آسیا که با ستور گردد. (یادداشت بخط مؤلف). آسیایی که با خر میگردد وخراس. (از ناظم الاطباء) ، سنگ آسیا. (یادداشت به خط مؤلف) : او را بهتر بود که خر آسیا در گردنش نهند و در دریا فکنده میشد. (دیاتسارون ص 304). هرکه خوار دارد یکی از این کودکان که بمن ایمان آوردند، بهتر بود که در گردنش خرآسیا بیاویزند و در دریا بیندازند. (ترجمه دیاتسارون ص 140)
آسیا که با ستور گردد. (یادداشت بخط مؤلف). آسیایی که با خر میگردد وخراس. (از ناظم الاطباء) ، سنگ آسیا. (یادداشت به خط مؤلف) : او را بهتر بود که خر آسیا در گردنش نهند و در دریا فکنده میشد. (دیاتسارون ص 304). هرکه خوار دارد یکی از این کودکان که بمن ایمان آوردند، بهتر بود که در گردنش خرآسیا بیاویزند و در دریا بیندازند. (ترجمه دیاتسارون ص 140)
پرفتنه. پرغوغا. پر از جنگ. بس آشفته: جهان خانه دیو بدپیکر است سرائی پرآشوب و دردسر است. اسدی (گرشاسبنامه ص 437). بچشم عقل در این رهگذار پرآشوب جهان و کار جهان بی ثبات و بی محل است. حافظ. و اغلب با داشتن و شدن و کردن و گشتن ترکیب شود: ز فرّ و هیبت شمشیر تو قرار گرفت زمانه ای که پرآشوب بود و پالاپال. دقیقی. بگفت این و این ده پرآشوب گشت پر ازغارت و کشتن و چوب گشت. فردوسی. زمین زو سراسر پرآشوب گشت پر از غارت و خنجر و چوب گشت. فردوسی. بزاری کنون رستم اندر گذشت همه زابلستان پرآشوب گشت. فردوسی. پرآشوب شد کشور سندلی بدان نیکخواهی و آن یکدلی. فردوسی. جهانی پرآشوب شد سر بسر چو از تخت گم شد سر تاجور. فردوسی. سپاهی نباید که با پیشه ور بیک روی جویند هر دو هنر چو این کار آن جوید آن کار این پرآشوب گرددسراسر زمین. فردوسی. اگر طوس یکباره تیزی نمود زمانه پرآشوب گشت از فرود. فردوسی. از ایران یکی لشکر آید بکین پرآشوب گردد سراسر زمین. فردوسی. کند شهر ایران پرآشوب و رنج بدو بازگردد مگر تاج و گنج. فردوسی. سراسر پرآشوب گردد زمین ز بهر سیاوش بجنگ و بکین. فردوسی. جهان از بداندیش بی بیم گشت از این مرزها رنج و سختی گذشت مگر نامور شنگل هندوان که از داد پیچیده دارد روان ز هندوستان تا در مرز چین ز دزدان پرآشوب دارد زمین. فردوسی. پرآشوب کن روز آرام را کنون راهبر باش بهرام را. فردوسی. ، شوریده. متلاطم (دریا) : پرآشوب دریا از آنگونه بود کزو کس نرستی بدو ناشخود به شش ماه کشتی برفتی بر آب کزو خواستی هر کسی جای خواب بهفتم که نیمی گذشتی ز سال شدی کژ و بی راه باد شمال. فردوسی. - پرآشوب کردن اختر کسی را، بدطالع و بدبخت کردن او را: همی کرد پوزش که بدخواه من پرآشوب کرد اخترو ماه من. فردوسی
پرفتنه. پرغوغا. پُر از جنگ. بس آشفته: جهان خانه دیو بدپیکر است سرائی پرآشوب و دردسر است. اسدی (گرشاسبنامه ص 437). بچشم عقل در این رهگذار پرآشوب جهان و کار جهان بی ثبات و بی محل است. حافظ. و اغلب با داشتن و شدن و کردن و گشتن ترکیب شود: ز فرّ و هیبت شمشیر تو قرار گرفت زمانه ای که پرآشوب بود و پالاپال. دقیقی. بگفت این و این ده پرآشوب گشت پر ازغارت و کشتن و چوب گشت. فردوسی. زمین زو سراسر پرآشوب گشت پر از غارت و خنجر و چوب گشت. فردوسی. بزاری کنون رستم اندر گذشت همه زابلستان پرآشوب گشت. فردوسی. پرآشوب شد کشور سندلی بدان نیکخواهی و آن یکدلی. فردوسی. جهانی پرآشوب شد سر بسر چو از تخت گم شد سر تاجور. فردوسی. سپاهی نباید که با پیشه ور بیک روی جویند هر دو هنر چو این کار آن جوید آن کار این پرآشوب گرددسراسر زمین. فردوسی. اگر طوس یکباره تیزی نمود زمانه پرآشوب گشت از فرود. فردوسی. از ایران یکی لشکر آید بکین پرآشوب گردد سراسر زمین. فردوسی. کند شهر ایران پرآشوب و رنج بدو بازگردد مگر تاج و گنج. فردوسی. سراسر پرآشوب گردد زمین ز بهر سیاوش بجنگ و بکین. فردوسی. جهان از بداندیش بی بیم گشت از این مرزها رنج و سختی گذشت مگر نامور شنگل هندوان که از داد پیچیده دارد روان ز هندوستان تا در مرز چین ز دزدان پرآشوب دارد زمین. فردوسی. پرآشوب کن روز آرام را کنون راهبر باش بهرام را. فردوسی. ، شوریده. متلاطم (دریا) : پرآشوب دریا از آنگونه بود کزو کس نرستی بدو ناشخود به شش ماه کشتی برفتی بر آب کزو خواستی هر کسی جای خواب بهفتم که نیمی گذشتی ز سال شدی کژ و بی راه باد شمال. فردوسی. - پرآشوب کردن اختر کسی را، بدطالع و بدبخت کردن او را: همی کرد پوزش که بدخواه من پرآشوب کرد اخترو ماه من. فردوسی
دهی است از دهستان طیبی گرم سیری بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان دارای 150 تن سکنه. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات، برنج، پشم، لبنیات. شغل اهالی زراعت و حشم داری است. صنایع دستی آنان قالی، قالیچه، جوال بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی است از دهستان طیبی گرم سیری بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان دارای 150 تن سکنه. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات، برنج، پشم، لبنیات. شغل اهالی زراعت و حشم داری است. صنایع دستی آنان قالی، قالیچه، جوال بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
پرعشوه. سخت مکار. سخت حیله گر: بدو گفت کای ریمن پرفریب مگر زین فرازی ببینی نشیب. فردوسی. بدانگه که گرسیوز پرفریب گران کرد بر زین دوال رکیب. فردوسی. بخسرو چنین گفت کای پرفریب بپیش فراز تو آمد نشیب. فردوسی. چنین است کردار این پرفریب چه مایه فراز است و چندین نشیب. فردوسی. بدان ای جهاندیدۀ پرفریب بهر کار دیده فراز و نشیب. فردوسی
پرعشوه. سخت مکار. سخت حیله گر: بدو گفت کای ریمن پرفریب مگر زین فرازی ببینی نشیب. فردوسی. بدانگه که گرسیوز پرفریب گران کرد بر زین دوال رکیب. فردوسی. بخسرو چنین گفت کای پرفریب بپیش فراز تو آمد نشیب. فردوسی. چنین است کردار این پرفریب چه مایه فراز است و چندین نشیب. فردوسی. بدان ای جهاندیدۀ پرفریب بهر کار دیده فراز و نشیب. فردوسی
پرترس. پربیم. پرتشویش. پراضطراب: از آن خواب کز روزگار دراز بدید و ز هر کس همی داشت راز سرش گشت گردان و دل پرنهیب بدانست کامد بتنگی نشیب. فردوسی. چو بنمود رخ آفتاب از نشیب دل موبد از شاه شد پرنهیب که شاه جهان برنخیزد ز خواب... فردوسی. بدان شادمانی و آن فرّ و زیب چرا شد دل روشنت پرنهیب. فردوسی. بیامد گریزان و دل پرنهیب همی تاخت اندر فراز و نشیب. فردوسی. ز بالا چو برق آمد اندر نشیب دل از مردن گستهم پرنهیب. فردوسی. ازو شد دل پیلتن پرنهیب بترسید کامد بتنگی نشیب. فردوسی. از آن آگهی شد دلش پرنهیب سوی چاره برگشت و بند و فریب. فردوسی. دلش پرنهیب است و پرخون جگر ز بس درد و تیمار چندین پسر. فردوسی. بدان برز و بالا ز بیم نشیب دلش ز آفریدون شده پرنهیب. فردوسی. دلم گشت از آن خواب بد پرنهیب ز بالا بدیدم نشان نشیب. فردوسی
پرترس. پربیم. پرتشویش. پراضطراب: از آن خواب کز روزگار دراز بدید و ز هر کس همی داشت راز سرش گشت گردان و دل پرنهیب بدانست کامد بتنگی نشیب. فردوسی. چو بنمود رخ آفتاب از نشیب دل موبد از شاه شد پرنهیب که شاه جهان برنخیزد ز خواب... فردوسی. بدان شادمانی و آن فرّ و زیب چرا شد دل روشنت پرنهیب. فردوسی. بیامد گریزان و دل پرنهیب همی تاخت اندر فراز و نشیب. فردوسی. ز بالا چو برق آمد اندر نشیب دل از مردن گستهم پرنهیب. فردوسی. ازو شد دل پیلتن پرنهیب بترسید کامد بتنگی نشیب. فردوسی. از آن آگهی شد دلش پرنهیب سوی چاره برگشت و بند و فریب. فردوسی. دلش پرنهیب است و پرخون جگر ز بس درد و تیمار چندین پسر. فردوسی. بدان برز و بالا ز بیم نشیب دلش ز آفریدون شده پرنهیب. فردوسی. دلم گشت از آن خواب بد پرنهیب ز بالا بدیدم نشان نشیب. فردوسی