روی بخشکی آورده. خشک شده. خوشیده. افسرده. پلاسیده. بی طراوت. ذبب. ذباب: چون برگ لاله بوده ام و اکنون چون سیب پژمریده بر آونگم. رودکی. از این دو همیشه یکی آبدار یکی پژمریده شده برگ و بار. فردوسی. گرانمایه سیندخت را خفته دید رخش پژمریده دل آشفته دید. فردوسی. روی تو چون سنبل تر برشکفته بامداد وان من چون شنبلید پژمریده در چمن. منوچهری. چو کشتی بود مهرش پژمریده امید از آب و از باران بریده. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). گلی تازه بودستی آری ولیک شدستی کنون پژمریده زریر. ناصرخسرو
روی بخشکی آورده. خشک شده. خوشیده. افسرده. پلاسیده. بی طراوت. ذَبِب. ذباب: چون برگ لاله بوده ام و اکنون چون سیب پژمریده بر آونگم. رودکی. از این دو همیشه یکی آبدار یکی پژمریده شده برگ و بار. فردوسی. گرانمایه سیندخت را خفته دید رخش پژمریده دل آشفته دید. فردوسی. روی تو چون سنبل تر برشکفته بامداد وان من چون شنبلید پژمریده در چمن. منوچهری. چو کشتی بود مهرش پژمریده امید از آب و از باران بریده. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). گلی تازه بودستی آری ولیک شدستی کنون پژمریده زریر. ناصرخسرو
پژمردن. پژمرده شدن: ندانم چه چشم بد آمد بر اوی چرا پژمرید آن چو گلبرگ روی. فردوسی. بپرسید و گفتش چه دیدی بگوی چرا پژمریدت دو گلبرگ روی. فردوسی. بشکفی بی نوبهار و پژمری بی مهرگان بگرئی بی دیدگان و بازخندی بی دهن. منوچهری
پژمردن. پژمرده شدن: ندانم چه چشم بد آمد بر اوی چرا پژمرید آن چو گلبرگ روی. فردوسی. بپرسید و گفتش چه دیدی بگوی چرا پژمریدت دو گلبرگ روی. فردوسی. بشکفی بی نوبهار و پژمری بی مهرگان بگرئی بی دیدگان و بازخندی بی دهن. منوچهری
روی بخشکی آورده. خشک شده. پلاسیده. ترنجیده. چین و شکم بهم رسانیده. خوشیده. ذبب. بی طراوت: هر گلی پژمرده گردد زو نه دیر مرگ بفشارد همه در زیر غن. رودکی. ای غوک چنگلوک چو پژمرده برگ کوک خواهی که چون چکوک بپری سوی هوا. لبیبی (از لغت نامۀ اسدی). شود برگ پژمرده و بیخ سست سرش سوی پستی گراید نخست. فردوسی. گیاهان ز خشک و ز تر برگزید ز پژمرده و هرچه رخشنده دید. فردوسی. چو اندر کنارش پسر مرده شد گل زندگانیش پژمرده شد. فردوسی. بهاری بدی چون نگار بهشت نمانی کنون جز بپژمرده کشت. اسدی. هر حصبه که بر ظاهر حیوان میدمید بقوت جاذبه در اندرون میکشید تا گل رخسارها پژمژده شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 295). روضۀ مکارم پژمرده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 443). گفت هر یکی را دخلی معین است بوقتی معلوم و گهی تازه اند (درختان) و گاه پژمرده. (گلستان) ، پژمان. افسرده. مغموم. غمناک. غمگین. اندوهگن. اندوهگین. بی رونق. نژند. خسته دل: به ره گیو را دید پژمرده روی همی آمد آسیمه و پویه پوی. فردوسی. تو در جنگ مردان بسنده نه ای که پژمردۀ هیچ زنده نه ای. فردوسی. همان زال کو مرغ پرورده بود چنان پیر سر بود و پژمرده بود. فردوسی. چنان گشته بی خواب و پژمرده ام توگوئی که من زندۀ مرده ام. فردوسی. ورا دید پژمرده رنگ رخان بدیبای زربفت برداده جان (کذا). فردوسی. دل گازر از درد پژمرده بود یکی کودک زیرکش مرده بود. فردوسی. چو دانا رخ شاه پژمرده دید روانش بدرد اندر آزرده دید. فردوسی. برادر چو طلحند را مرده یافت رخ لشکر از درد پژمرده یافت. فردوسی. چو باشد کجا باشد آن روزگار که پژمرده گردد رخ شهریار. فردوسی. تو خواهش کنی گر ترا بخشدم مگر بخت پژمرده بدرخشدم. فردوسی. ببالید قیصر ز گفتار اوی برافروخت پژمرده رخسار اوی. فردوسی. وزآن پس بروی سپه بنگرید سپه را همی گونه پژمرده دید. فردوسی. کند تازه پژمرده کام ترا برآرد بخورشید نام ترا. فردوسی. چون بگوش آید از بربطی آن راهک نو روی پژمرده ت چون گل شود و طبع گیا. ناصرخسرو. - پژمرده دل، افسرده. خسته دل. اندوهگن. پژمان
روی بخشکی آورده. خشک شده. پلاسیده. ترنجیده. چین و شکم بهم رسانیده. خوشیده. ذَبِب. بی طراوت: هر گلی پژمرده گردد زو نه دیر مرگ بفشارد همه در زیر غن. رودکی. ای غوک چنگلوک چو پژمرده برگ ِ کوک خواهی که چون چکوک بپری سوی هوا. لبیبی (از لغت نامۀ اسدی). شود برگ پژمرده و بیخ سست سرش سوی پستی گراید نخست. فردوسی. گیاهان ز خشک و ز تر برگزید ز پژمرده و هرچه رخشنده دید. فردوسی. چو اندر کنارش پسر مرده شد گل زندگانیش پژمرده شد. فردوسی. بهاری بدی چون نگار بهشت نمانی کنون جز بپژمرده کشت. اسدی. هر حصبه که بر ظاهر حیوان میدمید بقوت جاذبه در اندرون میکشید تا گل رخسارها پژمژده شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 295). روضۀ مکارم پژمرده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 443). گفت هر یکی را دخلی معین است بوقتی معلوم و گهی تازه اند (درختان) و گاه پژمرده. (گلستان) ، پژمان. افسرده. مغموم. غمناک. غمگین. اندوهگن. اندوهگین. بی رونق. نژند. خسته دل: به ره گیو را دید پژمرده روی همی آمد آسیمه و پویه پوی. فردوسی. تو در جنگ مردان بسنده نه ای که پژمردۀ هیچ زنده نه ای. فردوسی. همان زال کو مرغ پرورده بود چنان پیر سر بود و پژمرده بود. فردوسی. چنان گشته بی خواب و پژمرده ام توگوئی که من زندۀ مرده ام. فردوسی. ورا دید پژمرده رنگ رخان بدیبای زربفت برداده جان (کذا). فردوسی. دل گازر از درد پژمرده بود یکی کودک زیرکش مرده بود. فردوسی. چو دانا رخ شاه پژمرده دید روانش بدرد اندر آزرده دید. فردوسی. برادر چو طلحند را مرده یافت رخ لشکر از درد پژمرده یافت. فردوسی. چو باشد کجا باشد آن روزگار که پژمرده گردد رخ شهریار. فردوسی. تو خواهش کنی گر ترا بخشدم مگر بخت پژمرده بدرخشدم. فردوسی. ببالید قیصر ز گفتار اوی برافروخت پژمرده رخسار اوی. فردوسی. وزآن پس بروی سپه بنگرید سپه را همی گونه پژمرده دید. فردوسی. کند تازه پژمرده کام ترا برآرد بخورشید نام ترا. فردوسی. چون بگوش آید از بربطی آن راهک نو روی پژمرده ت چون گل شود و طبع گیا. ناصرخسرو. - پژمرده دل، افسرده. خسته دل. اندوهگن. پژمان