مساوی، برابر، یک جور، همیشه، هم عقیده یکسان داشتن: برابر کردن مانند هم کردن، یکسان کردن یکسان شدن: مانند هم شدن یکسان کردن: برابر کردن مانند هم کردن یکسان نمودن: برابر کردن مانند هم کردن، یکسان کردن
مساوی، برابر، یک جور، همیشه، هم عقیده یکسان داشتن: برابر کردن مانند هم کردن، یکسان کردن یکسان شدن: مانند هم شدن یکسان کردن: برابر کردن مانند هم کردن یکسان نمودن: برابر کردن مانند هم کردن، یکسان کردن
صفت بیان حالت از پخسانیدن. بخسان. پژمرده. گداخته و فراهم آمده از غم و درد. (برهان) : شاه ایران از آن کریمتر است که دل چون منی کند پخسان. فرخی. ، عشوه کنان، خرامان. (برهان). و رجوع به بخسان و پخس شود
صفت بیان حالت از پخسانیدن. بخسان. پژمرده. گداخته و فراهم آمده از غم و درد. (برهان) : شاه ایران از آن کریمتر است که دل چون منی کند پخسان. فرخی. ، عشوه کنان، خرامان. (برهان). و رجوع به بخسان و پخس شود