جدول جو
جدول جو

معنی پخول - جستجوی لغت در جدول جو

پخول
تفاله ی چای، تخم پنبه ی روغن کشیده
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دخول
تصویر دخول
داخل شدن، درآمدن، وارد شدن به جایی یا نزد کسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شخول
تصویر شخول
سوت، سفیر، ناله، فریاد، شخل، شخیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پژول
تصویر پژول
بجول، استخوانی که در مچ پایین دو غوزک قرار دارد، استخوان بندگاه پا و ساق، شتالنگ، کعب
فرهنگ فارسی عمید
(پَ)
بژول. بجول. پجول. شتالنگ. اشتالنگ. کعب. غاب. قاب. قاپ. چنگالۀ کوب. (زمخشری ص 40) :
نه اقعس سرون و نه نقرس دوپای
نه اکفس پژول و نه شم (شاید: سم) ز استر.
بوعلی الیاس (از لغت نامۀ اسدی).
چه که بر تخت ناز خسبی خوش
چه که بر گل نهی دو دست و پژول.
، پستان زنان. پستان نرم، فندق. بندق، گلوله ای که طفلان بدان بازی کنند. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
تالاری باشد که بر بالاخانه سازند. (برهان قاطع). صاحب فرهنگ جهانگیری پکوک را بمعنی عمارت عالی آورده است و ظاهراً لفظ پکوک محرف پکول است
لغت نامه دهخدا
(مُخْ وِ / وَ)
رجل معم مخول، مرد کریم الاعمام و کریم الاخوال و کذلک رجل مخال معم بضمهما. وبدون ’معم’ استعمال نشود. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) : قول حسان بن ثابث انصاری: قبر ابن ماریه المعم المخول. (اقرب الموارد) : رجل مخول، مردی که دارای خالوهای بسیار باشد. رجل معم مخول، مردی که دارای عموها و خالوهای کریم باشد. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
شخل. شخیل. (غیاث اللغات). صفیر و صدایی که در وقت آب خوردن اسبان را کنند تااسب را میل با آب خوردن بیشتر شود. (از برهان). صفیر. (غیاث اللغات). صفیری که هنگام آب خوردن اسب زنندو آن را بدین آواز ترغیب بر آب خوردن کنند. (ناظم الاطباء). شافوت، ناله. فریاد. بانگ و نعره. (برهان). نعره. غرش و زاری. فریاد و فغان. (ناظم الاطباء). بانگ. فریاد. نعره. (غیاث اللغات) ، استغاثه. فریادی که هنگام استعانت و یاری کنند. (ناظم الاطباء) ، ضعف و سستی. ناتوانی. پژمردگی و سستی بدن. (ناظم الاطباء). پژمردگی. (برهان) ، به ناخن کندن و به منقار گزیدن جانور گوشت را. (غیاث اللغات). رجوع به شخولیدن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
درآمدن. مقابل خروج. درآمد. درشدن. (تاج المصادر بیهقی). ولوج. تولج. مدخل. (المصادر زوزنی) (منتهی الارب) : حکما گفته اند... بلا گرچه مقدور از ابواب دخول آن احتراز واجب. (گلستان سعدی).
نشسته بودم و خاطر به خویشتن مشغول
در سرای بهم بسته از خروج و دخول.
سعدی.
- اذن دخول، اجازۀ درآمدن.
- ، در اصطلاح دعاگونه کلماتی که هنگام ورود به مقابر متبرکۀ امامان یا امامزادگان خوانند و دعا معمولاً با این جملات آغاز شود: باذن اﷲ و اذن رسوله و اذن خلفائه ادخل هذا البیت..، درآوردن کسی را. (منتهی الارب). ادخال، درآمیختن با زن،
{{اسم}} بریدگی. تشریف: ورقه (ورق الجریر) رقاق فیها تشریف و دخول فی جوانبها کبیر شدیدالحراقه. (ابن البیطار)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نام موضعی است. نام وادیی است به زمین یمامه... خارزنجی گوید چاه پاکیزۀ پرآب است و نصر گفته است دخول موضعی است در دیار بنی ابی بکر بن کلاب و ابوسعید در شرح قصیدۀ امروءالقیس گوید دخول و حومل و مقراه و توضح میان امره و اسودالعین اند و گفته اند که آن از آبهای عمرو بن کلاب است... (معجم البلدان).
- ذات الدخول، پشته ای است در دیار بنی سلیم. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
در اصطلاح موسیقی از دستگاهی به دستگاه دیگر رفتن. یا از گوشۀ دستگاه بخود دستگاه بازگشتن
لغت نامه دهخدا
(دُ)
جمع واژۀ دخل. رجوع به دخل شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
خال (دایی) ساختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). چنانکه گویند تعمّم عمّاً. (از اقرب الموارد)، تعهد کردن. (زوزنی). تعهد کسی کردن و تیمار داشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تعهد کسی کردن. (از اقرب الموارد) (ازالمنجد). و منه الحدیث: کان النبی
{{صفت}} یتخولنا بالموعظه، ای یتعهدنا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، به فراست دریافتن در کسی خیر را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(پُ)
بجول. پژول. بژول. شتالنگ. اشتالنگ. کعب. قاب. غاب:
نه اقعس سرون و نه نقرس دو پا
نه اکفس پجول و نه شم ز استر.
ابوعلی الیاس (از فرهنگ اسدی)
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
پراکنده،
{{اسم مرکّب}} نامی که فتیان هم طریقتان خود را بدان مخاطب می داشتند:
اطلس چی دعوی چی رهن چی
ترک شد سرمست در لاغ ای اخی.
مولوی.
چشم چون نرگس فروبندی که چی
هین عصایم کش که کورم ای اخی.
مولوی.
گر تو خواهی باقی این گفتگو
ای اخی در دفتر چارم بجو.
مولوی.
ایر و گلو ایر و گلو کرد مرا دنگ و دلو
هر که از این هر دو برست اوست اخی اوست کلو.
مولوی.
ابن بطوطه (702- 779 هجری قمری) در ’ذکرالاخیه الفتیان’ گوید: واحدالأخیه اخی علی لفظالأخ اذا اضافه المتکلم الی نفسه و هم بجمیع بلادالترکمانیه الرومیه فی کل بلد و مدینه و قریه ولایوجد فی الدنیا مثلهم اشد احتفالا بالغرباء من الناس و اسرع الی اطعام الطعام و قضاءالحوائج و الأخذ علی ایدی الظلمه و قتل الشرط و من لحق بهم من اهل الشر. و الاخی عندهم رجل یجتمع اهل صناعته و غیرهم من الشبان الأعزاب و المتجردین و یقدمونه علی انفسهم و تلک هی الفتوه ایضاً و یبنی زاویه و یجعل فیها الفرش و السرج و ما یحتاج الیه من الاّلات و یخدم اصحابه بالنهار فی طلب معایشهم و یأتون الیه بعدالعصر بما یجتمع لهم فیشترون به الفواکه والطعام الی غیر ذلک مما ینفق فی الزاویه. فان ورد فی ذلک الیوم مسافر علی البلد انزلوه عندهم و کان ذلک ضیافته لدیهم و لایزال عندهم حتی ینصرف و ان لم یرد وارد اجتمعوا، هم علی طعامهم فاکلوا و غنوا و رقصوا و انصرفوا الی صناعتهم بالغدو و اتوا بعدالعصر الی مقدّمهم بمجتمع لهم و یسمون بالفتیان و یسمی مقدمهم کما ذکرنا الأخی و لم ار فی الدنیا اجمل افعالاً عنهم و یشبههم فی افعالهم اهل شیراز و اصفهان الاّ ان ّ هؤلاء احب فی الوارد والصادر و اعظم اکراماً له و شفقه علیه و فی الثانی من یوم وصولنا الی هذه المدینه (انطالیه) اتی احد هؤلاءالفتیان الی الشیخ شهاب الدین الحموی و تکلم معه باللسان الترکی و لم اکن یومئذ افهمه و کان علیه اثواب خلقه و علی رأسه قلنسوه لبد فقال لی الشیخ اتعلم مایقول هذاالرجل فقلت لااعلم ما قال فقال لی انه یدعوک الی ضیافته انت و اصحابک فعجبت منه و قلت له نعم فلما انصرف قلت للشیخ هذا رجل ضعیف و لاقدره له علی تضییفنا و لانرید ان نکلفه فضحک الشیخ و قال لی هذا احد شیوخ فتیان الاخیه وهو من الخرازین و فیه کرم نفس و اصحابه نحو مأتین من اهل الصناعات قد قدّموه علی انفسهم و بنوا زاویه للضیافه و ما یجتمع لهم بالنهار انفقوه باللیل فلما صلیت المغرب عاد الینا ذلک الرجل و ذهبنا معه الی زاویته فوجدناها زاویه حسنه مفروشه بالبسط الرومیه الحسان و بها الکثیر من ثریات الزجاج العراقی و فی المجلس خمسه من البیاسیس والبیسوس شبه المناره من النحاس له ارجل ثلاث و علی رأسه شبه جلاّس من النحاس و فی وسطه انبوب للفتیله و یملأ من الشحم المذاب و الی جانبه آنیه نحاس ملانه بالشحم و فیها مقراض لاصلاح الفتیل و احدهم موکل بها و یسمی عندهم الجراغجی و قد اصطف فی المجلس جماعه من الشبان و لباسهم الاقبیه و فی ارجلهم الاخفاف و کل ّ واحد منهم متحزّم علی وسطه سکین فی طول ذراعین و علی رؤسهم قلانص بیض من الصوف باعلی کل قلنسوه قطعه موصوله بها فی طول ذراع و عرض اصبعین فاذا استقرّ بهم المجلس نزع کل واحد منهم قلنسوته و وضعها بین یدیه و تبقی علی رأسه قلنسوه اخری من الزردخانی و سواه حسنهالمنظر و فی وسط مجلسهم شبه مرتبه موضوعه للواردین و لما استقرّ بنا المجلس عندهم اتوا بالطعام الکثیر و الفاکهه و الحلواء ثم اخذوا فی الغناء والرقص فراقنا حالهم و طال عجبنا من سماحهم و کرم انفسهم و انصرفنا عنهم آخراللیل و ترکناهم بزاویتهم. (رحله ابن بطوطه چ مصر ج 1 ص 181 و 182). و صاحب قاموس الاعلام ترکی گوید: اخوه گروهی بوده اند که در اواخر دورۀ سلاجقه ظهور کردند و اساس طریقت آنان بر تصوّف بود و میان آنان سری بود ورعایت مواخات بشریه میکردند و معاونت یکدیگر و بالاخص یاری با عموم ابناء جنس را وظیفۀ اولیۀ خویش میشمردند و دیری این مردم با حال قناعت و درویشی گذرانیدند لکن در سر پاره ای از آنان سودای حکومت پیدا شد واز ضعف و تزلزل دولت سلجوقی استفاده کرده در جهات انقره و سیواس حکومتهای کوچک تشکیل کردند و حضرت خداوندگار آنان را مغلوب و متفرق ساخت و قلمرو آنان را ضمیمۀ ممالک عثمانیه کرد. و رجوع به فتوت و فتیان شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
زفتی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بخل. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پجول
تصویر پجول
اشتالنگ شتالنگ استخوان کعب قاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پخل
تصویر پخل
پرپهن خرفه فرفخ بقله الحمقاء رجله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دخول
تصویر دخول
داخل شدن، در آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخول
تصویر تخول
تیمار داشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پتول
تصویر پتول
هوای ناصاف و کدر (گویش سیستانی)، هوای وتر، هوای بد، هوای بتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شخول
تصویر شخول
بانگ فریاد، سوت صفیر، ناله، پژمردگی افسردگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پکول
تصویر پکول
تالاری باشد که بر بالا خانه سازند
فرهنگ لغت هوشیار
اشتالنگ کعب قاب بجول پجول، گلوله ای که طفلان بدان بازی کنند، فندق بندق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشول
تصویر پشول
نفرین دعای بد لعنت پشول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دخول
تصویر دخول
((دُ))
داخل شدن، درآمدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شخول
تصویر شخول
((شُ))
بانگ، سوت، صفیر، ناله، پژمردگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پکول
تصویر پکول
((پَ))
تالاری باشد که بر بالا خانه سازند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پژول
تصویر پژول
((پَ))
استخوان بین دو قوزک پا، پستان زنان
فرهنگ فارسی معین
ادخال، فرو کردن، نزول، ورود
متضاد: خروج
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مادینگی، فرج دختر
فرهنگ گویش مازندرانی
اخمو، درهم جمع شدن، مچاله گشتن، بدخوراک
فرهنگ گویش مازندرانی
بخشهایی از جنگل که بر آن آفتاب نتابد
فرهنگ گویش مازندرانی
بادکنک درون شکم ماهی
فرهنگ گویش مازندرانی
میان دو کتف
فرهنگ گویش مازندرانی