جدول جو
جدول جو

معنی پیرزنوک - جستجوی لغت در جدول جو

پیرزنوک
(زَ)
دهی از دهستان مؤمن آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند. واقع در 63 هزارگزی جنوب درمیان و4 هزارگزی جنوب شوسۀ درمیان به درح. دامنه، گرمسیر، دارای 14 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پرزناک
تصویر پرزناک
پرزدار، پرزگن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیرزن
تصویر پیرزن
زن پیر، زن سال خورده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پینوک
تصویر پینوک
کشک، ماده ای جامد یا مایع از انواع لبنیات که از جوشاندن دوغ تهیه می شود، کتخ، تیکوز، کتغ، قروت
قره قروت، مادۀ خوراکی ترش مزه که از جوشاندۀ غلیظ شدۀ آب ماست تهیه می شود، ریخبین، لیولنگ، رخبین، ترپک، هبولنگ، پینو، هلباک، ترف، کشک سیاه
فرهنگ فارسی عمید
ده کوچکی است از دهستان دلاور بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار، واقع در 27هزارگزی باختر دشتیاری، کنار راه مالرو دشتیاری به قصرقند، دارای 5 خانوار، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(فَ هََ)
دهی است از دهستان شهاباد بخش حومه شهرستان بیرجند که دارای 47 تن سکنه است. آب از قنات و محصول آنجا غلات، سردرختی و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(پُ)
پرپرز: جامۀ پرزناک. (زمخشری)
لغت نامه دهخدا
پینو که قروت و کشک باشد، (برهان)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
زن سالخورده. شیخه. عجوزه. پیرزال. زن کهنسال. مقابل پیرمرد:
پس ار ژاژ و خوهل آوری پیش من
همت خوهل پاسخ دهد پیرزن.
ابوشکور.
سبک پیرزن سوی خانه (چاکر) دوید
برهنه به اندام او درمخید.
ابوشکور.
اندرآمد مرد با زن چرب چرب
پیرزن (گنده پیر) از خانه بیرون شد به ترب.
رودکی.
چنان سیر گشتم ز شاه اردوان
که از پیرزن طبع مرد جوان.
فردوسی.
بخندید ازان پیرزن شاه و گفت
که این داستانها نشاید نهفت.
فردوسی.
یکی پیرزن مایه دار ایدرست
که گویی مگر دیدۀ اخترست.
فردوسی.
جوان شد حکیم ما، جوانمرد دل فراخ
یکی پیرزن خرید بیک مشت سیم ماخ.
عسجدی.
شوی ناکرده چو حوران جنان باشی
نه چنان پیرزنان و کهنان باشی.
منوچهری.
این جهان پیرزنی سخت فریبنده است
نشود مرد خردمند خریدارش.
ناصرخسرو.
چو حورا که آراست این پیرزن را
همان کس که آراست پیرار و پارش.
ناصرخسرو.
بیرون شد پیرزن پی سبزه
و آورد پژند چیده برتریان.
اسماعیل رشیدی.
انگار خروس پیرزن را
بر پایۀ نردبان ببینم.
خاقانی.
این پیرزن ز دانۀ دل میدهد سپند
تا دفع چشم بد کند از منظر سخاش.
خاقانی.
تا همان پیرزن دوا بشناخت.
پیرزن وار از دوا بنواخت.
نظامی.
گیرم که خروس پیرزن را
یا مؤذن کوی را عسس برد.
نظامی.
پیرزنی را ستمی درگرفت
دست زد و دامن سنجر گرفت.
نظامی.
کان پیرزن بلارسیده
دور از تو بهم نهاد دیده.
نظامی.
وزان دنبه که آمد پیه پرورد
چه کرد آن پیرزن با آن جوانمرد.
نظامی.
پیرزنی موی سیه کرده بود
گفتمش ای مامک دیرینه روز.
سعدی.
نکردی درین روز بر من جفا
که تو شیرمردی و من پیرزن.
سعدی.
خرابی کندمرد شمشیرزن
نه چندانکه آه دل پیرزن.
سعدی.
پیرمردی ز نزع می نالید
پیرزن صندلش همی مالید.
سعدی.
چه سود آفرین بر سر انجمن
پس چرخه نفرین کنان پیرزن.
سعدی.
که گر جستم از دست این شیرزن
من و کنج ویرانۀ پیرزن.
سعدی.
از ف تنه پیرزن بپرهیز
چون پنبۀ نرم از آتش تیز.
؟
هرمله، بی خرد گردیدن پیرزن از پیری. (منتهی الارب). جحرظ، پیرزن کلان سال
لغت نامه دهخدا
تصویری از پرزناک
تصویر پرزناک
پرزدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پینوک
تصویر پینوک
پینو
فرهنگ لغت هوشیار
بسیار اندک
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی قورباغه، قورباغه ی پیر
فرهنگ گویش مازندرانی