فولاد، فلزی بسیار سخت و شکننده مرکب از آهن و قریب ۲% کربن، در ۱۳۰۰ تا ۱۴۰۰ درجه حرارت ذوب می شود، برای ساختن فنر، کارد، شمشیر و چیزهای دیگر به کار می رود، شاپورگان، شابرن، شابرقان فولاد، گرز، شمشیر پولاد هندی: کنایه از شمشیر، شمشیر هندی، برای مثال زده برمیان گوهرآگین کمر / درآورده پولاد هندی به سر (نظامی۵ - ۷۵۹)
فولاد، فلزی بسیار سخت و شکننده مرکب از آهن و قریب ۲% کربن، در ۱۳۰۰ تا ۱۴۰۰ درجه حرارت ذوب می شود، برای ساختن فنر، کارد، شمشیر و چیزهای دیگر به کار می رود، شاپورگان، شابُرَن، شابُرقان فولاد، گرز، شمشیر پولاد هندی: کنایه از شمشیر، شمشیر هندی، برای مِثال زده برمیان گوهرآگین کمر / درآورده پولاد هندی به سر (نظامی۵ - ۷۵۹)
چوبی ضخیم که بر پشت در نهند تا گشوده نشود. چوب گنده ای باشد که در پس در اندازندتا در گشوده نگردد. (برهان). دریواس. فدرنگ. شجار. فردر. فردره. و ظاهراً این صورت مصحف پژاوند باشد
چوبی ضخیم که بر پشت در نهند تا گشوده نشود. چوب گنده ای باشد که در پس در اندازندتا در گشوده نگردد. (برهان). دریواس. فدرنگ. شجار. فَردر. فردره. و ظاهراً این صورت مصحف پژاوند باشد
نام پهلوانی ایرانی به روزگار کی قباد، (شاهنامۀ فردوسی)، نام پهلوانی تورانی که بمدد افراسیاب آمد و رستم او را بکشتی برزمین زد و او را پولادوند نیز گفتندی، (شرفنامه) (شاهنامۀ فردوسی)، نام دیوی از دیوان مازندران، (جهانگیری)، رجوع به پولاد غندی شود، نام غلام امیرتیمور گورکان، (تاریخ عصر حافظ تألیف غنی ص 433) ابن شادی بیک، از فرزندان جوجی خان بن چنگیزخان (بیست و ششمین) حاکم دشت قبچاق، (حبیب السیر چ خیام، تهران ج 3 ص 76)
نام پهلوانی ایرانی به روزگار کی قباد، (شاهنامۀ فردوسی)، نام پهلوانی تورانی که بمدد افراسیاب آمد و رستم او را بکشتی برزمین زد و او را پولادوند نیز گفتندی، (شرفنامه) (شاهنامۀ فردوسی)، نام دیوی از دیوان مازندران، (جهانگیری)، رجوع به پولاد غندی شود، نام غلام امیرتیمور گورکان، (تاریخ عصر حافظ تألیف غنی ص 433) ابن شادی بیک، از فرزندان جوجی خان بن چنگیزخان (بیست و ششمین) حاکم دشت قبچاق، (حبیب السیر چ خیام، تهران ج 3 ص 76)
مرکب از پای بمعنی بهره و حصه و بخش و ایزه علامت تصغیر، پاچه. پازه. رجلان. ریسمانی که بر دامن خیمه و سراپرده تعبیه نمایند و آنرا به میخ بزمین استوار کنند. (جهانگیری). رجوع به پایژه شود
مرکب از پای بمعنی بهره و حصه و بخش و ایزه علامت تصغیر، پاچه. پازه. رجلان. ریسمانی که بر دامن خیمه و سراپرده تعبیه نمایند و آنرا به میخ بزمین استوار کنند. (جهانگیری). رجوع به پایژه شود
جمع واژۀ ولد به معنی فرزند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) : تا داد من از دشمن اولاد پیمبر بدهد بتمام ایزد دادار تعالی. ناصرخسرو. ای امت برگشته ز اولاد پیمبر اولاد پیمبر حکم روز قضااند. ناصرخسرو. - اولاد الزنا، زادۀ زنا. سند: گر مرا دشمن شدند این قوم معذورند زانک من سهیلم کآمدم بر موت اولادالزنا. خاقانی. - اولاد درزه، فرومایگان و مردم درزی (دوزنده و جولاهه). - اولاددوست، کسی که فرزند دوست میدارد. - اولاد ضباع، چهار ستاره که بر دست چپ بقار است. رجوع به نفایس الفنون شود. - اولاد ظبا، کواکبی از دب اکبر... رجوع به دب اکبر از صور کواکب نفایس الفنون شود. - اولاد علاّت، فرزندان زنان پدر. - اولاد فاطمه، فرزندان فاطمۀ زهرا دختر پیغمبر اکرم: یارب به نسل طاهر اولاد فاطمه یارب به خون پاک شهیدان کربلا. سعدی. رجوع به ولد شود
جَمعِ واژۀ ولد به معنی فرزند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) : تا داد من از دشمن اولاد پیمبر بدهد بتمام ایزد دادار تعالی. ناصرخسرو. ای امت برگشته ز اولاد پیمبر اولاد پیمبر حکم روز قضااند. ناصرخسرو. - اولاد الزنا، زادۀ زنا. سند: گر مرا دشمن شدند این قوم معذورند زانک من سهیلم کآمدم بر موت اولادالزنا. خاقانی. - اولاد دَرزَه، فرومایگان و مردم درزی (دوزنده و جولاهه). - اولاددوست، کسی که فرزند دوست میدارد. - اولاد ضباع، چهار ستاره که بر دست چپ بقار است. رجوع به نفایس الفنون شود. - اولاد ظبا، کواکبی از دب اکبر... رجوع به دب اکبر از صور کواکب نفایس الفنون شود. - اولاد عَلاّت، فرزندان زنان پدر. - اولاد فاطمه، فرزندان فاطمۀ زهرا دختر پیغمبر اکرم: یارب به نسل طاهر اولاد فاطمه یارب به خون پاک شهیدان کربلا. سعدی. رجوع به ولد شود
بروزن پولاد بقول شاهنامه نام پسر گاندی (غندی پهلوان تورانی فرماندار قطعه ای از مازندران (به حدس یوستی آلمانی از کلمه وردات به معنی پیش بردن یا ادعا آمده است). (فرهنگ لغات شاهنامه). نام راه دار مازندران. (انجمن آرا) (آنندراج). نام دیوی از مازندران. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (برهان). نام دیوی که رستم براه هفتخوانش بسته بود و او رستم را رهبری کرد و به جاییکه کیکاوس بسته بود برد و مقام دیو سفید بنمود و بعد کشته شدن دیو سفید و پادشاه مازندران، رستم او را پادشاهی مازندران داد. (شرفنامۀ منیری) (مؤید الفضلاء) : بدان مرز اولاد بد پهلوان یکی نامدار دلیر و جوان. فردوسی. گرفت او کمرگاه دیو سفید چو ارژنگ و غندی واولاد و بید. فردوسی. همی گشت اولاد در مرغزار ابا نامداران ز بهر شکار. فردوسی
بروزن پولاد بقول شاهنامه نام پسر گاندی (غندی پهلوان تورانی فرماندار قطعه ای از مازندران (به حدس یوستی آلمانی از کلمه وردات به معنی پیش بردن یا ادعا آمده است). (فرهنگ لغات شاهنامه). نام راه دار مازندران. (انجمن آرا) (آنندراج). نام دیوی از مازندران. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (برهان). نام دیوی که رستم براه هفتخوانش بسته بود و او رستم را رهبری کرد و به جاییکه کیکاوس بسته بود برد و مقام دیو سفید بنمود و بعد کشته شدن دیو سفید و پادشاه مازندران، رستم او را پادشاهی مازندران داد. (شرفنامۀ منیری) (مؤید الفضلاء) : بدان مرز اولاد بد پهلوان یکی نامدار دلیر و جوان. فردوسی. گرفت او کمرگاه دیو سفید چو ارژنگ و غندی واولاد و بید. فردوسی. همی گشت اولاد در مرغزار ابا نامداران ز بهر شکار. فردوسی
آهن خشکه و آبدار که شمشیر و جز آن کنند و معرب آن فولاد است، مصاص الحدید المنقی من خبثه، (المعرب جوالیقی ص 247)، آهن ناب پاک، یلب، (منتهی الارب)، ابن البیطار از قول غافقی نقل کند: ’فولاد، هو المتخلص من نرم آهن، ’ و در بعض لغتنامه ها آمده است که پولاد قسمی از حدید جوهردار است، و صاحب غیاث بنقل از مؤید و کشف و رشیدی گوید: نوعی از آهن که بغایت سخت باشد، آهن پاک و ناب (آنندراج)، فولاد، فولاذ، ذکر، (زمخشری)، ذکور، (منتهی الارب)، روهینا، بلارک، (منتهی الارب)، روهینی، پولاد طبیعی، شاپورکان، شابورقان، (از مفردات کتاب قانون ابن سینا)، شابرن، روهنی، شاپورن، شابرقان، آهن خشک، مقابل نرم آهن، انیث: انگشت بر رویش مانند بلور است پولاد بر گردن او همچون لاد است، ابوطاهر خسروانی، چو روزش فراز آمد و بخت شوم شد آن ترگ پولاد برسان موم، فردوسی، بجنبید دشت و بتوفید کوه ز بانگ سواران هر دو گروه همی گرز پولاد همچون تگرگ بباریدبر جوشن و خود و ترگ، فردوسی، برآمد چکاچاک زخم سران چو پولاد با پتک آهنگران، فردوسی، ببالا شود چون یکی سرو برز بگردن برآرد ز پولاد گرز، فردوسی، نبینند رویش مگر با سپاه نهاده ز پولاد بر سر کلاه، فردوسی، هر آنکس که از شهر بغداد بود ابا نیزه و تیغ پولاد بود، فردوسی، که یابد بگیتی رهائی ز مرگ اگر تن بپوشد بپولاد ترگ، فردوسی، وگرنه بپولاد تیغ و تبر ببرم همه سنگ را سربسر، فردوسی، ز بسکه رنج سفر برتن عزیز نهد همی ندانم کان تن تن است یا پولاد، فرخی، پری زادگان رزم را دل پسند بپولاد پوشیده چینی پرند، عنصری، از این گونه سنبادۀ زر برند هم ارزیز و پولاد و گوهر برند، اسدی، همچنان لادست پیش تیغ تو پولاد نرم پیش تیغ دشمنانت همچنان پولاد لاد، قطران، طمع چون کردی از گمره دلیلی نروید هرگز از پولاد شمشاد، ناصرخسرو، رسته ز دلشان خلاف آل محمد همچو درخت زقوم رسته ز پولاد، ناصرخسرو، دل سندان ازو گر بدسگالد فروریزد دل سندان پولاد، ناصرخسرو، بیک زخم آن گرز پولاد لخت ستد جان از آن آبنوسی درخت، نظامی، که از پولادکاری خصم خونریز درم را سکه زد بر نام پرویز، نظامی، تن قلعه ها پیش پولاد تیغش چو قلعی حل کرده لرزان نماید، خاقانی، شایدم کالماس بارد چشم از آنک بند من بر کوه پولاد است باز، خاقانی، پولاد بسی دیدم کو آب شد از آتش تو آب شوی زین پس پولاد نخواهی شد، خاقانی، در آن چه عیب که از سرب بشکند الماس هنر در آنکه ز الماس بشکند پولاد، خاقانی، ببرت ماند کافور که در فنصور است بدلت ماند پولاد که در ایلاق است، رافعی، نکته ها چون تیغ پولاد است تیز گر نداری تو سپر واپس گریز، مولوی، ندیدمش روزی که ترکش نبست ز پولاد پیکانش آتش نجست، سعدی، پولاد هندی بحلب و آبگینه حلبی بیمن، (گلستان)، گر تیر تو ز جوشن پولاد بگذرد پیکان آه بگذرد از کوه آهنین، سعدی، بشمشیر پولاد به دستبرد که از خنجر گوشتین کس نمرد، امیرخسرو، آهن و پولاد گرچه هر دو از یک جوهر است این یکی تیغ شهان و آن دگر نعل خر است، المذکر، آن شمشیر که کناره پولاد بود و میانه نرم آهن، (مهذب الاسماء)، ذکره، پارۀ پولاد که بر تیر و جز آن باشد، ذکیر، آهن و پولاد نیکو، تذکیر، پولاد نهادن بر سر تیر و جز آن، (منتهی الارب)، - مثل پولاد، سخت محکم، - امثال: پولاد بهند بردن، زیره بکرمان بردن، ، گرز، (آنندراج) : نمایم بگیتی یکی دستبرد که گردد ز پولاد من کوه خرد، نظامی، ، شمشیر، (آنندراج) : مخور غیرت هند بی یاد من که هندی تر است از تو پولاد من، نظامی
آهن خشکه و آبدار که شمشیر و جز آن کنند و معرب آن فولاد است، مصاص الحدید المنقی من خبثه، (المعرب جوالیقی ص 247)، آهن ناب پاک، یلب، (منتهی الارب)، ابن البیطار از قول غافقی نقل کند: ’فولاد، هو المتخلص من نرم آهن، ’ و در بعض لغتنامه ها آمده است که پولاد قسمی از حدید جوهردار است، و صاحب غیاث بنقل از مؤید و کشف و رشیدی گوید: نوعی از آهن که بغایت سخت باشد، آهن پاک و ناب (آنندراج)، فولاد، فولاذ، ذکر، (زمخشری)، ذکور، (منتهی الارب)، روهینا، بلارک، (منتهی الارب)، روهینی، پولاد طبیعی، شاپورکان، شابورقان، (از مفردات کتاب قانون ابن سینا)، شابُرَن، روهنی، شاپورَن، شابرقان، آهن خشک، مقابل نرم آهن، انیث: انگشت بَرِ رویش مانند بلور است پولاد بر گردن او همچون لاد است، ابوطاهر خسروانی، چو روزش فراز آمد و بخت شوم شد آن ترگ پولاد برسان موم، فردوسی، بجنبید دشت و بتوفید کوه ز بانگ سواران هر دو گروه همی گرز پولاد همچون تگرگ بباریدبر جوشن و خود و ترگ، فردوسی، برآمد چکاچاک زخم سران چو پولاد با پتک آهنگران، فردوسی، ببالا شود چون یکی سرو برز بگردن برآرد ز پولاد گرز، فردوسی، نبینند رویش مگر با سپاه نهاده ز پولاد بر سر کلاه، فردوسی، هر آنکس که از شهر بغداد بود ابا نیزه و تیغ پولاد بود، فردوسی، که یابد بگیتی رهائی ز مرگ اگر تن بپوشد بپولاد ترگ، فردوسی، وگرنه بپولاد تیغ و تبر ببرم همه سنگ را سربسر، فردوسی، ز بسکه رنج سفر برتن عزیز نهد همی ندانم کان تن تن است یا پولاد، فرخی، پری زادگان رزم را دل پسند بپولاد پوشیده چینی پرند، عنصری، از این گونه سنبادۀ زر برند هم ارزیز و پولاد و گوهر برند، اسدی، همچنان لادست پیش تیغ تو پولاد نرم پیش تیغ دشمنانت همچنان پولاد لاد، قطران، طمع چون کردی از گمره دلیلی نروید هرگز از پولاد شمشاد، ناصرخسرو، رسته ز دلشان خلاف آل محمد همچو درخت زقوم رسته ز پولاد، ناصرخسرو، دل سندان ازو گر بدسگالد فروریزد دل سندان پولاد، ناصرخسرو، بیک زخم آن گرز پولاد لخت ستد جان از آن آبنوسی درخت، نظامی، که از پولادکاری خصم خونریز درم را سکه زد بر نام پرویز، نظامی، تن قلعه ها پیش پولاد تیغش چو قلعی حل کرده لرزان نماید، خاقانی، شایدم کالماس بارد چشم از آنک بند من بر کوه پولاد است باز، خاقانی، پولاد بسی دیدم کو آب شد از آتش تو آب شوی زین پس پولاد نخواهی شد، خاقانی، در آن چه عیب که از سرب بشکند الماس هنر در آنکه ز الماس بشکند پولاد، خاقانی، ببرت ماند کافور که در فنصور است بدلت ماند پولاد که در ایلاق است، رافعی، نکته ها چون تیغ پولاد است تیز گر نداری تو سپر واپس گریز، مولوی، ندیدمش روزی که ترکش نبست ز پولاد پیکانش آتش نجست، سعدی، پولاد هندی بحلب و آبگینه حلبی بیمن، (گلستان)، گر تیر تو ز جوشن پولاد بگذرد پیکان آه بگذرد از کوه آهنین، سعدی، بشمشیر پولاد به دستبرد که از خنجر گوشتین کس نمرد، امیرخسرو، آهن و پولاد گرچه هر دو از یک جوهر است این یکی تیغ شهان و آن دگر نعل خر است، المذکر، آن شمشیر که کناره پولاد بود و میانه نرم آهن، (مهذب الاسماء)، ذکره، پارۀ پولاد که بر تیر و جز آن باشد، ذکیر، آهن و پولاد نیکو، تذکیر، پولاد نهادن بر سر تیر و جز آن، (منتهی الارب)، - مثل پولاد، سخت محکم، - امثال: پولاد بهند بردن، زیره بکرمان بردن، ، گرز، (آنندراج) : نمایم بگیتی یکی دستبرد که گردد ز پولاد من کوه خرد، نظامی، ، شمشیر، (آنندراج) : مخور غیرت هند بی یاد من که هندی تر است از تو پولاد من، نظامی
شهری است واقع در صد هزارگزی جنوب شرقی سلستره به بلغار به بیست و پنج هزارگزی غربی وارنه بر ساحل رودی بهمین نام و آن قصبه ای است دارای 4700 تن سکنه و در جوار آن خرابه های شهر قدیمی پروواتون دیده میشود، و صاحب قاموس الاعلام ترکی گوید اسفندیار پادشاه ایران (شاید مراد داریوش است) وفیلیپ حکمران مقدونیه این شهر را محاصره کرده اند
شهری است واقع در صد هزارگزی جنوب شرقی سلستره به بلغار به بیست و پنج هزارگزی غربی وارنه بر ساحل رودی بهمین نام و آن قصبه ای است دارای 4700 تن سکنه و در جوار آن خرابه های شهر قدیمی پروواتون دیده میشود، و صاحب قاموس الاعلام ترکی گوید اسفندیار پادشاه ایران (شاید مراد داریوش است) وفیلیپ حکمران مقدونیه این شهر را محاصره کرده اند
آهن خشکه و آبدارکه از آن شمشیر خنجر کارد فنر و جز آن سازند روهنی شابرقان آهن خشک مقابل نرم آهن: (که یابد بگیتی رهایی ز مرگ اگر جان بپوشد بپولاد ترگ ک) (شاهنامه)، گرز: نمایم بگیتی یکی دستبرد که گردد ز پولاد من کوه خرد. (نظامی)، شمشیر: (مخور غیر
آهن خشکه و آبدارکه از آن شمشیر خنجر کارد فنر و جز آن سازند روهنی شابرقان آهن خشک مقابل نرم آهن: (که یابد بگیتی رهایی ز مرگ اگر جان بپوشد بپولاد ترگ ک) (شاهنامه)، گرز: نمایم بگیتی یکی دستبرد که گردد ز پولاد من کوه خرد. (نظامی)، شمشیر: (مخور غیر