شدکار، برای مثال به زخم پای ایشان کوه دشت است / به زخم یشک ایشان دشت شدیار (عنصری - ۳۹)، یکی را زمین بوستان است و شوره / یکی کشت و فالیز و شدیار دارد (ناصرخسرو۱ - ۲۲۳)
شدکار، برای مِثال به زخم پای ایشان کوه دشت است / به زخم یشک ایشان دشت شدیار (عنصری - ۳۹)، یکی را زمین بوستان است و شوره / یکی کشت و فالیز و شدیار دارد (ناصرخسرو۱ - ۲۲۳)
پتیاره، زن بدکار، پتیارک، بتیاره زشت و مهیب بدکار بلا، آشوب آسیب، آفت در آیین زردشتی مخلوق اهریمنی که در پی آزار مردم یا تباه ساختن چیزهای خوب و آثار نیکو است، دیو
پتیاره، زن بدکار، پَتیارَک، بَتیارِه زشت و مهیب بدکار بلا، آشوب آسیب، آفت در آیین زردشتی مخلوق اهریمنی که در پی آزار مردم یا تباه ساختن چیزهای خوب و آثار نیکو است، دیو
جمع کثرت دار، بمعنی خانه مانند جبل و جبال، (تاج العروس)، جمع واژۀ دار، (منتهی الارب) : ما همه بر نظم و شعر و قافیه نوحه کنیم نه بر اطلال و دیار و نه وحوش و نه ظبی، منوچهری، تا بر آن آثار شعر خویشتن گریند باز نه بر آثار دیار و رسم و اطلال و دمن، منوچهری، ، زادگاه، وطن، موطن: گر تخم و بار من نبریدی برغم دیو خرماستان شدستی اکنون دیار من، ناصرخسرو، بنگر که چون شده ست پس از من دیار من با او چه کرد دهر جفاجوی بدفعال، ناصرخسرو، چون بهین عمر شد چه باید برد غصه از یار و درد سر ز دیار، خاقانی، بیاد یار و دیار آنچنان بگریم زار که از جهان ره و رسم سفر براندازم، حافظ، شیطان راه ما نشود گندم بهشت ما را بس است نان جوین دیار خویش، صائب، ، شهر، مدینه، ناحیه: بوری تکین که خشم خدای اندرو رسید او را از این دیار براندی بدان دیار، منوچهری، ای باد عصر اگر گذری بردیار بلخ بگذر ب خانه من و آنجای جوی حال، ناصرخسرو، خیزدلا شمع برکن از تف سینه آن مه نو جوی کز دیار تو گم شد، خاقانی، مرا از این همه اصوات آن خوشی نرسد که از دیار عزیزی رسد سلام وفا، خاقانی، هرچند در این دیار منحوس بسته ست مرا قضای مبرم، خاقانی، آمد به دیار یار پویان لبیک زنان و بیت گویان، نظامی، بزرگزادۀ نادان بشهر واماند که در دیار غریبش بهیچ نستانند، سعدی، بهیچ یار مده خاطر و بهیچ دیار که برو بحرفراخ است و آدمی بسیار، سعدی، چو بازارگان در دیارت بمرد بمالش خیانت بود دستبرد، سعدی، حافظ طمع برید که بیند نظیر تو دیار نیست جز رخت اندر دیار حسن، حافظ، آن پیک نامور که رسید از دیار دوست آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست، حافظ، من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم، حافظ، خوش بودی ار بخواب بدیدی دیار خویش تا یادصحبتش سوی ما رهبر آمدی، حافظ، دردا که در دیار شما درد یار نیست آنجا که درد یار نباشد دیار نیست، ؟ ، کشور، ملک، مملکت، بلاد، (از غیاث) : نام و بانگ تو رسیده ست به هر شاه و ملک زر و سیم تو رسیده ست به هر شهر و دیار، فرخی، تا من در این دیارم مدح کسی نگفتم جز آفرین و مدحت شه را بحقگزاری، منوچهری، جامه ها بافتندی از پی من که نبافد کسی بهیچ دیار، مسعودسعد، بهر دیار که آثار جود او برسید گذر نیارد کردن در آن دیار وبا، مسعودسعد، عریض جاهش پهنای هر دیار گرفت بلند قدرش بالای هر ملک پیمود، مسعودسعد، از تاختن عدو به دیارش چه بد کند یا بولهب چه وهن به طه برافکند، خاقانی، از دیار هندوستان هرکجا نافح ناری و طالب تاری و ساکن داری ... بود رو بدو آورد، (ترجمه تاریخ یمینی)، میان او و بهاءالدوله حق جوار و قرب دیار ثابت گشت، (ترجمه تاریخ یمینی)، منقاد حکم اوست هر سید وهر ملک مستبد که از مردم دیار ترک و روم است، (ترجمه تاریخ یمینی)، مضطرب از دولتیان دیار ملک بر او شیفته چون روزگار، نظامی، لاف کیشی کاسه لیسی طبل خوار بانگ طبلش رفته اطراف دیار، مولوی، هارون الرشید را چون ملک و دیار مصر مسلم شد، (گلستان)، اسکندر رومی را پرسیدند دیار مشرق و مغرب را بچه گرفتی، (گلستان)، جهان بگشتم و دردا بهیچ شهر و دیار ندیده ام که فروشند بخت در بازار، عرفی، - چین دیار، دیار چین، کشور چین: سپهدار چین هر دم از چین دیار فرستاد نزلی بر شهریار، نظامی، - روسی دیار، دیار روس، کشور روس: ز شیران بر طاس و روسی دیار گرفتار شد تیغ زن ده هزار، نظامی، - یونان دیار، دیار یونان: عروس گرانمایه را نیز کار برآراست تا شد بیونان دیار، نظامی، ، نواحی، سرزمین، ولایات، (از غیاث) : ز بهر آنکه بتان را همی پرستیدند مخالفان هدی اندر آن بلاد و دیار، فرخی، نیستند آن خصمان چنانکه از ایشان باکی است که اگر بودی بدان دیار من یک چندی بماندمی، (تاریخ بیهقی ص 263)، و استوار قدم این سالار در آن دیار باشد که خداوند در خراسان مقام کند، (تاریخ بیهقی ص 384)، خلیفت مائی در آن دیار (تاریخ بیهقی ص 398)، از آنکه داشت چو جد و پدر ملک مسعود بتیغ و نیزه شماری در آنحدود و دیار، بوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 28)، و چندانکه کوشید تا این پسر را قبول کنند تا او بازگردد و تعرض دیار روم نرساند، (فارسنامۀ ابن بلخی ص 104)، در سالی پنجاه هزار کم و بیش از بردۀ کافر و ... از دیار کفر ببلاد اسلام می آرند، (کلیله و دمنه)، آفتاب ملت احمدی بر آن دیار ... بتافت، (کلیله و دمنه)، در آن دیار هم شرایط بحث ... هرچه تمامتر، بجای آوردم، (کلیله و دمنه)، و میگویند که در هندوستان چنین کتابی است می خواهیم که بدین دیار نقل افتد، (کلیله و دمنه)، لیکن بدان دیار نیابم ز ترس آنک پر آبهاست در ره و من سگ گزیده ام، خاقانی، بوی راحت چون توان برد از مزاج این دیار نوشدارو چون توان جست از دهان اژدها، خاقانی، سلطان را اندیشۀ غزوی دردیار غور افتاد، (ترجمه تاریخ یمینی)، از بلاد معمور و دیار مشهور دور دست افتاده بود، (ترجمه تاریخ یمینی)، مددخواست تا لشکری را که از دیار ترک بمزاحمت او آمده بودند ... (ترجمه تاریخ یمینی)، چو کعبه قبلۀ حاجت شد از دیار بعید روند خلق بدیدارش از بسی فرسنگ، سعدی، یکی از ملوک عجم طبیبی حاذق را بخدمت مصطفی فرستاد ... سالی در دیار عرب بود، (گلستان)، - دیار و دمن، نواحی و سرزمین: روزی اندر شکارگاه یمن با دلیران آن دیار و دمن، نظامی
جمع کثرت دار، بمعنی خانه مانند جبل و جبال، (تاج العروس)، جَمعِ واژۀ دار، (منتهی الارب) : ما همه بر نظم و شعر و قافیه نوحه کنیم نه بر اطلال و دیار و نه وحوش و نه ظبی، منوچهری، تا بر آن آثار شعر خویشتن گریند باز نه بر آثار دیار و رسم و اطلال و دمن، منوچهری، ، زادگاه، وطن، موطن: گر تخم و بار من نبریدی برغم دیو خرماستان شدستی اکنون دیار من، ناصرخسرو، بنگر که چون شده ست پس از من دیار من با او چه کرد دهر جفاجوی بدفعال، ناصرخسرو، چون بهین عمر شد چه باید برد غصه از یار و درد سر ز دیار، خاقانی، بیاد یار و دیار آنچنان بگریم زار که از جهان ره و رسم سفر براندازم، حافظ، شیطان راه ما نشود گندم بهشت ما را بس است نان جوین دیار خویش، صائب، ، شهر، مدینه، ناحیه: بوری تکین که خشم خدای اندرو رسید او را از این دیار براندی بدان دیار، منوچهری، ای باد عصر اگر گذری بردیار بلخ بگذر ب خانه من و آنجای جوی حال، ناصرخسرو، خیزدلا شمع برکن از تف سینه آن مه نو جوی کز دیار تو گم شد، خاقانی، مرا از این همه اصوات آن خوشی نرسد که از دیار عزیزی رسد سلام وفا، خاقانی، هرچند در این دیار منحوس بسته ست مرا قضای مبرم، خاقانی، آمد به دیار یار پویان لبیک زنان و بیت گویان، نظامی، بزرگزادۀ نادان بشهر واماند که در دیار غریبش بهیچ نستانند، سعدی، بهیچ یار مده خاطر و بهیچ دیار که برو بحرفراخ است و آدمی بسیار، سعدی، چو بازارگان در دیارت بمرد بمالش خیانت بود دستبرد، سعدی، حافظ طمع برید که بیند نظیر تو دیار نیست جز رخت اندر دیار حسن، حافظ، آن پیک نامور که رسید از دیار دوست آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست، حافظ، من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم، حافظ، خوش بودی ار بخواب بدیدی دیار خویش تا یادصحبتش سوی ما رهبر آمدی، حافظ، دردا که در دیار شما درد یار نیست آنجا که درد یار نباشد دیار نیست، ؟ ، کشور، ملک، مملکت، بلاد، (از غیاث) : نام و بانگ تو رسیده ست به هر شاه و ملک زر و سیم تو رسیده ست به هر شهر و دیار، فرخی، تا من در این دیارم مدح کسی نگفتم جز آفرین و مدحت شه را بحقگزاری، منوچهری، جامه ها بافتندی از پی من که نبافد کسی بهیچ دیار، مسعودسعد، بهر دیار که آثار جود او برسید گذر نیارد کردن در آن دیار وبا، مسعودسعد، عریض جاهش پهنای هر دیار گرفت بلند قدرش بالای هر ملک پیمود، مسعودسعد، از تاختن عدو به دیارش چه بد کند یا بولهب چه وهن به طه برافکند، خاقانی، از دیار هندوستان هرکجا نافح ناری و طالب تاری و ساکن داری ... بود رو بدو آورد، (ترجمه تاریخ یمینی)، میان او و بهاءالدوله حق جوار و قرب دیار ثابت گشت، (ترجمه تاریخ یمینی)، منقاد حکم اوست هر سید وهر ملک مستبد که از مردم دیار ترک و روم است، (ترجمه تاریخ یمینی)، مضطرب از دولتیان دیار ملک بر او شیفته چون روزگار، نظامی، لاف کیشی کاسه لیسی طبل خوار بانگ طبلش رفته اطراف دیار، مولوی، هارون الرشید را چون ملک و دیار مصر مسلم شد، (گلستان)، اسکندر رومی را پرسیدند دیار مشرق و مغرب را بچه گرفتی، (گلستان)، جهان بگشتم و دردا بهیچ شهر و دیار ندیده ام که فروشند بخت در بازار، عرفی، - چین دیار، دیار چین، کشور چین: سپهدار چین هر دم از چین دیار فرستاد نزلی بر شهریار، نظامی، - روسی دیار، دیار روس، کشور روس: ز شیران بر طاس و روسی دیار گرفتار شد تیغ زن ده هزار، نظامی، - یونان دیار، دیار یونان: عروس گرانمایه را نیز کار برآراست تا شد بیونان دیار، نظامی، ، نواحی، سرزمین، ولایات، (از غیاث) : ز بهر آنکه بتان را همی پرستیدند مخالفان هدی اندر آن بلاد و دیار، فرخی، نیستند آن خصمان چنانکه از ایشان باکی است که اگر بودی بدان دیار من یک چندی بماندمی، (تاریخ بیهقی ص 263)، و استوار قدم این سالار در آن دیار باشد که خداوند در خراسان مقام کند، (تاریخ بیهقی ص 384)، خلیفت مائی در آن دیار (تاریخ بیهقی ص 398)، از آنکه داشت چو جد و پدر ملک مسعود بتیغ و نیزه شماری در آنحدود و دیار، بوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 28)، و چندانکه کوشید تا این پسر را قبول کنند تا او بازگردد و تعرض دیار روم نرساند، (فارسنامۀ ابن بلخی ص 104)، در سالی پنجاه هزار کم و بیش از بردۀ کافر و ... از دیار کفر ببلاد اسلام می آرند، (کلیله و دمنه)، آفتاب ملت احمدی بر آن دیار ... بتافت، (کلیله و دمنه)، در آن دیار هم شرایط بحث ... هرچه تمامتر، بجای آوردم، (کلیله و دمنه)، و میگویند که در هندوستان چنین کتابی است می خواهیم که بدین دیار نقل افتد، (کلیله و دمنه)، لیکن بدان دیار نیابم ز ترس آنک پر آبهاست در ره و من سگ گزیده ام، خاقانی، بوی راحت چون توان برد از مزاج این دیار نوشدارو چون توان جست از دهان اژدها، خاقانی، سلطان را اندیشۀ غزوی دردیار غور افتاد، (ترجمه تاریخ یمینی)، از بلاد معمور و دیار مشهور دور دست افتاده بود، (ترجمه تاریخ یمینی)، مددخواست تا لشکری را که از دیار ترک بمزاحمت او آمده بودند ... (ترجمه تاریخ یمینی)، چو کعبه قبلۀ حاجت شد از دیار بعید روند خلق بدیدارش از بسی فرسنگ، سعدی، یکی از ملوک عجم طبیبی حاذق را بخدمت مصطفی فرستاد ... سالی در دیار عرب بود، (گلستان)، - دیار و دمن، نواحی و سرزمین: روزی اندر شکارگاه یمن با دلیران آن دیار و دمن، نظامی
به معنی شدکار است که شخم کردن و شکافتن زمین باشد بجهت زراعت کردن و با ذال نقطه دار هم آمده است به معنی زمینی که آن را گاو رانده باشند تا تخم بیفشانند. (برهان). شدکار. شیار و شخم زمین. زمین گاوکرده که تخم کارند در او. (اوبهی). شخم. زمین گاوکرده. (لغت فرس اسدی) : مثیره، گاو شدیار. (منتهی الارب) : به زخم پای ایشان کوه دشت است بزخم یشک ایشان دشت شدیار. عنصری. گل خوشبوی پاکیزه است اگر چند نروید جز که در سرگین و شدیار. ناصرخسرو. یکی را زمین بوستانست و شوره یکی کشت و فالیز و شدیار دارد. ناصرخسرو. وهم او دیده باد را صورت سهم او کرده کوه را شدیار. ابوالفرج رونی. تمام شد به سم مرکبان آهوسم زمین هند زبهر نهال دین شدیار. مسعودسعد. گاهت از روی مزرعه فکند جرم کیوان چو خوک در شدیار. سنایی. عارفان از دو جهان کاهلترند زانکه بی شدیار خرمن می برند. مولوی
به معنی شدکار است که شخم کردن و شکافتن زمین باشد بجهت زراعت کردن و با ذال نقطه دار هم آمده است به معنی زمینی که آن را گاو رانده باشند تا تخم بیفشانند. (برهان). شدکار. شیار و شخم زمین. زمین گاوکرده که تخم کارند در او. (اوبهی). شخم. زمین گاوکرده. (لغت فرس اسدی) : مَثیرَه، گاو شدیار. (منتهی الارب) : به زخم پای ایشان کوه دشت است بزخم یشک ایشان دشت شدیار. عنصری. گل خوشبوی پاکیزه است اگر چند نروید جز که در سرگین و شدیار. ناصرخسرو. یکی را زمین بوستانست و شوره یکی کشت و فالیز و شدیار دارد. ناصرخسرو. وهم او دیده باد را صورت سهم او کرده کوه را شدیار. ابوالفرج رونی. تمام شد به سم مرکبان آهوسم زمین هند زبهر نهال دین شدیار. مسعودسعد. گاهت از روی مزرعه فکند جرم کیوان چو خوک در شدیار. سنایی. عارفان از دو جهان کاهلترند زانکه بی شدیار خرمن می برند. مولوی
پدید. ظاهر. پیدا. آشکار. آشکارا. مرئی. مشهود. هویدا. عیان. بارز. نمایان. روشن. واضح. طالع. مکشوف. منکشف. جلی: پدیدار کردن، روشن، آشکار، هویدا، ظاهر، مشهود کردن، معلوم، معین، مقرر کردن. کجاباشد ایوان گوهرفروش پدیدار کن راه بر ما مپوش. فردوسی. به هر شهر مردی پدیدار کرد سر خفته از خواب بیدار کرد. فردوسی. نشان سیاوش پدیدار بود چو بر گلستان نقطۀ قار بود. فردوسی. بر او کرده پیدا نشان سپهر ز کیوان و بهرام و ناهید و مهر ز خورشید و تیر و ز هرمزد و ماه پدیدار کرده بدو نیک شاه. فردوسی. که این هر دو کودک ز جادو زنند پدیدار از پشت اهریمنند. فردوسی. نیاید پدیدار پیروزئی درخشیدنی یا دل افروزئی. فردوسی. دشمن که به این ابلق رهوار مرا دید بی صبر شد و کرد غم خویش پدیدار گفتا که به میران و بسرهنگان مانی امروز کلاه و کمرت هست سزاوار گفتم تو چه دانی که شب تیره چه زاید بشکیب و صبوری کن تا شب بنهد بار باشد که بدین هر دو سزاوارم بیند آن شه که بدین اسب مرا دید سزاوار. فرخی. چو در فرجام خواهد بد یکی کار هم ازآغاز کار آید پدیدار. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). چو گوهر میان گهردارسنگ که بیرون پدیدار باشدش رنگ. اسدی. میان بزرگانش سالار کرد درفش و سپاهش پدیدار کرد. اسدی. از راه تن خویش سوی جانت نگه کن بنگر که نهان چیست درین شخص پدیدار. ناصرخسرو. وگر بشخص ز جاهل نهان شدیم، بعلم چو آفتاب سوی عاقلان پدیداریم. ناصرخسرو. در این حلقه یک رشته بیکار نیست سر رشته بر ما پدیدار نیست. نظامی. تا رنج تحمل نکنی گنج نبینی تا شب نرود روز پدیدار نباشد. سعدی. چنین گویند دانایان هشیار که نیک و بد بمرگ آید پدیدار. ، ممتاز. جدا: بآزادگی از همه شهریاران پدیدار همچو یقین از گمانی. فرخی. - پدیدار آمدن، پدید آمدن. آشکار شدن. ظاهر شدن. نمایان شدن. بوجود آمدن. حاصل شدن: چو آمد پدیدار با شاه گیو پیاده شدند آن سواران نیو. فردوسی. چو آمد پدیداراز ایشان گناه هیونی برافکند نزدیک شاه. فردوسی. بیامد پدیدار گرد سپاه ز شمشیر و جوشن ندیدند راه. فردوسی. و امید میداشتیم که مگر سلطان مسعود وی را بخواند سوی هرات و روشنائی پدیدار آید. (تاریخ بیهقی). چون مثال مگس انگبین و کرم پیله که بدیدار حقیرند ولیکن از ایشان چیزها پدیدار آید عزیز و باقیمت. (نوروزنامه). - پدیدار بودن، آشکار بودن. واضح بودن. معلوم بودن. روشن بودن. پیدا بودن. پدید بودن. ظاهر بودن. نمایان بودن. بارز بودن. مرئی بودن: سپه دید بهرام چندانکه دشت بدیدار ایشان همه خیره گشت غمی گشت و با لشکر خویش گفت که این پیشرو را هزبر است جفت شمار سپاهش پدیدار نیست همین رزم را کس خریدار نیست. فردوسی. تا بدین هفت فلک سیر کند هفت اختر همچنین هفت پدیدار بود هفتورنگ. فرخی. چون دور برفت (امیرمحمد) و هنوز در چشم پدیدار بود بنشست. (تاریخ بیهقی). - پدیدار دیدن، آشکارا دیدن: شنیده پدیدار دیدم کنون که برخواندی از گفتۀ رهنمون. فردوسی. و شاید کلمه بدیدار باشد. - پدیدار شدن، پیداشدن. آشکار شدن. تجلّی. نمودار شدن. نمایان شدن. پدید شدن. ظاهر شدن. مرئی شدن. مکشوف شدن. منکشف شدن. مکتشف شدن. طلوع کردن. طالع شدن. عارض شدن. ظهور. واضح شدن. نشأت کردن. ناشی شدن. لایح شدن. جلوه کردن. جلوه گر شدن. تجلّی کردن: دل بپرداز ز قالی و منه پشت بدو که پدیدار شده دیوچه اندر نمدا. منجیک (از لغت فرس اسدی ص 422). چو آمد بشادی بایوان خویش پدیدار شد درشبستان خویش. فردوسی. - پدیدار کردن، آشکار کردن. تصریح کردن. معلوم کردن.واضح کردن. تقشّع. بوح. تعیین کردن. معین کردن. مقرر داشتن: بدو گفت پیش فرستاده رو هنرها پدیدار کن نو بنو. فردوسی. صد اشتر ز گستردنی بار کرد پرستنده سیصد پدیدار کرد. فردوسی. پس آن نامه را زود پاسخ نوشت پدیدارکرد اندرو خوب و زشت. فردوسی. مرا بر سر انجمن خوار کرد همان گوهر بد پدیدار کرد. فردوسی. ز درگه دو دانا پدیدار کن زبان آور و کامران در سخن. فردوسی. بنوک سنان و به تیر و کمان هنرها پدیدار کن یکزمان. فردوسی. نبشته بر آن حقّه تاریخ آن پدیدار کرده پی و بیخ آن. فردوسی. بهر سو طلایه پدیدار کرد سر خفته از خواب بیدار کرد. فردوسی. پدیدار کن تا نژاد تو چیست که بر چهرۀ تو نشان کئیست. فردوسی. - پدیدار گشتن، پدیدار شدن. و رجوع به پدید شود
پدید. ظاهر. پیدا. آشکار. آشکارا. مرئی. مشهود. هویدا. عیان. بارز. نمایان. روشن. واضح. طالع. مکشوف. منکشف. جلی: پدیدار کردن، روشن، آشکار، هویدا، ظاهر، مشهود کردن، معلوم، معین، مقرر کردن. کجاباشد ایوان گوهرفروش پدیدار کن راه بر ما مپوش. فردوسی. به هر شهر مردی پدیدار کرد سر خفته از خواب بیدار کرد. فردوسی. نشان سیاوش پدیدار بود چو بر گلستان نقطۀ قار بود. فردوسی. بر او کرده پیدا نشان سپهر ز کیوان و بهرام و ناهید و مهر ز خورشید و تیر و ز هرمزد و ماه پدیدار کرده بدو نیک شاه. فردوسی. که این هر دو کودک ز جادو زنند پدیدار از پشت اهریمنند. فردوسی. نیاید پدیدار پیروزئی درخشیدنی یا دل افروزئی. فردوسی. دشمن که به این ابلق رهوار مرا دید بی صبر شد و کرد غم خویش پدیدار گفتا که به میران و بسرهنگان مانی امروز کلاه و کمرت هست سزاوار گفتم تو چه دانی که شب تیره چه زاید بشکیب و صبوری کن تا شب بنهد بار باشد که بدین هر دو سزاوارم بیند آن شه که بدین اسب مرا دید سزاوار. فرخی. چو در فرجام خواهد بد یکی کار هم ازآغاز کار آید پدیدار. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). چو گوهر میان گهردارسنگ که بیرون پدیدار باشدش رنگ. اسدی. میان بزرگانش سالار کرد درفش و سپاهش پدیدار کرد. اسدی. از راه تن خویش سوی جانت نگه کن بنگر که نهان چیست درین شخص پدیدار. ناصرخسرو. وگر بشخص ز جاهل نهان شدیم، بعلم چو آفتاب سوی عاقلان پدیداریم. ناصرخسرو. در این حلقه یک رشته بیکار نیست سر رشته بر ما پدیدار نیست. نظامی. تا رنج تحمل نکنی گنج نبینی تا شب نرود روز پدیدار نباشد. سعدی. چنین گویند دانایان هشیار که نیک و بد بمرگ آید پدیدار. ، ممتاز. جدا: بآزادگی از همه شهریاران پدیدار همچو یقین از گمانی. فرخی. - پدیدار آمدن، پدید آمدن. آشکار شدن. ظاهر شدن. نمایان شدن. بوجود آمدن. حاصل شدن: چو آمد پدیدار با شاه گیو پیاده شدند آن سواران نیو. فردوسی. چو آمد پدیداراز ایشان گناه هیونی برافکند نزدیک شاه. فردوسی. بیامد پدیدار گرد سپاه ز شمشیر و جوشن ندیدند راه. فردوسی. و امید میداشتیم که مگر سلطان مسعود وی را بخواند سوی هرات و روشنائی پدیدار آید. (تاریخ بیهقی). چون مثال مگس انگبین و کرم پیله که بدیدار حقیرند ولیکن از ایشان چیزها پدیدار آید عزیز و باقیمت. (نوروزنامه). - پدیدار بودن، آشکار بودن. واضح بودن. معلوم بودن. روشن بودن. پیدا بودن. پدید بودن. ظاهر بودن. نمایان بودن. بارز بودن. مرئی بودن: سپه دید بهرام چندانکه دشت بدیدار ایشان همه خیره گشت غمی گشت و با لشکر خویش گفت که این پیشرو را هزبر است جفت شمار سپاهش پدیدار نیست همین رزم را کس خریدار نیست. فردوسی. تا بدین هفت فلک سیر کند هفت اختر همچنین هفت پدیدار بود هفتورنگ. فرخی. چون دور برفت (امیرمحمد) و هنوز در چشم پدیدار بود بنشست. (تاریخ بیهقی). - پدیدار دیدن، آشکارا دیدن: شنیده پدیدار دیدم کنون که برخواندی از گفتۀ رهنمون. فردوسی. و شاید کلمه بدیدار باشد. - پدیدار شدن، پیداشدن. آشکار شدن. تجلّی. نمودار شدن. نمایان شدن. پدید شدن. ظاهر شدن. مرئی شدن. مکشوف شدن. منکشف شدن. مکتشف شدن. طلوع کردن. طالع شدن. عارض شدن. ظهور. واضح شدن. نشأت کردن. ناشی شدن. لایح شدن. جلوه کردن. جلوه گر شدن. تجلّی کردن: دل بپرداز ز قالی و منه پشت بدو که پدیدار شده دیوچه اندر نمدا. منجیک (از لغت فرس اسدی ص 422). چو آمد بشادی بایوان خویش پدیدار شد درشبستان خویش. فردوسی. - پدیدار کردن، آشکار کردن. تصریح کردن. معلوم کردن.واضح کردن. تقشّع. بوح. تعیین کردن. معین کردن. مقرر داشتن: بدو گفت پیش فرستاده رو هنرها پدیدار کن نو بنو. فردوسی. صد اشتر ز گستردنی بار کرد پرستنده سیصد پدیدار کرد. فردوسی. پس آن نامه را زود پاسخ نوشت پدیدارکرد اندرو خوب و زشت. فردوسی. مرا بر سر انجمن خوار کرد همان گوهر بد پدیدار کرد. فردوسی. ز درگه دو دانا پدیدار کن زبان آور و کامران در سخن. فردوسی. بنوک سنان و به تیر و کمان هنرها پدیدار کن یکزمان. فردوسی. نبشته بر آن حقّه تاریخ آن پدیدار کرده پی و بیخ آن. فردوسی. بهر سو طلایه پدیدار کرد سر خفته از خواب بیدار کرد. فردوسی. پدیدار کن تا نژاد تو چیست که بر چهرۀ تو نشان کئیست. فردوسی. - پدیدار گشتن، پدیدار شدن. و رجوع به پدید شود
صاحب دیر. (از تاج العروس) (منتهی الارب). خداوند دیر. (دهار) (مهذب الاسماء). دیرنشین. ساکن دیر و صومعه. (ترجمان القرآن) ، کس. باشنده. کسی. هیچکس: دیاری در خانه نیست، هیچکس نیست. یقال ما بالدار دیار، کسی در آن نیست. جوهری گوید یقال ما به دوری و ما بها دیار، ای احد و آن فیعال از درت و اصل آن دیوار است و بعضی گفته اند که هر گاه واوی پس از یاء ساکن ماقبل مفتوح قرار گیرد واو آن قلب به یاء و در یکدیگر ادغام شودمانند ایام و قیام و ما بالدار دوری و لادیار و لادیور، یعنی احدی در آن نیست و استعمال نگردد جز برای نفی. (از لسان العرب). هیچکس، کما قال اﷲ تعالی رب لاتذر علی الارض من الکافرین دیارا. (مقدمۀ لغت میر سید شریف جرجانی) : چو زین کرانه شه شرق دست برد به تیر بر آن کرانه نماند از مخالفان دیار. فرخی. همی روی که جهان را تهی کنی زبدان ز مفسدان نگذاری تو در جهان دیار. فرخی. وآنکه یزدان بر زبان او گشاید قفل علم جز علی مرتضی اندر جهان دیار نیست. ناصرخسرو. بی طاعت دانا بسوی عقل خدایست بی طاعت دانا نبود هرگز دیار. ناصرخسرو. ماریست کزو همی نخواهد رست از خلق جهان بجمله دیاری. ناصرخسرو. هزار آغوش را پر کرده از خار یک آغوش از گلش ناچیده دیار. نظامی. در عالم پر حسرت بسیار بگردیدم از خیل وفاداران دیار نمی بینم. عطار. راه وصلش چون روم چون نیست منزلگه پدید حلقه بر در چون زنم چون در درون دیار نیست. عطار. خانه خالی ماند و یک دیار نه جز طبیب و جز همان بیمار نه. مولوی. تو برگذشتی و نگذشت بعد از آن دیار. سعدی. اینهمه پرده که بر کردۀ ما میپوشی گر بتقصیر بگیری نگذاری دیار. سعدی. حافظ طمع برید که بیند نظیر تو دیار نیست جز رخت اندر دیار حسن. حافظ. دیّاری نیست، احدی نیست. آفریده ای نیست. (یادداشت مؤلف)
صاحب دیر. (از تاج العروس) (منتهی الارب). خداوند دیر. (دهار) (مهذب الاسماء). دیرنشین. ساکن دیر و صومعه. (ترجمان القرآن) ، کس. باشنده. کسی. هیچکس: دیاری در خانه نیست، هیچکس نیست. یقال ما بالدار دیار، کسی در آن نیست. جوهری گوید یقال ما به دوری و ما بها دیار، ای احد و آن فیعال از درت و اصل آن دَیوْار است و بعضی گفته اند که هر گاه واوی پس از یاء ساکن ماقبل مفتوح قرار گیرد واو آن قلب به یاء و در یکدیگر ادغام شودمانند ایام و قیام و ما بالدار دوری و لادیار و لادیور، یعنی احدی در آن نیست و استعمال نگردد جز برای نفی. (از لسان العرب). هیچکس، کما قال اﷲ تعالی رب لاتذر علی الارض من الکافرین دیارا. (مقدمۀ لغت میر سید شریف جرجانی) : چو زین کرانه شه شرق دست برد به تیر بر آن کرانه نماند از مخالفان دیار. فرخی. همی روی که جهان را تهی کنی زبدان ز مفسدان نگذاری تو در جهان دیار. فرخی. وآنکه یزدان بر زبان او گشاید قفل علم جز علی مرتضی اندر جهان دیار نیست. ناصرخسرو. بی طاعت دانا بسوی عقل خدایست بی طاعت دانا نبود هرگز دیار. ناصرخسرو. ماریست کزو همی نخواهد رست از خلق جهان بجمله دیاری. ناصرخسرو. هزار آغوش را پر کرده از خار یک آغوش از گلش ناچیده دیار. نظامی. در عالم پر حسرت بسیار بگردیدم از خیل وفاداران دیار نمی بینم. عطار. راه وصلش چون روم چون نیست منزلگه پدید حلقه بر در چون زنم چون در درون دیار نیست. عطار. خانه خالی ماند و یک دیار نه جز طبیب و جز همان بیمار نه. مولوی. تو برگذشتی و نگذشت بعد از آن دیار. سعدی. اینهمه پرده که بر کردۀ ما میپوشی گر بتقصیر بگیری نگذاری دیار. سعدی. حافظ طمع برید که بیند نظیر تو دیار نیست جز رخت اندر دیار حسن. حافظ. دَیّاری نیست، احدی نیست. آفریده ای نیست. (یادداشت مؤلف)