جدول جو
جدول جو

معنی پفورتن - جستجوی لغت در جدول جو

پفورتن(فُ تِ)
لوئی شارل هانری دو. مرد سیاسی اهل باوار متولد در رید. وی حریف بیسمارک بود و در مبارزه با اومغلوب گردید. و مولد او 1811 و وفات 1880 میلادی است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پروردن
تصویر پروردن
پروراندن، پرورش دادن، برای مثال مار را هر چند بهتر پروری / چون یکی خشم آورد کیفر بری (رودکی - ۵۱۱)، یکی بچۀ گرگ می پرورید / چو پرورده شد خواجه بر هم درید (سعدی۱ - ۱۸۹)تربیت کردن، فربه ساختن، کنایه از آماده کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیوستن
تصویر پیوستن
پیوند کردن، متصل کردن، به هم رسیدن، برای مثال دو دوست قدر شناسند عهد صحبت را / که مدتی ببریدند و باز پیوستند (سعدی۲ - ۴۱۹)، به هم بسته شدن، متصل شدن
فرهنگ فارسی عمید
(پَرْ وَ)
صفت فاعلی بیان حالت. در حال پروریدن
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ گَ لَ / لِ اَ کَ دَ)
پروراندن. پروریدن. پرورانیدن. پرورش کردن. پرورش دادن.تنبیت. تربیت کردن. رب ّ. تربیت. (تاج المصادر بیهقی). ترشیح. (تاج المصادر). تأدیب. تعلیم کردن. آموختن. فرهنجیدن. بزرگ کردن. بار آوردن (چنانکه طفلی را) :
دریغ فر جوانی و عز اوی دریغ
عزیز بود از این پیش همچنان سپریغ
بناز باز همی پرورد ورا دهقان
چو شد رسیده نیابد ز تیغ تیز گریغ.
شهید بلخی.
یوز را هرچند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری.
رودکی.
مار را هر چند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری.
ابوشکور.
بر آن پرورد کش همی پروری
بیاید بهر راه کش آوری.
ابوشکور.
نورد بودم تا ورد من مورّد بود
به روی ورد مرا ترک من همی پرورد.
کسائی.
بداد و بدانش بدین وخرد
ورا پاک یزدان همی پرورد.
فردوسی.
جهانا ندانم چرا پروری
چو پروردۀ خویش را بشکری.
فردوسی.
جهانا مپرور چو خواهی درود
چو می بدروی پروریدن چه سود.
فردوسی.
چنین است کردار این گوژپشت
بپرورد وپروردۀ خویش کشت.
فردوسی.
همان را که پرورد در بر بناز
درافکند خیره بچاه نیاز.
فردوسی.
مرا کاش هرگز نپروردیم
چو پرورده بودی نیازردیم.
فردوسی.
کسی دشمن خویشتن پرورد
بگیتی درون نام بد گسترد.
فردوسی.
بپرورده بودم تنت را بناز
برخشنده روز و شبان دراز.
فردوسی.
بپرورد تا بر تنش بد رسید
وز آن بهر ماهوی نفرین سزید.
فردوسی.
گذشته سخن یاد دارد خرد
بدانش روان را همی پرورد.
فردوسی.
تو مر بیژن خرد را درکنار
بپرور نگهدارش از روزگار.
فردوسی.
بفرهنگ یازد کسی کش خرد
بود در سر و مردمی پرورد.
فردوسی.
بپروردشان از ره بدخوئی
بیاموختشان کژی و جادوئی.
فردوسی.
که با شاه نوشین بسر برده ام
ترانیز دربر بپرورده ام.
فردوسی.
ترا از دو گیتی برآورده اند
بچندین میانجی بپرورده اند.
فردوسی.
پدر شاه و رستمش پرورده است
به نیکی مر او را برآورده است.
فردوسی.
چه گوئید گفتا که آزاده ای
بسختی همی پرورد زاده ای.
فردوسی.
بداند که چندان نداری خرد
که مغزت بدانش سخن پرورد.
فردوسی.
نگهدار تن باش و آن خرد
که جان رابدانش خرد پرورد.
فردوسی.
بپروردیم چون پدر در کنار
همی شادی آورد بختم ببار.
فردوسی.
کز آن گنج دیگر کسی برخورد
جهاندار دشمن چرا پرورد.
فردوسی.
خداوند هوش و روان و خرد
خردمند را داد او پرورد.
فردوسی.
به رنج و به سختی بپروردیم
بگفتار هرگز نیازردیم.
فردوسی.
و منجمان آنرا سالهاء تربیت نام کنند ای پروردن. (التفهیم).
رز مسکین بمهر چندین گاه
بچه پرورد در بر و پستان.
فرخی.
مادر این بچگکان را ندهد شیر همی
نه بپروردنشان باشد باژیر همی.
منوچهری.
و این بوالقاسم کنیزک پروردی و نزدیک امیر نصر آوردی و با صله بازگشتی. (تاریخ بیهقی).
ویران شده دلها به می آبادان گردد
آباد بر آن دست که پروردش آباد.
ابوالمظفر جخج یا جمح (از فرهنگ اسدی).
چنان است پروردن از ناز تن
که دیوار زندان قوی داشتن.
اسدی.
همه درد تن در فزون خوردن است
درستیش به اندازه پروردن است.
اسدی.
جانت را با تن بپروردن قرین و راست دار
نیست عادل هر که رغبت زی تن تنها کند.
ناصرخسرو.
جان را بنکو سخن بپرور
زین بیش مگرد گرد دیوان.
ناصرخسرو.
و هرچه مؤمن بودندی جان پروردندی. (قصص الانبیاء ص 150). (سلطان محمود زن را) گفت پسر تو را قبول کردم من او را بپرورم تو دل از کار او فارغ دار. (نوروزنامه). دانه مادام که در پردۀ خاک نهان است هیچکس در پروردن وی سعی ننماید. (کلیله و دمنه).
جز خط آن سیمین بدن کافزوده حسنش را ثمن
هرگز شنیدی کاهرمن مهر سلیمان پرورد.
خاقانی.
من آنم که اسبان شه پرورم
بخدمت در این مرغزار اندرم.
سعدی (بوستان).
بنعمت نبایست پروردنش
چو خواهی به بیداد خون خوردنش.
سعدی (بوستان).
نفس پروردن خلاف رای هر عاقل بود
طفل خرما دوست دارد صبر فرماید حکیم.
سعدی.
فرزند بنده ایست خدا را غمش مخور
تو کیستی که به ز خدا بنده پروری.
سعدی.
درختی که پروردی آمد ببار
هم اکنون بدیدی برش در کنار.
(از تاریخ گیلان مرعشی).
، تغذیه کردن. غذا دادن. غذو. اغذاء. اطعام. خورانیدن:
بهر خاشه ای خویشتن پرورد
بجز خاشه او را چه اندر خورد.
فردوسی.
نه گویا زبان و نه جویا خرد
ز هر خاشه ای خویشتن پرورد.
فردوسی.
بخونش بپرورد بر سان شیر
بدان تا کند پادشا را دلیر.
فردوسی.
می آن مایه باید که جان پرورد
نه چندان که یابد نکوهش خرد.
فردوسی.
نه گویا زبان ونه جویا خرد
ز خار و ز خاشاک تن پرورد.
فردوسی.
، حمایت کردن:
چنین پادشاهان که دین پرورند
ببازوی دین گوی دولت برند.
سعدی (بوستان).
علم از بهر دین پروردن است نه از بهر دنیا خوردن. (گلستان)، پرستش. پرستیدن.پرستش کردن:
بداداریت پروردن نیایدفهم یونانی.
سنائی (از جهانگیری).
، درعسل یا شکر و جز آن حفظ کردن و بعمل آوردن داروئی یا میوه ای. اطراء. تطریه: آملۀ پرورده. هلیلۀ پرورده. زنجبیل پرورده: همه را کوفته و بیخته به آب غوره بپرورند چند بار به آب غوره تازه می کنند وباز خشک میکنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و آب پرورده با او یعنی (با برف) بهتر است. (تحفۀ حکیم مؤمن)، نهادن. قرار دادن. مواضعه کردن: امیر حاجب جمال الدین... بخواندن او رفت بخوزستان باجازت اتابک خاصبک و با سلطان بپرورد که اول روزکه به همدان رسد خاصبک را بگیرد. (راحهالصدور).
- خرد پروردن، بکار بردن عقل و درایت.
، انشاء، تنشئه، انشاء، پروردن. (صراح اللغه). ابو، اباوه، پروردن. (تاج المصادر بیهقی) :
چنان کرد یزدان تن آدمی
که بردارد او سختی و خرمی
بر آن پرورد کش همی پروری
بیاید بهر راه کش آوری.
ابوشکور بلخی.
بدو گفت کای مرد روشن خرد
نبرده کسی کو خرد پرورد.
فردوسی.
که با فر و برزست و بخش و خرد
همی راستی را خرد پرورد.
فردوسی.
جز آنی که بر تو گمانی برد
جهاندیده ای کو خرد پرورد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تَ)
قومی از مسیحیان که بظاهر انجیل عمل کنند و متعصب و متعبد باشند و آنگاه که خاندان استوارت بتعذیب و شکنجۀ آنان پرداختند بسیاری از ایشان به آمریکا مهاجرت کردند
لغت نامه دهخدا
تصویری از پیوستن
تصویر پیوستن
اتصال دادن، متصل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
در عسل یا شکر و جز آن حفظ کردن و بعمل آوردن دارویی یا میوه ای آماده کردن اطراء تطریه: (همه را کوفته و بیخته باب غوره بپرورند) (ذخیره خوارزمشاهی)، پرورده شدن تربیت یافتن، حمایت کردن، پرستش کردن پرستیدن، نهادن قرار دادن مواضعه کردن، آموختن تع
فرهنگ لغت هوشیار
ماده ایست سرخ رنگ مایل بسیاهی که از جوشانیدن آب کشک حاصل کنند و آن بغایت ترش است کشک سیاه قره قوروت ترف سرخ لیولنگ
فرهنگ لغت هوشیار
((~. تَ))
ماده ای است سرخ رنگ مایل به سیاهی که از جوشانیدن آب کشک حاصل کنند و آن به غایت ترش است، کشک سیاه، قره قورت، ترف سرخ، لیولنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیوستن
تصویر پیوستن
((پِ وَ تَ))
وصل کردن، اتصال دادن، افزودن، ملحق کردن، وصلت کردن، ازدواج کردن، سرودن، به نظم درآوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پروردن
تصویر پروردن
((پَ وَ دَ))
پروراندن، در عسل یا شکر و مانند آن پختن، آموختن، تعلیم دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیوستن
تصویر پیوستن
ملحق شدن، اتصال
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پیوستن
تصویر پیوستن
الانضمام
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از پیوستن
تصویر پیوستن
Join
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از پیوستن
تصویر پیوستن
rejoindre
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از پیوستن
تصویر پیوستن
참여하다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از پیوستن
تصویر پیوستن
شامل ہونا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از پیوستن
تصویر پیوستن
katılmak
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از پیوستن
تصویر پیوستن
kujiunga
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از پیوستن
تصویر پیوستن
যোগদান করা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از پیوستن
تصویر پیوستن
להצטרף
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از پیوستن
تصویر پیوستن
加入する
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از پیوستن
تصویر پیوستن
zich aansluiten
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از پیوستن
تصویر پیوستن
जुड़ना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از پیوستن
تصویر پیوستن
bergabung
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از پیوستن
تصویر پیوستن
เข้าร่วม
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از پیوستن
تصویر پیوستن
unirse
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از پیوستن
تصویر پیوستن
juntar-se
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از پیوستن
تصویر پیوستن
加入
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از پیوستن
تصویر پیوستن
dołączyć
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از پیوستن
تصویر پیوستن
приєднуватися
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از پیوستن
تصویر پیوستن
sich anschließen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از پیوستن
تصویر پیوستن
присоединяться
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از پیوستن
تصویر پیوستن
unirsi
دیکشنری فارسی به ایتالیایی