جدول جو
جدول جو

معنی پهنک - جستجوی لغت در جدول جو

پهنک
قسمت پهن برگ یا گلبرگ
تصویری از پهنک
تصویر پهنک
فرهنگ فارسی عمید
پهنک
بهندی قنب است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
پهنک
قسمت پهن برگ
تصویری از پهنک
تصویر پهنک
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پهنا
تصویر پهنا
فراخی، گشادگی، وسعت، مقابل درازا، عرض
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پهند
تصویر پهند
دام، تله، برای مثال چون نهاد او پهند را نیکو / قید شد در پهند او آهو (رودکی - ۵۴۶)، دامی که با آن جانوران را صید کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پهنه
تصویر پهنه
پهنا، گشادگی، وسعت، عرصه، میدان، نوعی چوگان که سر آن پهن و مانند کفچه بوده و با آن گوی بازی می کرده اند، برای مثال نامه نویسد بدیع و نظم کند خوب / تیغ زند نیک و پهنه بازد و چوگان (فرخی - لغت نامه - پهنه باختن)
فرهنگ فارسی عمید
(نَ)
دهی جزء دهستان حومه بخش کن شهرستان تهران، واقع در 6000 گزی خاوری کن و 12000 گزی راه عمومی. دامنه، معتدل، دارای 175 تن سکنه. آب آن از قنات، محصول آنجا غلات، انار و انجیر و میوه جات و صیفی. شغل اهالی زراعت است. امامزاده دارد. از طریق باغ فیض ماشین میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(پَ شَ)
بشنک. میل آهنی دراز و سرتیز که بنایان بدان دیوار سوراخ کنند. (برهان قاطع). دیلم، آلت گلگران بود یعنی بیرم (کذا). (لغت نامۀ اسدی) ، چهارچوبی است دراز با چهار دسته که خشت و گل با آن کشند. زنبر. و آن گلیمی یا تخته ای باشد که بر دو سر آن دو چوب تعبیه کنند و بدان خشت و گل و خاک و امثال آن کشند. (برهان قاطع). زنبه:
با دوات و قلم و شعر چه کار است ترا
خیز و بردار تش و دستره و بیل و پشنک.
ابوحنیفۀ اسکافی.
، اهرم. بارخیز:
ناظر به تست دیدۀ افراسیاب وقت
دارای ملک توران، از تو رو از پشنک.
شاهی که تازیانه ش را خودرستم ار بجای
بودی، ز جای برنگرفتی بصد پشنک.
سوزنی.
همچون پشنگ کژ و وزکناک و شوخناک
گوئی که گرز توری در قبضۀ پشنگ
آنرا که از تو خورد و بناجایگه فتاد
برداشت از زمین نتواننش بی پشنگ.
سوزنی.
، جفا. جور. ستم. محنت. (برهان قاطع) ، ترشح آب و غیر آن و به این معنی بکسر اول و ثانی هم درست است. (برهان قاطع). افشاندن آب و غیره، آب مترشح. یک پشنگ آب. (فرهنگ سروری) :
بی تیغ از آن اجل خبه سازد عدوت را
کز خون فاسدش نرود بر کسی پشنگ.
درویش عبدعلی (از فرهنگ جهانگیری).
، تیشه
لغت نامه دهخدا
(پَ)
مقابل درازی. عرض و پهنا داشتن. پهن بودن، عرض و پهنا
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مقابل گوی. طبطاب. راکت (در گوی و پهنه). قسمی چوگان که سر آن مانند کفچه پهن است و گوی رادر آن نهاده برافکنند و چون نزدیک بفرود آمدن شود باز سر پهنه را بر او زنند و هم چنین کنند و نگذارند بر زمین آید تا بمقصد برسانند. (جهانگیری) (انجمن آرا). کفچه بود که بدان گوی بازند و آن را طبطاب خوانند و غازیان نیز دارند. چون کفچه باشد که بدو گوی بازی کنند به گوی خود و غازیان بیشتر دارند. بتازی طبطاب خوانندش. (فرهنگ اوبهی) (فرهنگ اسدی) :
بدان امید که روزی بدست شاه افتد
چو پهنۀ گهرآگین شده ست هفتورنگ.
فرخی.
گاهست که یکباره به کشمیر خرامیم
از دست بتان پهنه کنیم از سر بت گوی.
فرخی.
هنر نماید چندانکه چشم خیره شود
بتیر و نیزه و زوبین و پهنه و چوگان.
فرخی.
ز دستهاهاشان پهنه ز پایها چوگان
ز گرد سرها گوی اینت شاه و اینت جلال.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 217).
سپید عارض معشوق زیر زلف بود
چو پشت پهنۀ سیمین برزده بدخان.
فرخی.
بنات النعش چون طبطاب سیمین
نهاده دسته زیر و پهنه از بر.
لبیبی.
هر چند در میان دو گویم: زمین و چرخ
لیک این دو گوی را به یک اندیشه پهنه ام.
سنائی.
سر اندر راه ملکی نه که هر ساعت همی باشی
تو همچون گوی سرگردان و ره چون پهنه بی پهنا.
سنائی.
، پهنی ران آدمی و حیوانات دیگر از جانب درون و آن را بعربی قطن خوانند. (برهان) (جهانگیری). قطن. صاحب ذخیرۀ خوارزمشاهی در علاج حرقه البول گوید: رگ باسلیق فرمایند زدو اگر مانعی نباشد بر پهنه که بتازی قطن گویند حجامت فرمایند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). درد کمرگاه باشد...و فروسو تا پهنه که آن را بتازی القطن گویند... فرودآید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اختلاج قضیب و تمدد اوعیۀ منی از آماسی گرم، رگ زدن و بر پهنه حجامت کردن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). استفراغ بفصد و باسهال و حجامت بر پهنه و روی ران. دیوچه افکندن بر پهنه. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رگ اکحل و باسلیق و صافن زدن بر پهنه، وروی ران حجامت کردن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و علاج بروفق که آفتی از وی تولد نکند آن است که رگ باسلیق میزنند و بر پهنه و کمرگاه و بر روی ران حجامت میکنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). عدد مهره ها (مهره های گردن و پشت) سی مهره است و پنج بخش است. یک بخش مهره های گردن است و عدد آن هفت است. دوم مهره های پشت است و عدد آن دوازده است و سوم مهره های کمرگاه است و بتازی آنجایگاه را قطن گویند و حقو گویند و عدد آن پنج است و به مرو پهنه گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، چوبی مخروطی تراشیده که اطفال ریسمان بر آن پیچندو نوعی بر زمین اندازند که تا دیرباز میگردد. (برهان). فرموک. (شرفنامه). گردنای. (شرفنامه)
فسحت. عرصه. عرض. (برهان). ساحت. میدان. (جهانگیری) (برهان) :
جرم هلال چرخ برین سبز پهنه چیست
مانا ز سم اسب تو بر وی نشان رسید.
کمال اسماعیل.
- پهنۀ کارزار، میدان جنگ
لغت نامه دهخدا
(پَ هََ)
نام کشوری است در طرف جنوب شرقی از شبه جزیره ملاقه، واقع در بین 40 درجه و 50 دقیقه و 2 درجه و 40 دقیقه عرض شمالی و 101 درجه و 10 دقیقه و 99 درجه طول شرقی از طرف شمال بدو کشور ’ترینکانو’ و ’کلنتان’ و از سمت شمال غربی بمملکت یراق و از سوی مغرب بدو کشور ’سلانغور’ و ’نکری سمبیلان’ و از جهت جنوب بکشور ’جوهور’ و از جانب مشرق بدریای چین محدود و محاط میباشد، و طول ساحلش به 150 هزارگز و مساحت سطح تمام کشور به 25900000 گز مربع بالغ گردد و تمام نقاطاندرونیش هنوز کاملاً معلوم نیست، ولی بطور کلی این کشور حوضۀ نهر پهنگ را تشکیل میدهد. و دو نهر دیگر نیز که قسمت شمال غربی کشور مرتفع و کوهستانی و سرچشمۀ نهر پهنگ است و زنجیره ای از جبال بسوی جنوب امتداد یافته، مرزهای مغربی را تشکیل میدهد و زمینهای آن بغایت خوب و حاصلخیز میباشد، چراگاهها و جنگلهای بسیار دارد ولی بیش از صدی یک آن بهره برداری نشده است. محصولاتش برنج، جوز هندی و برخی از میوجات، کمی گندم و حبوبات دیگر است که رفع احتیاجات محلی را نیز نمیکند. معادن طلا و غیره بسیار است، ریزه و قراضه های زر در نهر یافت شود ولی تماماً دست نخورده و جزء دفینه های طبیعی است. نبودن طرق و شوارع مانع استفاده از ثروت طبیعی و خداداد میباشد. اهالی سواحل و مجرای نهر از جنس ملائی و متدین بدین اسلامند و نفوس نقاط داخل و کوهستانی سیاهان نیم وحشی هستند. (قاموس الاعلام ترکی)
پکان. نام قصبۀ مرکز تجارت در هند وچین، در جنوب شرقی شبه جزیره ملاقه کنار نهری بهمین نام، و در 20 هزارگزی طرف فوقانی مصب نهر مذکور و آن مرکز حکومتی اسلامی و مستقل بهمین اسم میباشد. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(پَ هََ)
دامی باشد که بدان آهو گیرند. (برهان). تله:
چون نهاد او پهند را نیکو
قید شد در پهند او آهو.
رودکی
لغت نامه دهخدا
(پَ)
ده کوچکی از دهستان چادگان بخش داران شهرستان فریدن، واقع در 35 هزارگزی جنوب باختری داران. کوهستانی، معتدل، دارای 80 تن سکنه. آب آن از رودخانه، محصول آنجا غلات، شغل اهالی زراعت و راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
بهندی قنب است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به پهنک شود
لغت نامه دهخدا
(نُ کَ دَ)
هرآینه و هی کلمهٌ تستعمل تأکیداً اصلها لانک فابدلت الهمزه هاءً کایاک و هیاک... (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
در تداول عامیانۀ زنانه، پیشانی خرد. پیشانی ناچیز، مجازاً، بخت: این پینک بسوزد، این بخت منست که موجب اینهمه مصیبت هاست
لغت نامه دهخدا
(کَ نَ یِ)
دهی از دهستان دلاور است که در بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار واقع است و 300 تن سکنه دارد که از طایفۀ سردارزایی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
پیشانی خرد پیشانی ناچیز، بخت اقبال: این پینک بسوزد. (این بخت منسبت که موجب این همه مصیبتهاست)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پهنا
تصویر پهنا
فراخی، گشادگی، وسعت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پهند
تصویر پهند
تله، دامی باشد که با آن آهو گیرند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پهنه
تصویر پهنه
عرصه، میدان، ساحت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پهنی
تصویر پهنی
عرض، پهنا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پهنا
تصویر پهنا
((پَ))
فراخی، گشادی، عرض
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پینک
تصویر پینک
((نَ))
پیشانی خرد، پیشانی ناچیز. بخت، اقبال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پهند
تصویر پهند
((پَ هَ))
دامی باشد که بدان آهو گیرند، تله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پهنه
تصویر پهنه
((پَ نِ))
ساحت، میدان، وسعت، نوعی چوگان که سر آن مانند کفچه پهن است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پهنی
تصویر پهنی
وسعت، گشادگی، عرض، پهنا، مقابل درازی، طول
فرهنگ فارسی معین
جنبش ضد ارزش جوانان در غرب که با سر و وضع نامناسب و غیر معمول همراه است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پهنا
تصویر پهنا
عرض
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پهنه
تصویر پهنه
عرصه، عرش، وسعت
فرهنگ واژه فارسی سره
ساحت، صحنه، عرصه، عرض، گستره، میدان، وسعت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ستبرا، عرض، فراخنا، فراخی، قطر، وسعت
متضاد: طول
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گیاهی خودرو و خوراکی –پونه
فرهنگ گویش مازندرانی
پستانک پلاستیکی، سنجد
فرهنگ گویش مازندرانی
قبا، جلیقه ی نمدی چوپانان و گالشان
فرهنگ گویش مازندرانی