جدول جو
جدول جو

معنی پلک - جستجوی لغت در جدول جو

پلک
هر یک از پوست بالا و پایین چشم که چشم را می پوشاند و مژه ها در لب آن قرار دارد
فرهنگ فارسی عمید
پلک
(پِ / پَ / پَ لِ / پَ لَ)
پوست گرداگرد چشم. (غیاث اللغات). دو پردۀ متحرک که چشم را می پوشانند و مژگان از لب آنها روئیده است. پلکه. بام چشم. نیام چشم. (برهان قاطع و بهار عجم ازغیاث اللغات) جفن. عیر. (منتهی الارب) :
دو لب چو نار کفیده و دو پلک سوسن سرخ
دو رخ چو نار شگفته دو بلک لالۀ لال.
فرخی (در صفت تذرو) .
بچندان که او پلک بر هم زدش
شد و بستد و باز پس آمدش.
(از لغتنامۀ اسدی).
مژه بر پلکم ار شود پیکان
موی بر فرقم ار شود سرپاس.
مسعودسعد.
در آن گفتن پلک بر هم غنودش
درآمد خواب مرگ و خوش ربودش.
امیرخسرو دهلوی.
تیرت سواد چشم عدو حک کند چنانک
نه آگهی بدیده و نه در پلک بود.
امیرخسرو دهلوی (از فرهنگ ضیاء).
پلک همی زند و دل همی برد چشمت
چو جادوئی که لب اندرفسون بجنباند.
امیرخسرو دهلوی.
سوزن پلکا کدام سوئی
غنچه دهنا کدام روئی.
امیرخسرو (از فرهنگ نظام)
نهاد نرگس بر خط سبزه چشم چنان
که پلک هم نتواند زدن که حیرانست.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
پلک کبود نرگس چشم پرآب من
نیلوفری است کو نکند میل آفتاب.
سلمان ساوجی.
بادام چشم من زده بر پلکها شکر
لوزینه ایست ریخته جلابش از گلاب.
سلمان ساوجی.
وا کرده ز پلک چشم گریان
درها بسرای قرب یزدان.
واله هروی (از آنندراج).
اگر ز روی تو نظارگی ببندد چشم
ز پلک دیده گشاید دریچه نظرش.
ملا شانی تکلو (از آنندراج).
با پلک چشم نتوان راه سرشک بستن
کی پیش سیل گیرد دیوار نم کشیده.
یغما (از فرهنگ ضیاء).
دم اندر حلق آن چون تفته شعله
مژه بر پلک این چون تیز خارست.
؟
اغضاء، پلکهای چشم بیکدیگرنزدیک آوردن. (زوزنی) (تاج المصادر). خنطر، عجوز کلان سال که پلکها و گوشت روی وی فروهشته باشد. (منتهی الارب). احضام العین، آنچه بر آن استوار است کرانهای پلک چشم. خفش، علتی در پلکهای چشم که بی درد بود. غطف، دراز و دوتاشدگی پلک. (منتهی الارب). اشتار، پلک چشم واگردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). عطف، درازی پلک. جرب، خشونتی است که در داخل پلک عارض شود و بدان آب از چشم روان باشد. (منتهی الارب). اغماض، پلک چشم فراهم گرفتن، مژگان چشم. موی مژه. (غیاث اللغات)، پلک بینی. از مهذب الاسماء در معنی لفظ وتره و وتیره مفهوم میشود که لفظ پلک درفارسی بمعنی پردۀ بینی و پرۀ آن هم هست. (فرهنگ نظام)، آویخته. (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری). معلق.
- پلک زبرین، پوست بالای چشم و آن حرکت میکند. لحج. (منتهی الارب).
- پلک زیرین، پوست پائین چشم و آن حرکت ندارد.
- پلک گردیده، اشتر
لغت نامه دهخدا
پلک
(پُ)
نام چند ناحیه در کشورهای متحد امریکا که به اسم پلک رئیس جمهور آن دولت خوانده شده است. (قاموس الاعلام ترکی در کلمه پولک)
نام قریه ای است از توابع بیضاء (فارس) دو فرسنگ بیشتر شمالی تل بیضاء. (از فارس نامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
پلک
(پُ)
جیمس نکس. یکی از رجال سیاسی کشورهای متحدامریکا. وی از سال 1845 تا 1848م. رئیس جمهور بود ودر جنگ با مکزیک غالب شد و مکزیک جدید و کالیفرنیا را تسخیر کرد. مولد وی بسال 1795 و وفات در 1849م
لغت نامه دهخدا
پلک
(پُ)
گرده. کلیه. وک
لغت نامه دهخدا
پلک
(پَ)
در ’نور’ پاپیتال را نامند
لغت نامه دهخدا
پلک
پوست گرداگرد چشم دو پرده متحرک که چشم را می پوشانند و مژگان از لب آنها روییده است پلکه بام چشم نیام چشم جفن، مژگان چشم موی مژه، پرده بینی پره بینی، آویخته معلق. یا پلک زبرین. پوست بالای چشم که حرکت میکند لحج. یا پلک زیرین. پوست پایین چشم که حرکت ندارد. گرده کلیه
فرهنگ لغت هوشیار
پلک
((پِ لْ یا پَ لَ))
پوست گرداگرد چشم که چشم را می پوشاند
تصویری از پلک
تصویر پلک
فرهنگ فارسی معین
پلک
پل کوچک که با سنگ یک پارچه یا چوب ساخته شود
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پلکان
تصویر پلکان
راهرو پله پله میان طبقات بالا و پایین عمارت، رازینه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پلکیدن
تصویر پلکیدن
به آهستگی و کندی راه رفتن یا کار کردن و خود را سرگرم ساختن، زندگی کردن و وقت گذراندن نه چنان که مطلوب است
فرهنگ فارسی عمید
(دُ لَ)
طبلک. کوبه. طبل خرد. (زمخشری)
لغت نامه دهخدا
(شِ لَ)
مصغرشپل. (فرهنگ نظام) (انجمن آرا). رجوع به شپل شود
لغت نامه دهخدا
(پُ لُ کَ)
در لغت نامۀ اسدی چ طهران در کلمه بلکن با باء موحدۀ عربی آمده است: بلکن منجنیق باشد یعنی پیلوارافکن. و بیت ذیل را از ابوالمثل بخاری شاهد آورده است:
سرو است و کوه سیمین جز یک میانش سوزن
خسته است جان عاشق وز غمزگانش بلکن.
واز اینکه اسدی آن را مخفف پیلوارافکن میگوید پس بلکن با پی مثلثه است نه باء موحده. رجوع به بلکن و پلکه شود
لغت نامه دهخدا
(پُ)
رقص بهمی ̍
لغت نامه دهخدا
تصویری از پلکو کردن
تصویر پلکو کردن
خرد کردن بدانه های درشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلکنده
تصویر پلکنده
آنکه پلکد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلکو
تصویر پلکو
بلغور و نیم کوفته گندم و جو و هر چیز دیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلکی فروش
تصویر پلکی فروش
خر مهره فروش مهره فروش خراز خرزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلکندگی
تصویر پلکندگی
حالت و چگونگی پلکنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلکی
تصویر پلکی
قسمی نان قندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلکیدگی
تصویر پلکیدگی
حالت و چگونگی پلکیده
فرهنگ لغت هوشیار
افتان و خیزان یا با ضعف و سستی رفتن چنانکه بیمار یا کودکی آهسته و آرام رفتن، رفت و آمد کردن، زندگی کردن نه بدانسان که باید زیستن نه چنانکه مطلوب است زندگی بی مقصود کردن ول گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلکا
تصویر پلکا
رقص بوهمی معمول در فرانسه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلکان
تصویر پلکان
جمع پله، راهروپله پله میان طبقات بالا وپائین عمارت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلکیدن
تصویر پلکیدن
((پِ لِ دَ))
به آهستگی راه رفتن، رفت و آمد کردن، ول گشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پلکن
تصویر پلکن
((پُ لُ کَ))
پلکه، طعنه، سرزنش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پلکان
تصویر پلکان
((پِ لِّ))
جمع پله، ساختاری به شکل ردیف یا مجموعه ای از پله های پشت سر هم میان دو یا چند سطح برای امکان رفت و آمد از یکی به دیگری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پلکان
تصویر پلکان
مقطع
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پلک زدن
تصویر پلک زدن
Blink
دیکشنری فارسی به انگلیسی
سوت با دهان، صفیره
فرهنگ گویش مازندرانی
جعبه یا صندوقی که در آن چای یا میوه ریزند، کم و اندک، اداو اطوار، کم و اندک
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از پلک زدن
تصویر پلک زدن
мигать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از پلک زدن
تصویر پلک زدن
blinzeln
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از پلک زدن
تصویر پلک زدن
мигати
دیکشنری فارسی به اوکراینی