جدول جو
جدول جو

معنی پهن - جستجوی لغت در جدول جو

پهن
پخش، عریض، پر پهنا، گسترده
پهن کردن: گستردن فرش بر روی زمین
تصویری از پهن
تصویر پهن
فرهنگ فارسی عمید
پهن
سرگین برخی چهارپایان گیاهخوار مانند گاو، اسب، الاغ و استر
تصویری از پهن
تصویر پهن
فرهنگ فارسی عمید
پهن
(پِ هَِ)
فضلۀ اسب و استر و خر. روث. سرگین اسب و خر و استر. سرگین سم داران. آزاله (در تداول مردم قزوین).
- امثال:
پهن بارش نمیکنند، آبرو و اعتبار و ارزش ندارد.
پهن پا میزند، سخت بیکاره و ولگرد است. رجوع به پهن پا زدن شود.
- تخته پهن، پهن خشک گسترده زیر حیوانات بارکش و سواری ده در طویله خوابیدن او را
لغت نامه دهخدا
پهن
(پَ)
فراخ. وسیع. متسع. فراخ و گشاده. (آنندراج). مقابل تنگ: جادۀ پهن، جادۀ فراخ:
و دیگر چو گیتی ندارد درنگ
سرای سپنجی چه پهن و چه تنگ.
فردوسی.
بیابان بیاید چو دریا گذشت
ببینی یکی پهن بی آب دشت.
فردوسی.
برآمد غو بوق و هندی درای
بجوشید لشکر بدان پهن جای.
فردوسی.
یکی پهن کشتی بسان عروس
بیاراسته همچو چشم خروس.
فردوسی.
بیاورد لشکر بدریای چین
برو تنگ شد پهن روی زمین.
فردوسی.
عصای موسی، تیغ ملک برابرشان
چو اژدها شده و باز کرده پهن، زفر.
عنصری.
فکنده پهن بساطی بزیر پای نشاط
بعمر کوته و دور و دراز کرده امل.
ناصرخسرو.
هرکه عکس رخ تو می بیند
دهنش پهن باز میماند.
عطار.
چنان پهن خوان کرم گسترد
که سیمرغ در قاف روزی خورد.
سعدی.
- پهن دشت، دشتی فراخ و پهناور. رجوع به پهن دشت شود.
، عریض. پهناور. دارای پهنا:
یکی رود بد پهن در شوشتر
که ماهی نکردی برو بر گذر.
فردوسی.
یکی خانه دیدند پهن و دراز
برآورده بالای او شست باز.
فردوسی.
یکی چادری جوی پهن و دراز
بیاویز چادر ز بالای گاز.
ازرقی.
جائی درو چو منظره عالی کنم
جائی فراخ و پهن چو میدان کنم.
ناصرخسرو.
چون مدتی بر آمد شاخهاش بسیار شد و بلگها پهن گشت. (نوروزنامه).
اینهمه کارهای پهن و دراز
تنگ و کوته بیک قفس گردد.
خاقانی.
رکن ٌ مستهدف، ستون پهن. مصفح، پهن از هر چیزی. مصلطح، پهن فراخ. هجنف، دراز پهن. فرطاس، پهن هر چه باشد. وأن، پهن و عریض از هر چیزی. عریض، پهن از هر چه باشد. (منتهی الارب) ، گسترده. پهن پخت. (برهان). پخش. (برهان). پت (در تداول مردم تهران). پخ (در تداول مردم قزوین). مفترش:
چو آبستنان اشکم آورده پیش
چو خرمابنان پهن فرق سری.
منوچهری.
زر را برای صرف کند سکه دار پهن
لعنت بر آن کسی که ورا گرد میکند.
؟
رأس ٌ فرطاح، سر پهن. تفجیل، پهن ساختن چیزی را. اصفاح، پهن کردن چیزی را. (منتهی الارب). تندح، پهن واشدن گوسفند در چرا کردن.
، مسطح، ضخیم. مقابل باریک.
- آفتاب پهن، چاشتگاه فراخ.
، قسمی نان:
نان داری اندر انبان ده گونه باستانی
چه قرص و چه میانه چه پهن و چه فرانی.
لامعی
لغت نامه دهخدا
پهن
سرگین اسب وخر واستر عریض، فراخ، وسیع
تصویری از پهن
تصویر پهن
فرهنگ لغت هوشیار
پهن
((پَ هَ))
پهنه، شیری که به سبب مهربانی در پستان مادر طغیان کند، پهنه
تصویری از پهن
تصویر پهن
فرهنگ فارسی معین
پهن
((پَ))
فراخ، گشاد، عریض، پهناور، مسطح
تصویری از پهن
تصویر پهن
فرهنگ فارسی معین
پهن
((پِ هِ))
سرگین چهارپایان
پهن بار کسی نکردن: کنایه از کوچکترین ارزش و اهمیتی برای آن کس قایل نشدن
تصویری از پهن
تصویر پهن
فرهنگ فارسی معین
پهن
عریض
تصویری از پهن
تصویر پهن
فرهنگ واژه فارسی سره
پهن
پخش، پهناور، عریض، فراخ، گسترده، گشاد، مسطح، وسیع
متضاد: کم عرض
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پهنک
تصویر پهنک
قسمت پهن برگ یا گلبرگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پهند
تصویر پهند
دام، تله، برای مثال چون نهاد او پهند را نیکو / قید شد در پهند او آهو (رودکی - ۵۴۶)، دامی که با آن جانوران را صید کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پهنا
تصویر پهنا
فراخی، گشادگی، وسعت، مقابل درازا، عرض
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پهنه
تصویر پهنه
پهنا، گشادگی، وسعت، عرصه، میدان، نوعی چوگان که سر آن پهن و مانند کفچه بوده و با آن گوی بازی می کرده اند، برای مثال نامه نویسد بدیع و نظم کند خوب / تیغ زند نیک و پهنه بازد و چوگان (فرخی - لغت نامه - پهنه باختن)
فرهنگ فارسی عمید
بهندی قنب است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
مقابل درازی. عرض و پهنا داشتن. پهن بودن، عرض و پهنا
لغت نامه دهخدا
(پَ هََ)
نام کشوری است در طرف جنوب شرقی از شبه جزیره ملاقه، واقع در بین 40 درجه و 50 دقیقه و 2 درجه و 40 دقیقه عرض شمالی و 101 درجه و 10 دقیقه و 99 درجه طول شرقی از طرف شمال بدو کشور ’ترینکانو’ و ’کلنتان’ و از سمت شمال غربی بمملکت یراق و از سوی مغرب بدو کشور ’سلانغور’ و ’نکری سمبیلان’ و از جهت جنوب بکشور ’جوهور’ و از جانب مشرق بدریای چین محدود و محاط میباشد، و طول ساحلش به 150 هزارگز و مساحت سطح تمام کشور به 25900000 گز مربع بالغ گردد و تمام نقاطاندرونیش هنوز کاملاً معلوم نیست، ولی بطور کلی این کشور حوضۀ نهر پهنگ را تشکیل میدهد. و دو نهر دیگر نیز که قسمت شمال غربی کشور مرتفع و کوهستانی و سرچشمۀ نهر پهنگ است و زنجیره ای از جبال بسوی جنوب امتداد یافته، مرزهای مغربی را تشکیل میدهد و زمینهای آن بغایت خوب و حاصلخیز میباشد، چراگاهها و جنگلهای بسیار دارد ولی بیش از صدی یک آن بهره برداری نشده است. محصولاتش برنج، جوز هندی و برخی از میوجات، کمی گندم و حبوبات دیگر است که رفع احتیاجات محلی را نیز نمیکند. معادن طلا و غیره بسیار است، ریزه و قراضه های زر در نهر یافت شود ولی تماماً دست نخورده و جزء دفینه های طبیعی است. نبودن طرق و شوارع مانع استفاده از ثروت طبیعی و خداداد میباشد. اهالی سواحل و مجرای نهر از جنس ملائی و متدین بدین اسلامند و نفوس نقاط داخل و کوهستانی سیاهان نیم وحشی هستند. (قاموس الاعلام ترکی)
پکان. نام قصبۀ مرکز تجارت در هند وچین، در جنوب شرقی شبه جزیره ملاقه کنار نهری بهمین نام، و در 20 هزارگزی طرف فوقانی مصب نهر مذکور و آن مرکز حکومتی اسلامی و مستقل بهمین اسم میباشد. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مقابل گوی. طبطاب. راکت (در گوی و پهنه). قسمی چوگان که سر آن مانند کفچه پهن است و گوی رادر آن نهاده برافکنند و چون نزدیک بفرود آمدن شود باز سر پهنه را بر او زنند و هم چنین کنند و نگذارند بر زمین آید تا بمقصد برسانند. (جهانگیری) (انجمن آرا). کفچه بود که بدان گوی بازند و آن را طبطاب خوانند و غازیان نیز دارند. چون کفچه باشد که بدو گوی بازی کنند به گوی خود و غازیان بیشتر دارند. بتازی طبطاب خوانندش. (فرهنگ اوبهی) (فرهنگ اسدی) :
بدان امید که روزی بدست شاه افتد
چو پهنۀ گهرآگین شده ست هفتورنگ.
فرخی.
گاهست که یکباره به کشمیر خرامیم
از دست بتان پهنه کنیم از سر بت گوی.
فرخی.
هنر نماید چندانکه چشم خیره شود
بتیر و نیزه و زوبین و پهنه و چوگان.
فرخی.
ز دستهاهاشان پهنه ز پایها چوگان
ز گرد سرها گوی اینت شاه و اینت جلال.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 217).
سپید عارض معشوق زیر زلف بود
چو پشت پهنۀ سیمین برزده بدخان.
فرخی.
بنات النعش چون طبطاب سیمین
نهاده دسته زیر و پهنه از بر.
لبیبی.
هر چند در میان دو گویم: زمین و چرخ
لیک این دو گوی را به یک اندیشه پهنه ام.
سنائی.
سر اندر راه ملکی نه که هر ساعت همی باشی
تو همچون گوی سرگردان و ره چون پهنه بی پهنا.
سنائی.
، پهنی ران آدمی و حیوانات دیگر از جانب درون و آن را بعربی قطن خوانند. (برهان) (جهانگیری). قطن. صاحب ذخیرۀ خوارزمشاهی در علاج حرقه البول گوید: رگ باسلیق فرمایند زدو اگر مانعی نباشد بر پهنه که بتازی قطن گویند حجامت فرمایند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). درد کمرگاه باشد...و فروسو تا پهنه که آن را بتازی القطن گویند... فرودآید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اختلاج قضیب و تمدد اوعیۀ منی از آماسی گرم، رگ زدن و بر پهنه حجامت کردن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). استفراغ بفصد و باسهال و حجامت بر پهنه و روی ران. دیوچه افکندن بر پهنه. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رگ اکحل و باسلیق و صافن زدن بر پهنه، وروی ران حجامت کردن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و علاج بروفق که آفتی از وی تولد نکند آن است که رگ باسلیق میزنند و بر پهنه و کمرگاه و بر روی ران حجامت میکنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). عدد مهره ها (مهره های گردن و پشت) سی مهره است و پنج بخش است. یک بخش مهره های گردن است و عدد آن هفت است. دوم مهره های پشت است و عدد آن دوازده است و سوم مهره های کمرگاه است و بتازی آنجایگاه را قطن گویند و حقو گویند و عدد آن پنج است و به مرو پهنه گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، چوبی مخروطی تراشیده که اطفال ریسمان بر آن پیچندو نوعی بر زمین اندازند که تا دیرباز میگردد. (برهان). فرموک. (شرفنامه). گردنای. (شرفنامه)
فسحت. عرصه. عرض. (برهان). ساحت. میدان. (جهانگیری) (برهان) :
جرم هلال چرخ برین سبز پهنه چیست
مانا ز سم اسب تو بر وی نشان رسید.
کمال اسماعیل.
- پهنۀ کارزار، میدان جنگ
لغت نامه دهخدا
(پَ هََ)
دامی باشد که بدان آهو گیرند. (برهان). تله:
چون نهاد او پهند را نیکو
قید شد در پهند او آهو.
رودکی
لغت نامه دهخدا
(پَ)
ده کوچکی از دهستان چادگان بخش داران شهرستان فریدن، واقع در 35 هزارگزی جنوب باختری داران. کوهستانی، معتدل، دارای 80 تن سکنه. آب آن از رودخانه، محصول آنجا غلات، شغل اهالی زراعت و راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پهنک
تصویر پهنک
قسمت پهن برگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پهند
تصویر پهند
تله، دامی باشد که با آن آهو گیرند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پهنا
تصویر پهنا
فراخی، گشادگی، وسعت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پهنی
تصویر پهنی
عرض، پهنا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پهنه
تصویر پهنه
عرصه، میدان، ساحت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پهنی
تصویر پهنی
وسعت، گشادگی، عرض، پهنا، مقابل درازی، طول
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پهنه
تصویر پهنه
((پَ نِ))
ساحت، میدان، وسعت، نوعی چوگان که سر آن مانند کفچه پهن است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پهند
تصویر پهند
((پَ هَ))
دامی باشد که بدان آهو گیرند، تله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پهنا
تصویر پهنا
((پَ))
فراخی، گشادی، عرض
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پهنا
تصویر پهنا
عرض
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پهنه
تصویر پهنه
عرصه، عرش، وسعت
فرهنگ واژه فارسی سره
ساحت، صحنه، عرصه، عرض، گستره، میدان، وسعت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ستبرا، عرض، فراخنا، فراخی، قطر، وسعت
متضاد: طول
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پهنا
فرهنگ گویش مازندرانی
پایان حرکت رمه ی در حال کوچ و اسکان آن در منطقه ای خاص، پهنا
فرهنگ گویش مازندرانی