جدول جو
جدول جو

معنی پلیسه - جستجوی لغت در جدول جو

پلیسه
نوعی چین در لباس که به صورت هم اندازه و پشت سر هم قرار گرفته است، لباسی که این نوع چین را داشته باشد مثلاً دامن پلیسه
فرهنگ فارسی عمید
پلیسه
(پْلی / پِ سِ)
جامه یا خیاطت بانورد یعنی چین دار
لغت نامه دهخدا
پلیسه
دامن چیندار
تصویری از پلیسه
تصویر پلیسه
فرهنگ لغت هوشیار
پلیسه
((پِ س ِ))
چین دار، بانورد
تصویری از پلیسه
تصویر پلیسه
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بلیسه
تصویر بلیسه
(دخترانه)
لهیب، شراره (نگارش کردی: بسه)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پلیته
تصویر پلیته
فتیله، پنبۀ تابیده یا نوار نخی که در چراغ نفتی می گذارند، پنبه یا لتۀ تاب داده، فتیل، پتیله، ذباله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیسه
تصویر پیسه
لکه، خال، دارای لکۀ سیاه و سفید درهم آمیخته،پلنگ (به مناسبت خال های سیاه و پوست سفیدش)، ابلق، برای مثال همه جانور در جهان گونه گون / برون پیسه باشند و مردم درون (اسدی - ۲۰۱)
پول، پول نقد، برای مثال کله پز را پیسه دادم، کله ده، او پاچه داد / هرکه با کم مایه سودا می کند پا می خورد (وحید - لغت نامه - پیسه)
فرهنگ فارسی عمید
(پَ تَ / تِ)
پنبه یا لتۀ تاب داده را گویند و معرب آن فتیله است خواه فتیلۀ چراغ باشد و خواه فتیلۀ داغ. (برهان قاطع). پنبه یا ریسمان یا لتۀ تابداده و فتیله معرب آن است... ریسمان یا پنبۀ تابیده برای چراغ. ذباله. ذبّاله. (منتهی الارب). فلیته. کنّه. مشعل. (منتهی الارب) : مصباح آن آلت که روغن و پلیته در او باشد و سراج پلیته پیچیده باشد. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 4 ص 41).
چون بدل اندر چراغ خواهی افروخت
علم و عمل بایدت پلیته و روغن.
ناصرخسرو.
و صبر بسرکه... بسایند و پلیته کنند و بدان بیالایند و بردارند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بگیرند اقاقیا و قلقطار و موی خرگوش و خاک کندر و سرگین خر. تر و خشک همه را به آب گندنا بسرشند و پلیته سازند و به بینی اندر نهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). از خاک پلیتۀ کالبدت را و از آب روغن او ساختند... چنانک آن آتش پلیته و روغن را بسوزاند و نور گرداند. (کتاب المعارف بهاءالدین ولد). شعیله، آتش سوزان درپلیته یا پلیتۀ سوزان. ضریبه، پلیته دسته ای کرده از پشم و پاغنده که بریسند. (منتهی الارب).
- پلیته برتر کردن، بالا کشیدن فتیلۀ چراغ، بر دعوی افزودن.
، پلیته (در جراحت) ، مسبار. مشعله: آنچه حاصل آید از چرک چون پلیته خرد و باریک آن رافتیل خوانند. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 3 ص 371)
لغت نامه دهخدا
(پِ سُ)
پل. ادیب معاصر لوئی چهاردهم متولد در بزیه. در 1626م. نظر برابطۀ بافو که پس از آنکه وی مورد خشم شاه گردید، پلیسن در دفاع از او یادداشت های فصیح و حاکی از جرأت و جسارت نگاشت و مدت پنج سال درزندان باستیل بسر برد ولی در آخر لوئی چهاردهم او را به عنوان وقایع نگار خویش برگزید. وی مؤلف تاری-خ آک-ادمی (اقاذیمیا) فرانسه است. و در 1693 درگذشت
لغت نامه دهخدا
(پِ سیِ)
ژان ژاک. دوک مالاکف، فرمانده قوای فرانسه، مولد مارن (ایالت سن سفلی) او فاتح سباستوپل است و به سفارت به لندن مأمورگشت و پس از آن حاکم کل الجزیره شد. مولد او بسال 1794 و وفات در 1864م. و صاحب قاموس الاعلام ترکی گوید:پلیسیه نام یکی از مارشال های فرانسه است... وی در ضبط الجزائر شجاعتی به کمال نشان داد و در آنجا بدرجات عالیه رسید. در محاربۀ کریمه سردار کل ّ نیروی فرانسه بود و مالاکف را ضبط کرد و از این رو حائز عنوان دوک مالاکف گردید و به رتبۀ مشیری ترفیع یافت سپس به ریاست ثانی مجلس اعیان و سفارت لندن و بالاخره به فرمانداری الجزائر رسید و در همین مأموریت درگذشت
لغت نامه دهخدا
(پَ مَ / مِ)
معتدل (در هوا). نه گرم و نه سرد: هوائی پلیمه، هوائی نه گرم و نه سرد، نیمی با ابر و نیم صحو (آسمان)
لغت نامه دهخدا
(تِلْ لی سَ)
خصیه و گویک مانندی که از برگ خرما سازند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خصیه مانندی که از برگ خرما سازند و شیشه در آن نهند. (از اقرب الموارد) ، کیسۀ حساب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: وضع الدفتر فی التلیسه. (اقرب الموارد). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(کِ سَ / سِ)
مخفف کلیساست که جای پرستش و معبد ترسایان باشد. (آنندراج). کلیسا. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کلیسا شود
لغت نامه دهخدا
(پُ)
جنسی از حشرات هی منو پتر نیش دار از خانوادۀ وسپیده و آن زنبوری است طویل با شکم بیضی برنگ سیاه یا اسمر
لغت نامه دهخدا
(هََ سَ / سِ)
ستونی باشد که آنجا مردمان کشتی را به زور می آرند و بر آن ستون ریسمانی پیچند و مردمان به جانب خود میکشند تا به کناره برسد. (غیاث) ، چوبکی باشد پهن که کشتی های کوچک را بدان رانند و ملاحان وقت راندن ’هلیسه هلیسه’ گویند. (غیاث از مصطلحات)
لغت نامه دهخدا
(پَ مَ سَ / سِ)
بمعنی پلمس است. (برهان قاطع). در نسخۀ میرزا و در مؤید پلمه آورده بحذف سین. (فرهنگ سروری). و نیز رجوع به پلمس شود
لغت نامه دهخدا
سیاه و سپید بهم آمیخته ابلق دو رنگ: هر پیسه گمان مبر نهالی باشد که پلنگ خفته باشد، (گلستان)، دو رو منافق: و پیسگی پوست پلنگ دلیل است برآنک (آن) مثل است بر مردمی که بدل پیسه و مخالف باشند، مرضی است جلدی پیسی پیس، زر نقد (بدین معنی مشترک میان هندی و فارسی است) : کله پز را پیسه دادم: کله ده او پاچه داد هر که با کم مایه سودا میکند پا میخورد. (وحید) یا پیسه چرم. چرم دو رنگ پوست ابلق ستور: دم گرگ چون پیسه چرم ستوری مجره همیدون چو سیمین سطبلی. (منوچهری) توضیح در دیوان منوچهری د. چا. 142: 2 پیسه چرمه آمده. یا پیسه کمیت. نوعی اسب که سیاه و سفید باشد: پیسه کمیت رنجور و بدخو بود. یا رسن پیسه. ریسمان سیاه و سپید: چون آن قوتی که بزغاله فرق کند میان مادر خویش و گرگو کودک فرق کند میان رسن پیسه و مار. یا سیاه (سیه) پیسه. آنکه یک رنگ او سیاه است: این باز سیه پیسه نگر بی پر و چنگال کو هیچ نه آرام همی یابد وه هال. (ناصر خسرو) یا غنچ پیسه. جوال دو رنگ: وان باد ریسه هفته دیگر غضاره شد و اکنون غضاره همچو یکی غنج پیسه گشت. (لبیبی) یا کلاغ پیسه. یا کلاپیسه. یا مار پیسه. مار دو رنگ ارقم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیسه
تصویر لیسه
دبیرستان، مدرسه متوسطه (دبیرستان) دولتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلیس
تصویر پلیس
لفظ فرانسوی به معنای پاسبان اداره شهربانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلیسی
تصویر پلیسی
پاسبانیک منسوب به پلیس: داستان پلیسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلیسه
تصویر کلیسه
معبد ترسایان محل عبادت مسیحیان: (در کلیسابدلبری ترسا گفتم ای بدام تو در بند) (هاتف اصفهانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلیته
تصویر پلیته
فتیله، پنبه تاب داده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلاسه
تصویر پلاسه
فرانسوی پی بر در اسبدوانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلمسه
تصویر پلمسه
مضطرب شدن و دست و پا گم کردن اضطراب، متهم ساختن، دروغ گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
(در هوا) نه گرم و نه سرد: هوایی پلیمه، (در آسمان) نیمی با ابرو نیمی گشاده و بی ابر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلیس
تصویر پلیس
((پُ))
مجموعه نیروهای انتظامی یک کشور، شهر یا جامعه، پاسبان، آژان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پلیس
تصویر پلیس
((پَ))
ناهمواری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیسه
تصویر پیسه
((سَ))
پول، پول نقد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پلیته
تصویر پلیته
((پِ لِ تِ))
فتیله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پلیس
تصویر پلیس
پاسبان، شهربانی، شهربان
فرهنگ واژه فارسی سره
پلیته افروخته در خواب، کارفرمائی است که در پیش مردمان بود و پیرامون وی گردند و خدمتش نمایند. اگر پلیته افروخته نباشد، تاویلش به خلاف این بود.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
گوساله ی جوان
فرهنگ گویش مازندرانی
پلک پلک زدن چشم، دور خود پچیدن در اثر درد شدید
فرهنگ گویش مازندرانی
گلوله شده و پیچیده، نشیمن
فرهنگ گویش مازندرانی
فتیله ی پارچه ای، پارچه ی کهنه، چرک زیاد روی پوست، پنبه حلاجی شده ای که به گرد دوک می پیچند
فرهنگ گویش مازندرانی