ناحیتی است بفارس: مرغزار بید و مشکان ناحیت بسیراست و سردسیر است. طولش هفت فرسنگ در عرض سه فرسنگ و علفزار عظیم دارد. (نزهه القلوب چ 1331 هجری قمری لیدن ص 135). مرغزار بید و مشکان، مرغزار نیکو است و ناحیتی است آنجا بسیرا گویند سردسیر است. طول آن هفت فرسنگ در عرض سه فرسنگ. (فارسنامۀ ابن البلخی چ 1339 هجری قمری کمبریج ص 155). کمه و فاروق و بسیرا شهرکی است و دیههاء بزرگ و نواحی و هوای آن سرد است معتدل و آبهای روان خوش دارد و میوه ها باشد از هر نوعی و نخجیرگاه است و همه آبادانست و ب حومه آن جامع و منبر است. (فارسنامۀ ابن البلخی چ 1339 هجری قمری کمبریج ص 125)
ناحیتی است بفارس: مرغزار بید و مشکان ناحیت بسیراست و سردسیر است. طولش هفت فرسنگ در عرض سه فرسنگ و علفزار عظیم دارد. (نزهه القلوب چ 1331 هجری قمری لیدن ص 135). مرغزار بید و مشکان، مرغزار نیکو است و ناحیتی است آنجا بسیرا گویند سردسیر است. طول آن هفت فرسنگ در عرض سه فرسنگ. (فارسنامۀ ابن البلخی چ 1339 هجری قمری کمبریج ص 155). کمه و فاروق و بسیرا شهرکی است و دیههاء بزرگ و نواحی و هوای آن سرد است معتدل و آبهای روان خوش دارد و میوه ها باشد از هر نوعی و نخجیرگاه است و همه آبادانست و ب حومه آن جامع و منبر است. (فارسنامۀ ابن البلخی چ 1339 هجری قمری کمبریج ص 125)
صفت فاعلی دائمی از پیراستن، مخفف پیراینده، پیراینده، که پیراید، یعنی کم کننده از چیزی برای زینت، (غیاث)، صاحب آنندراج گوید: بمعنی پیراینده و آن کسی است که چیزی را کم کند بواسطۀ خوش آیندگی همچون دلاک و سرتراش که موی زیادتی را بسترد و باغبان که شاخهای زیادتی را ببرد، برخلاف مشاط که چیزی بیفزاید و آن را آراستن گویند چنانکه شبی ایاز در حالت مستی به امر سلطان محمود زلف خود ببریدعلی الصباح سلطان بخود آمد و بس دلتنگ شد حکیم عنصری به این رباعی سلطان را بر سر عیش آورد: کی عیب سر زلف بت از کاستن است چه جای بغم نشستن و خاستن است روز طرب و نشاط و می خواستن است کاراستن سرو ز پیراستن است، و این دو را پیرایه و آرایش نیز گویند و هر دو بمعنی امر نیز آید یعنی بپیرا یا بیارای، (آنندراج) : برده رضوان بهشت از پی پیوندگری از تو آن فضله که انداخته بستان پیرا، انوری، که تا روشنک را چو روشن چراغ بیارند با باغ پیرای باغ، نظامی، منم سرو پیرای باغ سخن بخدمت کمر بسته چون سرو بن، نظامی، این کلمه را ترکیباتی است چون: آذرپیرا، بستان پیرا، پوست پیرا، پوستین پیرا، چمن پیرا، سروپیرا، کارپیرا ناخن پیرا: آتش بسته گشاید همه کار کارپیرای تو زر بایستی، خاقانی (دیوان ص 879)، ، برنده، (شرفنامۀ منیری)، امر از پیراستن، (برهان)، بپیرای، (آنندراج)، ساخته و پرداخته، (آنندراج)، ساختن و پرداختن و منقح کردن و چیزی را از عیب خالی نمودن، (برهان)
صفت فاعلی دائمی از پیراستن، مخفف پیراینده، پیراینده، که پیراید، یعنی کم کننده از چیزی برای زینت، (غیاث)، صاحب آنندراج گوید: بمعنی پیراینده و آن کسی است که چیزی را کم کند بواسطۀ خوش آیندگی همچون دلاک و سرتراش که موی زیادتی را بسترد و باغبان که شاخهای زیادتی را ببرد، برخلاف مشاط که چیزی بیفزاید و آن را آراستن گویند چنانکه شبی ایاز در حالت مستی به امر سلطان محمود زلف خود ببریدعلی الصباح سلطان بخود آمد و بس دلتنگ شد حکیم عنصری به این رباعی سلطان را بر سر عیش آورد: کی عیب سر زلف بت از کاستن است چه جای بغم نشستن و خاستن است روز طرب و نشاط و می خواستن است کاراستن سرو ز پیراستن است، و این دو را پیرایه و آرایش نیز گویند و هر دو بمعنی امر نیز آید یعنی بپیرا یا بیارای، (آنندراج) : برده رضوان بهشت از پی پیوندگری از تو آن فضله که انداخته بستان پیرا، انوری، که تا روشنک را چو روشن چراغ بیارند با باغ پیرای باغ، نظامی، منم سرو پیرای باغ سخن بخدمت کمر بسته چون سرو بن، نظامی، این کلمه را ترکیباتی است چون: آذرپیرا، بستان پیرا، پوست پیرا، پوستین پیرا، چمن پیرا، سروپیرا، کارپیرا ناخن پیرا: آتش بسته گشاید همه کار کارپیرای تو زر بایستی، خاقانی (دیوان ص 879)، ، برنده، (شرفنامۀ منیری)، امر از پیراستن، (برهان)، بپیرای، (آنندراج)، ساخته و پرداخته، (آنندراج)، ساختن و پرداختن و منقح کردن و چیزی را از عیب خالی نمودن، (برهان)
صفت دائمی از پذیرفتن. قابل. قبول کننده. پذیرنده: شه نامور نام او فیلفوس پذیرای فرمان او روم و روس. فردوسی. آن گوهر زنده ست و پذیرای علوم است زو زنده و گوینده شده ست این تن مردار. ناصرخسرو. عقل جز وی عقل استخراج نیست جز پذیرای فن و محتاج نیست. مولوی. ، محل ّ. (دانشنامۀ علائی). مقابل پذیرفته، روان شونده، پیش رونده، سخن شنونده، فرمانبردار، هیولی که در برابر صورت است، مقبول. قبول کرده شده، پیشواز. استقبال. (برهان)
صفت دائمی از پذیرفتن. قابل. قبول کننده. پذیرنده: شه نامور نام او فیلفوس پذیرای فرمان او روم و روس. فردوسی. آن گوهر زنده ست و پذیرای علوم است زو زنده و گوینده شده ست این تن مردار. ناصرخسرو. عقل جز وی عقل استخراج نیست جز پذیرای فن و محتاج نیست. مولوی. ، محل ّ. (دانشنامۀ علائی). مقابل پذیرفته، روان شونده، پیش رونده، سخن شنونده، فرمانبردار، هیولی که در برابر صورت است، مقبول. قبول کرده شده، پیشواز. استقبال. (برهان)