مولانا سودائی در اول خاوری تخلص میکرده و در آخرمجذوب گشته و سر و پا برهنه در کوه و دشت میگشته و از مجذوبی باز چون عاقل گشته و سودائی تخلص میکرده، زیرا که طفلان محله او را سودائی میگفته اند و قصاید خوب او مدح بایسنقر است و این مطلع یک قصیدۀ اوست: عنبرت خال و رخت ورد و خطت ریحانست دهنت غنچه و دندان در و لب مرجانست. و مولانا هشتاد سال زیسته. (از مجالس النفائس ص 192)
مولانا سودائی در اول خاوری تخلص میکرده و در آخرمجذوب گشته و سر و پا برهنه در کوه و دشت میگشته و از مجذوبی باز چون عاقل گشته و سودائی تخلص میکرده، زیرا که طفلان محله او را سودائی میگفته اند و قصاید خوب او مدح بایسنقر است و این مطلع یک قصیدۀ اوست: عنبرت خال و رخت ورد و خطت ریحانست دهنت غنچه و دندان دُر و لب مرجانست. و مولانا هشتاد سال زیسته. (از مجالس النفائس ص 192)
سوداگر. (غیاث) (آنندراج). تاجر. (آنندراج) : ای عاشق جان بر میان با دوست نه جان در میان نقش زر سودائیان با عشق خوبان تازه کن. خاقانی. سودائیان عالم پندار را بگو سرمایه کم کنید که سود و زیان یکی است. حافظ. ، دیوانه. مجنون. (آنندراج). صفراوی مزاج. عصبانی. تندخو: دل سودائی خاقانی را هم بسودای تو زر بایستی. خاقانی. ز دوری گشته سودائی به یکبار شده دور از شکیبایی به یکبار. نظامی. که با این مرد سودائی چه سازیم بدین مهره چگونه حقه بازیم. نظامی. من چو با سودائیانش مجرمم روز و شب اندر قفس در می تنم. مولوی. وقتی دل سودائی میرفت به بستانها بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحانها. سعدی. لاابالی چه کند دفتر دانائی را طاقت وعظ نباشد سر سودائی را. سعدی. دیشب گلۀ زلفش با باد همی کردم گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودائی. حافظ. ، عاشق: ای در دل سودائیان از غمزه غوغا داشته من کشتۀ غوغائیان دل مست سودا داشته. خاقانی. ای با دل سودائیان عشق ترا کار آمده ترکان غمزه ت را بجان دلها خریدارآمده. خاقانی
سوداگر. (غیاث) (آنندراج). تاجر. (آنندراج) : ای عاشق جان بر میان با دوست نه جان در میان نقش زر سودائیان با عشق خوبان تازه کن. خاقانی. سودائیان عالم پندار را بگو سرمایه کم کنید که سود و زیان یکی است. حافظ. ، دیوانه. مجنون. (آنندراج). صفراوی مزاج. عصبانی. تندخو: دل سودائی خاقانی را هم بسودای تو زر بایستی. خاقانی. ز دوری گشته سودائی به یکبار شده دور از شکیبایی به یکبار. نظامی. که با این مرد سودائی چه سازیم بدین مهره چگونه حقه بازیم. نظامی. من چو با سودائیانش مجرمم روز و شب اندر قفس در می تنم. مولوی. وقتی دل سودائی میرفت به بستانها بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحانها. سعدی. لاابالی چه کند دفتر دانائی را طاقت وعظ نباشد سر سودائی را. سعدی. دیشب گلۀ زلفش با باد همی کردم گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودائی. حافظ. ، عاشق: ای در دل سودائیان از غمزه غوغا داشته من کشتۀ غوغائیان دل مست سودا داشته. خاقانی. ای با دل سودائیان عشق ترا کار آمده ترکان غمزه ت را بجان دلها خریدارآمده. خاقانی
دهی از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز. دارای 250 تن سکنه است. آب آن از چاه. محصول آن لبنیات، غلات است. ساکنین از طایفۀ حمید هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز. دارای 250 تن سکنه است. آب آن از چاه. محصول آن لبنیات، غلات است. ساکنین از طایفۀ حمید هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
جماع و مباشرت، فاحشه که به تشخیص وجه برای یک جماع آرند. (آنندراج) ، بیمار سرپائی، بیماری که با مراجعه به بیمارستان دارو میگیرد و نیازی به خوابیدن ندارد. مقابل بیماربستری، خادمۀ غیر آشپز. خادمه ای که اطاقدار و آشپز و صندوقدار و انباردار نیست و فقط هر کار که پیش آید کند. مقابل آشپز. (یادداشت مؤلف)
جماع و مباشرت، فاحشه که به تشخیص وجه برای یک جماع آرند. (آنندراج) ، بیمار سرپائی، بیماری که با مراجعه به بیمارستان دارو میگیرد و نیازی به خوابیدن ندارد. مقابل بیماربستری، خادمۀ غیر آشپز. خادمه ای که اطاقدار و آشپز و صندوقدار و انباردار نیست و فقط هر کار که پیش آید کند. مقابل آشپز. (یادداشت مؤلف)
حالت و چگونگی پیدا. ظهور. مقابل نهان. وضوح. روشنی. استبانت. ابانت. آشکاری. ذیوع. شهود. هویدائی. مقابل پنهانی: زش ازو پاسخ دهم اندر نهان زش به پیدائی میان مردمان. رودکی. بوقتی کز شرف گویند با خورشید همتائی دل سلطان نگهداری بپنهانی و پیدائی. فرخی. چون بند کرد در تن پیدائی این جان کارجوی نه پیدا را. ناصرخسرو. جان ز پیدائی و نزدیکیست گم چون شکم پرآب و لب خشکی چو خم. مولوی. شرع، پیدائی و راه دین، بداهت
حالت و چگونگی پیدا. ظهور. مقابل نهان. وضوح. روشنی. استبانت. ابانت. آشکاری. ذیوع. شهود. هویدائی. مقابل پنهانی: زش ازو پاسخ دهم اندر نهان زش به پیدائی میان مردمان. رودکی. بوقتی کز شرف گویند با خورشید همتائی دل سلطان نگهداری بپنهانی و پیدائی. فرخی. چون بند کرد در تن پیدائی این جان کارجوی نه پیدا را. ناصرخسرو. جان ز پیدائی و نزدیکیست گم چون شکم پرآب و لب خشکی چو خم. مولوی. شرع، پیدائی و راه دین، بداهت
ده کوچکی است از دهستان هیدوج بخش سوران شهرستان سراوان واقع در 25 هزارگزی جنوب خاوری سوران و 20 هزارگزی خاوری راه مالرو ایرافشان به سوران، دارای 25 تن سکنه، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ده کوچکی است از دهستان هیدوج بخش سوران شهرستان سراوان واقع در 25 هزارگزی جنوب خاوری سوران و 20 هزارگزی خاوری راه مالرو ایرافشان به سوران، دارای 25 تن سکنه، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
منسوب به سراء. غلام مخصوص خدمت سرا: همی تا بود در سرای بزرگان چو سیمین بتان لعبتان سرائی. فرخی. هرگز بکجا روی نهاد این شه عالم با حاشیۀ خویش وغلامان سرائی. منوچهری. پیغامها دادی سلطان او را بسرائیان در هر بابی. (تاریخ بیهقی). خرامان همه بر یمین و یسار سرائی پس و پشت وی ده هزار. شمسی (یوسف و زلیخا). نه دیر دیدند اورا سرائیان ملک به پالهنگ کشان پیش خسرو ایران. مسعودسعد. جنیبت کش وشاقان سرائی روانه صدصد از هر سو جدائی. نظامی. دورویه گرد تخت پادشائیش کشیده صف غلامان سرائیش. نظامی. کعبه چه کنی با حجرالاسود و زمزم ها عارض و زلف ولب ترکان سرائی. خاقانی. رجوع به غلام و غلام سرا شود
منسوب به سراء. غلام مخصوص خدمت سرا: همی تا بود در سرای بزرگان چو سیمین بتان لعبتان سرائی. فرخی. هرگز بکجا روی نهاد این شه عالم با حاشیۀ خویش وغلامان سرائی. منوچهری. پیغامها دادی سلطان او را بسرائیان در هر بابی. (تاریخ بیهقی). خرامان همه بر یمین و یسار سرائی پس و پشت وی ده هزار. شمسی (یوسف و زلیخا). نه دیر دیدند اورا سرائیان ملک به پالهنگ کشان پیش خسرو ایران. مسعودسعد. جنیبت کش وشاقان سرائی روانه صدصد از هر سو جدائی. نظامی. دورویه گرد تخت پادشائیش کشیده صف غلامان سرائیش. نظامی. کعبه چه کنی با حجرالاسود و زمزم ها عارض و زلف ولب ترکان سرائی. خاقانی. رجوع به غلام و غلام سرا شود
پرهیز از گناه با طاعت با عبادت با قناعت، ورع، حصانت، حصن، (دهار)، پرهیزکاری، پاکدامنی، زهد، زهادت، دیانت، (دهار)، پاکی، عفت، عفاف، تعفّف، مقابل ناپارسائی: نباید که باشی فراوان سخن بروی کسان پارسائی مکن، فردوسی، شگفت است با قادری پارسائی، فرخی، خردورزی و خرسندی نمائی که خرسندیست مهر پارسائی، فخرالدین اسعد (ویس و رامین)، زنان را ز هر خوبئی دسترس فزونتر همان پارسائیست بس، اسدی، پارسائی را کم آزاریست جفت شخص دین را آن شمال است این یمین، ناصرخسرو، گر سوی تو پارسائیست این واﷲ که تو دیو بر خطائی، ناصرخسرو، همه پارسائی نه روزه است و زهد نه اندر فزونی نماز و دعاست، ناصرخسرو، ای خواجه ریا ضد پارسائیست آنرا که ریا هست پارسا نیست، ناصرخسرو، درین شهر مردی مبارک دم است که در پارسائی چنوئی کم است، سعدی، ترک دنیا و شهوت است و هوس پارسائی، نه ترک جامه و بس، سعدی، - پارسائی کردن، تزهﱡد، (دهار)، - پارسائی نمودن، تعفﱡف، (دهار)، - پارسائی ورزیدن، عفاف، تعفﱡف، و برای ناپارسائی به ردیف آن رجوع شود
پرهیز از گناه با طاعت با عبادت با قناعت، وَرَع، حصانت، حصن، (دهار)، پرهیزکاری، پاکدامنی، زُهد، زَهادت، دیانت، (دهار)، پاکی، عفت، عفاف، تعفّف، مقابل ناپارسائی: نباید که باشی فراوان سخن بروی کسان پارسائی مکن، فردوسی، شگفت است با قادری پارسائی، فرخی، خردورزی و خرسندی نمائی که خرسندیست مهر پارسائی، فخرالدین اسعد (ویس و رامین)، زنان را ز هر خوبئی دسترس فزونتر همان پارسائیست بس، اسدی، پارسائی را کم آزاریست جفت شخص دین را آن شمال است این یمین، ناصرخسرو، گر سوی تو پارسائیست این واﷲ که تو دیو بر خطائی، ناصرخسرو، همه پارسائی نه روزه است و زُهد نه اندر فزونی نماز و دعاست، ناصرخسرو، ای خواجه ریا ضد پارسائیست آنرا که ریا هست پارسا نیست، ناصرخسرو، درین شهر مردی مبارک دم است که در پارسائی چنوئی کم است، سعدی، ترک دنیا و شهوت است و هوس پارسائی، نه ترک جامه و بس، سعدی، - پارسائی کردن، تَزَهﱡد، (دهار)، - پارسائی نمودن، تعفﱡف، (دهار)، - پارسائی ورزیدن، عفاف، تعفﱡف، و برای ناپارسائی به ردیف آن رجوع شود