تربیت کردنی. قابل تربیت. پرورش دادنی. قابل پرورش. نشو و نموّ یافتنی: به رستم همی داد ده دایه شیر که نیروی مردست و سرمایه شیر چو ازشیر آمد سوی خوردنی شد از نان و از گوشت پروردنی بدی پنج مرده مر او را خورش بماندند مردم از آن پرورش. فردوسی
تربیت کردنی. قابل تربیت. پرورش دادنی. قابل پرورش. نشو و نموّ یافتنی: به رستم همی داد ده دایه شیر که نیروی مردست و سرمایه شیر چو ازشیر آمد سوی خوردنی شد از نان و از گوشت پروردنی بدی پنج مرده مر او را خورش بماندند مردم از آن پرورش. فردوسی
پروراندن، پرورش دادن، برای مثال مار را هر چند بهتر پروری / چون یکی خشم آورد کیفر بری (رودکی - ۵۱۱)، یکی بچۀ گرگ می پرورید / چو پرورده شد خواجه بر هم درید (سعدی۱ - ۱۸۹)تربیت کردن، فربه ساختن، کنایه از آماده کردن
پروراندن، پرورش دادن، برای مِثال مار را هر چند بهتر پروری / چون یکی خشم آورد کیفر بری (رودکی - ۵۱۱)، یکی بچۀ گرگ می پرورید / چو پرورده شد خواجه بر هم درید (سعدی۱ - ۱۸۹)تربیت کردن، فربه ساختن، کنایه از آماده کردن
درخور ترقی دادن. (یادداشت مؤلف). از در برکشیدن. (یادداشت مؤلف) : آخر هر کس از دو بیرون نیست یا برآوردنی است یا زدنی است. رودکی، (اصطلاح بانکی) نوشته ای است که بموجب آن شخص بدیگری دستور دهد که مبلغی را به رؤیت یا بوعده در وجه یا به حواله کرد خود یا شخص ثالث یا به حواله کرد او بپردازد. (فرهنگ فارسی معین) (دایره المعارف فارسی). برات از اسناد مهم تجارتی است و قانون تجارت مزایایی برای آن قائل شده است. (دایره المعارف فارسی). - برات خارج (اصطلاح بانکی) ، برات حوالۀ خارج مملکت. (فرهنگ فارسی معین). - برات داخله (اصطلاح بانکی) ، برات حوالۀ داخل مملکت. (فرهنگ فارسی معین). - برات دار، کسی که دارای برات باشد و حواله دار و سنددار. (ناظم الاطباء). - برات کردن، حواله کردن بشخصی یا بنگاهی و یا بانکی. (فرهنگ فارسی معین). - براتکش (اصطلاح بانکی) ، کسی که برات بحواله بانک یا تاجری نویسد. محیل. (فرهنگ فارسی معین). حواله کننده. - برات گیر، (اصطلاح بانکی) ، کسی که برات رابرای او فرستند تا پول آنرا بپردازد، محال ٌ علیه. (فرهنگ فارسی معین). - برات وصولی (اصطلاح بانکی) ، براتی. رجوع به براتی شود. (فرهنگ فارسی معین). - تصفیۀ برات (اصطلاح بانکی) ، تفریغ حساب یک برات. (فرهنگ فارسی معین). - موعد برات (اصطلاح بانکی) ، موقع پرداخت وجه برات. (فرهنگ فارسی معین). - نزول برات (اصطلاح بانکی) ، نزولی که بیک برات تعلق میگیرد. (فرهنگ فارسی معین). ، سند، دستاویز، مکتوب عنایت شده ای در آزادی. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح ورزشی) یکی از فنون کشتی است که در خاک و سرپا بکار میرود به این ترتیب که کشتی گیر خم شده سر خود را بطرف شکم حریف قرار داده سپس از بالا دو بازو یا یک بازوی حریف را در زیر بغل خود گرفته او را بزمین میکشاند و آن بردو نوع است 1- برات سرپا. 2- برات توی خاک. (فرهنگ فارسی معین)
درخور ترقی دادن. (یادداشت مؤلف). از در برکشیدن. (یادداشت مؤلف) : آخر هر کس از دو بیرون نیست یا برآوردنی است یا زدنی است. رودکی، (اصطلاح بانکی) نوشته ای است که بموجب آن شخص بدیگری دستور دهد که مبلغی را به رؤیت یا بوعده در وجه یا به حواله کرد خود یا شخص ثالث یا به حواله کرد او بپردازد. (فرهنگ فارسی معین) (دایره المعارف فارسی). برات از اسناد مهم تجارتی است و قانون تجارت مزایایی برای آن قائل شده است. (دایره المعارف فارسی). - برات خارج (اصطلاح بانکی) ، برات حوالۀ خارج مملکت. (فرهنگ فارسی معین). - برات داخله (اصطلاح بانکی) ، برات حوالۀ داخل مملکت. (فرهنگ فارسی معین). - برات دار، کسی که دارای برات باشد و حواله دار و سنددار. (ناظم الاطباء). - برات کردن، حواله کردن بشخصی یا بنگاهی و یا بانکی. (فرهنگ فارسی معین). - براتکش (اصطلاح بانکی) ، کسی که برات بحواله بانک یا تاجری نویسد. محیل. (فرهنگ فارسی معین). حواله کننده. - برات گیر، (اصطلاح بانکی) ، کسی که برات رابرای او فرستند تا پول آنرا بپردازد، محال ٌ علیه. (فرهنگ فارسی معین). - برات وصولی (اصطلاح بانکی) ، براتی. رجوع به براتی شود. (فرهنگ فارسی معین). - تصفیۀ برات (اصطلاح بانکی) ، تفریغ حساب یک برات. (فرهنگ فارسی معین). - موعد برات (اصطلاح بانکی) ، موقع پرداخت وجه برات. (فرهنگ فارسی معین). - نزول برات (اصطلاح بانکی) ، نزولی که بیک برات تعلق میگیرد. (فرهنگ فارسی معین). ، سند، دستاویز، مکتوب عنایت شده ای در آزادی. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح ورزشی) یکی از فنون کشتی است که در خاک و سرپا بکار میرود به این ترتیب که کشتی گیر خم شده سر خود را بطرف شکم حریف قرار داده سپس از بالا دو بازو یا یک بازوی حریف را در زیر بغل خود گرفته او را بزمین میکشاند و آن بردو نوع است 1- برات سرپا. 2- برات توی خاک. (فرهنگ فارسی معین)
پروردن. پروراندن. پرورانیدن. تیمار کردن. پرورش دادن. تربیت کردن. بار آوردن. بزرگ کردن. ترشیح. تعلیم. تأدیب: یوز را هرچند بهتر پروری چون یکی خشم آورد کیفر بری. رودکی. مار را هرچند بهتر پروری چون یکی خشم آورد کیفر بری. بوشکور. بکشت از گوان جهان شست مرد همه پروریده بگرد نبرد. دقیقی. جهانا ندانم چرا پروری که پروردۀ خویش را بشکری. فردوسی. جهانا مپرورچو خواهی درود چو می بدروی پروریدن چه سود. فردوسی. چنان پروریدیش دایه بناز که روزی بچیزی نبودش نیاز. فردوسی. چنین گفت با دختر سرفراز که ای پروریده بناز و نیاز. فردوسی. که چون بچۀ شیر نر پروری چودندان کند تیز کیفر بری. فردوسی. بکوه و کنام و بمردار خون همی پروریدم بخاک اندرون. فردوسی. که مانده ست شاهم بر آن خاک خشک سیه ریش او پروریده به مشک. فردوسی. بکشت از تکینان چین شست مرد همه پروریده بگرد نبرد. فردوسی. چنین یال و این چنگهای دراز نه والا بود پروریدن به ناز. فردوسی. همی پروریدش به ناز و به رنج بدو بود شاد و بدو داد گنج. فردوسی. بنزد نیایادگار از پدر نیا پروریده مر او (هوشنگ) را ببر. فردوسی. بدو دادمت روزگاری دراز همی پروریدت ببر بر بناز. فردوسی. بدو گفت منذر بسی رنج دید که آزاده بهرام را پرورید. فردوسی. که کهتر برادر بدو سرفراز قبادش همی پروریدی به ناز. فردوسی. آن خادم را نعلینی چند بر گردن زد و گفت شما ملک زادگان را چنین می پرورید!. (نوروزنامه). نه سگ دامن کاروانی درید که دهقان نادان که سگ پرورید. سعدی (بوستان). یکی بچۀ گرگ می پرورید چو پرورده شد خواجه را بردرید. سعدی (گلستان). نشنیده ای که چه گفت آنکه از پروریدۀ خویش جفا دید؟. (گلستان). ، حمایت کردن. نوازش کردن: گوئی برفت حافظ از یاد شاه یحیی یارب بیادش آور درویش پروریدن. حافظ. ، تغذیه کردن. غذا دادن. غذو: بچرخ برین بر پرد جان ما گر او را بخورهای دین پروریم. ناصرخسرو. حورا که شنود ای مسلمانان پرورده به آب چشم اهریمن. ناصرخسرو. ، افراختن. بزرگ کردن
پروردن. پروراندن. پرورانیدن. تیمار کردن. پرورش دادن. تربیت کردن. بار آوردن. بزرگ کردن. ترشیح. تعلیم. تأدیب: یوز را هرچند بهتر پروری چون یکی خشم آورد کیفر بری. رودکی. مار را هرچند بهتر پروری چون یکی خشم آورد کیفر بری. بوشکور. بکشت از گوان جهان شست مرد همه پروریده بگرد نبرد. دقیقی. جهانا ندانم چرا پروری که پروردۀ خویش را بشکری. فردوسی. جهانا مپرورچو خواهی درود چو می بدروی پروریدن چه سود. فردوسی. چنان پروریدیش دایه بناز که روزی بچیزی نبودش نیاز. فردوسی. چنین گفت با دختر سرفراز که ای پروریده بناز و نیاز. فردوسی. که چون بچۀ شیر نر پروری چودندان کند تیز کیفر بری. فردوسی. بکوه و کنام و بمردار خون همی پروریدم بخاک اندرون. فردوسی. که مانده ست شاهم بر آن خاک خشک سیه ریش او پروریده به مشک. فردوسی. بکشت از تکینان چین شست مرد همه پروریده بگرد نبرد. فردوسی. چنین یال و این چنگهای دراز نه والا بود پروریدن به ناز. فردوسی. همی پروریدش به ناز و به رنج بدو بود شاد و بدو داد گنج. فردوسی. بنزد نیایادگار از پدر نیا پروریده مر او (هوشنگ) را ببر. فردوسی. بدو دادمت روزگاری دراز همی پروریدت ببر بر بناز. فردوسی. بدو گفت منذر بسی رنج دید که آزاده بهرام را پرورید. فردوسی. که کهتر برادر بدو سرفراز قبادش همی پروریدی به ناز. فردوسی. آن خادم را نعلینی چند بر گردن زد و گفت شما ملک زادگان را چنین می پرورید!. (نوروزنامه). نه سگ دامن کاروانی درید که دهقان نادان که سگ پرورید. سعدی (بوستان). یکی بچۀ گرگ می پرورید چو پرورده شد خواجه را بردرید. سعدی (گلستان). نشنیده ای که چه گفت آنکه از پروریدۀ خویش جفا دید؟. (گلستان). ، حمایت کردن. نوازش کردن: گوئی برفت حافظ از یاد شاه یحیی یارب بیادش آور درویش پروریدن. حافظ. ، تغذیه کردن. غذا دادن. غذو: بچرخ برین بر پرد جان ما گر او را بخورهای دین پروریم. ناصرخسرو. حورا که شنود ای مسلمانان پرورده به آب چشم اهریمن. ناصرخسرو. ، افراختن. بزرگ کردن
پروردگار. پرورش دهنده. پروراننده. مربی. رب ّ. تربیت کننده. مؤدب. معلم: تو با آفرینش بسنده نه ای مشو تیز چون پرورنده نه ای. فردوسی. هر که از پرورنده رنج ندید در جهان جز غم و شکنج ندید. اوحدی. پسر را زجر و ملامت کرد که با پرورندۀ خود بیوفائی کردی. (گلستان)
پروردگار. پرورش دهنده. پروراننده. مربی. رب ّ. تربیت کننده. مؤدِب. معلم: تو با آفرینش بسنده نه ای مشو تیز چون پرورنده نه ای. فردوسی. هر که از پرورنده رنج ندید در جهان جز غم و شکنج ندید. اوحدی. پسر را زجر و ملامت کرد که با پرورندۀ خود بیوفائی کردی. (گلستان)
پروراندن. پروریدن. پرورانیدن. پرورش کردن. پرورش دادن.تنبیت. تربیت کردن. رب ّ. تربیت. (تاج المصادر بیهقی). ترشیح. (تاج المصادر). تأدیب. تعلیم کردن. آموختن. فرهنجیدن. بزرگ کردن. بار آوردن (چنانکه طفلی را) : دریغ فر جوانی و عز اوی دریغ عزیز بود از این پیش همچنان سپریغ بناز باز همی پرورد ورا دهقان چو شد رسیده نیابد ز تیغ تیز گریغ. شهید بلخی. یوز را هرچند بهتر پروری چون یکی خشم آورد کیفر بری. رودکی. مار را هر چند بهتر پروری چون یکی خشم آورد کیفر بری. ابوشکور. بر آن پرورد کش همی پروری بیاید بهر راه کش آوری. ابوشکور. نورد بودم تا ورد من مورّد بود به روی ورد مرا ترک من همی پرورد. کسائی. بداد و بدانش بدین وخرد ورا پاک یزدان همی پرورد. فردوسی. جهانا ندانم چرا پروری چو پروردۀ خویش را بشکری. فردوسی. جهانا مپرور چو خواهی درود چو می بدروی پروریدن چه سود. فردوسی. چنین است کردار این گوژپشت بپرورد وپروردۀ خویش کشت. فردوسی. همان را که پرورد در بر بناز درافکند خیره بچاه نیاز. فردوسی. مرا کاش هرگز نپروردیم چو پرورده بودی نیازردیم. فردوسی. کسی دشمن خویشتن پرورد بگیتی درون نام بد گسترد. فردوسی. بپرورده بودم تنت را بناز برخشنده روز و شبان دراز. فردوسی. بپرورد تا بر تنش بد رسید وز آن بهر ماهوی نفرین سزید. فردوسی. گذشته سخن یاد دارد خرد بدانش روان را همی پرورد. فردوسی. تو مر بیژن خرد را درکنار بپرور نگهدارش از روزگار. فردوسی. بفرهنگ یازد کسی کش خرد بود در سر و مردمی پرورد. فردوسی. بپروردشان از ره بدخوئی بیاموختشان کژی و جادوئی. فردوسی. که با شاه نوشین بسر برده ام ترانیز دربر بپرورده ام. فردوسی. ترا از دو گیتی برآورده اند بچندین میانجی بپرورده اند. فردوسی. پدر شاه و رستمش پرورده است به نیکی مر او را برآورده است. فردوسی. چه گوئید گفتا که آزاده ای بسختی همی پرورد زاده ای. فردوسی. بداند که چندان نداری خرد که مغزت بدانش سخن پرورد. فردوسی. نگهدار تن باش و آن خرد که جان رابدانش خرد پرورد. فردوسی. بپروردیم چون پدر در کنار همی شادی آورد بختم ببار. فردوسی. کز آن گنج دیگر کسی برخورد جهاندار دشمن چرا پرورد. فردوسی. خداوند هوش و روان و خرد خردمند را داد او پرورد. فردوسی. به رنج و به سختی بپروردیم بگفتار هرگز نیازردیم. فردوسی. و منجمان آنرا سالهاء تربیت نام کنند ای پروردن. (التفهیم). رز مسکین بمهر چندین گاه بچه پرورد در بر و پستان. فرخی. مادر این بچگکان را ندهد شیر همی نه بپروردنشان باشد باژیر همی. منوچهری. و این بوالقاسم کنیزک پروردی و نزدیک امیر نصر آوردی و با صله بازگشتی. (تاریخ بیهقی). ویران شده دلها به می آبادان گردد آباد بر آن دست که پروردش آباد. ابوالمظفر جخج یا جمح (از فرهنگ اسدی). چنان است پروردن از ناز تن که دیوار زندان قوی داشتن. اسدی. همه درد تن در فزون خوردن است درستیش به اندازه پروردن است. اسدی. جانت را با تن بپروردن قرین و راست دار نیست عادل هر که رغبت زی تن تنها کند. ناصرخسرو. جان را بنکو سخن بپرور زین بیش مگرد گرد دیوان. ناصرخسرو. و هرچه مؤمن بودندی جان پروردندی. (قصص الانبیاء ص 150). (سلطان محمود زن را) گفت پسر تو را قبول کردم من او را بپرورم تو دل از کار او فارغ دار. (نوروزنامه). دانه مادام که در پردۀ خاک نهان است هیچکس در پروردن وی سعی ننماید. (کلیله و دمنه). جز خط آن سیمین بدن کافزوده حسنش را ثمن هرگز شنیدی کاهرمن مهر سلیمان پرورد. خاقانی. من آنم که اسبان شه پرورم بخدمت در این مرغزار اندرم. سعدی (بوستان). بنعمت نبایست پروردنش چو خواهی به بیداد خون خوردنش. سعدی (بوستان). نفس پروردن خلاف رای هر عاقل بود طفل خرما دوست دارد صبر فرماید حکیم. سعدی. فرزند بنده ایست خدا را غمش مخور تو کیستی که به ز خدا بنده پروری. سعدی. درختی که پروردی آمد ببار هم اکنون بدیدی برش در کنار. (از تاریخ گیلان مرعشی). ، تغذیه کردن. غذا دادن. غذو. اغذاء. اطعام. خورانیدن: بهر خاشه ای خویشتن پرورد بجز خاشه او را چه اندر خورد. فردوسی. نه گویا زبان و نه جویا خرد ز هر خاشه ای خویشتن پرورد. فردوسی. بخونش بپرورد بر سان شیر بدان تا کند پادشا را دلیر. فردوسی. می آن مایه باید که جان پرورد نه چندان که یابد نکوهش خرد. فردوسی. نه گویا زبان ونه جویا خرد ز خار و ز خاشاک تن پرورد. فردوسی. ، حمایت کردن: چنین پادشاهان که دین پرورند ببازوی دین گوی دولت برند. سعدی (بوستان). علم از بهر دین پروردن است نه از بهر دنیا خوردن. (گلستان)، پرستش. پرستیدن.پرستش کردن: بداداریت پروردن نیایدفهم یونانی. سنائی (از جهانگیری). ، درعسل یا شکر و جز آن حفظ کردن و بعمل آوردن داروئی یا میوه ای. اطراء. تطریه: آملۀ پرورده. هلیلۀ پرورده. زنجبیل پرورده: همه را کوفته و بیخته به آب غوره بپرورند چند بار به آب غوره تازه می کنند وباز خشک میکنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و آب پرورده با او یعنی (با برف) بهتر است. (تحفۀ حکیم مؤمن)، نهادن. قرار دادن. مواضعه کردن: امیر حاجب جمال الدین... بخواندن او رفت بخوزستان باجازت اتابک خاصبک و با سلطان بپرورد که اول روزکه به همدان رسد خاصبک را بگیرد. (راحهالصدور). - خرد پروردن، بکار بردن عقل و درایت. ، انشاء، تنشئه، انشاء، پروردن. (صراح اللغه). ابو، اباوه، پروردن. (تاج المصادر بیهقی) : چنان کرد یزدان تن آدمی که بردارد او سختی و خرمی بر آن پرورد کش همی پروری بیاید بهر راه کش آوری. ابوشکور بلخی. بدو گفت کای مرد روشن خرد نبرده کسی کو خرد پرورد. فردوسی. که با فر و برزست و بخش و خرد همی راستی را خرد پرورد. فردوسی. جز آنی که بر تو گمانی برد جهاندیده ای کو خرد پرورد. فردوسی
پروراندن. پروریدن. پرورانیدن. پرورش کردن. پرورش دادن.تنبیت. تربیت کردن. رب ّ. تربیت. (تاج المصادر بیهقی). ترشیح. (تاج المصادر). تأدیب. تعلیم کردن. آموختن. فرهنجیدن. بزرگ کردن. بار آوردن (چنانکه طفلی را) : دریغ فر جوانی و عز اوی دریغ عزیز بود از این پیش همچنان سپریغ بناز باز همی پرورد ورا دهقان چو شد رسیده نیابد ز تیغ تیز گریغ. شهید بلخی. یوز را هرچند بهتر پروری چون یکی خشم آورد کیفر بری. رودکی. مار را هر چند بهتر پروری چون یکی خشم آورد کیفر بری. ابوشکور. بر آن پرورد کش همی پروری بیاید بهر راه کش آوری. ابوشکور. نورد بودم تا ورد من مورّد بود به روی ورد مرا ترک من همی پرورد. کسائی. بداد و بدانش بدین وخرد ورا پاک یزدان همی پرورد. فردوسی. جهانا ندانم چرا پروری چو پروردۀ خویش را بشکری. فردوسی. جهانا مپرور چو خواهی درود چو می بدروی پروریدن چه سود. فردوسی. چنین است کردار این گوژپشت بپرورد وپروردۀ خویش کشت. فردوسی. همان را که پرورد در بر بناز درافکند خیره بچاه نیاز. فردوسی. مرا کاش هرگز نپروردیم چو پرورده بودی نیازردیم. فردوسی. کسی دشمن خویشتن پرورد بگیتی درون نام بد گسترد. فردوسی. بپرورده بودم تنت را بناز برخشنده روز و شبان دراز. فردوسی. بپرورد تا بر تنش بد رسید وز آن بهر ماهوی نفرین سزید. فردوسی. گذشته سخن یاد دارد خرد بدانش روان را همی پرورد. فردوسی. تو مر بیژن خرد را درکنار بپرور نگهدارش از روزگار. فردوسی. بفرهنگ یازد کسی کش خرد بود در سر و مردمی پرورد. فردوسی. بپروردشان از ره بدخوئی بیاموختشان کژی و جادوئی. فردوسی. که با شاه نوشین بسر برده ام ترانیز دربر بپرورده ام. فردوسی. ترا از دو گیتی برآورده اند بچندین میانجی بپرورده اند. فردوسی. پدر شاه و رستمش پرورده است به نیکی مر او را برآورده است. فردوسی. چه گوئید گفتا که آزاده ای بسختی همی پرورد زاده ای. فردوسی. بداند که چندان نداری خرد که مغزت بدانش سخن پرورد. فردوسی. نگهدار تن باش و آن خرد که جان رابدانش خرد پرورد. فردوسی. بپروردیم چون پدر در کنار همی شادی آورد بختم ببار. فردوسی. کز آن گنج دیگر کسی برخورد جهاندار دشمن چرا پرورد. فردوسی. خداوند هوش و روان و خرد خردمند را داد او پرورد. فردوسی. به رنج و به سختی بپروردیم بگفتار هرگز نیازردیم. فردوسی. و منجمان آنرا سالهاء تربیت نام کنند ای پروردن. (التفهیم). رز مسکین بمهر چندین گاه بچه پرورد در بر و پستان. فرخی. مادر این بچگکان را ندهد شیر همی نه بپروردنشان باشد باژیر همی. منوچهری. و این بوالقاسم کنیزک پروردی و نزدیک امیر نصر آوردی و با صله بازگشتی. (تاریخ بیهقی). ویران شده دلها به می آبادان گردد آباد بر آن دست که پروردش آباد. ابوالمظفر جخج یا جمح (از فرهنگ اسدی). چنان است پروردن از ناز تن که دیوار زندان قوی داشتن. اسدی. همه درد تن در فزون خوردن است درستیش به اندازه پروردن است. اسدی. جانت را با تن بپروردن قرین و راست دار نیست عادل هر که رغبت زی تن تنها کند. ناصرخسرو. جان را بنکو سخن بپرور زین بیش مگرد گرد دیوان. ناصرخسرو. و هرچه مؤمن بودندی جان پروردندی. (قصص الانبیاء ص 150). (سلطان محمود زن را) گفت پسر تو را قبول کردم من او را بپرورم تو دل از کار او فارغ دار. (نوروزنامه). دانه مادام که در پردۀ خاک نهان است هیچکس در پروردن وی سعی ننماید. (کلیله و دمنه). جز خط آن سیمین بدن کافزوده حسنش را ثمن هرگز شنیدی کاهرمن مهر سلیمان پرورد. خاقانی. من آنم که اسبان شه پرورم بخدمت در این مرغزار اندرم. سعدی (بوستان). بنعمت نبایست پروردنش چو خواهی به بیداد خون خوردنش. سعدی (بوستان). نفس پروردن خلاف رای هر عاقل بود طفل خرما دوست دارد صبر فرماید حکیم. سعدی. فرزند بنده ایست خدا را غمش مخور تو کیستی که به ز خدا بنده پروری. سعدی. درختی که پروردی آمد ببار هم اکنون بدیدی برش در کنار. (از تاریخ گیلان مرعشی). ، تغذیه کردن. غذا دادن. غذو. اِغذاء. اطعام. خورانیدن: بهر خاشه ای خویشتن پرورد بجز خاشه او را چه اندر خورد. فردوسی. نه گویا زبان و نه جویا خرد ز هر خاشه ای خویشتن پرورد. فردوسی. بخونش بپرورد بر سان شیر بدان تا کند پادشا را دلیر. فردوسی. می آن مایه باید که جان پرورد نه چندان که یابد نکوهش خرد. فردوسی. نه گویا زبان ونه جویا خرد ز خار و ز خاشاک تن پرورد. فردوسی. ، حمایت کردن: چنین پادشاهان که دین پرورند ببازوی دین گوی دولت برند. سعدی (بوستان). علم از بهر دین پروردن است نه از بهر دنیا خوردن. (گلستان)، پرستش. پرستیدن.پرستش کردن: بداداریت پروردن نیایدفهم یونانی. سنائی (از جهانگیری). ، درعسل یا شکر و جز آن حفظ کردن و بعمل آوردن داروئی یا میوه ای. اطراء. تطریه: آملۀ پرورده. هلیلۀ پرورده. زنجبیل پرورده: همه را کوفته و بیخته به آب غوره بپرورند چند بار به آب غوره تازه می کنند وباز خشک میکنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و آب پرورده با او یعنی (با برف) بهتر است. (تحفۀ حکیم مؤمن)، نهادن. قرار دادن. مواضعه کردن: امیر حاجب جمال الدین... بخواندن او رفت بخوزستان باجازت اتابک خاصبک و با سلطان بپرورد که اول روزکه به همدان رسد خاصبک را بگیرد. (راحهالصدور). - خرد پروردن، بکار بردن عقل و درایت. ، انشاء، تنشئه، انشاء، پروردن. (صراح اللغه). ابو، اباوه، پروردن. (تاج المصادر بیهقی) : چنان کرد یزدان تن آدمی که بردارد او سختی و خرمی بر آن پرورد کش همی پروری بیاید بهر راه کش آوری. ابوشکور بلخی. بدو گفت کای مرد روشن خرد نبرده کسی کو خرد پرورد. فردوسی. که با فر و برزست و بخش و خرد همی راستی را خرد پرورد. فردوسی. جز آنی که بر تو گمانی برد جهاندیده ای کو خرد پرورد. فردوسی
در عسل یا شکر و جز آن حفظ کردن و بعمل آوردن دارویی یا میوه ای آماده کردن اطراء تطریه: (همه را کوفته و بیخته باب غوره بپرورند) (ذخیره خوارزمشاهی)، پرورده شدن تربیت یافتن، حمایت کردن، پرستش کردن پرستیدن، نهادن قرار دادن مواضعه کردن، آموختن تع
در عسل یا شکر و جز آن حفظ کردن و بعمل آوردن دارویی یا میوه ای آماده کردن اطراء تطریه: (همه را کوفته و بیخته باب غوره بپرورند) (ذخیره خوارزمشاهی)، پرورده شدن تربیت یافتن، حمایت کردن، پرستش کردن پرستیدن، نهادن قرار دادن مواضعه کردن، آموختن تع