جدول جو
جدول جو

معنی پرخشم - جستجوی لغت در جدول جو

پرخشم
سخت خشمناک، غضبناک، پرتوپ وتشر
تصویری از پرخشم
تصویر پرخشم
فرهنگ فارسی عمید
پرخشم
(پُ خَ)
غضبناک. خشمناک. غضوب:
سواران چو شیران جسته ز غار
که باشند پرخشم روز شکار.
فردوسی.
سیه چشم و پرخشم ونابردبار
پدر بگذرد او بود شهریار.
فردوسی.
همی بود ترسان ز آزار شاه
جهاندار پرخشم واو بی گناه.
فردوسی.
جهاندار پرخشم و پرتاب بود
همی خواست کاید بدان ده فرود.
فردوسی.
پیامی درشت آوریده به شاه
فرستنده پرخشم و من بی گناه.
فردوسی.
سپهبد سوی پارس بنهاد روی
همی رفت پرخشم و دل کینه جوی.
فردوسی.
بدست اندرون داشت گرز پدر
سرش گشته پرخشم و پرخون جگر.
فردوسی.
- پرخشم و جنگ، پر پرخاش. پرتوپ و تشر:
یکی نامه فرمودپرخشم و جنگ
پیامی بکردار تیر خدنگ.
فردوسی.
تأق. احبیباط، پرخشم شدن.
اکتیتاء، پرخشم گردیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
پرخشم
غضبناک، خشمناک
تصویری از پرخشم
تصویر پرخشم
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پرپشم
تصویر پرپشم
دارای پشم یا موی بسیار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرخم
تصویر پرخم
پرشکن، پر پیچ و تاب مثلاً زلف پرخم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرخش
تصویر پرخش
کفل، سرین، کفل و ساغری اسب و استر، پرخچ، فرخش، برای مثال بور شد چرمۀ تو از بس خون / که زدش بر پرخش و بر پهلو (مسعودسعد - لغتنامه - پرخش)
شمشیر، تیغ، برای مثال پرخشش به کردار تابان درخشی / که پیچان پدید آید از ابر آذر (لغتنامه - پرخش)
فرهنگ فارسی عمید
(پُ خَ)
غضبناکی. خشمناکی. تأقه. شدت غضب. سختی غضب
لغت نامه دهخدا
(پُ پَ)
که پشم انبوه و بسیار بر او رسته است: گوسفندی پرپشم گوسفندی بسیار پشم
لغت نامه دهخدا
(پُ خَ)
پر ماز. پر شکن. پر پیچ. پرتاب. خم اندر خم:
آویختی آفتاب را دوش
از سلسله های جعد پرخم.
خاقانی.
، کنایه است از مبالغه در تحریرات دلاویز موسیقی. (غیاث اللغات بنقل از شرح خاقانی) (؟)
لغت نامه دهخدا
(پَ خَ)
درهم. پریشان. (از شعوری بنقل از محمودی)
لغت نامه دهخدا
(پَ رَ)
پرخج. پرخچ. فرخچ. فرخج. فرخش. کفل اسب. پشت اسب. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی). کفل و ساغری اسب و استر و غیره. (برهان). در لغت نامۀ منسوب به اسدی آمده است: پرخش کفل باشد. منجیک گوید:
راست چو پرخش بچشمم آید لرزان (کذا)
همچوسرماست وقیه وقیه بریزم (کذا) .
چنانکه ملاحظه میشود این کلمه در شعر منجیک پرخ است بسکون راء بضمیر غایب پیوسته و به فتح پ و فتح راء بر وزن بدخش نیست. و باز در همان جا بیت دیگری بی نام شاعر برای همین لفظ با همین معنی آورده است:
پرخشش بکردار تابان درخشی
که پیچان پدید آید از ابر آذر.
و بطوری که مشهود است لفظ پرخش در اینجا بر وزن بدخش و بمعنی سیف و شمشیر است. در تاریخ بیهقی آنگاه که یکی از بویهیان بقصد استخلاص ری آمده بود بزمان مسعود بن محمود غزنوی گوید: و حسن (... سلیمان) گفت، دهید و حشمتی بزرگ افکنید بکشتن بسیار که کنید تا پس از این دندانها کند شود ازری و تیز نیایند مردمان حسن، رخش برگذاردند و کشتن گرفتند... کلمه رخش در اینجا بگمان من مصحف کلمه پرخش بیت دوم و بمعنی شمشیر است.
از حاصل بحث فوق و دقت در معانی بیت منقول در لغت نامۀ اسدی و ابیات ذیل، این معانی برای پرخش درنظر می آید:
، کفل در مطلق حیوان:
همی تا کیم کرد باید نگاه
به پشت و پرخش غلیواژ و رنگ.
مسعودسعد.
، کفل اسب:
بور شد چرمۀ تو از بس خون
که زدش بر پرخش و بر پهلو.
مسعودسعد.
دیوسیرت سروش نصرت بخش
ببرسینه پلنگ رخش پرخش.
مختاری.
، شمشیر:
پرخشش بکردار تابان درخشی
که پیچان پدید آید از ابر آذر.
(از لغت نامۀ اسدی)
لغت نامه دهخدا
خشمناک خشمگین غضبناک، پر توپ و تشر پرپر خاش. یا پر خشم بودن، خشمگین بودن غضبناک بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پریشم
تصویر پریشم
ابریشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرخش
تصویر پرخش
پرخچ، شمشیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرخش
تصویر پرخش
((پَ رَ))
سرین اسب و استر، شمشیر، تیغ
فرهنگ فارسی معین