جدول جو
جدول جو

معنی پرسخا - جستجوی لغت در جدول جو

پرسخا
(پُ سَ)
پرجود. که بسیار جواد و بخشنده است
لغت نامه دهخدا
پرسخا
پرجود پر بخشش
تصویری از پرسخا
تصویر پرسخا
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پرسیا
تصویر پرسیا
(دخترانه)
پرشیا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پرسخن
تصویر پرسخن
پرگو، بسیار گو، سخنور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرسا
تصویر پرسا
پرسیدن، پرسش کردن، سؤال کردن، جویا شدن از حال کسی، خبر گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
موضعی از توابع شاهرود. دارای معدن زغال سنگ
لغت نامه دهخدا
(پُ سُ خُ / خَ)
حدث. حدّیث. مکثار. ثرّ. ثرّه. بسیارسخن. بسیارگوی. پرگوی. پرچانه. پرحرف. روده دراز. پرروده:
مرا غمز کردند کآن پرسخن
به مهر نبی و علی شد کهن.
فردوسی.
برفتند پیچان لب و پرسخن
پر از کین دل از روزگار کهن.
فردوسی.
چو بشنید کودک ز نوشین روان
سرش پرسخن گشت و گویا زبان.
فردوسی.
کنون آمدی با دلی پرسخن
که من نو کنم روزگار کهن.
فردوسی.
ورا چشم بی آب و لب پرسخن
مرا دل پر از دردهای کهن.
فردوسی.
از آن انجمن شد دلی پرسخن
لبان پر ز گفتارهای کهن.
فردوسی.
دلی پر ز دانش سری پرسخن
زبان پر ز گفتارهای کهن.
فردوسی.
بیامد یکی پرسخن کفشگر
چنین گفت کای شاه بیدادگر.
فردوسی.
، طویل. دراز. مطوّل:
شکسته شد آن مرد جنگ آزمای
ازآن پرسخن نامۀ سوفرای.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(پَ رَ)
مخفف پرستاربمعنی عبد و امه. (نقل از مجمع شعوری ج 1 ص 223)
لغت نامه دهخدا
(پُ)
صفت فاعلی دائمی. پرسنده. خبرگیرنده. پرسان. سائل
لغت نامه دهخدا
(پِ)
مخفف چیز، به معنی چیز باشد، (جهانگیری)، مخفف چیز است که آن را به عربی شی ٔ خوانند، (برهان)، و ظاهراً شی ٔ عرب معرب این کلمه است، (یادداشت مؤلف) :
مرغ جائی رود که چینه بود
نه بجائی رود که چی نبود،
سعدی،
من این مرد زیرک منش میشناسم
اگر چی ندارد بسی چینه آرد،
شاه داعی شیرازی (از جهانگیری)،
هیچی، هیچ چیز (در تداول عوام = چیز)، هیچ چی به هیچ چی، هیچ چیز به هیچ چیز، در تداول عامه تعبیری است طنز و تعجب و گله آمیز یعنی بدون نتیجه و حاصل، چی چی گفتی ؟ یعنی چه چیز گفتی (در تداول عامه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پرسخن
تصویر پرسخن
پرگوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرسا
تصویر پرسا
جویا پرسا پرسنده متفحص خبر گیرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرسا
تصویر پرسا
((پُ))
جویا، پرسنده، پرسان
فرهنگ فارسی معین
بگو، پرچانه، پرحرف، روده دراز، وراج
متضاد: کم حرف، کم سخن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پرسان، پرسشگر، پرسنده، جویا، متفحص
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ایستاده
فرهنگ گویش مازندرانی