اندر جهان دیو بد پادشا. فردوسی. تو زین پس شوی بر جهان پادشا نباید که باشی جز از پارسا. فردوسی. یکی راز گفت آن زن پارسا بدان تا بگویم بدین پادشا. فردوسی. چو خواهی که بستایدت پارسا بنه خشم و کین چون شوی پادشا. فردوسی. ازیرا که پروردۀ پادشا نباید که باشد مگر پارسا. فردوسی. پناهی بود گنج را پادشا نوازندۀ مردم پارسا. فردوسی. چنین داد پاسخ نیم پادشا یکی پارسی مردم و پارسا. فردوسی. چنین داد پاسخ که آن پادشا که باشد پرستنده و پارسا. فردوسی. هرآنکس کو بی اندیشه سخن گوید خطا باشد چگونه پارسا باشد کسی کو پادشا باشد. فرخی. ترا دیده ام قادر و پارسا، بس شگفت است با قادری پارسائی. فرخی. از بخیلی چنان کند پرهیز که خردمند پارسا ز حرام. فرخی. مهی گذشت که بر دست من نیامد می چگونه باشم ازین پارساتر و بهتر. فرخی. بسفت آن نغزدرّ بی بها را بکرد آن پارسا ناپارسا را (؟). (ویس و رامین). پادشا در دل خلق و پارسا در دل خویش. (از تاریخ بیهقی). پارسا باشید و چشم و گوش و دست و فرج از حرام و مال مردمان دور دارید. (تاریخ بیهقی). و چون از سیل تباه شد، آن مرد پارسای با خیر... چنین پلی برآورد. (تاریخ بیهقی). در شمار باید که با وی مساهلت رود چنانکه او را فایدۀ تمام باشد که وی مردی پارسا است. (تاریخ بیهقی). و کرباسهااز دست رشت زنان پارسا پیش آورد. (تاریخ بیهقی). و او زنی داشت سخت بکار آمده و پارسا. (تاریخ بیهقی). و جده ای بود مرا زنی پارسا و خویشتن دار و قرآن خوان. (تاریخ بیهقی). هر که خواهد که زنش پارسا ماند گرد زنان دیگران نگردد. (تاریخ بیهقی). گر پارسا زنی شنود شعر پارسیش و آن دست بیندش که بدانسان نوا زنست آن زن ز بی نوائی چندان نوا زند تا هر کسیش گوید کین بی نوا زنست. یوسف عروضی. پادشاه پارسائی وز تو مردم شاد دل خوش زید مردم بوقت پادشاه پارسا. قطران. پادشا بر کامهای دل که باشد پارسا پارسا شو تا شوی بر هر مرادی پادشا. ناصرخسرو. پرهیزگار کیست کم آزار، اگر کسی از خلق پارساست کم آزار پارساست. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 81). پارسا شو تا بباشی پادشا بر آرزو کارزو هرگز نباشد پادشا بر پارسا. ناصرخسرو. بود پارسائی کلید بهشت خنک آن کسی را که او پارساست. ناصرخسرو. ولیکن تو آن میشمر پارسا که باطن چو ظاهر ورا باصفاست. ناصرخسرو. یکچند چو گاو مانده از کار تو زهدفروش و پارسائی. ناصرخسرو. این یکی آلوده تن و بی نماز و آن دگری پاکدل و پارساست. ناصرخسرو. ای خواجه ریا ضد پارسائی است آنرا که ریا هست پارسا نیست. ناصرخسرو. فاسقی بودی بوقت دسترس پارسا گشتی کنون در مفلسی. ناصرخسرو. چگونه شود پارسا مرد جاهل همی خیره گربه کنی تو بشانه. ناصرخسرو. زین سمج تنگ، چشمم چون چشم اکمه است زین بام گشت پشتم چون پشت پارسا. مسعودسعد. در ملک شاه خدمت تو بی خیانت است چون در سحر عبادت پیران پارسا. معزّی. ترا همان پیش آید که آن پارسامرد را. (کلیله و دمنه). اگر زن کفشگر پارسا بودی چوب نخوردی. (کلیله و دمنه). مرد... توبه کرد که... بگفتار نمام... زن پارسا و عیال نهفتۀ خود را نیازارد. (کلیله و دمنه). مثل جام و پارسایان هست لب دریا و مرغ بوتیمار پارسا را چه لذّت از عشرت خنفسا را چه راحت از عطّار. خاقانی. پارسا را بس اینقدر زندان که بود هم طویلۀ رندان. سعدی. که گر پارسا باشد و پاکرو طریقت شناس و نصیحت شنو... سعدی. ز مرگش چه نقصان اگر پارساست که در دنیی و آخرت پادشاست. سعدی. که بعد از دیدنش صورت نبندد وجود پارسایان را شکیبی. سعدی. متاب ای پارسا روی از گنهکار ببخشایندگی در وی نظر کن. سعدی. پارسا باش و نسبت از خود کن پارسازادگی ادب نبود. سعدی. هر که را جامه پارسا بینی پارسا دان و نیکمرد انگار ور ندانی که در نهادش چیست محتسب را درون خانه چکار. سعدی. دزدی ب خانه پارسائی رفت چندانکه طلب کرد چیزی نیافت. (گلستان). یکی از بزرگان گفت، پارسائی را، چگوئی در حق فلان عابد. (گلستان). نگویمت که همه ساله می پرستی کن سه ماه می خور و نه ماه پارسا میباش. حافظ. ، پارسی. (رشیدی) (برهان)، عارف. دانشمند (؟) : که ای برتر از دانش پارسا جهاندار و بر پادشا پادشا. فردوسی. - ناپارسا. رجوع به ناپارسا شود
آنکه از گناهان پرهیزد و به طاعت و عبادت و قناعت عمر گذارد. پرهیزکار و دور از معاصی و ذمائم. (برهان). در فرهنگ رشیدی آمده است که: ’پارسا مرکب است از پارس که لغتی است در پاس بمعنی حفظ و نگهبانی و از الف که چون لاحق کلمه شود افاده معنی فاعلیت کند و معنی ترکیبی [آن] حافظ و نگهبان [است] چه پارسا پاسدار نفس خود باشد؟. زاهد. عفیف. عفیفه. عف.عفه. ورع. زکی. (دهار). حصان. حاصن. پارسای. حصور. متقی. معصوم. کریم. کریمه. محصنه. حصناء. پاکدامن. هیرسا. پرهیزگار و خداترس. (صحاح الفرس) : نشست از پس پردۀ پادشا چنان چون بود مردم پارسا. فردوسی. اگر پارسا باشد و رای زن یکی گنج باشد برآکنده، زن. فردوسی. خنک آنکسی کو بود پادشا کفی راد دارد دلی پارسا. فردوسی. خردمند با مردم پارسا چو جائی سخن راند از پادشا همه سخته باید که راند سخن که گفتار نیکونگردد کهن. فردوسی. مکن آز را بر خرد پادشا که دانا نخواند ترا پارسا. فردوسی. بخندید خسرو ز گفتار زن [کردیه] بدو گفت کای شوخ لشکرشکن بتو دادم آن شهر و آن روستا تو بفرست اکنون یکی پارسا. فردوسی. دگر کیست کو از در پادشاست جهاندیده پیر است و گر پارساست. فردوسی. چو دیندار کین دارد از پادشا نگر تا نخوانی ورا پارسا. فردوسی. بدو [سیاوش] گفت شاه ای دلیر جوان که پاکیزه تخمی و روشن روان چنانی که از مادر پارسا بزاید شود بر جهان پادشا. فردوسی. بگیتی بجز پارسا زن مجوی زن بدکنش خواری آرد بروی. فردوسی. بپرسید از آن ترجمان پادشا که ای مرد روشن دل پارسا. فردوسی. دگر گفت کز گوهر پادشا نزاید مگر مردم پارسا. فردوسی. دو پاکیزه از گوهر پادشا دو مرد گرانمایه و پارسا. فردوسی. که با ما چه کرد آن بد پرجفا وز آزاردن مادر پارسا. فردوسی. مرا پارسائی بیاورد خرد بدین پرهنر مهتر ده سپرد. فردوسی. اگر دوست گردد ترا پادشا چه خواهد جز این مردم پارسا. فردوسی. کلید در گنج دو پادشا که بودند با دانش و پارسا. فردوسی. که خواهید بر خویشتن پادشا که دانید ازین دو جوان پارسا. فردوسی. نداند کسی راز من جز شما که هم مهربانید و هم پارسا. فردوسی. پر از درد بُد مردم پارسا که اندر جهان دیو بُد پادشا. فردوسی. تو زین پس شوی بر جهان پادشا نباید که باشی جز از پارسا. فردوسی. یکی راز گفت آن زن پارسا بدان تا بگویم بدین پادشا. فردوسی. چو خواهی که بستایدت پارسا بنه خشم و کین چون شوی پادشا. فردوسی. ازیرا که پروردۀ پادشا نباید که باشد مگر پارسا. فردوسی. پناهی بود گنج را پادشا نوازندۀ مردم پارسا. فردوسی. چنین داد پاسخ نیم پادشا یکی پارسی مردم و پارسا. فردوسی. چنین داد پاسخ که آن پادشا که باشد پرستنده و پارسا. فردوسی. هرآنکس کو بی اندیشه سخن گوید خطا باشد چگونه پارسا باشد کسی کو پادشا باشد. فرخی. ترا دیده ام قادر و پارسا، بس شگفت است با قادری پارسائی. فرخی. از بخیلی چنان کند پرهیز که خردمند پارسا ز حرام. فرخی. مهی گذشت که بر دست من نیامد می چگونه باشم ازین پارساتر و بهتر. فرخی. بسفت آن نغزدرّ بی بها را بکرد آن پارسا ناپارسا را (؟). (ویس و رامین). پادشا در دل خلق و پارسا در دل خویش. (از تاریخ بیهقی). پارسا باشید و چشم و گوش و دست و فرج از حرام و مال مردمان دور دارید. (تاریخ بیهقی). و چون از سیل تباه شد، آن مرد پارسای با خیر... چنین پلی برآورد. (تاریخ بیهقی). در شمار باید که با وی مساهلت رود چنانکه او را فایدۀ تمام باشد که وی مردی پارسا است. (تاریخ بیهقی). و کرباسهااز دست رشت زنان پارسا پیش آورد. (تاریخ بیهقی). و او زنی داشت سخت بکار آمده و پارسا. (تاریخ بیهقی). و جده ای بود مرا زنی پارسا و خویشتن دار و قرآن خوان. (تاریخ بیهقی). هر که خواهد که زنش پارسا ماند گرد زنان دیگران نگردد. (تاریخ بیهقی). گر پارسا زنی شنود شعر پارسیش و آن دست بیندش که بدانسان نوا زنست آن زن ز بی نوائی چندان نوا زند تا هر کسیش گوید کین بی نوا زنست. یوسف عروضی. پادشاه پارسائی وز تو مردم شاد دل خوش زید مردم بوقت پادشاه پارسا. قطران. پادشا بر کامهای دل که باشد پارسا پارسا شو تا شوی بر هر مرادی پادشا. ناصرخسرو. پرهیزگار کیست کم آزار، اگر کسی از خلق پارساست کم آزار پارساست. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 81). پارسا شو تا بباشی پادشا بر آرزو کارزو هرگز نباشد پادشا بر پارسا. ناصرخسرو. بود پارسائی کلید بهشت خنک آن کسی را که او پارساست. ناصرخسرو. ولیکن تو آن میشمر پارسا که باطن چو ظاهر ورا باصفاست. ناصرخسرو. یکچند چو گاو مانده از کار تو زهدفروش و پارسائی. ناصرخسرو. این یکی آلوده تن و بی نماز و آن دگری پاکدل و پارساست. ناصرخسرو. ای خواجه ریا ضد پارسائی است آنرا که ریا هست پارسا نیست. ناصرخسرو. فاسقی بودی بوقت دسترس پارسا گشتی کنون در مفلسی. ناصرخسرو. چگونه شود پارسا مرد جاهل همی خیره گربه کنی تو بشانه. ناصرخسرو. زین سمج تنگ، چشمم چون چشم اکمه است زین بام گشت پشتم چون پشت پارسا. مسعودسعد. در ملک شاه خدمت تو بی خیانت است چون در سحر عبادت پیران پارسا. معزّی. ترا همان پیش آید که آن پارسامرد را. (کلیله و دمنه). اگر زن کفشگر پارسا بودی چوب نخوردی. (کلیله و دمنه). مرد... توبه کرد که... بگفتار نمام... زن پارسا و عیال نهفتۀ خود را نیازارد. (کلیله و دمنه). مثل جام و پارسایان هست لب دریا و مرغ بوتیمار پارسا را چه لذّت از عشرت خنفسا را چه راحت از عطّار. خاقانی. پارسا را بس اینقدر زندان که بود هم طویلۀ رندان. سعدی. که گر پارسا باشد و پاکرو طریقت شناس و نصیحت شنو... سعدی. ز مرگش چه نقصان اگر پارساست که در دنیی و آخرت پادشاست. سعدی. که بعد از دیدنش صورت نبندد وجود پارسایان را شکیبی. سعدی. متاب ای پارسا روی از گنهکار ببخشایندگی در وی نظر کن. سعدی. پارسا باش و نسبت از خود کن پارسازادگی ادب نبود. سعدی. هر که را جامه پارسا بینی پارسا دان و نیکمرد انگار ور ندانی که در نهادش چیست محتسب را درون خانه چکار. سعدی. دزدی ب خانه پارسائی رفت چندانکه طلب کرد چیزی نیافت. (گلستان). یکی از بزرگان گفت، پارسائی را، چگوئی در حق فلان عابد. (گلستان). نگویمت که همه ساله می پرستی کن سه ماه می خور و نه ماه پارسا میباش. حافظ. ، پارسی. (رشیدی) (برهان)، عارف. دانشمند (؟) : که ای برتر از دانش پارسا جهاندار و بر پادشا پادشا. فردوسی. - ناپارسا. رجوع به ناپارسا شود
نام قصبه ای است واقع در ساحل یسار نهرالبه، و شانزده هزارگزی جنوب شرقی درسد، کاخی قدیم و بیمارستان و کارخانجات پارچه بافی و دباغخانه ها دارد و بدانجا آبهای معدنی باشد، (قاموس الاعلام ترکی)
نام قصبه ای است واقع در ساحل یسار نهرالبه، و شانزده هزارگزی جنوب شرقی درسد، کاخی قدیم و بیمارستان و کارخانجات پارچه بافی و دباغخانه ها دارد و بدانجا آبهای معدنی باشد، (قاموس الاعلام ترکی)
نام قدیم خطه ای واقع در جنوب مقدونیه و منطبقه با قضای قره فریۀ عهد عثمانیان، این قضا میان کوه الیمپ یعنی لیمبوس و نهر قره صو یعنی هالیاکمون واقع شده وقصبه های عمده اش را دیوم، پیدنه و منومه مینامیدند، این کلمه از لفظ پیروس گرفته شده که نام کوهی است، وبزعم راویان، حامیان و ارباب انواع شعر و ادبیات و موسیقی که موسه نامیده میشوند در این کوه مقیم بودند، اهالی پیریا بی اندازه مفتون و شیفتۀ شعر و موسیقی بوده اند و بیونانیان آموخته، (قاموس الاعلام ترکی)
نام قدیم خطه ای واقع در جنوب مقدونیه و منطبقه با قضای قره فریۀ عهد عثمانیان، این قضا میان کوه الیمپ یعنی لیمبوس و نهر قره صو یعنی هالیاکمون واقع شده وقصبه های عمده اش را دیوم، پیدنه و منومه مینامیدند، این کلمه از لفظ پیروس گرفته شده که نام کوهی است، وبزعم راویان، حامیان و ارباب انواع شعر و ادبیات و موسیقی که موسه نامیده میشوند در این کوه مقیم بودند، اهالی پیریا بی اندازه مفتون و شیفتۀ شعر و موسیقی بوده اند و بیونانیان آموخته، (قاموس الاعلام ترکی)
دختر اپی مته و پاندوره زن دکالین (از اساطیر یونانی) رجوع به دکالین شود، صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد: بزعم افسانه پردازان یونانی نخستین زنی است که در کار خانه خلقت بوجود آمده و دختر پاندوره و اپیمیتوس بوده و بزعم اینان با پادشاه تسالیا دوکالیون ازدواج کرده است وچنین پندارند که صاحب طوفان همین سلطان بوده است
دختر اپی مته و پاندوره زن دکالین (از اساطیر یونانی) رجوع به دکالین شود، صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد: بزعم افسانه پردازان یونانی نخستین زنی است که در کار خانه خلقت بوجود آمده و دختر پاندوره و اپیمیتوس بوده و بزعم اینان با پادشاه تسالیا دوکالیون ازدواج کرده است وچنین پندارند که صاحب طوفان همین سلطان بوده است
نام بیخ سوسن آسمانگون، چون گل آن زرد و سفید و کبود میباشد بنابرآن ایرسا نامیده اند چه شبیه بقوس قزح است، (برهان)، سوسن آسمانگون و به حقیقت نام قوس قزح است و به مجاز سوسن را گویند بعلاقۀ الوان مختلفه، (از رشیدی)، رجوع به ذخیرۀ خوارزمشاهی و اختیارات بدیعی و تحفۀ حکیم مؤمن و الفاظالادویه و تذکرۀ ضریر انطاکی شود
نام بیخ سوسن آسمانگون، چون گل آن زرد و سفید و کبود میباشد بنابرآن ایرسا نامیده اند چه شبیه بقوس قزح است، (برهان)، سوسن آسمانگون و به حقیقت نام قوس قزح است و به مجاز سوسن را گویند بعلاقۀ الوان مختلفه، (از رشیدی)، رجوع به ذخیرۀ خوارزمشاهی و اختیارات بدیعی و تحفۀ حکیم مؤمن و الفاظالادویه و تذکرۀ ضریر انطاکی شود
پارسا و آن شخصی است که در تمام عمر با زنان نزدیکی نکرده است، (برهان)، پرهیزگاری که در مدت حیات با وجود قوت و قدرت با زنان نیامیزد، (انجمن آرا) (آنندراج)
پارسا و آن شخصی است که در تمام عمر با زنان نزدیکی نکرده است، (برهان)، پرهیزگاری که در مدت حیات با وجود قوت و قدرت با زنان نیامیزد، (انجمن آرا) (آنندراج)
کسی که موی سرش سپید شده باشد بسبب پیری. موسفید. سالخورده. کهنسال. پیر: که کس در جهان گاو چونان ندید نه از پیرسر کاردانان شنید. فردوسی. چو آگاهی آمد ز آبادجای هم از رنج این پیرسر کدخدای. فردوسی. یکی انجمن ساخت با بخردان ز بیداردل پیرسر موبدان. فردوسی. که هرگز کس اندر جهان آن ندید نه از پیرسر کاردانان شنید. فردوسی. جوانان من کشته، من پیرسر مرا شرم باد از کلاه و کمر. فردوسی. نپیچند کس سر ز گفتار راست یکی پیرسر بود بر پای خاست. فردوسی. بدان دین که آورده بود از بهشت خرد یافته پیرسر زردهشت. فردوسی. ببخشایدت شاه پیروزگر که هستی چو من پهلوی پیرسر. فردوسی. که با پیرسر پهلوان سپاه کمر بست و شد سوی آوردگاه. فردوسی. چه مردست این پیرسر پورسام همی تخت یاد آمدش یا کنام. فردوسی. در ایوان آن پیرسر پرهنر بزایی بکیخسرو نامور. فردوسی. و دیگر که کاوس شد پیرسر ز تخت آمدش روزگار گذر. فردوسی. و دیگر که از پیرسر موبدان ز اخترشناسان و از بخردان. فردوسی. همان زال کو مرغ پرورده بود چنان پیرسر بود و پژمرده بود. فردوسی. چنان دان که این پیرسر پهلوان خردمند رادست و روشن روان. فردوسی. پدر پیرسر بود و برنا دلیر ببسته میان را بکردار شیر. فردوسی. سر تازیان پیرسر نامجوی شب آمد سوی باغ بنهاد روی. فردوسی. چنان شاد گشتم بدیدار تو بر این پرسش گرم و گفتار تو که بیجان شده بازیابد روان و یا پیرسر مرد گردد جوان. فردوسی. دیار عشق را آب و هوای واژگون باشد جوانان پیرسر باشند و پیران راجوان بینی. واله هروی. ، دارای موی سپید نه از پیری: یکی پیرسر پور پرمایه دید که چون او نه دید و نه از کس شنید. فردوسی. ، {{اسم مرکّب}} سالخوردگی. پیری: همی گفت (رودابه) من زنده با پیرسر بدیدم بدین سان گرامی پسر. فردوسی. و دیگر که گفتی تو با پیرسر بخون ریختن چند بندی کمر. فردوسی. چنان شاد شدزان سخن پهلوان که با پیر سر شد بنوی جوان. فردوسی. مرا گر بدیدی تو با پیرسر ز بهر پرستش ببندم کمر. فردوسی. پدر تا بود زنده با پیرسر بدین کین نخواهد گشادن کمر. فردوسی
کسی که موی سرش سپید شده باشد بسبب پیری. موسفید. سالخورده. کهنسال. پیر: که کس در جهان گاو چونان ندید نه از پیرسر کاردانان شنید. فردوسی. چو آگاهی آمد ز آبادجای هم از رنج این پیرسر کدخدای. فردوسی. یکی انجمن ساخت با بخردان ز بیداردل پیرسر موبدان. فردوسی. که هرگز کس اندر جهان آن ندید نه از پیرسر کاردانان شنید. فردوسی. جوانان من کشته، من پیرسر مرا شرم باد از کلاه و کمر. فردوسی. نپیچند کس سر ز گفتار راست یکی پیرسر بود بر پای خاست. فردوسی. بدان دین که آورده بود از بهشت خرد یافته پیرسر زردهشت. فردوسی. ببخشایدت شاه پیروزگر که هستی چو من پهلوی پیرسر. فردوسی. که با پیرسر پهلوان سپاه کمر بست و شد سوی آوردگاه. فردوسی. چه مردست این پیرسر پورسام همی تخت یاد آمدش یا کنام. فردوسی. در ایوان آن پیرسر پرهنر بزایی بکیخسرو نامور. فردوسی. و دیگر که کاوس شد پیرسر ز تخت آمدش روزگار گذر. فردوسی. و دیگر که از پیرسر موبدان ز اخترشناسان و از بخردان. فردوسی. همان زال کو مرغ پرورده بود چنان پیرسر بود و پژمرده بود. فردوسی. چنان دان که این پیرسر پهلوان خردمند رادست و روشن روان. فردوسی. پدر پیرسر بود و برنا دلیر ببسته میان را بکردار شیر. فردوسی. سر تازیان پیرسر نامجوی شب آمد سوی باغ بنهاد روی. فردوسی. چنان شاد گشتم بدیدار تو بر این پرسش گرم و گفتار تو که بیجان شده بازیابد روان و یا پیرسر مرد گردد جوان. فردوسی. دیار عشق را آب و هوای واژگون باشد جوانان پیرسر باشند و پیران راجوان بینی. واله هروی. ، دارای موی سپید نه از پیری: یکی پیرسر پور پرمایه دید که چون او نه دید و نه از کس شنید. فردوسی. ، {{اِسمِ مُرَکَّب}} سالخوردگی. پیری: همی گفت (رودابه) من زنده با پیرسر بدیدم بدین سان گرامی پسر. فردوسی. و دیگر که گفتی تو با پیرسر بخون ریختن چند بندی کمر. فردوسی. چنان شاد شدزان سخن پهلوان که با پیر سر شد بنوی جوان. فردوسی. مرا گر بدیدی تو با پیرسر ز بهر پرستش ببندم کمر. فردوسی. پدر تا بود زنده با پیرسر بدین کین نخواهد گشادن کمر. فردوسی
ده کوچکی است از دهستان پسکوه بخش سوران شهرستان سراوان. واقع در 52هزارگزی شمال باختری سوران و 12هزارگزی جنوب راه فرعی سوران به خاش. دارای 72 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ده کوچکی است از دهستان پسکوه بخش سوران شهرستان سراوان. واقع در 52هزارگزی شمال باختری سوران و 12هزارگزی جنوب راه فرعی سوران به خاش. دارای 72 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
آنکه از پدر و مادر سالخورد زاده و از آنروی ضعیف و زشت باشد، طفلی از پدری و مادری پیر: مگر پیرزائی، چرا از سرما می هراسی ؟ چرا از سرمای کم متألم میشوی ؟ مگر پیرزائی ؟، کسی که با موی سفید و بهیأت پیران ترنجیده پوست و زشت بدنیا آید
آنکه از پدر و مادر سالخورد زاده و از آنروی ضعیف و زشت باشد، طفلی از پدری و مادری پیر: مگر پیرزائی، چرا از سرما می هراسی ؟ چرا از سرمای کم متألم میشوی ؟ مگر پیرزائی ؟، کسی که با موی سفید و بهیأت پیران ترنجیده پوست و زشت بدنیا آید
دهی جزء دهستان شاندرمن بخش ماسال شاندرمن شهرستان فومن. واقع در 4هزارگزی شمال خاوری بازار شاندرمن و 10هزارگزی شمال ماسال. جلگه و معتدل و مرطوب. دارای 266 تن سکنه. آب آن از چشمه و رود خانه شاندرمن. محصول آنجا برنج و ابریشم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی جزء دهستان شاندرمن بخش ماسال شاندرمن شهرستان فومن. واقع در 4هزارگزی شمال خاوری بازار شاندرمن و 10هزارگزی شمال ماسال. جلگه و معتدل و مرطوب. دارای 266 تن سکنه. آب آن از چشمه و رود خانه شاندرمن. محصول آنجا برنج و ابریشم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه. واقع در 33هزارگزی جنوب قره آغاج و 57هزارگزی جنوب خاوری شوسۀ مراغه بمیانه. کوهستانی، معتدل و دارای 110تن سکنه. آب آن از چشمه سارها. محصول آنجا غلات و نخود و بزرک. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه. واقع در 33هزارگزی جنوب قره آغاج و 57هزارگزی جنوب خاوری شوسۀ مراغه بمیانه. کوهستانی، معتدل و دارای 110تن سکنه. آب آن از چشمه سارها. محصول آنجا غلات و نخود و بزرک. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)