جدول جو
جدول جو

معنی پلکیدن

پلکیدن((پِ لِ دَ))
به آهستگی راه رفتن، رفت و آمد کردن، ول گشتن
تصویری از پلکیدن
تصویر پلکیدن
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با پلکیدن

پلکیدن

پلکیدن
افتان و خیزان یا با ضعف و سستی رفتن چنانکه بیمار یا کودکی آهسته و آرام رفتن، رفت و آمد کردن، زندگی کردن نه بدانسان که باید زیستن نه چنانکه مطلوب است زندگی بی مقصود کردن ول گشتن
فرهنگ لغت هوشیار

پلکیدن

پلکیدن
به آهستگی و کندی راه رفتن یا کار کردن و خود را سرگرم ساختن، زندگی کردن و وقت گذراندن نه چنان که مطلوب است
پلکیدن
فرهنگ فارسی عمید

پلکیدن

پلکیدن
افتان و خیزان یا با ضعف و سستی رفتن. چنانکه بیمار یا کودکی. آهسته و آرام رفتن (در تداول عوام) ، چون بچۀ نوراه که رفتن نداند حرکت کردن: میان خاک و خلها پلکیدن، زندگی کردن نه بدانسان که باید و نه چنانکه مطلوب است. (این فعل یک مصدر بیش ندارد)
لغت نامه دهخدا

پلقیدن

پلقیدن
بیرون زدن چیزی از جای خود چون چشم در بعضی بیماریها بیرون جستن بر آمدن بر جستن بیرون خزیدن جحظ
فرهنگ لغت هوشیار

پلغیدن

پلغیدن
بیرون زدن چیزی از جای خود چون چشم در بعضی بیماریها بیرون جستن بر آمدن بر جستن بیرون خزیدن جحظ
فرهنگ لغت هوشیار

پلغیدن

پلغیدن
پلغ پلغ زدن مایعی غلیظ در حال جوشیدن میان دیگ، بیرون جستن یا بیرون آمدن چیزی از جای خود یا از حد طبیعی خود مانند برآمدگی و برجستگی چشم
پلغیدن
فرهنگ فارسی عمید

پاکیدن

پاکیدن
پاک کردن، پاکیزه ساختن از آلودگی و پلیدی، پاکیزه کردن، شستن چیزی و چرک آن را گرفتن، صاف کردن، خالص کردن، آشغال و نخالۀ چیزی از قبیل گندم یا جو و امثال آن ها را جدا کردن، ستردن، زدودن، محو کردن چیزی از روی چیزی دیگر، پاکیدن
پاکیدن
فرهنگ فارسی عمید