جدول جو
جدول جو

معنی پنا - جستجوی لغت در جدول جو

پنا
پناه، حامی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پنام
تصویر پنام
روبند، در آیین زردشتی پارچۀ پنبه ای سفید چهارگوشه که زردشتیان هنگامی که موبد در مقابل آتش مقدس اوستا می خواند و مراسم مذهبی به جا می آورد جلو دهان آویزان می کنند و بندهای آن را به پشت سر می بندند، برای مثال بشد بر تخت زر اردای ویراف / پنامی بر رخ و کستیش بر ناف (زراتشت بهرام - مجمع الفرس - پنام)
حرز، تعویذ، چشم پنام، دعایی که برای دفع چشم زخم بنویسند و با خود نگه دارند، پنهام، پنهان، پوشیده، برای مثال با اکابر به مجلس خلوت / گفتگوی پنام می خواهم (کمال الدین اسماعیل - رشیدی - پنام)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پناغ
تصویر پناغ
تار ابریشم، ابریشم، تاری بسیار نازک و محکم که از باز کردن پیلۀ کرم ابریشم تهیه می شود و در صنایع نساجی و تهیۀ تار بعضی از سازهای موسیقی به کار می رود، کناغ، پناغ، کج، بهرامه، سیلک، حریر، دمسق، قزّ، دمسه
ریسمانی که دور دوک پیچیده باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پناه
تصویر پناه
حامی، پشتیبان، برای مثال اندر پناه خویش مرا جایگاه ده / کایزد نگاهدار تو باد و «پناه» تو (فرخی - ۳۴۰) امان، زنهار، برای مثال اندر «پناه» خویش مرا جایگاه ده / کایزد نگاهدار تو باد و پناه تو (فرخی - ۳۴۰) حمایت، پناهگاه، بن مضارع پناهیدن، پسوند متصل به واژه به معنای
پناه دهنده مثلاً اسلام پناه، جان پناه
پناه آوردن: پناهیدن، به کسی یا جایی پناهنده شدن
پناه بردن: پناهنده شدن، برای مثال پناه می برم از جهل عالمی به خدای / که عالم است و به مقدار خویشتن جاهل (سعدی۲ - ۶۵۴)
پناه جستن: پناهیدن، پناهنده شدن
پناه دادن: کسی را در پناه خود گرفتن و از او حمایت کردن، پشتیبانی کردن، امان دادن، زنهار دادن
پناه کردن: پناهنده شدن، پناه بردن
پناه گرفتن: پناهنده شدن، پناه بردن
فرهنگ فارسی عمید
(پَ)
بمعنی هوا باشد و آن کره ای است از عناصر اربعه که احاطۀ آب و زمین کرده است. (برهان قاطع). یکی از چهار آخشیج. رجوع به هوا شود
لغت نامه دهخدا
(پِ)
رومیان به ارواح مردگان خویش مقام خدائی میدادند و آنان را لارس یا پناتس و یا مانس میگفتند و بدیشان طعام یا شراب تقدیم میکردند. (حواشی ترجمه تمدن قدیم تألیف فلسفی). نام عمومی خدایان خانوادگی در نزد رومیان که به افتخار آنان آتش دائمی برمی افروختند. لارها (خدایان حامی خانواده) در زمرۀ پنات ها محسوب میشدند. در قاموس الاعلام ترکی آمده است: پنات، یکی از ارباب انواع رومیان قدیم بنا بعقیدۀ آنان پنات ها با دستۀ دیگر از ارباب انواع که موسوم به لار میباشند موکل و حافظ کسب و ثروت هستند نمونۀ کوچک این اصنام در خانه افراد اهالی یافت میشد
لغت نامه دهخدا
(پَ)
حمایت. (برهان قاطع). پشتی. زنهار. زینهار. امان. حفظ. کنف. (زمخشری). ذرا. ضبع. ظل ّ. درف. خفره. خفاره. جنح. جناح. (منتهی الارب) :
هر آنکس که در بارگاه تواند
ز ایران و اندر پناه تواند
چو گستهم و شاپور و چون اندیان
چو خراد برزین ز تخم کیان...
فردوسی.
چو دشمن بدیوار گیرد پناه
ز پیکار و کینش نترسد سپاه.
فردوسی.
جهان سر بسر در پناه منست
پسندیدن داد راه منست.
فردوسی.
هر آنگه که دیدی شکست سپاه
گوان را همیداشتی در پناه.
فردوسی.
بدان سرکشان گفت بیدار بید
همه در پناه جهاندار بید.
فردوسی.
که یکسر شما در پناه منید
نه جویندۀ تاج و گاه منید.
فردوسی.
ز چین تا بخارا سپاه ویند
همه مهتران در پناه ویند.
فردوسی.
هر آن کس که بر بارگاه تواند
ز ایران و اندر پناه تواند.
فردوسی.
همه یکسر اندر پناه منند
اگردشمن ار نیکخواه منند.
فردوسی.
ز گیتی پناه ترا برگزید
چنان کرد کز نامداران سزید.
فردوسی.
همه یکسره در پناه منید
اگر چند بدخواه گاه منید.
فردوسی.
اندر پناه خویش مرا جایگاه داد
کایزد نگاهدار تو باد و پناه تو.
فرخی.
شیخ العمید صاحب سید که ایمنست
اندر پناه ایزد و اندر پناه میر.
منوچهری.
ذلّش نهفته باشد عز آشکار باشد
و اندر پناه ایزد در زینهار باشد.
منوچهری.
ما در پناه دولت... این ملک روزگار خرم گردانیده ایم. (کلیله و دمنه) .و بدین مقامات و مقدمات هر گاه حوادث بر عاقل محیط شود باید در پناه صواب رود. (کلیله و دمنه).
عادل غضنفری تو و پروانۀ تو من
پروانه در پناه غضنفر نکوتر است.
خاقانی.
، سعادت (در مقابل گزند بمعنی نحوست). حمایت. مهربانی:
دگر گردش اختران بلند
که هم باپناهند و هم باگزند.
فردوسی.
که گاهی پناه است و گاهی گزند
گهی ناز و نوش است و گاهی کمند.
فردوسی.
، حامی. حافظ. پشت. نگاهبان. نگاهدار. حارس. ثمال. مجیر:
زریر سپهبد برادرش [گشتاسب] بود
که سالار گردان لشکرش بود...
پناه جهان بود و پشت سپاه
نگهدار کشورسپهدار شاه.
دقیقی.
نیاکان من پهلوانان بدند
پناه بزرگان و شاهان بدند.
فردوسی.
که ما را ز بدها تو باشی پناه
که گم شد کنون فر کاوس شاه.
فردوسی.
ز گیتی که را گیری اکنون پناه
پناهت خداوند خورشید و ماه.
فردوسی.
که ای خسرو خسروان جهان
پناه دلیران و پشت مهان.
فردوسی.
پناه گوان پشت ایرانیان
فرازندۀ اخترکاویان.
فردوسی.
بمؤبد چنین گفت کین دادخواه
ز گیتی گرفتست ما را پناه.
فردوسی.
چنین داد پاسخ گرانمایه شاه
که دادار باشد ز هر بد پناه.
فردوسی.
بر او [به رستم] آفرین کرد گودرز گیو
که ای نامبردار سالار نیو
ترا جاودان باد ایزد پناه
بکام تو گردند خورشید و ماه.
فردوسی.
پناهی بود گنج را پادشا
نوازندۀ مردم پارسا
تن شاه، دین را پناهی بود
که دین بر سر اوکلاهی بود.
فردوسی.
بجز داد و نیکی مکن در جهان
پناه کهان باش و فر مهان.
فردوسی.
بر او آفرین کرد گشتاسب و گفت
که با تو خرد باد همواره جفت
برفتنت یزدان پناه تو باد
به بازآمدن تخت و گاه تو باد.
فردوسی.
مر او را بخواند بدین رزمگاه
که اویست ایرانیان را پناه.
فردوسی.
به هر نیک و بدها پناهم توئی
منم چون کنارنگ و شاهم توئی.
فردوسی.
کمر بستۀ شهریاران بود
به ایران پناه سواران بود.
فردوسی.
بدو گفت اولاد نام تو چیست
چه مردی و شاه وپناه تو کیست.
فردوسی.
به پیش خداوند خورشید و ماه
بیامد ورا کرد پشت و پناه.
فردوسی.
جهان متابع او باد و روزگار مطیع
خدای ناصر او باد و بخت نیک پناه.
فرخی.
اندر پناه خویش مرا جایگاه داد
کایزد نگاهدار تو باد و پناه تو.
فرخی
اندر نبرد پشت و پناه تو کردگار
وندر سریر مونس جان تو ماه تو.
فرخی.
بندیان داشت بی زوار و پناه
برد با خویشتن بجمله براه.
عنصری.
ای بارخدا و ملک بارخدایان
شاه ملکانی و پناه ضعفائی.
منوچهری.
پناه سپه شاه نیک اختر است
چو شه شد سپه چون تن بی سر است.
اسدی.
پناهت جهان آفرین باد و بس
که از بد جز او نیست فریادرس.
اسدی.
پناه روان است دین از نهاد
کلید بهشت و ترازوی داد.
اسدی.
کرا از مگس داشت باید نگاه
ز بد چون بوددیگران را پناه.
اسدی.
زلیخا زنش بود موصوف بود
بحسن اندر آفاق و معروف بود
عزیز هنرمند بر وی پناه
که تابنده تر بود رویش ز ماه.
شمسی (یوسف وزلیخا).
چنین که از همه سو دام راه می بینم
به از حمایت زلفش مرا پناهی نیست.
حافظ.
، پناهگاه. اندخسواره. جای استوار. ملجاء. ملتجاء. (نصاب). جای التجاء. معاذ. ملاذ. کهف. کهف امان. عناص. مفاز. مفازه. معقل. مفزع. موئل. موئله. (منتهی الارب). مأوی. مثوی. محیص. مهرب. منجات.ملتحد. حصن. وزر. معتصم. (منتهی الارب در مادۀ وزر) مجحر. عقل. (منتهی الارب). حرز:
که ایرانیان با درفش و سپاه
گرفتند کوه هماون پناه.
فردوسی.
که چون رفت و آرامگاهش کجاست
نهان گشت ازیدر پناهش کجاست.
فردوسی.
کجات آن بناهای کرده بلند
که بودت یکایک پناه از گزند.
فردوسی.
از آن کرده ام دشت منذر پناه
که هرگز ندیدم نوازش ز شاه.
فردوسی.
دو دیگر که دارنده یار من است
پناهست و مهرش حصار من است.
فردوسی.
توئی در همه بد به ایران پناه
ز تو برفرازند گردان کلاه.
فردوسی.
سیاوش که از شهر ایران برفت
پناه از جهان درگه او گرفت.
فردوسی.
به اندیشه از بی گزندان بود
همیشه پناهش به یزدان بود.
فردوسی.
چنین گفت با هوم کاوس شاه
به یزدان سپاس و بدویم پناه.
فردوسی.
هر آن کز غم جان و بیم گناه
بزنهار این خانه گیرد پناه
ز بدخواه ایمن شود وز ستم
چو از چنگ یوز آهو اندر حرم.
اسدی.
از علم پناهی بساز محکم
تا روز ضرورت بدو پناهی.
ناصرخسرو.
عالمیان در کنف عدل و رأفت و پناه احسان و عاطفت آسوده گشتند. (ابن البلخی).
خصم را نیست بجزدرگه او هیچ پناه
صید را هیچ حصاری نبود به ز حرم.
معزی.
کسی کو ز جاهت ندارد پناه
کسی کو ز عدلت ندارد سپر
چو جسمی بود کش نباشد روان
چو چشمی بود کش ندارد بصر.
معزی.
بوزینگان... پناهی میجستند. (کلیله و دمنه). و همگی ارباب هنر و بلاغت پناه و ملاذ جانب او شناختندی. (کلیله و دمنه). شه مشرق که مغرب را پناه است
قزل شه کافسرش بالای ماه است.
نظامی.
از حف [ظ: خسف] چه باک چون پناهم
درگاه خدایگان ببینم.
خاقانی.
در زمانه پناه خویش الاّ
در شاه جهان نمی یابم.
خاقانی.
شد محمد الب الغ خوارزمشاه
در قتال سبزوار بی پناه.
مولوی.
تخفّر، پناه خواستن از کسی. خفیر، پناه یافته. استذراء، پناه گرفتن به چیزی. (منتهی الارب)، سایۀ دیوار. (برهان قاطع)،
{{فعل}} امر) امر بدین معنی هم هست یعنی پناه ببر و پناه بگیر. (برهان قاطع). فعل امر ازپناهیدن:
زهر بد بزال و به رستم پناه
که پشت سپاهند و زیبای گاه.
فردوسی.
ز هر بد بدارای گیتی پناه
که اوراست بر نیک و بد دستگاه.
فردوسی.
،
{{اسم}} چون مزید مؤخر استعمال شود بمعنی پناه دهنده و نگاهدارنده و حامی: الفت پناه. ایران پناه. جهان پناه. جان پناه. داراپناه. دولت پناه. دین پناه. رعیت پناه. زمانه پناه. صف پناه. عالم پناه. گیتی پناه. لشکرپناه. معدلت پناه. مغفرت پناه:
برفت از در شاه داراپناه
بکردار باد اندر آمدز راه.
فردوسی.
قباد و چو کشواذ زرّین کلاه
بسی نامداران گیتی پناه.
فردوسی.
شماساس کین توز لشکرپناه
که قارن بکشتش به آوردگاه.
فردوسی.
دمان رفت تا پیش توران سپاه
یکی نعره زد شیر لشکرپناه.
فردوسی.
خروش آمد از قلب ایران سپاه
چوپیروز شد گرد لشکرپناه.
فردوسی.
- پشت و پناه. رجوع به پشت و پناه شود.
- پناه با کسی (یا بکسی) دادن، ملتجی شدن به او: استناد، پناه با کسی دادن. (تاج المصادر بیهقی). لوث، پناه باکسی دادن. (تاج المصادر بیهقی). ارزاء، پناء با کسی دادن. (تاج المصادر). اعتصار، پناه با کسی یا با چیزی دادن. (تاج المصادر) (زوزنی). تعصر، پناه با کسی یا با چیزی دادن. ارکاء، پناه بکسی دادن. (تاج المصادر).
- پناه بچیزی بردن، ملتجی شدن. التجاء. اعتصار، پناه بچیزی بردن.
- پناه بر خدا، اعوذ باﷲ. نعوذ باﷲ. استغفراﷲ. عیاذاً باﷲ.
- پناه جهان، ملجاء عالمیان:
سپهدار لشکر نگهبان کار
پناه جهان بود و پشت سوار.
دقیقی.
- جای پناه، پناهگاه. جای محفوظ. جای مصون: معاک، جای پناه. عقل، جای پناه. (منتهی الارب). صمد، پناه نیازمندان. لفظ پناه با افعال گرفتن و بردن و آوردن و کردن و داشتن و دادن صرف شود.
- در پناه، در ظل. در کنف
لغت نامه دهخدا
(پَ)
در اوستا پئیتی دان ّ و در پهلوی پدام و پندام و پنوم گویند. در آبان یشت، کردۀ 29 آن عبارت است از جامه ای که در زیر زره پوشند. در فرگرد 14 از وندیداد در فقرۀ 9 پنام در جزو اسلحه و لوازم یک مرد جنگی شمرده شده است. گذشته از این چند فقرات پنام در اوستا و کتب پهلوی عبارت است از دو قطعه پارچۀ سفید از جنس پنبه که به روی دهان آویخته با دو نوار بپشت سر گره میزنند. زرتشتیان ایران آن را روبند نامند. این پردۀ کوچک که بنا به توضیحات تفسیر پهلوی اوستا باید دو بند انگشت پائین تر ازدهان باشد در وقتی بکار برده میشود که مؤبد در مقابل آذر مقدس اوستا سروده مراسم دینی بجای می آورد. استعمال پنام برای این است که نفس و بخار دهن به عنصر مقدس نرسد. پنام از لوازم اتربانان (موبدان) است از هیچ جای اوستا مفهوم نمیشود که بهدینی هم باید آن رادر مراسم دینی بکار برد. در فرگرد 18 وندیداد در فقرۀ اول آمده است: ’چنین گفت اهورا مزدا در میان مردمان هست کسی که پنام بسته اما بندی از دین بمیان بسته ندارد و خود را بدروغ اتربان (موبد) مینامد. ای زرتشت پاک تو نباید که چنین کسی را اتربان بخوانی.’ درایران قدیم نیز کسی که بنزد شاه میرفت بایستی برای احترام و ادب پنام بیاویزد این طرز ادب در دربار پادشاهان چین هم معمول بوده است - انتهی. بلغت زند و پازند پارچه ای باشد چهارگوشه که در دو گوشۀ آن دو بند دوزند و متابعان زردشت در وقت خواندن زند و پازند و اوستا آن را بر روی خود بندند. (برهان قاطع). صاحبان فرهنگ رشیدی و جهانگیری گویند: گویا که پارچۀ چهارگوشه را بواسطۀ آنکه روی را پوشیده میدارد پنام نامیده اند (؟) :
بشد بر تخت زر اردای ویراف
پنامی بر رخ و کشتیش بر ناف.
بهرام پژدو (از فرهنگ رشیدی).
، تعویذی باشد که به جهت دفع چشم زخم بکار آرند. (برهان قاطع). تعویذ بود که به جهت چشم زخم با خود دارند و آن را چشم پنام نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). حرز. وقایه، آنچه برای چشم زخم کنند. (برهان قاطع). و من گمان میکنم که در بیت ذیل کلمه بنام که نسخه بدل آن نیز بیاد است همین پنام است:
بنام طرۀ دل بند خویش خیری کن
که تا خداش نگهدارد از پریشانی.
حافظ.
، پوشیده. پنهان. (برهان قاطع). مخفف پنمام (پنهام ؟) بمعنی پنهان. (فرهنگ رشیدی) :
با اکابر به مجلس خلوت
گفتگوی پنام می خواهم.
کمال اسماعیل (از رشیدی).
- چشم پنام، حرز و تعویذ که از چشم زخم نگاهدارد:
بتا نگارا ازچشم بد بترس و مکن
چرا نداری با خود همیشه چشم پنام.
شهید بلخی
لغت نامه دهخدا
(پِ)
منشی و دبیر و نویسنده را گویند. (برهان قاطع) :
ضمیر من بود آن بلبلی که گاه بیان
به پیش او بود ابکم زبان تیز پناغ.
منصور شیرازی.
، تار ابریشم. (برهان قاطع) :
تو سیمین فغی من چو زرّین پناغ
تو تابان مهی من چو سوزان چراغ.
؟
، بیضه مانندی باشد از ریسمان خام که در دوک پیچیده شود. (برهان قاطع). ریسمان خام که بر دوک ریسند مانند بیضه. (فرهنگ سروری) ، ماسوره. (برهان قاطع). و نیز رجوع به بناغ شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از پناهنده شدن
تصویر پناهنده شدن
پناهیدن، پناه بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پناهیدگی
تصویر پناهیدگی
حالت و چگونگی پناهیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پناهیدن
تصویر پناهیدن
پناه بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پناهیدنی
تصویر پناهیدنی
آنکه قابل پناهیدن است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پناهیده
تصویر پناهیده
پناه گرفته التجا یافته ملتجی شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پناهگاه
تصویر پناهگاه
آنجا که برای حفظ جان وسلانت پناه برند، جای استوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پناه یافتن
تصویر پناه یافتن
ملجا یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پناه گرفتن
تصویر پناه گرفتن
پناهیدن پناه بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پناه کردن
تصویر پناه کردن
در حمایت کسی یا چیزی در آمدن زنهار خواستن پناه بردن التجا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پناغ
تصویر پناغ
تار ابریشم، بیضه مانندی از ریسمان خام که بر دوک پیچند، ماسوره
فرهنگ لغت هوشیار
حالت و عمل پناهنده یا پناهندگی سیاسی. عمل سیاستمداری که برای نجات خود بکشور دیگری پناهنده شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پنام
تصویر پنام
پنهان وپوشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پناه
تصویر پناه
حمایت، پشتی، امان، حفظ کنف، جنح، جناح، ظل
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه بکسی یا بچیزی پناه برد پناه آورنده پناه گیرنده پناهیده زنهاری زینهاری ملتجی، جمع پناهندگان، پناه دهنده، باری تعالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پناغ
تصویر پناغ
((پَ))
تار ابریشم، ریسمانی که دور دوک پیچیده باشند
فرهنگ فارسی معین
((پَ))
پارچه ای چهارگوشه که در دو گوشه آن دو بند دوزند و پیشوایان زرتشتی در وقت خواندن اوستا یا نزدیک شدن به آتش آن را بر روی خود بندند تا چیزهای مقدس از دم آنان آلوده نشود. پدام هم گویند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پناه
تصویر پناه
((پَ))
حفظ، حمایت، امان، پناهگاه، جای استوار، حامی، نگاهدار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پناه
تصویر پناه
امان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پناهیدن
تصویر پناهیدن
اکتناف
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پناهاندن
تصویر پناهاندن
اکناف
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پناه گیری
تصویر پناه گیری
اکتناف
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پناد
تصویر پناد
آتمسفر
فرهنگ واژه فارسی سره
امان، پناهگاه، حفاظ، زنهار، ظل، عیاذ، کنف، مامن، ماوا، معاذ، پشتیبان، حافظ، حامی، ظهیر، معاضد، ملاذ، ملجا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پنهان، پنهانی، پشت سر کسی چیزی گفتن
فرهنگ گویش مازندرانی
پس آب، فاضلاب
فرهنگ گویش مازندرانی
خود
دیکشنری اردو به فارسی