جدول جو
جدول جو

معنی پیخیدن - جستجوی لغت در جدول جو

پیخیدن
(گِ رِهْ دَ اَ کَ / کِ دَ)
پاره کردن و بر جای گذاردن. (فرهنگ شعوری)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پرخیدن
تصویر پرخیدن
تفتیش کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیچیدن
تصویر پیچیدن
پیچ و تاب خوردن، حلقه زدن، چرخیدن، پیچ خوردن چیزی به گرد چیز دیگر، درنوردیدن، درنوشتن، لوله کردن، پیچ دادن
فرهنگ فارسی عمید
(گِ رَ / رُو خوا / خا تَ)
پاشیدن: ساشاش، آنچه بپشخد از خون. (السامی فی الاسامی). صورت صحیح این لفظ پشنجیدن است. رجوع به این پشنجیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ شُ دَ)
تفتیش کردن. برخیدن. (زمخشری)
لغت نامه دهخدا
(گِ رِهْ دَ)
درنوشتن. درنوردیدن. نوردیدن. لوله کردن. التواء. ملتوی کردن. تافتن. پیچ دادن. طی ّ، چنانکه در نامه ای و طوماری. طی کردن. طومار کردن. مطوی کردن. نوشتن. نبشتن. عصب. (منتهی الارب). اقطرار. انطواء. اهتصار. جلز. تجلیز. (منتهی الارب) ، پیچ خوردن. گردیدن بجهتی یا سمتی. منحرف شدن. گشتن از سویی بسویی دیگر، حلقه زدن. گرد خود برآمدن. چون مار و جز آن. چنبره زدن. خمیدن، لفاف کردن. تلفیف کردن. ملفوف کردن. لف. (دهار). التفاف. ملتف شدن.
- پیچیدن دوا در کاغذ، درون کاغذ نهادن دارو. از کاغذ لفافی گرد آن برآوردن.
- پیچیدن عمامه و پیچیدن دستار، حلقه کردن برای بسر نهادن. بسر بستن.
- پیچیدن نسخه، تهیه کردن داروها که در آن نوشته است. آماده کردن داروفروش داروهایی که در نسخه نوشته شده است برای تسلیم کردن بخداوند نسخه.
، خم کردن. تابیدن. تاب دادن. منحنی ساختن. خمیدن. خماندن، درهم کردن، متأثر شدن. متألم گشتن:
سپهبد پشیمان شد از کار اوی
بپیچید از آن راست گفتاراوی
مرآن درد را راه چاره ندید
بسی باد سرد از جگر برکشید.
فردوسی.
، رنج و عذاب و تعب دیدن. به رنج و درد دچار شدن. جزا یافتن. بسزا رسیدن:
و دیگر کجا مردم بدکنش
بفرجام روزی بپیچد تنش.
فردوسی.
زلفت همی بپیچد و با من بدی کند
نشگفت اگر بپیچد هرک او کند بدی.
قمری (از ترجمان البلاغه).
- امثال:
هرچه کنی خود پیچی.
، عذاب کردن. رنج دادن. معذب داشتن:
که او را (پیران را) زمانه نیامد فراز
چه پیچی تو او را بسختی دراز.
فردوسی.
بدو گفت کای پرخرد پهلوان
به رنج اندرون چند پیچی روان.
فردوسی.
، مستأصل کردن. محاصره کردن. در تنگنا قرار دادن: بدان وقت که مأمون بمرو بود و طاهر و هرثمه بدر بغداد، و محمدزبیده را درپیچیده بودند و آن جنگهای صعب میرفت و روزگار میکشید... (تاریخ بیهقی).
، انعکاس صوت از هر سوی. طنین آواز. پیچیدن آواز در کوه یا در گنبدهای مسجد و مانند آن، منحرف شدن:
کنون از تو سوگند خواهم یکی
نباید که پیچی ز داد اندکی.
فردوسی.
، معطوف کردن. متوجه کردن:
ببینی کنون زخم جنگی نهنگ
کز آن پس نپیچی عنان سوی جنگ.
فردوسی.
- پیچیدن با کسی، به پر و بای کسی پیچیدن، بدرفتاری کردن با او. سختگیری کردن باوی. پیچیدگی با او. سخت گرفتن:
بخت اگر یارست باسلطان بپیچ
بخت اگر برگشت صد سلطان بهیچ
- پیچیدن سر، دوار. بچرخ آمدن سر:
دلش نگیرد ازین کوه و دشت و بیشه و رود
سرش نپیچد از این آبکند و لوره و جرّ.
عنصری.
- روی پیچیدن، برگشتن از. گریختن. روی برگاشتن. پشت بدادن:
بدانست سرفه که پایاب اوی
ندارد، غمین گشت و پیچید روی.
فردوسی.
- سر از فرمان کسی پیچیدن، عصیان آوردن:
ندانست کاین شیر پرخاشخر
ز فرمانش پیچد بدینگونه سر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(گِ رِهْ کَدَ)
گندم برشته را با آب فروبردن. (شعوری ج 1 ص 261)
لغت نامه دهخدا
(گُ بَ / بِ رَ دَ)
یخ کردن. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به یخیدن و یخ کردن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ تَ گِ رِ تَ)
مصدر منحوت از یخ. در تداول عامه به مزاح، بسیار سرد شدن. سخت سرما یافتن. یخ زدن. یخ کردن: توی سرما یخیدم. دستم یخید. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یخ کردن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از پرخیدن
تصویر پرخیدن
تفتیش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیچیدن
تصویر پیچیدن
حلقه زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرخیدن
تصویر پرخیدن
((پَ دَ))
تفتیش کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیچیدن
تصویر پیچیدن
((دَ))
حلقه زدن، درنوردیدن، در هم کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیچیدن
تصویر پیچیدن
التواءً
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از پیچیدن
تصویر پیچیدن
Meander, Wind
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از پیچیدن
تصویر پیچیدن
errer, enrouler
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از پیچیدن
تصویر پیچیدن
schlängeln, wickeln
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از پیچیدن
تصویر پیچیدن
dolanmak, sarmak
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از پیچیدن
تصویر پیچیدن
блуждать , наматывать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از پیچیدن
تصویر پیچیدن
گھومنا , لپیٹنا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از پیچیدن
تصویر پیچیدن
এদিক সেদিক ঘোরা , মুড়ানো
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از پیچیدن
تصویر پیچیدن
kutangatanga, kuzungusha
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از پیچیدن
تصویر پیچیدن
彷徨する , 巻く
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از پیچیدن
تصویر پیچیدن
배회하다 , 감다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از پیچیدن
تصویر پیچیدن
блукати , намотувати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از پیچیدن
تصویر پیچیدن
להסתובב , לַפֵּף
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از پیچیدن
تصویر پیچیدن
टहलील करना , लपेटना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از پیچیدن
تصویر پیچیدن
berjalan-jalan, menggulung
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از پیچیدن
تصویر پیچیدن
เดินไปมา , ม้วน
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از پیچیدن
تصویر پیچیدن
deambular, enrollar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از پیچیدن
تصویر پیچیدن
vagabondare, arrotolare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از پیچیدن
تصویر پیچیدن
deambular, enrolar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از پیچیدن
تصویر پیچیدن
漫步 , 卷
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از پیچیدن
تصویر پیچیدن
błąkać się, owijać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از پیچیدن
تصویر پیچیدن
dwalen, wikkelen
دیکشنری فارسی به هلندی