جدول جو
جدول جو

معنی پرپند - جستجوی لغت در جدول جو

پرپند(پُ پَ)
پر از نصیحت و اندرز:
یکی نامه فرمود پرپند و رای
پر از خوبی و آفرین خدای.
فردوسی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پرند
تصویر پرند
(دخترانه)
ابریشم، پرن، پارچه ابریشمی بدون نقش ونگار، حریر ساده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پرفند
تصویر پرفند
پرمکر، مکار، حیله گر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پروند
تصویر پروند
حصار، فروند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرگند
تصویر پرگند
بسیار بدبو، گندیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرند
تصویر پرند
پریشب، شب پیش از دیشب، دو شب پیش، شب گذشته، پرندوش، پریدوش، پردوش، پرندوار
درختچه ای کوچک از تیرۀ ریواس، با بوتۀ پرشاخ، ساقۀ خاکستری، برگ های باریک و نوک تیز و میوۀ بال دار،
نوعی پارچۀ ابریشمی ساده و بی نقش، حریر، برای مثال سه نگردد بریشم ار او را / پرنیان خوانی و حریر و پرند (هاتف - ۴۹) تیغ و شمشیر برّان و جوهردار، برای مثال به زرین و سیمین دو صد تیغ هند / چه زو سی به زهرآب داده پرند (فردوسی - ۱/۲۳۸)، ز یاقوت و الماس و از تیغ هند / همه تیغ هندی سراسر پرند (فردوسی - ۷/۳۰۵)
فرهنگ فارسی عمید
(پِ پِ)
وانت. سردار رومی از جانبداران ماریوس. وفات در 74 پیش ازمیلاد. وی مابقی سربازان شکست یافتۀ امیلیوس لپیدوس را بسال 79 پیش از میلاد در اسپانیا راهبری کرد و درهمین کشور سرتریوس را از حسد بشهرت وی بکشت لیکن بعد از آن پمپه دررسید و وی را بگرفت و بقتل رسانید
لغت نامه دهخدا
(پَ رَ)
جامۀ ابریشمین بی نقش و ساده. فرند. (رشیدی). ابریشمینۀ سیاه بهترینش ختائی. حریر. حریر ساده. (فرهنگ اسدی) (صحاح الفرس) (برهان) (غیاث اللغات). بافتۀ ابریشمی. (برهان) (غیاث اللغات). پرن. پرنا. حریر ساده یعنی پرنیان بی نقش. (نسخه ای از فرهنگ اسدی). پرند و پرنیان حریر باشد، پرند ساده بود و پرنیان منقش. (حاشیۀ فرهنگ اسدی چ طهران). حریر تنک و ساده. (اوبهی). بافته ای بود ابریشمی. (جهانگیری) : و از این ناحیت [چین] زر بسیار خیزد و حریر و پرند وخا و جیز (؟) چینی (خار چینی ؟ خار صینی ؟) و دیبا. (حدود العالم).
زمانی برق پرخنده زمانی ابر پرناله
چنان مادر ابر سوگ عروس سیزده ساله
و گشته زین پرند سبز شاخ بیدبن ساله
چنان چون اشک مهجوران نشسته ژاله بر ژاله.
رودکی.
ز گفتار او شاد شد شاه هند
بیاراست ایوان بچینی پرند.
فردوسی.
فرستاد نزدیک دانای هند
بسی اسب و دینار و چینی پرند.
فردوسی.
چو گیتی مر او [اردشیر] را همه راست شد
ز همت به کیوان همی خواست شد
چه از روم و از چین و از ترک و هند
جهان شد مر او را چو رومی پرند.
فردوسی.
پدر بود در ناز و خزّ و پرند
مرا برده سیمرغ در کوه هند.
فردوسی.
گر از کابل و زابل و مرز هند
شود روی گیتی چو چینی پرند.
فردوسی.
مرا شاه ایران فرستد به هند
به چین آیم از بهر چینی پرند.
فردوسی.
خداوند ایران و توران و هند
به فرّش جهان شد چو رومی پرند.
فردوسی.
نهادش بصندوق در نرم نرم
بچینی پرندش بپوشید گرم.
فردوسی.
پری زادگان رزم را دل پسند
بپولاد پوشیده چینی پرند.
عنصری.
چون پرند بیدگون بر روی پوشد مرغزار
پرنیان هفت رنگ اندر سر آرد کوهسار.
فرخی.
گفتم چه چیز باشد زلفت در آن رخت
گفتا یکی پرند سیاه ویکی پرن.
فرخی.
بد او را یکی پور نامش سرند
که زخمش ز فولاد کردی پرند.
اسدی.
از روی چرخ چنبری رخشان سهیل و مشتری
چون بر پرند ششتری پاشیده دینار و درم.
لامعی.
این نیابد همی برنج پلاس
وآن نپوشد همی ز ناز پرند.
مسعودسعد.
پرند آسمان گون بر میان زد [شیرین]
بشد در آب و آتش در جهان زد.
نظامی (خسرو و شیرین).
حمایل پیکری از زر کانی
کشیده بر پرندی ارغوانی.
نظامی.
دیده ای آتش که چون سوزد پرند
برق هجرت آنچنانم سوخته.
خاقانی.
سه نگردد بریشم ار او را
پرنیان خوانی و حریر و پرند.
هاتف.
، حریر که بر آن نوشتندی:
ز زابلستان تا بدریای سند
نوشتیم عهد ترا بر پرند.
فردوسی.
سپینود را داد منشور هند
نوشته خطی هندوی بر پرند.
فردوسی.
یکی نامه دارم بر شاه هند
نبشته خط پهلوی بر پرند.
فردوسی.
نویسیم پس نامه ای بر پرند
که کید است تا باشد او شاه هند.
فردوسی.
، پرنیان منقش را نیز گفته اند. (برهان)، تیغ و شمشیر. (برهان). شمشیر برّاق. (ولف). فرند. (رشیدی) :
بزرین و سیمین چو صد تیغ هند
جز او سی بزهر آب داده پرند.
فردوسی.
نه سقلاب مانم بر ایشان نه هند
نه شمشیر چینی نه هندی پرند.
فردوسی.
ز یاقوت و الماس و از تیغ هند
همه تیغ هندی سراسر پرند.
فردوسی.
چو دیبهی که برنگ پرند هندی تیغ
زبرجدینش بود پود و زمردینش تار.
عنصری.
تیر اندر سپر آسان گذراند چوزند
چون کمان خواست عدورا چه پرند و چه سپر.
فرخی.
به یک دستش پرند آب داده
بدیگر موی مشکین تاب داده.
فخرالدین اسعد (ویس ورامین).
بر هر تنی پراکند آن پرنیان پرند
خاکی کز او نروید جز دار پرنیان.
مسعودسعد.
ز شادروان بخاک اندر فکندش
ز دستش بستد آن هندی پرندش.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین ص 294).
خنجر تو چون پرند روشن و بازینت است
خون دل عاشقان نقش پرند تو باد.
خاقانی.
، جوهر شمشیر. (رشیدی). جوهر تیغ و شمشیر و امثال آن. (برهان). فرند. (رشیدی). گوهر (در شمشیر و مانند آن). گهر. پرنگ. اثر (در شمشیر و جز آن) :
مبارزان قدرقدرت قضاقوت
برای تیغ خود ازخنجرت پرند برند.
ازرقی.
، خیار صحرائی. (برهان) (جهانگیری) (اوبهی)، مرغ و فریز را هم گفته اند و آن سبزه نورسته باشد که دواب آنرا برغبت تمام خورند، زین پوش، بمعنی پروین هم هست که ستاره های کوهان ثور باشد. (برهان). ثریا، بیدگیا. (کازیمیرسکی) (شلیمر). گیاهی در خشک جنگلهای شمال ایران. (گائوبا)
لغت نامه دهخدا
(پَ رَ)
بمعنی پرندوش است. (جهانگیری). و رجوع به پرندوش شود
لغت نامه دهخدا
(پَرْ وَ)
گلابی. کمثری. امرود. مرود:
گل پروند دسته بسته بود
مست (شاید: مشک) در دیدۀ خجسته نگر.
عماره
لغت نامه دهخدا
(پَرْ وَ)
مزرعه ای است از مضافات قزوین به ده فرسنگ شرقی اشکنان
لغت نامه دهخدا
(پُ فَ)
در تداول عوام، پرفن. محیل. مکّار. محتال
لغت نامه دهخدا
(پُ گَ)
سخت بویناک. بسیار بدبو
لغت نامه دهخدا
تصویری از پروند
تصویر پروند
ابریشم پرند، گلابی امرود کمثری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرفند
تصویر پرفند
پرفن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرگند
تصویر پرگند
گندیده و بد بو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرند
تصویر پرند
((پَ رَ))
حریر ساده، ابریشم بی نقش، شمشیر، شمشیر جوهردار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرند
تصویر پرند
اکلیون
فرهنگ واژه فارسی سره
ابریشم، پرنیان، حریر، دیبا، تیغ، شمشیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آشغال، کثیف، گزافه
فرهنگ گویش مازندرانی
بس کافی
فرهنگ گویش مازندرانی