مکانی که در آن برای پیشگیری از شیوع بیماری های واگیردار، افراد مظنون به داشتن بیماری خاصی را برای مدتی معین نگهداری می کنند تا سلامت یا عدم سلامت آنان مشخص شود، نگه داشتن افراد مشکوک به بیماری در مکانی خاص
مکانی که در آن برای پیشگیری از شیوع بیماری های واگیردار، افراد مظنون به داشتن بیماری خاصی را برای مدتی معین نگهداری می کنند تا سلامت یا عدم سلامت آنان مشخص شود، نگه داشتن افراد مشکوک به بیماری در مکانی خاص
پسند. پسنده. مقبول. پذیرفته. خوش آمد. خوش آیند. قبول کرده. (برهان قاطع). مطبوع. مرضی. مرضیه. مرتضی. (مهذب الاسماء) .رضی ّ. رضیه. راضیه: میان پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم و ابوبکر دوستی بود و ابوبکر اندر میان قریش پسندیده و بزرگوار بود و مال بسیار داشت و مردمان او را استوار داشتندی. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). چنینم گوانند و اسپهبدان گزیده پسندیده ام موبدان. دقیقی. چنین دان که آن دختران منند پسندیده و دلبران منند. فردوسی. وزانجایگه بازگشتند شاد پسندیده داراب با رشنواد. فردوسی. یکی مرزبان بود با سنگ و رای بزرگ و پسندیده و رهنمای. فردوسی. که خرم بهشت است آنجای او پسندید هم جای و هم رای او. فردوسی. همان کین و رشکش بماند نهان پسندیده او باشد اندر جهان. فردوسی. بدو گفت ما را ستایش به چیست بنزدیک هر کس پسندیده کیست. فردوسی. بر دادگر نیز و بر انجمن نباشد پسندیده پیمان شکن. فردوسی. همه ساله خرم ز کردار خود پسندیدۀ مردم پرخرد. فردوسی. صد و شصت یاقوت چون ناردان پسندیدۀ مردم کاردان. فردوسی. چو شد هفت سال آمد ایوان [مدائن] بجای پسندیدۀ خسرو [پرویز] نیک رای. فردوسی. چو با ما یکایک بگفت این بمرد پسندیده جانش بیزدان سپرد. فردوسی. پسندیده تر کس ز فرزند نیست چو پیوند فرزند پیوند نیست. فردوسی. کنون خلعت آمد سزاوار تو پسندیده و در خور کار تو. فردوسی. چه گوئی پسندیده آید ترا؟ بجفتی فریبرز شاید ترا؟. فردوسی. پسندیده باد آن نژاد و گهر همان مام کو چون تو زاید پسر. فردوسی. د دیگر که پیمان شکستن ز شاه نباشد پسندیدۀ نیکخواه. فردوسی. مردی کافی و پسندیده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 379). امیر احمد را گفت بشادی خرم و هشیار باش وقدر این نعمت بشناس و شخص ما را پیش چشم دار و خدمت پسندیده نمای تا مستحق زیادت نواختن گردی. (تاریخ بیهقی ص 272). اگر این دزدیها و خیانتها که بوالقاسم کثیر و شاگردان وی کرده اند دریابی و به بیت المال بازآری خوب پسندیده خدمتی کرده باشی. (تاریخ بیهقی ص 342). و این خبر به امیر بردند پسندیده آمد. (تاریخ بیهقی ص 260). بر ایشان واجب و فریضه گردد که چون یال برکشند خدمتهای پسندیده نمایند. (تاریخ بیهقی). بوسعید سهل روزگار گذشتۀ وی را خدمتهای پسندیده از دل کرده بود. (تاریخ بیهقی). استعانت از دیگران عیب نباشد یاری و مدد به دیگران پسندیده است. عیشه راضیه، ای مرضیه یعنی زیست پسندیده و خوش. (منتهی الارب). تقییظ، پسندیده بودن چیزی برای گرمای تابستان، نغز. خوب. نیکو. نیک. مستحسن. زکی: یکی جای خرم بپیراستند پسندیده خوانی بیاراستند. فردوسی. آفرین باد بر آن رای پسندیده کزو شاه شاد است و سپه شاد و جهان آبادان. فرخی. بسیجیده چون کار هر نیکخو پسندیده چون مهر هر مهربان. فرخی. پس نیکوتر و پسندیده تر آن است که میان ما دو دوست [مسعود و قدرخان] عهدی باشد و عقدی بدان پیوسته گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 210). هنر آن پسندیده تر دان ز پیش که دشمن پسندد بناکام خویش. اسدی. تا از وی شیری پسندیده تولد کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). شیر پسندیده از خون صافی تولد کند و شیر ناپسندیده یا ازخون صفرائی تولد کند یا از خون بلغمی یا از خون سودائی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و بسیار باید نوشت تا خط نیکو و پسندیده آید. (نوروزنامه). شتربه آنرا [مرغزار را] پسندیده و لازم گرفت. (کلیله و دمنه)، برگزیده. (برهان قاطع). گزیده. منتخب. مختار.پسند افتاده. ممتاز: دبیری که کار جهان دیده بود خردمند و داناپسندیده بود. فردوسی. بدو پیرزن گفت کاین مرد کیست که از زخم او بر تو باید گریست پسندیده هوش تو بر دست اوست که نه مغز بادش بگیتی نه پوست. فردوسی. دبیر پسندیده را پیش خواند سخن هرچه بایست با او براند. فردوسی. بروز چهارم چو بر تخت عاج بسر برنهاد آن پسندیده تاج. فردوسی. که او بود از ایران سپه پیش رو پسندیده و خویش سالارنو. فردوسی. به رستم سپردش دل و دیده را جهانجوی پور پسندیده را. فردوسی. دبیری بلیغی پسندیده ای خردمند ودانا جهاندیده ای. فردوسی. جهاندیدگان را منم خواستار جوان پسندیده و بردبار. فردوسی. بدین دوده اندر کدامست مه جز از تو پسندیده و روزبه. فردوسی. بگشتاسب گفت ای پسندیده شاه ترا کرد باید به بهمن نگاه. فردوسی. ای پسندیدگان خسرو شرق همنشینان او ببزم و بخوان. فرخی. و داود از همه فرزندان سلیمان را پسندیده تر داشت. (مجمل التواریخ والقصص). فریدون وزیری پسندیده داشت که روشن دل و دوربین دیده داشت. سعدی (بوستان). حکایت شنو، کودک نامجوی پسندیده پی بود وفرخنده خوی. سعدی (بوستان). نه همه گفتار ز انسان خوش است هرچه پسندیده بود آن خوش است گفته که رمزیش نباشد ز بن لحن بود زمزمۀ بی سخن. امیرخسرو. ، ستوده (مقابل نکوهیده) .ممدوح. محمود. حمید: ای برآوردۀ سلطان وپسندیدۀ خلق ای ز فضل تو رسیده بهمه خلق خبر. فرخی. چند آثار ستوده و سیرتهای پسندیده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 385). و او سیرتی سپرد سخت پسندیده. (فارسنامۀ ابن البلخی). نیکوئی بهمه زبانها ستوده است و بهمه خردها پسندیده. (نوروزنامه). از همه چیزهای بگزیده هست جودالمقل پسندیده. سنائی. بر آنچه ستودۀ عقل و پسندیدۀ طبع است اقبال کنم. (کلیله و دمنه). پسندیده تر سیرتها آن است که بتقوی و عفاف کشد. (کلیله و دمنه). و پسندیده تر افعال و اخلاق مردمان تقوی است. (کلیله و دمنه). هر چه بر لفظ پسندیدۀ او رفت ورود پادشاهان جهان را به از آن نیست تحف. سوزنی. کار لشکرشکنی دارد و کشورگیری درچنین کار پسندیده چرا این تأخیر. سوزنی. ، محمود: بر آن نامها مهر بنهاد شاه بخواندآن پسندیدۀ نیکخواه. فردوسی. - پسندیده حریم، نیک پیرامون: در حریم تو امانست و ز غمها فرج است شاد زی ای هنری حرّ پسندیده حریم. فرخی. - پسندیده خوی، نیکخوی. پاکیزه خوی. خوشخوی: شادمان باد و بکام دل خویش آن پسندیده خوی خوب سیر. فرخی. برهمن ز شادی برافروخت روی پسندید و گفت ای پسندیده خوی. سعدی. رگت در تن است ای پسندیده خوی زمینی در آن سیصد وشصت جوی. سعدی (بوستان). - پسندیده رای،آنکه رای و عقیدۀ وی را تحسین کنند. نیکرای.نیکورای. خوب رای: پسندیده رائی که بخشید و خورد جهان از پی خویشتن گرد کرد. سعدی (بوستان). - پسندیده سیر، آنکه سیرت و کردار وی نیک بود. نیکوسیر: جاودان شاد و تن آزادزیاد آن نکوروی پسندیده سیر. فرخی. شکر باید کند ایزد را سلطان که کند بچنین شاه نکو رسم پسندیده سیر. فرخی. - پسندیده کار، آنکه کارهای وی نیک و مستحسن باشد. نیکوکار: پسندیده کاران جاوید نام تطاول نکردند بر مال عام. سعدی. متطرّس، مرد ریزه کار و پسندیده کار. (منتهی الارب). - پسندیده کیش، آنکه رفتار یا آئین نیکو دارد: کله دلو کرد آن پسندیده کیش چو حبل اندر آن بست دستار خویش. سعدی (بوستان). - پسندیده گوی، آنکه گفتار وی نیکو و مطبوع و خوش آیند باشد. - پسندیده مرد، نیکمرد: فرستاده گفت ای پسندیده مرد سخنهای دانا توان یاد کرد. فردوسی. به بهرام گفت ای پسندیده مرد برآید بدست تو این کار کرد. فردوسی. بدو گفت شاه ای پسندیده مرد کلیله روان مرا زنده کرد. فردوسی. ز لهراسب شاه آن پسندیده مرد که ترکان بکشتندش اندر نبرد. فردوسی. بدو گفت شاه ای پسندیده مرد سخن گوی و از راه دانش مگرد. فردوسی. بیامد به ایوان پسندیده مرد ز هرگونه اندیشه هایاد کرد. فردوسی. - پسندیده هوش، عاقل: چنین گفت پیری پسندیده هوش... سعدی (بوستان)
پسند. پسنده. مقبول. پذیرفته. خوش آمد. خوش آیند. قبول کرده. (برهان قاطع). مطبوع. مرضی. مرضیه. مرتضی. (مهذب الاسماء) .رضی ّ. رضیه. راضیه: میان پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم و ابوبکر دوستی بود و ابوبکر اندر میان قریش پسندیده و بزرگوار بود و مال بسیار داشت و مردمان او را استوار داشتندی. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). چنینم گوانند و اسپهبدان گزیده پسندیده ام موبدان. دقیقی. چنین دان که آن دختران منند پسندیده و دلبران منند. فردوسی. وزانجایگه بازگشتند شاد پسندیده داراب با رشنواد. فردوسی. یکی مرزبان بود با سنگ و رای بزرگ و پسندیده و رهنمای. فردوسی. که خرم بهشت است آنجای او پسندید هم جای و هم رای او. فردوسی. همان کین و رشکش بماند نهان پسندیده او باشد اندر جهان. فردوسی. بدو گفت ما را ستایش به چیست بنزدیک هر کس پسندیده کیست. فردوسی. بر دادگر نیز و بر انجمن نباشد پسندیده پیمان شکن. فردوسی. همه ساله خرم ز کردار خود پسندیدۀ مردم پرخرد. فردوسی. صد و شصت یاقوت چون ناردان پسندیدۀ مردم کاردان. فردوسی. چو شد هفت سال آمد ایوان [مدائن] بجای پسندیدۀ خسرو [پرویز] نیک رای. فردوسی. چو با ما یکایک بگفت این بمرد پسندیده جانش بیزدان سپرد. فردوسی. پسندیده تر کس ز فرزند نیست چو پیوند فرزند پیوند نیست. فردوسی. کنون خلعت آمد سزاوار تو پسندیده و در خور کار تو. فردوسی. چه گوئی پسندیده آید ترا؟ بجفتی فریبرز شاید ترا؟. فردوسی. پسندیده باد آن نژاد و گهر همان مام کو چون تو زاید پسر. فردوسی. دَ دیگر که پیمان شکستن ز شاه نباشد پسندیدۀ نیکخواه. فردوسی. مردی کافی و پسندیده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 379). امیر احمد را گفت بشادی خرم و هشیار باش وقدر این نعمت بشناس و شخص ما را پیش چشم دار و خدمت پسندیده نمای تا مستحق زیادت نواختن گردی. (تاریخ بیهقی ص 272). اگر این دزدیها و خیانتها که بوالقاسم کثیر و شاگردان وی کرده اند دریابی و به بیت المال بازآری خوب پسندیده خدمتی کرده باشی. (تاریخ بیهقی ص 342). و این خبر به امیر بردند پسندیده آمد. (تاریخ بیهقی ص 260). بر ایشان واجب و فریضه گردد که چون یال برکشند خدمتهای پسندیده نمایند. (تاریخ بیهقی). بوسعید سهل روزگار گذشتۀ وی را خدمتهای پسندیده از دل کرده بود. (تاریخ بیهقی). استعانت از دیگران عیب نباشد یاری و مدد به دیگران پسندیده است. عیشه راضیه، ای مرضیه یعنی زیست پسندیده و خوش. (منتهی الارب). تقییظ، پسندیده بودن چیزی برای گرمای تابستان، نغز. خوب. نیکو. نیک. مستحسن. زکی: یکی جای خرم بپیراستند پسندیده خوانی بیاراستند. فردوسی. آفرین باد بر آن رای پسندیده کزو شاه شاد است و سپه شاد و جهان آبادان. فرخی. بسیجیده چون کار هر نیکخو پسندیده چون مهر هر مهربان. فرخی. پس نیکوتر و پسندیده تر آن است که میان ما دو دوست [مسعود و قدرخان] عهدی باشد و عقدی بدان پیوسته گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 210). هنر آن پسندیده تر دان ز پیش که دشمن پسندد بناکام خویش. اسدی. تا از وی شیری پسندیده تولد کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). شیر پسندیده از خون صافی تولد کند و شیر ناپسندیده یا ازخون صفرائی تولد کند یا از خون بلغمی یا از خون سودائی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و بسیار باید نوشت تا خط نیکو و پسندیده آید. (نوروزنامه). شتربه آنرا [مرغزار را] پسندیده و لازم گرفت. (کلیله و دمنه)، برگزیده. (برهان قاطع). گزیده. منتخب. مختار.پسند افتاده. ممتاز: دبیری که کار جهان دیده بود خردمند و داناپسندیده بود. فردوسی. بدو پیرزن گفت کاین مرد کیست که از زخم او بر تو باید گریست پسندیده هوش تو بر دست اوست که نه مغز بادش بگیتی نه پوست. فردوسی. دبیر پسندیده را پیش خواند سخن هرچه بایست با او براند. فردوسی. بروز چهارم چو بر تخت عاج بسر برنهاد آن پسندیده تاج. فردوسی. که او بود از ایران سپه پیش رو پسندیده و خویش سالارنو. فردوسی. به رستم سپردش دل و دیده را جهانجوی پور پسندیده را. فردوسی. دبیری بلیغی پسندیده ای خردمند ودانا جهاندیده ای. فردوسی. جهاندیدگان را منم خواستار جوان پسندیده و بردبار. فردوسی. بدین دوده اندر کدامست مه جز از تو پسندیده و روزبه. فردوسی. بگشتاسب گفت ای پسندیده شاه ترا کرد باید به بهمن نگاه. فردوسی. ای پسندیدگان خسرو شرق همنشینان او ببزم و بخوان. فرخی. و داود از همه فرزندان سلیمان را پسندیده تر داشت. (مجمل التواریخ والقصص). فریدون وزیری پسندیده داشت که روشن دل و دوربین دیده داشت. سعدی (بوستان). حکایت شنو، کودک نامجوی پسندیده پی بود وفرخنده خوی. سعدی (بوستان). نه همه گفتار ز انسان خوش است هرچه پسندیده بود آن خوش است گفته که رمزیش نباشد ز بن لحن بود زمزمۀ بی سخن. امیرخسرو. ، ستوده (مقابل نکوهیده) .ممدوح. محمود. حمید: ای برآوردۀ سلطان وپسندیدۀ خلق ای ز فضل تو رسیده بهمه خلق خبر. فرخی. چند آثار ستوده و سیرتهای پسندیده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 385). و او سیرتی سپرد سخت پسندیده. (فارسنامۀ ابن البلخی). نیکوئی بهمه زبانها ستوده است و بهمه خردها پسندیده. (نوروزنامه). از همه چیزهای بگزیده هست جودالمقل پسندیده. سنائی. بر آنچه ستودۀ عقل و پسندیدۀ طبع است اقبال کنم. (کلیله و دمنه). پسندیده تر سیرتها آن است که بتقوی و عفاف کشد. (کلیله و دمنه). و پسندیده تر افعال و اخلاق مردمان تقوی است. (کلیله و دمنه). هر چه بر لفظ پسندیدۀ او رفت ورود پادشاهان جهان را به از آن نیست تحف. سوزنی. کار لشکرشکنی دارد و کشورگیری درچنین کار پسندیده چرا این تأخیر. سوزنی. ، محمود: بر آن نامها مهر بنهاد شاه بخواندآن پسندیدۀ نیکخواه. فردوسی. - پسندیده حریم، نیک پیرامون: در حریم تو امانست و ز غمها فرج است شاد زی ای هنری حُرّ پسندیده حریم. فرخی. - پسندیده خوی، نیکخوی. پاکیزه خوی. خوشخوی: شادمان باد و بکام دل خویش آن پسندیده خوی خوب سیر. فرخی. برهمن ز شادی برافروخت روی پسندید و گفت ای پسندیده خوی. سعدی. رگت در تن است ای پسندیده خوی زمینی در آن سیصد وشصت جوی. سعدی (بوستان). - پسندیده رای،آنکه رای و عقیدۀ وی را تحسین کنند. نیکرای.نیکورای. خوب رای: پسندیده رائی که بخشید و خورد جهان از پی خویشتن گرد کرد. سعدی (بوستان). - پسندیده سیر، آنکه سیرت و کردار وی نیک بود. نیکوسیر: جاودان شاد و تن آزادزیاد آن نکوروی پسندیده سیر. فرخی. شکر باید کند ایزد را سلطان که کند بچنین شاه نکو رسم پسندیده سیر. فرخی. - پسندیده کار، آنکه کارهای وی نیک و مستحسن باشد. نیکوکار: پسندیده کاران جاوید نام تطاول نکردند بر مال عام. سعدی. مُتطرِّس، مرد ریزه کار و پسندیده کار. (منتهی الارب). - پسندیده کیش، آنکه رفتار یا آئین نیکو دارد: کله دلو کرد آن پسندیده کیش چو حبل اندر آن بست دستار خویش. سعدی (بوستان). - پسندیده گوی، آنکه گفتار وی نیکو و مطبوع و خوش آیند باشد. - پسندیده مرد، نیکمرد: فرستاده گفت ای پسندیده مرد سخنهای دانا توان یاد کرد. فردوسی. به بهرام گفت ای پسندیده مرد برآید بدست تو این کار کرد. فردوسی. بدو گفت شاه ای پسندیده مرد کلیله روان مرا زنده کرد. فردوسی. ز لهراسب شاه آن پسندیده مرد که ترکان بکشتندش اندر نبرد. فردوسی. بدو گفت شاه ای پسندیده مرد سخن گوی و از راه دانش مگرد. فردوسی. بیامد به ایوان پسندیده مرد ز هرگونه اندیشه هایاد کرد. فردوسی. - پسندیده هوش، عاقل: چنین گفت پیری پسندیده هوش... سعدی (بوستان)
از پوست پلنگ. لباس یا جوشنی که از پوست پلنگ کنند: کیومرث شد بر جهان کدخدای نخستین بکوه اندرون ساخت جای سر تخت و بختش برآمد ز کوه پلنگینه پوشید خود با گروه. فردوسی. بدو گفت مردی چو دیو سیاه پلنگینه جوشن از آهن کلاه. فردوسی. ، ساخته یا پوشیده شده از پوست پلنگ: ز اسبان تازی پلنگینه زین بزین و ستامش نشانده نگین. فردوسی. جواهر بخروار و دیبا بتخت پلنگینه خرگاه و زرّینه تخت. نظامی. ، مشابه بپوست پلنگ، نوعی از جامه که در نقوش مشابه به پوست پلنگ باشد. (غیاث اللغات) : بگفت آنکه این رنجم از یک تن است که او را پلنگینه پیراهن است. فردوسی
از پوست پلنگ. لباس یا جوشنی که از پوست پلنگ کنند: کیومرث شد بر جهان کدخدای نخستین بکوه اندرون ساخت جای سر تخت و بختش برآمد ز کوه پلنگینه پوشید خود با گروه. فردوسی. بدو گفت مردی چو دیو سیاه پلنگینه جوشن از آهن کلاه. فردوسی. ، ساخته یا پوشیده شده از پوست پلنگ: ز اسبان تازی پلنگینه زین بزین و ستامش نشانده نگین. فردوسی. جواهر بخروار و دیبا بتخت پلنگینه خرگاه و زرّینه تخت. نظامی. ، مشابه بپوست پلنگ، نوعی از جامه که در نقوش مشابه به پوست پلنگ باشد. (غیاث اللغات) : بگفت آنکه این رنجم از یک تن است که او را پلنگینه پیراهن است. فردوسی
اندیشناک. با فکرهای گوناگون. اندوهناک. اندوهگین. اندوهگن. غمگین. غمگن. ترسان. بیمناک. پربیم. و این کلمه با مصادر شدن و گشتن و کردن صرف شود (پر اندیشه شدن. پر اندیشه گشتن. پر اندیشه کردن) : از آن کار مغزش پراندیشه گشت بسوی شبستان خاتون گذشت فردوسی. دل شاه ایران پراندیشه شد روانش ز اندیشه چون بیشه شد. فردوسی. ز شاهی پراندیشه شد یزدگرد ز هر کشوری موبدان کرد گرد. فردوسی. پراندیشه شد مایه ور جان شاه از آن ایزدی کار و آن دستگاه. فردوسی. براهام از آن پس پراندیشه شد وز اندیشه جانش یکی بیشه شد. فردوسی. چو بشنید شاه این پراندیشه شد جهان پیش او چون یکی بیشه شد. فردوسی. ستاره شمر پیش دوشهریار پراندیشه و زیجها در کنار همی بازجستند راز سپهر بصلاّب تا برکه گردد بمهر. فردوسی. در و دشت یکسر همه بیشه بود دل شاه ایران پراندیشه بود. فردوسی. ز داننده چون شاه پاسخ نیافت پراندیشه دل سوی چاره شتافت. فردوسی. کس آنرا گزارش ندانست کرد پراندیشه شان شد دل و روی زرد. فردوسی. پراندیشه بد آن شب از کرم شاه چو بنشست خورشید بر جای ماه. فردوسی. پراندیشه شد جان شاپور شاه که فردا کنیزک چه سازد براه. فردوسی. جفاپیشه گشت آن دل نیکخو پراندیشه شد رزم کرد آرزو. فردوسی. پراندیشه از تخت برپای جست بپرسیدش از جای و ببسود دست. فردوسی. به لشکرگه خویش بنهاد روی پراندیشه جان و سرش کینه جوی. فردوسی. که ایشان ز راه دراز آمدند پراندیشه و رزم ساز آمدند. فردوسی. وز آن آبخور شد بجای نبرد پراندیشه بودش دل و روی زرد. فردوسی. چو بشنید خاقان پراندیشه گشت ورا در دل اندیشه چون بیشه گشت. فردوسی. چواین نامه آرند نزدیک تو پراندیشه کن رای باریک تو. فردوسی. چو سودابه روی سیاوش بدید پراندیشه گشت و دلش بردمید. فردوسی. پراندیشه شد شهریار جهان [کیخسرو] بیامد بنزدیک هوم آنزمان. فردوسی. چنان شد که روزی پراندیشه شد بنزدیکی نامور بیشه شد. فردوسی. پراندیشه دل گیو را پیش خواند وزان خواب چندی سخنها براند. فردوسی. رسیدند آنجا که آن بیشه بود وز آن شاه ایران پراندیشه بود. فردوسی. چو بشنید گفتار کارآگهان پراندیشه بنشست شاه جهان. فردوسی. پراندیشه باشید و یاری کنید بمرگ پدر سوگواری کنید. فردوسی. پراندیشه بودم ز کار جهان سخن را همی داشتم در نهان. فردوسی. چو بشنید شاه این پراندیشه گشت جهان پیش او چون یکی بیشه گشت. فردوسی. پراندیشه شد زان سخن رهنمای نهاده بدو گوش پاسخ سرای. فردوسی. چو قیصر شنید این سخن زان جوان پراندیشه شد مرد روشن روان. فردوسی. ترا دل پراندیشۀ مهتریست ببینیم تا رای یزدان بچیست. فردوسی. ز کار پدر دل پراندیشه کرد ز ترکان و از روزگار نبرد. فردوسی. پراندیشه شد زین سخن شهریار که بد شد ورا نام از آن پایکار. فردوسی. خروشی برآمد بلند از حصار پراندیشه شد زان دل شهریار. فردوسی. شتابان همی رفت پرخون جگر پراندیشه دل پر ز گفتار سر بیامد پراندیشه دل پهلوان پر از خون دل از کار پور جوان. فردوسی. از آن کار شدشاه ایران دژم پراندیشه جان و روان پر ز غم. فردوسی. پراندیشه شد جان افراسیاب چنین گفت با دیده کرده پرآب. فردوسی. ولیکن پراندیشه شد از تباک دلش گشت از آن پیر پرترس و باک. فردوسی. چو سال اندر آمد بهفتاد و چار پراندیشۀ مرگ شد شهریار. فردوسی. چو این نامه آمد بسوی گراز پراندیشه شد مهتر دیرساز. فردوسی. بسلم و بتور آمد این آگهی که شد روشن آن تخت شاهنشهی نشستند هردو پراندیشگان شده تیره روز جفاپیشگان. فردوسی. ، خردمند. فکور: پراندیشه بد مرد بسیاردان شکیبادل و زیرک و کاردان. فردوسی. بدان ای پراندیشه هشیار من بهر کار شایسته سالار من. فردوسی. ، محتاط: بخرّیم [گاوان را] و بر کوه خارا بریم پراندیشه و با مدارا بریم بدان تا نیاید [اژدها] بدین روی کوه... فردوسی
اندیشناک. با فکرهای گوناگون. اندوهناک. اندوهگین. اندوهگن. غمگین. غمگن. ترسان. بیمناک. پربیم. و این کلمه با مصادر شدن و گشتن و کردن صرف شود (پر اندیشه شدن. پر اندیشه گشتن. پر اندیشه کردن) : از آن کار مغزش پراندیشه گشت بسوی شبستان خاتون گذشت فردوسی. دل شاه ایران پراندیشه شد روانش ز اندیشه چون بیشه شد. فردوسی. ز شاهی پراندیشه شد یزدگرد ز هر کشوری موبدان کرد گرد. فردوسی. پراندیشه شد مایه ور جان شاه از آن ایزدی کار و آن دستگاه. فردوسی. براهام از آن پس پراندیشه شد وز اندیشه جانش یکی بیشه شد. فردوسی. چو بشنید شاه این پراندیشه شد جهان پیش او چون یکی بیشه شد. فردوسی. ستاره شمر پیش دوشهریار پراندیشه و زیجها در کنار همی بازجستند راز سپهر بصلاّب تا برکه گردد بمهر. فردوسی. در و دشت یکسر همه بیشه بود دل شاه ایران پراندیشه بود. فردوسی. ز داننده چون شاه پاسخ نیافت پراندیشه دل سوی چاره شتافت. فردوسی. کس آنرا گزارش ندانست کرد پراندیشه شان شد دل و روی زرد. فردوسی. پراندیشه بُد آن شب از کرم شاه چو بنشست خورشید بر جای ماه. فردوسی. پراندیشه شد جان شاپور شاه که فردا کنیزک چه سازد براه. فردوسی. جفاپیشه گشت آن دل نیکخو پراندیشه شد رزم کرد آرزو. فردوسی. پراندیشه از تخت برپای جست بپرسیدش از جای و ببسود دست. فردوسی. به لشکرگه خویش بنهاد روی پراندیشه جان و سرش کینه جوی. فردوسی. که ایشان ز راه دراز آمدند پراندیشه و رزم ساز آمدند. فردوسی. وز آن آبخور شد بجای نبرد پراندیشه بودش دل و روی زرد. فردوسی. چو بشنید خاقان پراندیشه گشت ورا در دل اندیشه چون بیشه گشت. فردوسی. چواین نامه آرند نزدیک تو پراندیشه کن رای باریک تو. فردوسی. چو سودابه روی سیاوش بدید پراندیشه گشت و دلش بردمید. فردوسی. پراندیشه شد شهریار جهان [کیخسرو] بیامد بنزدیک هوم آنزمان. فردوسی. چنان شد که روزی پراندیشه شد بنزدیکی نامور بیشه شد. فردوسی. پراندیشه دل گیو را پیش خواند وزان خواب چندی سخنها براند. فردوسی. رسیدند آنجا که آن بیشه بود وز آن شاه ایران پراندیشه بود. فردوسی. چو بشنید گفتار کارآگهان پراندیشه بنشست شاه جهان. فردوسی. پراندیشه باشید و یاری کنید بمرگ پدر سوگواری کنید. فردوسی. پراندیشه بودم ز کار جهان سخن را همی داشتم در نهان. فردوسی. چو بشنید شاه این پراندیشه گشت جهان پیش او چون یکی بیشه گشت. فردوسی. پراندیشه شد زان سخن رهنمای نهاده بدو گوش پاسخ سرای. فردوسی. چو قیصر شنید این سخن زان جوان پراندیشه شد مرد روشن روان. فردوسی. ترا دل پراندیشۀ مهتریست ببینیم تا رای یزدان بچیست. فردوسی. ز کار پدر دل پراندیشه کرد ز ترکان و از روزگار نبرد. فردوسی. پراندیشه شد زین سخن شهریار که بد شد ورا نام از آن پایکار. فردوسی. خروشی برآمد بلند از حصار پراندیشه شد زان دل شهریار. فردوسی. شتابان همی رفت پرخون جگر پراندیشه دل پر ز گفتار سر بیامد پراندیشه دل پهلوان پر از خون دل از کار پور جوان. فردوسی. از آن کار شدشاه ایران دژم پراندیشه جان و روان پر ز غم. فردوسی. پراندیشه شد جان افراسیاب چنین گفت با دیده کرده پرآب. فردوسی. ولیکن پراندیشه شد از تباک دلش گشت از آن پیر پرترس و باک. فردوسی. چو سال اندر آمد بهفتاد و چار پراندیشۀ مرگ شد شهریار. فردوسی. چو این نامه آمد بسوی گراز پراندیشه شد مهتر دیرساز. فردوسی. بسلم و بتور آمد این آگهی که شد روشن آن تخت شاهنشهی نشستند هردو پراندیشگان شده تیره روز جفاپیشگان. فردوسی. ، خردمند. فکور: پراندیشه بد مرد بسیاردان شکیبادل و زیرک و کاردان. فردوسی. بدان ای پراندیشه هشیار من بهر کار شایسته سالار من. فردوسی. ، محتاط: بخرّیم [گاوان را] و بر کوه خارا بریم پراندیشه و با مدارا بریم بدان تا نیاید [اژدها] بدین روی کوه... فردوسی
هرچیز که از حریر سازند. (برهان). هرچه از پرند سازند. آنچه از پرند دوزند. (فرهنگ رشیدی). پرندینه: ز هر سو بی اندازه در وی بجوش بتان پرندین بر حله پوش. اسدی
هرچیز که از حریر سازند. (برهان). هرچه از پرند سازند. آنچه از پرند دوزند. (فرهنگ رشیدی). پرندینه: ز هر سو بی اندازه در وی بجوش بتان پرندین بر حله پوش. اسدی
قرنطین. جایی که در آن مسافران و عابران را مورد بازرسی قرار میدهند و از ورود بیماران جلوگیری به عمل می آورند. این کلمه از کارانتن فرانسه گرفته شده است
قَرَنْطین. جایی که در آن مسافران و عابران را مورد بازرسی قرار میدهند و از ورود بیماران جلوگیری به عمل می آورند. این کلمه از کارانْتِن فرانسه گرفته شده است
ادموند. شاعر درام سرای فرانسوی است که به سال 1828 میلادی در لورییرر به دنیا آمد و در سال 1888م. در نولی درگذشت. وی بیش از 40 نمایشنامه نوشت که بهترین آنها را کنت ژاک، کریستیان و فرماندۀ لشکر و چند نمایشنامۀ کمدی دیگر می توان شمرد
ادموند. شاعر درام سرای فرانسوی است که به سال 1828 میلادی در لورییرر به دنیا آمد و در سال 1888م. در نولی درگذشت. وی بیش از 40 نمایشنامه نوشت که بهترین آنها را کنت ژاک، کریستیان و فرماندۀ لشکر و چند نمایشنامۀ کمدی دیگر می توان شمرد