جدول جو
جدول جو

معنی پیداد - جستجوی لغت در جدول جو

پیداد
نام قصبه ای است در جمهوری میشیگان از جماهیر متفقۀ مکزیک، در 125هزارگزی شمال غربی مولیا در ساحل چپ نهرلرما منصب به بحیرۀ شاپاله، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
پیداد
(پَ / پِ)
پیدا. ظاهر. (برهان) (جهانگیری) :
من یقینم که درین پنجه سال ایچ کسی
درخور نامۀ او نامه بکس نفرستاد
بر بساط ملک شرق ازو فاضل تر
کس بننشست و کسی کرد نتاند پیداد.
فرخی.
اما گمان نمیکنم درست باشد
لغت نامه دهخدا
پیداد
در بعض فرهنگها بمعنی پیدا و ظاهر گرفته این بیت فرخی را شاهد آورده اند: بر بساط ملک شرق ازو فاضل تر کس بننشست وکسی کردنتاند پیداد. مصراع اخیر در دیوان فرخی. د. 460 چنین است: کس بنشست و کسی نیز نخواهد استاد و در نسخه بدل: کسی کرد نیارد بیداد و در نسخه بدل لغت نامه نتاند بیداد. مرحوم دهخدا در لغت نامه پس از نقل بیت مذکور نوشته اند: اما گمان نمیکنم درست باشد
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیرداد
تصویر پیرداد
(پسرانه)
داده پیر یا بچه ای که در پیری داده شده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پرداد
تصویر پرداد
(پسرانه)
نخستین آفریده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پرداد
تصویر پرداد
پرعدل، پر از عدل و داد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیداد
تصویر بیداد
ستم، ظلم، تعدی، در موسیقی گوشه ای در دستگاه همایون، بیدادگر، برای مثال رها کن ظلم و عدل و داد بگزین / که باشد بی گمان بیداد، بی دین (ناصرخسرو - لغت نامه - بی داد)
بیداد کردن: ظلم کردن، ستم کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیدا
تصویر پیدا
آشکار، نمایان، هویدا، ظاهر
پیدا آمدن: پدید آمدن، به وجود آمدن، آشکار شدن، نمایان شدن، برای مثال اخترانی که به شب در نظر ما آیند / پیش خورشید محال است که پیدا آیند (سعدی۲ - ۴۳۰)
پیدا شدن: آشکار شدن، نمایان شدن، یافته شدن، به وجود آمدن
پیدا کردن: یافتن، جستن، آشکار کردن، نمایان ساختن، برای مثال تو پیدا مکن راز دل بر کسی / که او خود نگوید بر هر خسی (سعدی۱ - ۱۵۴)
پیدا گردیدن: آشکار شدن، نمایان شدن، یافته شدن، به وجود آمدن، پیدا شدن
پیدا گشتن: آشکار شدن، نمایان شدن، یافته شدن، به وجود آمدن، پیدا شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ویداد
تصویر ویداد
بیداد، ستم، ظلم، تعدی، در موسیقی گوشه ای در دستگاه همایون، بیدادگر
فرهنگ فارسی عمید
ظلم و ستم، (برهان) (انجمن آرا)، تعدی و ظلم، (ناظم الاطباء)، ظلم و ستم مرکب از بی و داد و بدین معنی با لفظکردن و کشیدن و شستن مستعمل است، (آنندراج)، ظلم، (شرفنامۀ منیری)، جور، بمعنی ظلم و ستم، اگرچه قیاس میخواهد که بمعنی ظالم باشد و بهار عجم نوشته که بیداد بمعنی ظلم و ستم مرکب از: بید و لفظ ’اد’ که کلمه نسبت است و چون درخت بید بار ندارد لهذا ظلم را که عمل بیفایده است به درخت بید منسوب و مشابه کرده بیداد نام کردند، (غیاث)، اما این گفته براساسی نیست، جفا، مقابل داد و عدل، (یادداشت مؤلف) :
گر این جنگ بیداد بینی همی
ز من ساوه را برگزینی همی،
فردوسی،
ورا کندرو خواندندی بنام
بکندی زدی پیش بیداد گام،
فردوسی،
داد و نیکوئی از تو دارم چشم
چون ز تو جور بینم و بیداد،
فرخی،
زلف او حاجب لبست و لبش
نپسندد بهیچکس بیداد،
فرخی،
منم آزاد و هرگز هیچ آزاد
چو بنده برنگیرد جور و بیداد،
(ویس و رامین)،
دلا گر عاشقی ناله بیاور
که بیداد هوا را نیست داور،
(ویس و رامین)،
زمانه نه بیداد داند نه داد،
اسدی،
از بس که شب و روز کشم بیدادت
چون موم شدم زان دل چون پولادت،
ابوحنیفۀ اسکافی،
گر البته نگشتی گرد این در
ز تو بر جان تو جورست و بیداد،
ناصرخسرو،
هرگز نپسندد ز خلق بیداد
آنک این فلک او آفریده و اجرام،
ناصرخسرو (دیوان ص 266)،
چه بود زین شنیعتر بیداد
لحن داود و کر مادرزاد،
سنایی،
فر انصاف و زیب شید یکی است
بیخ بیداد و شاخ بید یکی است،
سنایی،
از تو و بیداد تو ننالم کاول
دل بتو من دادم و گناه مرا بود،
خاقانی،
ملک گفتا نمیدانم گناهش
بگفتند آنکه بیداد است راهش،
نظامی،
اگرچه ناشکیبی ای پریزاد
نشاید خویشتن کشتن به بیداد،
نظامی،
جهان را کرده ای از نعمت آباد
خرابش چون توان کردن به بیداد،
نظامی،
سلیمان گفت نیست از باد بیداد
ولیکن پشه می نتواند استاد،
عطار،
آنچه کاری بدروی آن آن تست
ورنه این بیداد بر تو شد درست،
مولوی،
نه بیداد از او بهره مند آمدم
نه نیز از تو غیبت پسند آمدم،
سعدی،
نبینی در ایام او رنجه ای
که نالد ز بیداد سرپنجه ای،
سعدی،
- به بیداد کوشیدن، کوشش در ظلم و جور کردن،
- به بیداد گشتن، بظلم بدل شدن،
،
که داد و عدل ندارد، فاقد عدل، ظالم، ستمگر، کسی که داد نمیکند و ظلم وستم مینماید و ظالم و ستمگر و متعدی است، (ناظم الاطباء)، ظالم و ستمکار (از: بید + اده که کلمه نسبت است) و چون درخت بید بار ندارد این مرکب را بمجاز مذکور استعمال کرده اند، (آنندراج)، اما این گفته براساسی نیست، جائر، بیدادگر:
بسلم و بتور آمد این آگهی
که شد روشن آن تخت شاهنشهی،
دل هر دو بیداد شد پر نهیب
که اختر همی رفت سوی نشیب،
فردوسی،
بگوی آن دو بی شرم ناپاک را
دو بیداد بدمهر بی باک را،
فردوسی،
کنم زنده بردار بیداد را
که آزارد او مرد آزاد را،
فردوسی،
بداد کوش و بشب خسب ایمن از همه بد
که مرد بیداد از بیم بد بودبیدار،
ابوحنیفۀ اسکافی،
رها کن ظلم و عدل و داد بگزین
که باشد بی گمان بیداد بی دین،
ناصرخسرو،
ملک ویران و گنج آبادان
نبود جز طریق بیدادان،
سنائی،
نمردم تا بدیدم که ایزد تعالی بدین جهان داد من از بیدادان بداد، (تاریخ سیستان)،
داد میخواهم زبیدادی که گویی بردلش
نقش بیدادی همه بر سنگ خارا کرده اند،
هندوشاه نخجوانی،
- به بیداد، ظالمانه، ستمگرانه،
، سخت دور، (یادداشت مؤلف)، سخت دورتک که آواز بدان نتواند رسید از بسیار دوری: درۀ بیداد، بسیار عمیق، بی فریاد، (یادداشت مؤلف)، رجوع به بی فریاد شود،
(اصطلاح موسیقی) پنجم گام که در آن نت شاهد و چهارم آن نت ایست است از دستگاه همایون، (ایرانشهر ج 1 ص 889)، لحنی و آوازی است، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
لقب هوشنگ پسر سیامک پادشاه داستانی ایران: بدانکه پادشاهان عجم را اگرچه همه نسل ایشان بهوشنگ و کیومرث باز شود برین طبقه اند (و نسق برین سان: طبقۀ پیشدادیان.. طبقۀ کیانیان... طبقۀ اشکانیان.. و طبقۀ ساسانیان، و اول نام پیشدادبر هوشنگ افتاد از جهت آنک نخست داد او کرد و میانجی مردم... (مجمل التواریخ و القصص ص 24). در اوستا پرذاته عنوان نخستین سلسلۀپادشاهان داستانی ایران است. در هرجای اوستا که از هوشنگ نام برده شده با صفت پرذاته آمده است. پرذاته مرکب است از پر بمعنی پیش و ذاته بمعنی داد و رویهم یعنی کسی که در پیش قانون وضع کرد و دادگری نمود یا نخستین واضع. حمزۀ اصفهانی نیز این کلمه را درست معنی کرده است و نویسد: فیشداد اول حاکم باشد چه او شهنج اول حاکم ممالک بشمارست. ثعالبی گوید در غرر اخبار ملوک الفرس در پادشاهی هوشنگ: و وضع قوانین و رسوم و برقراری عدل بدو منسوبست و بهمین مناسبت به پیشداد ملقب شد که بفارسی نخستین واضع مبانی عدالت است. حمدالله مستوفی گوید: پادشاهان پیشدادیان یازده تن و مدت ملکشان دو هزار و چهارصد و پنجاه سال است. (تاریخ گزیده چ اروپا ص 11). ابن البلخی در فارسنامه (چ تهران ص 8) مدت ملک این سلسله را دو هزار و پانصد و پنجاه و شش سال گوید. اما داستان پیشدادیان مشترک است میان ایرانیان و هندیان و برخی از نامهای سلاطین این سلسله در وید، نامۀ دینی برهمنان آمده است:
ز کاوس و کیخسرو و کیقباد
تویی پیش داد ای به از پیشداد.
نظامی.
نیز رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 175 و 177 چ خیام و قاموس الاعلام ترکی ذیل پیشدادیان شود
لغت نامه دهخدا
دوست ارست و شوهر الکتر، رجوع به ارست (از اساطیر یونان) شود، صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد: پیلاد پسر استرفیوس پادشاه فوکیده و دوست صادق ارست از قهرمانان یونان قدیم که وی را همه جا دنبال میکرد و آنی از او جدا نمیگشت و باخواهرش الکتره ازدواج کرد و پس از گذشته شدن پدر بجای وی نشست، نام وی در محبت و صداقت مثل گشته است
لغت نامه دهخدا
نام بازیگری است که در پانتومیم (لالبازی) شهرت فوق العاده یافته و در خطۀ قدیم کیلیکیا (کیلیکیه) از آناطولی میزیسته و در عصر او گوستوس (اغسطس) درروم مشغول بازیگری بوده است، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
نام شهری است از ترکستان و پادشاه آن شهر کافور نام جادویی بوده آدمیخوار، رستم او را گرفت و کشت و آن شهر را مفتوح ساخت، (برهان) (آنندراج)، نام شهری در ترکستان، (ناظم الاطباء)، نام شهری بود از ترکستان و حصاری بود محکم که کافور نامی جادوی بدخوی آدمی خوار مردم آزاردر آن مستولی بود و رستم زال بدانجا رسیده او را گرفته کشت و شهر و قلعه را مفتوح ساخت، (انجمن آرا) :
دژی بود، از مردم آباد بود
کجا نام آن شهر بیداد بود،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
ده کوچکی از دهستان کرارج بخش حومه شهرستان اصفهان واقع در 15 هزارگزی جنوب خاوری اصفهان و 1 هزارگزی راه کرارج ببراگون، جلگه، معتدل، دارای 76 تن سکنه، آب آن از زاینده رود، محصول آنجا غلات، شغل اهالی زراعت، راه آن فرعی است، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
ازپیش داده، دادۀ از قبل، سابق در عدل، عادل، (برهان)، کسی که در پیش قانون گذارد ودادگری کرد، اول کس را نیز گویند که تظلم بر حاکمی کند، (برهان)، حاکمی که اول به غور مظلوم برسد، (برهان)، دادگر نخست، رجوع به پیشداد در معنی لقب هوشنگ شود، مزدی که پیش از کار بمزدور و کارگر دهند و آنرا بعربی تقدمه خوانند، (برهان)، سلم، تسلیف، مزد پیش از کار و پول پیش از خریدن، بیعانه، پیش مزد، دستارا، مساعده:
ز بس حرص بخشش، نکرده سؤال
بسائل دهد حرص او پیشداد،
عسجدی
لغت نامه دهخدا
بیداد، ظلم
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ)
واضح. (منتهی الارب). روشن. هویدا. ظاهر. مقابل نهان. باطن. مقابل ناپیدا. آشکارا. مقابل پوشیده. لائح. نمایان. مظهر. (دهار). بیّن. ضحوک. (منتهی الارب). صرح. صادق. (منتهی الارب). مبین ذایع. بارز. نمودار. مرئی. معلوم. مشهود. وید. ضاحی. بدیده درآینده. عیان. جلی. پدید:
گزندتو پیدا گزند منست
دل دردمند تو بند منست.
فردوسی.
شب تار و شمشیر و گرد سپاه
ستاره نه پیدا نه تابنده ماه.
فردوسی.
شبی چون شبه روی شسته بقیر
نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر.
فردوسی.
خردمند کز دور دریا بدید
کرانه نه پیدا و بن ناپدید.
فردوسی.
نه خاکست پیدا نه دریا نه کوه
ز بس تیغداران توران گروه.
فردوسی.
چنین است کردار گردان سپهر
نه نامهربانیش پیدا نه مهر.
فردوسی.
که اویست پروردگار پدر
وزویست پیدا بگیتی هنر.
فردوسی.
فریدون نه پیداست اندر جهان
همان ایرج و تور و سلم از جهان.
فردوسی.
جهان گشت چون روی زنگی سیاه
نه خورشید پیدا نه پروین نه ماه.
فردوسی.
بگشتند یکهفته گرد اندرش
بجایی ندیدند پیدا درش.
فردوسی.
ز آواز اسپان و گرد سپاه
نه خورشید پیدا نه تابنده ماه.
فردوسی.
بدژ چون خبر شد که آمد سپاه
جهان نیست پیدا ز گرد سیاه.
فردوسی.
نه ز ایران کسی با تو در جنگ یار
نه پیدا بتو دیدۀ شهریار.
فردوسی.
چو از شاه بشنید زال این سخن
ندید ایچ پیدا سرش را ز بن.
فردوسی.
ز کوه اندر آمد چو ابر سیاه
نه خورشید پیدا نه تابنده ماه.
فردوسی.
اثر نعمت و عنایت او
بر همه کس چو بنگری پیداست.
فرخی.
از جملۀ میران جهان میر برادی
پیداتر از آن است که در روی نکو خال.
فرخی.
بر کاخهای او اثر دولت قدیم
پیداترست از آتش بر تیغ کوهسار.
فرخی.
پیدا بود که گوی ترا تا کجاست قدر
پیدا بود که گوی ترا تا کجا بهاست.
فرخی.
قصۀ این خروج دراز است و در تواریخ پیدا. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 192). و آن قصه دراز است و در اخبار خلفا پیدا. (تاریخ بیهقی ص 28). همیشه پیدا و پاینده باد. (تاریخ بیهقی ص 386). بباید نگریست که... مصطفی... را یاران بر چه جمله بود که پس از وفات وی چه کردند... چنانکه در تاریخ و سیر پیدا است. (تاریخ بیهقی). بوعلی کوتوال بگفته که از برادر ما آن شغل نیاید و چندان است که رایت ما پیدا آید همگان بندگی را میان بسته پیش آیند. (تاریخ بیهقی). تا رستخیز این شریعت (اسلام) خواهد بود هرروز قوی تر و پیداتر و بالاتر. (تاریخ بیهقی)... غزنی دریائی است که غور و ملحق آن پیدا نیست. (تاریخ بیهقی).
چو پیدا نیاری بدش کینه جوی
نهانی بدار و بپرداز ازوی.
اسدی.
چنین داد پاسخ که پیدا و راز
یک است ایزد داور بی نیاز.
اسدی.
گر این نزدیک را گویی و آن مر دور را دانی
پس این نزدیک پیدا باشد و آن دورتر پنهان.
ناصرخسرو.
همه هر یک بخود ممکن بدو موجود و ناممکن
همه هر یک بخود پیدا بدو معدوم و ناپیدا.
ناصرخسرو.
تو پنهانی و پیدایی و دشواری و آسانی
ترا این است پیدا تن ترا آن است پنهان جان.
ناصرخسرو.
درین پیداو نزدیکت ببین آن دور و پنهان را
که بند از بهر اینت کرد یزدان اندرین زندان.
ناصرخسرو.
گراز نور ظلمت نیاید چرا پس
تو پیدایی و کردگار تو مضمر.
ناصرخسرو.
سه فرزند دارند پیدا و نهان
از ایشان دو پیدا و دیگر مستر.
ناصرخسرو.
بود پیدابر اهل علم، اسرار
ولی پوشیده گشت از چشم اغیار.
ناصرخسرو.
پیدات دیگرست و نهان دیگر
باطن چو خار و ظاهر خرمایی.
ناصرخسرو.
ای کرده قال و قیل ترا شیدا
هیچ ار خبر شدت بعیان پیدا.
ناصرخسرو.
دار تن پیدای تو این عالم پیداست
جان را که نهانست نهانست چنودار.
ناصرخسرو.
ترا بر جهانی جز این پر عجائب
که پیداست اینجا دلیلست و برهان.
ناصرخسرو.
گه نرمم و گه درشت چون تیغ
پیداست نهان و آشکارم.
ناصرخسرو.
چون بند کرد در تن پیدائی
این جان کار جوی نه پیدا را.
ناصرخسرو.
پیدا چو تن تو است تنزیل
تأویل درو چو جان مستر.
ناصرخسرو.
درین پیدا نهانی را چو دیدی
برون رفت اشترت از چشم سوزن.
ناصرخسرو.
آن قوم کز جلال و جمال و کمالشان
پیدا شده ست عالم ترکیب را جمال.
ناصرخسرو.
ازین حور عین و قرین گشت پیدا
حسین و حسن شین و سین محمد.
ناصرخسرو.
زان عزیزست آفتاب که او
گاه پیدا و گاه ناپیداست.
مسعودسعد.
زبس که خورد از آن آب همچو صهبا باغ
شدست راز دل باغ سر بسر پیدا.
مسعودسعد.
و کسری را بمشاهدت اثر رنجی که در بشرۀ برزویه هرچه پیداتر بود رقتی عظیم آمد. (کلیله و دمنه).
شبروان چون رخ صبح آینه سیما بینند
کعبه را چهره در آن آینه پیدا بینند.
خاقانی.
آینه رنگی که پیدای تو از پنهان بهست
کیمیافعلم که پنهانم به از پیدای من.
خاقانی.
ناله پیدا ازان کنم که غمت
تب عشق از نهان برانگیزد.
خاقانی.
با مائی و ما را نئی، جانی از آن پیدا نه ای
دانم کز آن ما نه ای، بر گو ازان کیستی.
خاقانی.
از زلف او چو بر سر زلفش گذر کنی
پنهان بدزد مویی و پیدا بما رسان.
خاقانی.
دبیرست خازن به اسرار پنهان
وزیرست ضامن به اشکال پیدا.
خاقانی.
گر دیده داشتی و نداری بدیدنت
زان نو هلال ناشده پیدا چه خواستی ؟
خاقانی.
کشمکش جور در اعضا هنوز
کن مکن عدل نه پیدا هنوز.
نظامی.
بسی پوشیده شد پنهان و پیدا
نمیشد سر آن صورت هویدا.
نظامی.
پس چنین گفت او که ذرات جهان
جمله در عشقند پیدا و نهان.
عطار.
حمله مان پیدا و ناپیداست باد
جان فدای آنکه ناپیداست باد.
مولوی.
بیم آن است دمادم که برآرم فریاد
صبر پیدا و جگر خوردن پنهان تا چند.
سعدی.
فی الجمله قیامت توئی امروز در آفاق
در چشم تو پیداست که باب فتن است آن.
سعدی.
پیداست که سرپنجۀ ما را چه بود زور
با ساعد و بازوی توانا که تو داری.
سعدی.
دردی که برآید از دل سعدی
پیداست که آتشی است پنهانی.
سعدی.
چو روی پسر در پدر بود و قوم
نهان خورد و پیدا بسر برد صوم.
سعدی.
مقام صالح و فاجر هنوز پیدانیست
نظر بحسن معادست نی بحسن معاش.
سعدی.
برو علم یک ذره پوشیده نیست
که پیدا و پنهان بنزدش یکیست.
سعدی.
زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار
پرده از سر برگرفتم اینهمه تزویر را.
سعدی.
پیداست که امر و نهی تا کی ماند
ناچار زمانه داد خود بستاند.
سعدی.
پیداست خود که مرد کدامست و زن کدام
در تنگنای حلقۀ میدان بروز جنگ.
سعدی.
دو فتنه بیک قرینه برخاست
پیداست که آخرالزمانست.
سعدی.
بگفت احوال ما برق جهانست
دمی پیدا و دیگر دم نهانست.
سعدی.
که کشورگشایان مغفرشکاف
نهان صلح جستند و پیدا مصاف.
سعدی.
و عاقلان دانند که قوت طاعت در لقمۀ لطیف است پیداست که از معده خالی چه قوت آید و از دست تهی چه مروت. (سعدی گلستان).
صفای هرچمن از روی باغبان پیداست. استسفار، پیدا و آشکار خواستن. اظهر، پیداتر، معلوم. معروف. خنیده:
تو بگشای و بنمای بازو بمن
نشان تو پیداست بر انجمن
برهنه تن خویش بنمود شاه
نگه کرد گیو آن نشان سیاه.
فردوسی.
چو پیداست نامت بهندوستان
بچین و بروم و بجادوستان.
فردوسی.
، متمایز:
آنکه از شاهان پیداست بفضل و بهنر
چون فرازی ز نشیبی و حقیقت ز مجاز.
فرخی.
همچنان کز ستارگان خورشید
خواجه پیداست از همه اقران.
فرخی.
از جملۀ میران جهان میر بر ادی
پیداتر از آن است که در روی نکو خال.
فرخی.
مردم از گاوی پسر پیدا بعلم و طاعتست
فعل نفس رستنی پیداست اندر بیخ وحب.
ناصرخسرو.
پیدا بسخن باید ماندن که نماندست
در عالم کس بی سخن پیدا پیدا.
ناصرخسرو.
سفال را بتپانچه زدن ببانگ آرند
ببانگ گردد پیدا شکستگی ز درست.
رشیدی سمرقندی.
همه دانند که پیدا بود از عیسی خر.
سیف اسفرنگ
لغت نامه دهخدا
(پُ)
پرعدل. بسیارعدل. پر از عدل و داد:
ورا گشت آن شاهی آراسته
جهان گشت پرداد و پرخاسته.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از پیدا
تصویر پیدا
واضح، روشن، ظاهر، هویدا، آشکار، صادق، نمودار، معلوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ویداد
تصویر ویداد
بیداد ظلم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیشداد
تصویر پیشداد
از پیش داده، عادل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرداد
تصویر پرداد
پر عدل بسیار عدل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیداد
تصویر بیداد
ظلم و ستم، تعدی و ظلم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیشداد
تصویر پیشداد
نخستین قانونگزار، هوشنگ پیشداد به موجب داستان های قدیم ایران، اولین کسی بود که قانون را وضع کرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیشداد
تصویر پیشداد
هر یک از پادشاهان سلسله پیشدادی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیداد
تصویر بیداد
ستم، ظلم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیدا
تصویر پیدا
((پَ یا پِ))
روشن، آشکار، ظاهر، ضد باطن، مشخص، متمایز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیدا
تصویر پیدا
حاضر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بیداد
تصویر بیداد
ظلم، بی عدالتی
فرهنگ واژه فارسی سره
اعتساف، بی حسابی، جور، ستم، ستمگری، ظلم
متضاد: داد، عدل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آشکار، آشکارا، بارز، پدید، ظاهر، مرئی، مرئی، مشهود، معلوم، نمایان، نمودار، واضح، هویدا، شناخته، متمایز، مشخص
متضاد: ناپیدا، نهان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گونه ای توت صحرایی که بوته و برگهایی شبیه توت فرنگی دارد
فرهنگ گویش مازندرانی
پیدا، آشکار، در سانسکریت rataic است
فرهنگ گویش مازندرانی