دهی از دهستان حومه بخش شهربابک شهرستان یزد. واقع در 3هزارگزی شمال باختر شهربابک کنار راه فرعی شهربابک. جلگه، معتدل، مالاریائی. دارای 774 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت، صنایع دستی زنان کرباس و قالی بافی. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
دهی از دهستان حومه بخش شهربابک شهرستان یزد. واقع در 3هزارگزی شمال باختر شهربابک کنار راه فرعی شهربابک. جلگه، معتدل، مالاریائی. دارای 774 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت، صنایع دستی زنان کرباس و قالی بافی. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
شجاع و دلیر و باجرأت. (ناظم الاطباء). کنایه از شجاع و دلیر است. (انجمن آرا) (آنندراج) (از برهان). که دل شیر دارد. سخت شجاع. بس شجاع. سخت باجرأت. (یادداشت مؤلف) : کدام است گفت از شما شیردل که آید سوی نیزۀ جان گسل. دقیقی. بدانید کاین شیردل رستم است بدین رزمگاه ازدر ماتم است. فردوسی. ز من پاسخ این بد به اسفندیار که ای شیردل مهتر نامدار. فردوسی. گر آسوده گردد سرافشان کند بسی شیردل را خروشان کند. فردوسی. برو تیز و آن شیردل را بگوی که ایدر ترا آمدن نیست روی. فردوسی. یکی شیردل لشکر جنگجوی همه سوی بیژن نهادند روی. فردوسی
شجاع و دلیر و باجرأت. (ناظم الاطباء). کنایه از شجاع و دلیر است. (انجمن آرا) (آنندراج) (از برهان). که دل شیر دارد. سخت شجاع. بس شجاع. سخت باجرأت. (یادداشت مؤلف) : کدام است گفت از شما شیردل که آید سوی نیزۀ جان گسل. دقیقی. بدانید کاین شیردل رستم است بدین رزمگاه ازدرِ ماتم است. فردوسی. ز من پاسخ این بد به اسفندیار که ای شیردل مهتر نامدار. فردوسی. گر آسوده گردد سرافشان کند بسی شیردل را خروشان کند. فردوسی. برو تیز و آن شیردل را بگوی که ایدر ترا آمدن نیست روی. فردوسی. یکی شیردل لشکر جنگجوی همه سوی بیژن نهادند روی. فردوسی
دلیر. پرجرأت. جسور. پرجسارت. پرجگر. دلاور. شیردل. نترس. بهادر. (غیاث اللغات) (برهان). شجاع. قوی دل. مقابل بددل و کم دل: فروهشته بر سرو مشکین کمند که کردی بدان پردلان را ببند. فردوسی. چو بشنید گفتارهای درشت سر پردلان زود بنمود پشت. فردوسی. زو مبارزتر و زو پردل تر ننهدکس به رکیب اندر پای. فرخی. زان گرانمایه گهر هست که از روی قیاس پردلی باشد ازین شیروشی پرجگری. فرخی. خسرو پردل ستوده هنر پادشه زادۀ بزرگ اورنگ. فرخی. هر که پردل تر و دلاورتر نکند پیش او بجنگ درنگ. فرخی. به فال نیک شه پردل آب را بگذاشت روان شدند همه از پی شه آن لشکر. فرخی. بوقت عطا خوش خوئی تازه روئی بروز وغا پردلی کاردانی. فرخی. پیش ازین شاه ترا جنگ نفرمود همی تا ندیدی که تو چون پردلی و پرجگری. فرخی. پردلی پردل ولیکن مهربانی مهربان قادری قادر ولیکن بردباری بردبار. فرخی. خواجه احمد گذشته شد پیری پردل و باحشمت قدیم بود. (تاریخ بیهقی). مانده خرد پردل از رکابم خسته هنر سرکش از عنانم. مسعودسعد. نشود مردپردل و صعلوک پیش ماما و بادریسه و دوک. سنائی. مرد پردل ز حیز نهراسد سست را اسب نیک بشناسد. سنائی. ملک را شاه ظالم پردل به ز سلطان بددل عادل. سنائی. شاه پردل ستیزه کار بود شاه بددل همیشه خوار بود. سنائی. تیغ را از نشاط خوردن خون در کف پردلان بخارد کام. وطواط. بددلان از بیم دل در کارزار کرده اسباب هزیمت اختیار پردلان در جنگ هم از بیم جان حمله کرده سوی صف ّ دشمنان. مولوی. چپ و راست لشکر کشیدن گرفت دل پردلان زو رمیدن گرفت. سعدی. اگر نزد آن شاه پردل شوی صد ایوان به کیوان برآید ترا. ؟ (از لغت نامۀ اوبهی در کلمه ایوان). ، جوانمرد و سخی. (برهان) ، که رام نباشد؟ وحشی ؟ تور؟ نامأنوس ؟: پردل چون تاول است و تاول هرگز نرم نگردد مگر بسخت غبازه. منجیک
دلیر. پرجرأت. جسور. پرجسارت. پرجگر. دلاور. شیردل. نترس. بهادر. (غیاث اللغات) (برهان). شجاع. قوی دل. مقابل بددل و کم دل: فروهشته بر سرو مشکین کمند که کردی بدان پردلان را ببند. فردوسی. چو بشنید گفتارهای درشت سر پردلان زود بنمود پشت. فردوسی. زو مبارزتر و زو پردل تر ننهدکس به رکیب اندر پای. فرخی. زان گرانمایه گهر هست که از روی قیاس پردلی باشد ازین شیروشی پرجگری. فرخی. خسرو پردل ستوده هنر پادشه زادۀ بزرگ اورنگ. فرخی. هر که پردل تر و دلاورتر نکند پیش او بجنگ درنگ. فرخی. به فال نیک شه پردل آب را بگذاشت روان شدند همه از پی شه آن لشکر. فرخی. بوقت عطا خوش خوئی تازه روئی بروز وغا پردلی کاردانی. فرخی. پیش ازین شاه ترا جنگ نفرمود همی تا ندیدی که تو چون پردلی و پرجگری. فرخی. پردلی پردل ولیکن مهربانی مهربان قادری قادر ولیکن بردباری بردبار. فرخی. خواجه احمد گذشته شد پیری پردل و باحشمت قدیم بود. (تاریخ بیهقی). مانده خرد پردل از رکابم خسته هنر سرکش از عنانم. مسعودسعد. نشود مردپردل و صعلوک پیش ماما و بادریسه و دوک. سنائی. مرد پردل ز حیز نهراسد سست را اسب نیک بشناسد. سنائی. ملک را شاه ظالم پردل به ز سلطان بددل عادل. سنائی. شاه پردل ستیزه کار بود شاه بددل همیشه خوار بود. سنائی. تیغ را از نشاط خوردن خون در کف پردلان بخارد کام. وطواط. بددلان از بیم دل در کارزار کرده اسباب هزیمت اختیار پردلان در جنگ هم از بیم جان حمله کرده سوی صف ّ دشمنان. مولوی. چپ و راست لشکر کشیدن گرفت دل پردلان زو رمیدن گرفت. سعدی. اگر نزد آن شاه پردل شوی صد ایوان به کیوان برآید ترا. ؟ (از لغت نامۀ اوبهی در کلمه ایوان). ، جوانمرد و سخی. (برهان) ، که رام نباشد؟ وحشی ؟ تور؟ نامأنوس ؟: پردل چون تاول است و تاول هرگز نرم نگردد مگر بسخت غبازه. منجیک
دهی جزء بخش مرکزی شهرستان فومن واقع در 3 هزارگزی خاور فومن کنار راه فرعی فومن به شفت. جلگه، معتدل، مرطوب دارای 192 تن سکنه. آب آن از رود خانه شاخ رز، محصول آنجا برنج، توتون سیگار. چای و جالیز کاری. شغل اهالی زراعت ومکاری. و راه آن اتومبیلرو است. در حدود 10 باب دکان دارد. سابقاً روزهای پنجشنبه بازار عمومی داشته است ولی فعلاً ندارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی جزء بخش مرکزی شهرستان فومن واقع در 3 هزارگزی خاور فومن کنار راه فرعی فومن به شفت. جلگه، معتدل، مرطوب دارای 192 تن سکنه. آب آن از رود خانه شاخ رز، محصول آنجا برنج، توتون سیگار. چای و جالیز کاری. شغل اهالی زراعت ومکاری. و راه آن اتومبیلرو است. در حدود 10 باب دکان دارد. سابقاً روزهای پنجشنبه بازار عمومی داشته است ولی فعلاً ندارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)