جدول جو
جدول جو

معنی پرآسیب - جستجوی لغت در جدول جو

پرآسیب
پرآزار، پردرد و رنج، پرآفت
تصویری از پرآسیب
تصویر پرآسیب
فرهنگ فارسی عمید
پرآسیب(پُ)
پردرد و رنج
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پرسیا
تصویر پرسیا
(دخترانه)
پرشیا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پرآشوب
تصویر پرآشوب
پرفتنه وغوغا، بسیار آشفته، آشوبگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرآب
تصویر پرآب
دارای آب بسیار، میوۀ آبدار، میوه رسیده، کنایه از شیوا، نغز، کنایه از شاداب، گریان، اشک ریز، درخشان، پرباران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرنهیب
تصویر پرنهیب
پرترس وبیم، پرهراس، برای مثال بدان شادمانی و آن فرّوزیب / چرا شد دل روشنت پرنهیب (فردوسی - ۷/۸۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرنسیپ
تصویر پرنسیپ
اصول اخلاقی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرنشیب
تصویر پرنشیب
زمینی که سرازیری بسیار دارد، پر از سرازیری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرشکیب
تصویر پرشکیب
دارای صبر و شکیب بسیار، پرصبر، صبور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آسیب
تصویر آسیب
هر عیب، نقص یا جراحت که به سبب عاملی مانند ضربه ایجاد می شود، صدمه، تماس، سایش
فرهنگ فارسی عمید
(پِ)
نام قلعه ای است به ایتالیا که اکتاویوس در سال 40 قبل از میلاد محاصره کرد
لغت نامه دهخدا
(خَ)
آسیا که با ستور گردد. (یادداشت بخط مؤلف). آسیایی که با خر میگردد وخراس. (از ناظم الاطباء) ، سنگ آسیا. (یادداشت به خط مؤلف) : او را بهتر بود که خر آسیا در گردنش نهند و در دریا فکنده میشد. (دیاتسارون ص 304). هرکه خوار دارد یکی از این کودکان که بمن ایمان آوردند، بهتر بود که در گردنش خرآسیا بیاویزند و در دریا بیندازند. (ترجمه دیاتسارون ص 140)
لغت نامه دهخدا
(پُ)
فراوانی آب
لغت نامه دهخدا
زنی مسیحیه، از ساکنان روم که پولس او را سلام میفرستد. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(پِ یِ)
شارل. معماری فرانسوی. مولد او پاریس بسال 1764 و وفات سنۀ 1838 میلادی وی همکار فونتن و سازندۀ طاق کاروسل بود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
آسیاکده. مرحی. مطحن. آسکده. و موضعی است که آسیای آبی (و مطلق آسیا) در آن بنا کرده اند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
چوب آسیا. (شعوری)
لغت نامه دهخدا
(پُ)
پرفتنه. پرغوغا. پر از جنگ. بس آشفته:
جهان خانه دیو بدپیکر است
سرائی پرآشوب و دردسر است.
اسدی (گرشاسبنامه ص 437).
بچشم عقل در این رهگذار پرآشوب
جهان و کار جهان بی ثبات و بی محل است.
حافظ.
و اغلب با داشتن و شدن و کردن و گشتن ترکیب شود:
ز فرّ و هیبت شمشیر تو قرار گرفت
زمانه ای که پرآشوب بود و پالاپال.
دقیقی.
بگفت این و این ده پرآشوب گشت
پر ازغارت و کشتن و چوب گشت.
فردوسی.
زمین زو سراسر پرآشوب گشت
پر از غارت و خنجر و چوب گشت.
فردوسی.
بزاری کنون رستم اندر گذشت
همه زابلستان پرآشوب گشت.
فردوسی.
پرآشوب شد کشور سندلی
بدان نیکخواهی و آن یکدلی.
فردوسی.
جهانی پرآشوب شد سر بسر
چو از تخت گم شد سر تاجور.
فردوسی.
سپاهی نباید که با پیشه ور
بیک روی جویند هر دو هنر
چو این کار آن جوید آن کار این
پرآشوب گرددسراسر زمین.
فردوسی.
اگر طوس یکباره تیزی نمود
زمانه پرآشوب گشت از فرود.
فردوسی.
از ایران یکی لشکر آید بکین
پرآشوب گردد سراسر زمین.
فردوسی.
کند شهر ایران پرآشوب و رنج
بدو بازگردد مگر تاج و گنج.
فردوسی.
سراسر پرآشوب گردد زمین
ز بهر سیاوش بجنگ و بکین.
فردوسی.
جهان از بداندیش بی بیم گشت
از این مرزها رنج و سختی گذشت
مگر نامور شنگل هندوان
که از داد پیچیده دارد روان
ز هندوستان تا در مرز چین
ز دزدان پرآشوب دارد زمین.
فردوسی.
پرآشوب کن روز آرام را
کنون راهبر باش بهرام را.
فردوسی.
، شوریده. متلاطم (دریا) :
پرآشوب دریا از آنگونه بود
کزو کس نرستی بدو ناشخود
به شش ماه کشتی برفتی بر آب
کزو خواستی هر کسی جای خواب
بهفتم که نیمی گذشتی ز سال
شدی کژ و بی راه باد شمال.
فردوسی.
- پرآشوب کردن اختر کسی را، بدطالع و بدبخت کردن او را:
همی کرد پوزش که بدخواه من
پرآشوب کرد اخترو ماه من.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی است از دهستان طیبی گرم سیری بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان دارای 150 تن سکنه. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات، برنج، پشم، لبنیات. شغل اهالی زراعت و حشم داری است. صنایع دستی آنان قالی، قالیچه، جوال بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(پُ فَ / فِ)
پرعشوه. سخت مکار. سخت حیله گر:
بدو گفت کای ریمن پرفریب
مگر زین فرازی ببینی نشیب.
فردوسی.
بدانگه که گرسیوز پرفریب
گران کرد بر زین دوال رکیب.
فردوسی.
بخسرو چنین گفت کای پرفریب
بپیش فراز تو آمد نشیب.
فردوسی.
چنین است کردار این پرفریب
چه مایه فراز است و چندین نشیب.
فردوسی.
بدان ای جهاندیدۀ پرفریب
بهر کار دیده فراز و نشیب.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(پُ نِ / نَ)
پرترس. پربیم. پرتشویش. پراضطراب:
از آن خواب کز روزگار دراز
بدید و ز هر کس همی داشت راز
سرش گشت گردان و دل پرنهیب
بدانست کامد بتنگی نشیب.
فردوسی.
چو بنمود رخ آفتاب از نشیب
دل موبد از شاه شد پرنهیب
که شاه جهان برنخیزد ز خواب...
فردوسی.
بدان شادمانی و آن فرّ و زیب
چرا شد دل روشنت پرنهیب.
فردوسی.
بیامد گریزان و دل پرنهیب
همی تاخت اندر فراز و نشیب.
فردوسی.
ز بالا چو برق آمد اندر نشیب
دل از مردن گستهم پرنهیب.
فردوسی.
ازو شد دل پیلتن پرنهیب
بترسید کامد بتنگی نشیب.
فردوسی.
از آن آگهی شد دلش پرنهیب
سوی چاره برگشت و بند و فریب.
فردوسی.
دلش پرنهیب است و پرخون جگر
ز بس درد و تیمار چندین پسر.
فردوسی.
بدان برز و بالا ز بیم نشیب
دلش ز آفریدون شده پرنهیب.
فردوسی.
دلم گشت از آن خواب بد پرنهیب
ز بالا بدیدم نشان نشیب.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(پُ شَ)
پرصبر. پرآرام. پرتحمل
لغت نامه دهخدا
تصویری از خرآسیا
تصویر خرآسیا
آسیایی که با خر میگردد خرآس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر آسیب
تصویر پر آسیب
پر آفت، پر درد و رنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آسیب
تصویر آسیب
زخم، کوب، ضرب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرشکیب
تصویر پرشکیب
پر صبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرآشوب
تصویر پرآشوب
پرغوغا، پرفتنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرآوی
تصویر پرآوی
فرانسوی پیش آگهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرآشیب
تصویر سرآشیب
سرازیری، پستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرنسیپ
تصویر پرنسیپ
آغاز، مبدا، اصل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرهیب
تصویر پرهیب
((پَ))
شبح، سایه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرنسیب
تصویر پرنسیب
((پِ رَ))
اصل، اساس، اصول اخلاق، اصول آداب و معاشرت
فرهنگ فارسی معین
بردبار، پرتحمل، پرحوصله، شکیبا، صابر، صبور
متضاد: ناشکیب، کم حوصله
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آشفته، بحرانزده، بحرانی، پرهرج ومرج، متلاطم، ناامن
متضاد: آرام، امن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پرسیدن
فرهنگ گویش مازندرانی