جدول جو
جدول جو

معنی پرتاد - جستجوی لغت در جدول جو

پرتاد
(پَ)
غیبت و سخن چینی. (برهان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پرزاد
تصویر پرزاد
(دخترانه)
پر + زاد (زاده)، مخفف پری زاده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پرداد
تصویر پرداد
(پسرانه)
نخستین آفریده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پرشاد
تصویر پرشاد
(دخترانه)
نام خواهر داریوش دوم پادشاه هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پرباد
تصویر پرباد
چیزی که درون آن را پر از باد کرده باشند، متورم، ورم کرده، کنایه از شخص متکبر، مغرور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرداد
تصویر پرداد
پرعدل، پر از عدل و داد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرتاب
تصویر پرتاب
بسیار تابیده، تابدار، پر پیچ و خم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرتاب
تصویر پرتاب
انداختن و پرت کردن چیزی از جایی به جای دیگر، پرش، مسافتی که تیر از محل رها شدن تا افتادن بپیماید، پرتاب تیر، تیر پرتاب، برای مثال یکی کنده کرده به گرد اندرون / به پهنای پرتاب تیری فزون (فردوسی - ۵/۲۰۳)
پرتاب کردن: پرت کردن، دور افکندن، دور انداختن
فرهنگ فارسی عمید
(پُ)
پرعدل. بسیارعدل. پر از عدل و داد:
ورا گشت آن شاهی آراسته
جهان گشت پرداد و پرخاسته.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(پَ)
تیر پرتاب. نوعی تیر که آنرا بسیار دور توان انداخت. (برهان). مرّیخ. تیرپرتاب. (ملخص اللغات حسن خطیب) (دهّار) :
اگر خوانند آرش را کمانگیر
که ازساری بمرو انداخت او تیر
تو اندازی بجان من ز گوراب
همی هر ساعتی صد تیر پرتاب.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
بیندازند زوبین را گه تاب
چو اندازد کمانور تیر پرتاب.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
شمشیر تو شیر اوژند پرتاب تو پیل افکند
یک حملۀ تو برکند بنیاد صد حصن حصین.
جوهری زرگر.
آسمان با او ندارد چون زند پرتاب تاب
شیرکرد (کذا) ازکشتن خصمانش چون عناب ناب.
قطران.
، مسافتی که میان موضع رها کردن تیر و محل افتادن تیر واقع باشد. تیررس. مسافتی که تیری پیماید. مسیر سهم. غلوه:
میان دو لشکر دو پرتاب ماند
بخاک اندرون مار بیخواب ماند.
فردوسی.
سپه دید بر هفت فرسنگ دشت
کز ایشان همی آسمان خیره گشت
یکی کنده کرده بگرد اندرون
به پهنا ز پرتاب تیری فزون.
فردوسی.
طلایه به بهرام شد ناگزیر
که آمد سپه بر دو پرتاب تیر.
فردوسی.
آماج تو از بست بود تا به سپیجاب
پرتاب تو از بلخ بود تا به فلسطین.
فرخی.
بلندیش بگذشته از چرخ پیر
فزون سایه از نیم پرتاب تیر.
اسدی.
ز نخجیر کز گرد او مرده بود
دو پرتاب ره چرم گسترده بود.
اسدی.
ز دیبا یکی فرش زیبای او
دو پرتاب بالا و پهنای او.
اسدی.
و بدین معنی گاه تیر پرتاب هم آمده است: غلوه، یک تیر پرتاب. (منتهی الارب) :
دگر گنج پر درّ خوشاب بود
که بالاش یک تیر پرتاب بود
که خضرا نهادند نامش ردان
همان تازیان نامور بخردان.
فردوسی.
رجوع به تیر پرتاب شود.
- پرتاب شده، رها کرده. گشاد داده. افکنده:
مکن در ره درنگ و زود بشتاب
چو سنگ منجنیق و تیر پرتاب.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
ای تن تو زحرص و آز در تاب مباش
پیوسته روان چو تیر پرتاب مباش
در رفتن این راه که داری در پیش
مانندۀ شاگرد رسن تاب مباش.
؟ (از جوامعالحکایات عوفی).
، گشاد دادن. رمی. رها کردن. افکندن:
کس آهنگ پرتاب او درنیافت
ز گردان کسی گرز او برنتافت.
اسدی.
، سیر. پرش:
رفت رزبان چو رود تیر به پرتاب همی.
منوچهری.
بگفت این و براه افتاد شبگیر
کمان شد مرو و دایه رفت چون تیر
چنان تیری که باشد سخت پرتاب
ز مرو شاهجان تا شهر گوراب.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
شده رامین چو تیری دور پرتاب
کمان بر جای و تیرآلوده خوناب.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
ترا که یارد دیدن بگاه رزم دلیر
که نیزه داری در چنگ و تیر در پرتاب.
مسعودسعد.
همیشه اسب مراد تو هست در ناورد
همیشه تیر بقای تو هست در پرتاب.
معزی.
، پرتو؟ تلالؤ؟:
عصیر جوانه هنوز از قدح
همی زد بتعجیل پرتابها
منجم ببام آمد از نورمی
گرفت ارتفاع صطرلابها.
منوچهری.
- پرتاب کردن، پرت کردن. بدور انداختن. افکندن. بقوت دور افکندن:
مرا دولت ز خود پرتاب میکرد
تنم پر تب دلم پرتاب میکرد.
اوحدی.
- ، (در تیر) ، گشاد دادن آن. رها کردن آن. رمی:
نظر کن چو سوفارداری به شست
نه آنگه که پرتاب کردی ز دست.
- پرتاب تیر، تیر پرتاب. پرتاب. مسافتی که میان موضع رها کردن تیر و محل افتادن تیر واقع باشد. تیررس. مسافتی که تیری پیماید. غلوه:
کسی کو ببیند ز پرتاب تیر
نماند شگفت اندرو تیزویر.
فردوسی.
کدیور بدو گفت کین آبگیر
ندیدی فزون از دو پرتاب تیر.
فردوسی.
بهر گوشه ای چشمه و آبگیر
ببالا و پهنای پرتاب تیر.
فردوسی.
طلایه به بهرام شد ناگزیر
که آمد سپه بر دو پرتاب تیر.
فردوسی.
بودجای رختم سه پرتاب تیر
گله خود نگنجد همی در ضمیر.
فردوسی.
مصالحه رفت بر آنکه بر یک پرتاب تیر ملک که منوچهر را مسلم دارد. (تاریخ طبرستان)
لغت نامه دهخدا
(پُ)
پرپیچ. بسیار پیچاپیچ. شکن برشکن. پرشکن. مقابل کم تاب:
حلقۀ جعدش پرتاب و گره
حلقۀ زلفش از آن تافته تر.
فرخی.
ز گل کنده شمشاد پرتاب را
بدو رسته در خسته عناب را.
اسدی.
، پرگره. پرچین:
که دارد گه کینه پایاب او
ندیدی بروهای پرتاب او.
فردوسی.
ترا نیست در جنگ پایاب اوی
ندیدی بروهای پرتاب اوی.
فردوسی.
، بسیارتاب. که سخت تافته شده است. مقابل کم تاب: نخی یا ابریشمی پرتاب، خشمگین. خشمناک. غضبناک. برافروخته. پرخشم:
چو بشنید این شاه پرتاب شد
از اندوه بی خورد و بی خواب شد.
فردوسی.
جهاندار پرخشم و پرتاب بود
همی خواست کآید بدان ده فرود.
فردوسی.
، پرمکر و فریب. پر از ترفند و دروغ:
سپهبد بکژّی نگیرد فروغ
روان خیره پرتاب و دل پردروغ.
فردوسی.
- پرتاب کردن رخساره و روی، پرتاب گشتن رخساره و روی، سرخ شدن، شادمان شدن:
شهنشاه رخساره پرتاب کرد
دهانش پر از درّ خوشاب کرد.
فردوسی.
چو آن دلو در چاه پرآب گشت
پرستنده را روی پرتاب گشت.
فردوسی.
، در عبارت ذیل معنی برای ما معلوم نشد: لعبت حدقه پرتاب کرده بود و لشکر تفکر تاختن آورده. (راحهالصدور راوندی)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
نام ولایتی از ترکستان. (برهان). در فرهنگ شعوری به ضم اول آمده است
لغت نامه دهخدا
(پُ)
چیره. (اوبهی). و صاحب فرهنگ شعوری بکلمه معنی پرتاب میدهد
لغت نامه دهخدا
(پُ)
متورّم. نفخ کرده. دمیده.
، متکبر. پرادعا: کلّه پرباد، پر از خودستائی:
یکی نامه بنوشت پرباد و دم
سخن گفت هرگونه از بیش و کم.
فردوسی.
- پرباد شدن، پرباد گشتن، متکبر و مغرور شدن. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پرباد
تصویر پرباد
ورم کرده، متورم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرتاب
تصویر پرتاب
تیر پرتاب، نوعی تیر که آن را بسیار دور توان انداخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرتاو
تصویر پرتاو
پرتاب، چیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرداد
تصویر پرداد
پر عدل بسیار عدل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرتاب
تصویر پرتاب
پرپیچ و شکن، چیزی که سخت تافته شده است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرباد
تصویر پرباد
((پُ))
ورم کرده، کنایه از مغرور، متکبر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرتاب
تصویر پرتاب
((پَ))
انداختن، پرت کردن، پرش، پرتو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرتاب
تصویر پرتاب
پرتحمل
فرهنگ واژه فارسی سره
حشره ای که به بدن دام چسبد و خونش را بمکد کنه
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی که سخن را خام و نسنجیده زند و از ایراد هر حرف نابجایی.، خار و خاشاک موجود در زمین یا هرجایی دیگر، فوران، جنگل انبوه و پردرخت بیشه زارجنگل، دامنه هایی که پرباران.، بافشار، پرشتاب، تعجیل
فرهنگ گویش مازندرانی