جدول جو
جدول جو

معنی پخوک - جستجوی لغت در جدول جو

پخوک
اخمو، درهم جمع شدن، مچاله گشتن، بدخوراک
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خوک
تصویر خوک
پستانداری سم دار، با پوزۀ کشیده، بدن پرچربی، پوست ضخیم، دست و پای کوتاه و چشم های کوچک، در پزشکی خنازیر
خوک دریایی: دلفین
خوک وحشی: گراز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پوک
تصویر پوک
پوچ، میان تهی، بی مغز
پوده، پوسیده، پوشال
آتش گیره، هر چیزی که با آن آتش روشن کنند، وقود، فروزینه، پرهازه، پده، شیاع، هود، مرخ، وقید، آتش برگ، آفروزه، پد، حطب، آتش افروز، پیفهبرای مثال گر برفکند گرم دم خویش به گوگرد / بی پوک ز گوگرد زبانه زند آتش (آغاجی- مجمع الفرس - پوک)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پکوک
تصویر پکوک
پتک، وسیلۀ پولادی سنگین شبیه چکش با دستۀ چوبی بزرگ که آهنگران با آن آهن را در روی سندان می کوبند، کدین، خایسک، کوبن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیوک
تصویر پیوک
نوعی کرم دراز و باریک که در زیر پوست انسان ایجاد می شود، کرم رشته
بیماری ناشی از آلودگی به کرم های نخی با انسداد مجاری لنفاوی که باعث تورم اندام ها می شود،، پاغر، فیلاریوز
فرهنگ فارسی عمید
رشته، عرق مدینی، عرق مدنی، پیو، نارو
لغت نامه دهخدا
جانوری است معروف (برهان قاطع). خنزیر. ابودلف. کاس. بغراء. ابوالجهم. ابوزرعه. ابوعقبه. ابوعلبه. ابوقاوم. (یادداشت بخط مؤلف). خوک ازنظر جانورشناسی پستاندار سم شکافته ای است از تیره سویدای دارای پوزه ای درازو متحرک و بدن سنگین و اندامهای نسبه کوتاه است و پوست کلفت پوشیده از موهای خشن. خوک نر را گراز خوانند. خوکهای اهلی را از اعقاب خوکهای وحشی می دانند که بومی اروپا و جنوب غربی آسیا و شمال افریقاست. خوک را در قرن 16 میلادی اسپانیائیها به امریکا بردند. این حیوان هر غذائی را میخورد و در سال یک یا دو بار بچه میزاید و هر بار 12 تا 15 بچه میگذارد و برای شش تا هفت سال زایش او ادامه دارد. خوک بجهت گوشت و پیه آن ارزش بسیار دارد و در کشورهای غیر مسلمان زیاد پرورش داده میشود. گوشت خوک تازه یا پخته بصورت کالباس و ژامبون و سوسیس مصرف میشود و بعلاوه از پوست این جانور دستکش و کیف و جامه دان و توپ فوتبال درست می کنند واز موی آن ماهوت پاک کن و مسواک میسازند. خوک از سایر حیوانات اهلی احتمال ابتلاء به امراضش بیشتر است وبسیاری از بیماریها را به انسان انتقال می دهد از آن جمله تب مالت و تریکینوز است از این جهت محصولات حاصل از خوک باید تحت شرایط طبی دقیق باشد. (از دایره المعارف فارسی). در فرهنگ نفیسی ’ناظم الاطباء’ آمده: یکی از حیوانات فقاری پستان دار ضخیم الجلد سم دار است که دارای چهار ناخن می باشد هر یک از دست و پا و بدن وی از موهای دراز پوشیده و دارای پنجاه و شش دندان می باشد 28 تا بالا و 28 تا پایین بدین تفصیل 12 دندان قطاع و 2 دندان کلبی و 14 دندان طاحونه ای و چشمهای وی کوچک و حدقۀ آن گرد و دارای دم کوچکی است و بتازی خنزیر گویند و در مذهب مطهر اسلام نجس و احتراز از آن واجب و خوردن گوشت و شیر وی حرام است:
بکشتند چندان ز خوکان که راه
بیکبارگی تنگ شد بر سپاه.
فردوسی.
سر خوک را بگسلانم ز تن
منم بیژن گیو لشکرشکن.
فردوسی.
خوک چون دید بدشت اندرتازه پی شیر
گرش جان باید از آن سو نکند هیچ نگاه.
فرخی.
شیر نر تنها بود هر جا و خوکان جفت جفت
ماهمه جفتیم و فرد است ایزد جان آفرین.
منوچهری.
باملک چکار است فلانرا و فلانرا
خرس از در گلشن نه و خوک از در گلزار.
منوچهری.
حکماتن مردم را تشبیه کرده اند بخانه ای که اندر آن خانه مردی و خوکی و شیری باشد. (تاریخ بیهقی).
من آنم که در پای خوکان نریزم
مر این قیمتی در لفظ دری را.
ناصرخسرو.
اینت مسکر حرام کرد چو خوک
و آنت گفتا بجوش و پر کن طاس.
ناصرخسرو.
خوک همه شر و زیانست و نحس
میش همه خیر و بر و برکت است.
ناصرخسرو.
ای خاک بارگاه تو وخوک پایگاه
هم قصر قیصریه و هم قیصر آمده.
خاقانی.
من خری دیدم کو مسخ نبود
خوک شد چون ز خری کردن جست.
خاقانی.
تن چون رسد بخدمت کی زیبد از مسیح
کو خوک را بمسجد اقصی رها کند.
خاقانی.
خود سپاه پیل در بیت الحرم گو پا منه
خود قطار خوک در بیت المقدس گو میا.
خاقانی.
خوک و ریاض بهشت حائض و بیت الحرم.
(بدرجاجرمی).
- امثال:
مثل خوک تیر خورده، کنایه از عصبانیت سخت خشمگین و آزرده.
مثل خوک سر را پائین انداخته و میرود، کنایه است از عدم توجه به اطراف است.
، خوی. انس. عادت: مرغان خانگی و آنچ با مردم خوک کنند. (التفهیم). خوی آن جانوران که با مردم خوک کنند. (التفهیم) ، نام آزاری است که در گلو بهم برسد و بعربی خنزیر گویند و جمع آن خنازیر است. (ازبرهان قاطع) (از انجمن آرای ناصری). رجوع به خنازیرشود. دامغول. سلعه. خوکک (زمخشری) : واو [یعنی اشق خوک را نرم کند. (الابنیه عن حقایق الادویه). و نرم کننده است آماسهای سخت را و خوک و غدد را بدو ضماد کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). صفت ضمادی دیگرکه خوک را نرم کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). مرهم و...همه آماسهای سخت را و خوک را سود دارد و نرم کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اندر آماسها که آنرا بتازی خنازیر گویند و این علت را بپارسی خوک گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
هر چیز متخلخل و سبک شده از اثر گذشتن زمان و پوسیدگی چنانکه چوبی، یا بی مغز از میوه های خشک کرده مانندفندق و گردو و بادام و غیره، و میان تهی چنانکه گردکانی یا پسته ای و امثال آن، کاواک، بی مغز، پود، پوده، پده، پوچ، پوش، میان کاواک، اجوف، مجوف، خالی، خالیه، میان تهی، اسرّ، (منتهی الارب) : سر یا مغزی پوک، بی مغز، بی عقل، دندانی پوک، دندانی که میان آن پوسیده و ریزیده باشد، کرو، (برهان)،
هر چیز سبک و زودسوز مانند قاو و سوختۀ پنبه که آتش از چخماق در آن افتد افروختن آتش را، آتش گیره، خف، سوخته چخماق، پود آتش، پوده، پد، سوخته، سوته، حراق، (اوبهی)، حراقه:
گر برفکنم گرم دم خویش بگوگرد
بی پوک ز گوگرد زبانه زند آتش،
منجیک (از اسدی در لغت فرس)،
و در نسخۀ وفائی آمده است که پوک بادی باشد که در هنگام آتش روشن کردن دمند تا برافروزد و بیت فوق را شاهد آورده و به آغاجی نسبت کرده است، خاشاک و خاک و گیاه ریزه که بر سر غلۀ در چال کرده ریزند تا از نم و طیور مصون ماند:
غله کردی بزیر پوک نهان
چون بر آرند پوک بر سر تو،
طیان مرغزی،
و این شاهد برای کلمه پوک بمعنی پوگ (پوق) نیز آمده است، رجوع به پوک در این معنی شود:
پوک بادات بر سر ای میشوم
بیش از آن کز بر ده انبار است،
(از فرهنگ اسدی نخجوانی)،
، پوگ، غلۀ پنهان کردۀ در چال و چاه که خاشاک و خاک بر سر آن ریزند:
بر مرگ پدر گر چه پسر دارد سوک
در خاک نهان کندش مانندۀ پوک،
منجیک یا طیان،
، پوگ، بمعنی پلیدی و اصل کلمه پوق (پخ) آذریست:
غله کردی بزیر پوک نهان
چون برآرند پوک بر سر تو،
طیان،
، در گیلان و دیلمان جائی که جو را برای خشک کردن در آن ریزند وعموماً در قسمت فراز خانه سازند که از دود کردن چوب استفاده بشود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان نیم بلوک بخش قاین شهرستان بیرجند، واقع در شمال باختری قاین، این دهکده کوهستانی و معتدل شغل اهالی زراعت و مالداری و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان ساری بخش پلاست شهرستان ماکو، واقع در جنوب باختری پلاست و جنوب شوسۀ پلاست به ماکو، با آب و هوای معتدل و 425 تن سکنه، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(پَ لَ / لُو)
غرفه و مخارجه و تالاری که بر بالاخانه سازند. (برهان قاطع). تالاری باشد که بر بام سازند و نشست گاه چوبین که فراز بام بود و مخرجۀ عمارت بالاخانه که بعربی غرفه گویند... و پکوک نیزآمده که بجای لام کاف باشد. (سروری). مصحّف پکوک است. (آنندراج) ، تکیه گاه چوبین کنار بام که به تازی محجر خوانند. (سروری) ، پتک وچکش آهنگران که به عربی مطراق گویند. (برهان قاطع) (سروری از تحفه). رجوع به تکوک در برهان قاطع شود
لغت نامه دهخدا
(پَ)
پتک آهنگران باشد و بعربی مطراق خوانند. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) ، تکیه گاه چوبین که بر کنار بام نصب کنند و آنرا بعربی محجر خوانند. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری). طارمی. نردۀ چوبین که بر کنار بام و صفه و ایوان سازند تا کس نیفتد، عمارت عالی. (فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(پِ)
کلاه گونه که از موی عاریه ساخته در مصر و ایران قدیم و اروپا بکار میبردند. پروک دو شو. کلاه موی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). کلاه گیس
لغت نامه دهخدا
پتک آهنگران مطراق، نرده چوبین که بر کنار بام و صفه ایوان سازند تا کسی نیفتد طارمی
فرهنگ لغت هوشیار
حیوانیست معروف اهلی و فربه، بدنش دارای گوشت و چربی بسیار، پوست بدنش ضخیم و مودار و دست وپای کوتاه و چشم های کوچک دارد پستانداری از راسته سم داران که تیره خاصی بنام (تیره خوکان) بوجود آورده. این جانور در هر دست و پا دارای 4 انگشت است و همه چیز میخورد. بدنش دارای چربی بسیار و پوستش ضخیم و دارای موست. یا خوک دریایی. (دلفین)، یا خوک وحشی. گونه ای خوک که دارای جثه سنگین و بینی پهن است در جنگلهای باتلاقی میزید و شب بجستجوی شکار میرود. دندانهای نیش وی از طرفین دهان بیرون آمده و آلت دفاعی خطرناکی را تشکیل میدهد. این جانور بمحصولات زراعتی خسارت بسیار وارد میکند. یا خوک هندی. پستانداری کوچک از راسته جوندگان علفخوار دارای پشمهای ریز و پوزه پهن و پاهای کوتاه خوکچه، شخص چاق بسیار فربه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیوک
تصویر پیوک
پیو رشته
فرهنگ لغت هوشیار
بی مغز از میوه های خشک کرده مانند فندوق وپسته وگردو و بادام میان تهی، بی عقل، دندان پوک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلوک
تصویر پلوک
تکیه گاه چوبین کناربام محجر، پتک و چکش آهنگران مطراق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیوک
تصویر پیوک
پیو، رشته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پکوک
تصویر پکوک
((پَ))
پتک آهنگران، نرده جلو ایوان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پلوک
تصویر پلوک
((پَ وَ))
تکیه گاه چوبین کنار بام، محجر، پتک و چکش آهنگران، مطراق
فرهنگ فارسی معین
پستانداری از راسته سم داران که در هر دست و پا دارای چهار انگشت است و همه چیز می خورد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پوک
تصویر پوک
هر چیز تو خالی، میان تهی
فرهنگ فارسی معین
خنزیر، کاس، گراز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پوچ، پوسیده، خالی، مجوف، میان تهی
متضاد: پر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کوچک
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی که اغلب اسهال دارد، اسهالی
فرهنگ گویش مازندرانی
به هم جمع شدن، مچاله شدن، منقبض، اخمو
فرهنگ گویش مازندرانی
فرد افاده ای، در امور بهداشتی وسواس به خرج دادن
فرهنگ گویش مازندرانی
قاصدک، بسیار نرم
فرهنگ گویش مازندرانی
پاشیدن آب، اصطلاحا به ادرار کردن کودکان گویند، سرپا شاشیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
بخشهایی از جنگل که بر آن آفتاب نتابد
فرهنگ گویش مازندرانی
تفاله ی چای، تخم پنبه ی روغن کشیده
فرهنگ گویش مازندرانی
برنج بریان شده
فرهنگ گویش مازندرانی
پلک زدن، به آوردن چیزی هم چون پلک چشم، محل اتصال مژه به.، مچاله، جمع شده، کز کرده، افسرده دل
فرهنگ گویش مازندرانی
پخو، دانه ی پوک شالی، اخمو، بدمنش، بدخوراک
فرهنگ گویش مازندرانی