جدول جو
جدول جو

معنی پهنور - جستجوی لغت در جدول جو

پهنور
حنظل، میوه ای گرد و به اندازۀ پرتقال با طعم بسیار تلخ که مصرف دارویی دارد، پهی، شرنگ، حنظله، خربزۀ ابوجهل، کبستو، ابوجهل، کبست، گبست، علقم، پژند، فنگ، کرنج، هندوانۀ ابوجهل
تصویری از پهنور
تصویر پهنور
فرهنگ فارسی عمید
پهنور(پَ)
چیزی چون دستنبو. (انجمن آرا). چیزی چون دستنبوی که بتازی حنظل گویند و قثاء النعام. (آنندراج) (برهان) ، پهی که خرزهره باشد. (برهان)
لغت نامه دهخدا
پهنور
چیزی مانند دستنبوی حنظل قثاء النعام، پهی خر زهره
تصویری از پهنور
تصویر پهنور
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پهناور
تصویر پهناور
پرپهنا، بسیار پهن، عریض، وسیع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرنور
تصویر پرنور
بسیار روشن، دارای روشنایی بسیار
فرهنگ فارسی عمید
(پُ)
صاحب فروغ بسیار:
همی تابد شعاع داد از آن پرنور پیشانی.
لوکری
لغت نامه دهخدا
(پَ هََ دَ)
قلعۀ بندر شیراز. فهندر. قلعه ای است در سمت شرقی شیراز، بمسافت کمتر از میلی و باغ دلگشا در پایۀ آن واقع شده است. و آن کوهیست طبیعی و ارتفاع چندانی ندارد. و یک طرف آن دامنه دار است و منتهی بصحرا میشود و اطراف دیگرش اتصال بکوه دیگر دارد ولی جوانب آن را از سنگ و گچ برج و بارو ساخته اند که از یورش دشمن مصون ماند، اکنون از آن سدها جز آثاری باقی نیست و بر سر آن کوه که وسط قلعه باشد چاهی است بسیار عمیق مربعاً حفر شده وچهارگز دور دهانۀ آن است و عمق آن قریب یکصد ذرع وآب ندارد... و نسوان فاحشۀ مقصرۀ واجب القتل را در آن برده می افکندند. این قلعه محققاً قبل از ظهور اسلام بنا شده است زیرا حجاریهای آن تقریباً نظیر حجاریهای مرودشت است. (شدالازار حاشیۀ ص 274 و 275 و 276، از آثار عجم فرصت شیرازی و کتاب ده هزار میل در ایران سرپرسی سایکس و منابع دیگر). اینکه برخی قهندز وپهندز نوشته اند مبنی بر اشتباه و تصحیف خوانی است
لغت نامه دهخدا
(پَ وَ)
بسیارعریض. دارای پهنا، پهنادار. سخت عریض. پرپهنا. عراض. مصفح. (از منتهی الارب). صلاطح. پهن: مجثئل، پهناور و راست ایستاده. عریض ٌ اریض، پهناور. رأس ٌ مفرطح، سر پهناور. (منتهی الارب) ، ذوسعه. متسع. فراخ. وسیع. بافضا: کشوری پهناور، وسیع:
به آتش درشود گر نی چو خشم اوست سوزنده
بدریا درشود ورنه چو جود اوست پهناور.
(از فرهنگ اسدی نخجوانی).
چه ابر با کف دیناربار تو و چه گرد
چه بحر با دل پهناور تو و چه شمر.
فرخی.
دست او ابر است و دریا را مددباشد ز ابر
نیز از دستش جهان دریای پهناور شود.
فرخی.
امیر صفه ای فرموده بود بر دیگر جانب باغ برابر خضرا، صفه ای سخت بلند و پهناور. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 349).
چون تو دانا بسیست گرد جهان
تنگدل زین جهان پهناور.
سنائی.
چو کودک بدست شناور در است
نترسد اگردجله پهناور است.
سعدی.
قصعهٌ صلخفه، کاسۀ پهناور قریب تک. رحرحان، رحرح، رحراح، چیز فراخ و پهناور. صفیح، روی پهناور از هر چیزی. (منتهی الارب) ، دور، پهن اندام: جاریه سلطحه، دختر عریض و پهناور. جاریهٌ صلدحه، دختر پهناور. صلطحه، زن پهناور. صلندحه، ماده شتر پهناور. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پهناور
تصویر پهناور
بسیار عریض، پهنادار، با فضا، وسیع، پر پهنا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پهناور
تصویر پهناور
((پَ وَ))
فراخ، وسیع، بسیار عریض
فرهنگ فارسی معین
پهن، فراخ، گسترده، واسع، وسیع
متضاد: تنگ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خجالتی، کم رو
فرهنگ گویش مازندرانی
پایان حرکت رمه ی در حال کوچ و اسکان آن در منطقه ای خاص، پهنا
فرهنگ گویش مازندرانی