تقسیم، توزیع، پهن، چیزی که در زیر پا یا در اثر ضربه و فشار کوبیده و پهن شده باشد، پاشیده، پراکنده پخش شدن: پهن شدن، پراکنده شدن پخش کردن: پهن کردن، پراکنده کردن، توزیع کردن پخش و پلا: پراکنده، ریخته و پاشیده
تقسیم، توزیع، پهن، چیزی که در زیر پا یا در اثر ضربه و فشار کوبیده و پهن شده باشد، پاشیده، پراکنده پخش شدن: پهن شدن، پراکنده شدن پخش کردن: پهن کردن، پراکنده کردن، توزیع کردن پخش و پلا: پراکنده، ریخته و پاشیده
مأخوذ از کلمه ’کیمیا’، علمی است که در آن از خواص اجسام طبیعی و تغییرات عمیق گوهرها و عناصر بحث می شود، بنابراین علم شیمی وابسته به ساختمان نهایی ماده است و در آن می کوشند تا ماده را به کوچکترین اجزای وی تقسیم کنند و آنرا مورد مطالعه قرار دهند، این اجزا یا عناصر در مواد مختلف وجود دارند و با کمک شیمی معلوم می شود که یک قطعه سنگ آهک از یک فلز درخشان (کلسیم) و دو شبه فلز، یکی جامدو سیاه (کربن) و دیگری گاز (اکسیژن) بوجود آمده است، دانش شیمی تنها محدود به تجزیه کردن مواد نیست بلکه با ترکیب عناصر، اجسام پیچیده تری بوجود می آیند، این ترکیب عناصر یا اجسام را با یکدیگر فعل و انفعال شیمیایی نامند، مانند عنصر کلر که گازیست زرد متمایل به سبز، و آن خودبخود با عنصر فسفر که جامد است ترکیب و به کلرور فسفر تبدیل می گردد، از مجموع عناصر اساسی و مواد اصلی بسیط که تاکنون شناخته شده بیش از 100 عنصر را می توان نام برد، (از فرهنگ فارسی معین)، - شیمی آلی، بحث ترکیباتی است که بدن گیاهان و جانوران را تشکیل داده اند و چون در ترکیب این اجسام همیشه مقداری کربن وجود دارد، این بخش از شیمی را شیمی ترکیبات کربن نیز می نامند، (از فرهنگ فارسی معین)، - شیمی معدنی، بحث عناصر و ترکیباتی است که اکثر تشکیلات غیرزنده را بوجود می آورند و در حقیقت ترکیبات معدنی هستند و در ترکیب این مواد امکان دارد کربن نیز وجود نداشته باشد، (از شیمی معدنی تألیف برّی چ دانشگاه ص 7)
مأخوذ از کلمه ’کیمیا’، علمی است که در آن از خواص اجسام طبیعی و تغییرات عمیق گوهرها و عناصر بحث می شود، بنابراین علم شیمی وابسته به ساختمان نهایی ماده است و در آن می کوشند تا ماده را به کوچکترین اجزای وی تقسیم کنند و آنرا مورد مطالعه قرار دهند، این اجزا یا عناصر در مواد مختلف وجود دارند و با کمک شیمی معلوم می شود که یک قطعه سنگ آهک از یک فلز درخشان (کلسیم) و دو شبه فلز، یکی جامدو سیاه (کربن) و دیگری گاز (اکسیژن) بوجود آمده است، دانش شیمی تنها محدود به تجزیه کردن مواد نیست بلکه با ترکیب عناصر، اجسام پیچیده تری بوجود می آیند، این ترکیب عناصر یا اجسام را با یکدیگر فعل و انفعال شیمیایی نامند، مانند عنصر کلر که گازیست زرد متمایل به سبز، و آن خودبخود با عنصر فسفر که جامد است ترکیب و به کلرور فسفر تبدیل می گردد، از مجموع عناصر اساسی و مواد اصلی بسیط که تاکنون شناخته شده بیش از 100 عنصر را می توان نام برد، (از فرهنگ فارسی معین)، - شیمی آلی، بحث ترکیباتی است که بدن گیاهان و جانوران را تشکیل داده اند و چون در ترکیب این اجسام همیشه مقداری کربن وجود دارد، این بخش از شیمی را شیمی ترکیبات کربن نیز می نامند، (از فرهنگ فارسی معین)، - شیمی معدنی، بحث عناصر و ترکیباتی است که اکثر تشکیلات غیرزنده را بوجود می آورند و در حقیقت ترکیبات معدنی هستند و در ترکیب این مواد امکان دارد کربن نیز وجود نداشته باشد، (از شیمی معدنی تألیف برّی چ دانشگاه ص 7)
پهن. پخت. (فرهنگ فارسی معین)، پراکنده. پاشیده. - پخش شدن، با زمین هموار شدن. خرد شدن: ز تیغش همی لعل شد باد و گرد ز گرزش همی پخش شد اسب و مرد. اسدی. و در فرهنگها به کلمه پخش مطلق، معانی ذیل را داده اند: پژمرده. بی آب. (برهان). پژمرده و سسست بود. (صحاح الفرس). سست، نقیض سخت. (برهان). - پخش کردن، (ک د) {{مصدر مرکّب}} پخچ کردن. پهن کردن. پخت کردن. با زمین هموار کردن. - ، توزیع. (تاج المصادر بیهقی). تقسیم. بخش کردن. بخشیدن. - ، پراکندن. متفرق کردن. سخت ریزریز و خردخرد کردن: بسوی طلایه برانگیخت رخش بگرزی سواری همی کرد پخش. فردوسی. بهر سو که رستم برافکند رخش سران سواران همی کرد پخش. فردوسی. شبی از شبها بر قصد سرای امارت میرفت فوجی از آن طایفه بر عقب او روانه شدند و او را بزخمهای پیاپی و ضربهای بی محابا پخش کردند. (ترجمه تاریخ یمینی). چو بشنید رستم برانگیخت رخش ز نعلش همی خاک را کرد پخش. فردوسی. بکاخ اندر آمد خداوند رخش همی فرش دیبای او کرد پخش. فردوسی. ببالین رستم تک آورد رخش همی کند خاک و همی کرد پخش. فردوسی. ز تن کرد چندان سر از کینه پخش که شد زیر او در، ز خون چرمه رخش. اسدی. ز بس سر که تیغش همی کرد پخش زمین کرد گلگون و مه کرد رخش. اسدی. - پخش کردن روز بر کسی یا بر دل کسی، پریشان کردن روزگار یا خاطر او: بدار آنچه خواهی و دیگر ببخش مکن بر دل ما چنین روز پخش. فردوسی. بخوبی بیارای و بیشی ببخش مکن روز را بر دل خویش پخش. فردوسی. - پخش گشتن، پریشان دل شدن: بدو گفت کای دیو ناسازگار بزخم دلیران نه ای پایدار بکشتی همی بند و افسون کنی که تا چنبر از یال بیرون کنی بگفت و فرود آمد از پشت رخش دل دیو از بیم او گشت پخش. فردوسی. - پی و پخش، پا و پر. تاب و توان: بدین رخش ماند همی رخش اوی ولیکن ندارد پی و پخش اوی. فردوسی
پهن. پخت. (فرهنگ فارسی معین)، پراکنده. پاشیده. - پخش شدن، با زمین هموار شدن. خرد شدن: ز تیغش همی لعل شد باد و گرد ز گرزش همی پخش شد اسب و مرد. اسدی. و در فرهنگها به کلمه پخش مطلق، معانی ذیل را داده اند: پژمرده. بی آب. (برهان). پژمرده و سسست بود. (صحاح الفرس). سست، نقیض سخت. (برهان). - پخش کردن، (ک َ دَ) {{مَصدَرِ مُرَکَّب}} پخچ کردن. پهن کردن. پخت کردن. با زمین هموار کردن. - ، توزیع. (تاج المصادر بیهقی). تقسیم. بخش کردن. بخشیدن. - ، پراکندن. متفرق کردن. سخت ریزریز و خردخرد کردن: بسوی طلایه برانگیخت رخش بگرزی سواری همی کرد پخش. فردوسی. بهر سو که رستم برافکند رخش سران سواران همی کرد پخش. فردوسی. شبی از شبها بر قصد سرای امارت میرفت فوجی از آن طایفه بر عقب او روانه شدند و او را بزخمهای پیاپی و ضربهای بی محابا پخش کردند. (ترجمه تاریخ یمینی). چو بشنید رستم برانگیخت رخش ز نعلش همی خاک را کرد پخش. فردوسی. بکاخ اندر آمد خداوند رخش همی فرش دیبای او کرد پخش. فردوسی. ببالین رستم تک آورد رخش همی کند خاک و همی کرد پخش. فردوسی. ز تن کرد چندان سر از کینه پخش که شد زیر او در، ز خون چرمه رخش. اسدی. ز بس سر که تیغش همی کرد پخش زمین کرد گلگون و مه کرد رخش. اسدی. - پخش کردن روز بر کسی یا بر دل کسی، پریشان کردن روزگار یا خاطر او: بدار آنچه خواهی و دیگر ببخش مکن بر دل ما چنین روز پخش. فردوسی. بخوبی بیارای و بیشی ببخش مکن روز را بر دل خویش پخش. فردوسی. - پخش گشتن، پریشان دل شدن: بدو گفت کای دیو ناسازگار بزخم دلیران نه ای پایدار بکشتی همی بند و افسون کنی که تا چنبر از یال بیرون کنی بگفت و فرود آمد از پشت رخش دل دیو از بیم او گشت پخش. فردوسی. - پی و پخش، پا و پر. تاب و توان: بدین رخش ماند همی رخش اوی ولیکن ندارد پی و پخش اوی. فردوسی
رخشا. تابان و روشن و درخشنده. (ناظم الاطباء). صفت مشبهه از رخشیدن. (فرهنگ نظام). رخشان بود. (لغت فرس اسدی). رخشنده و تابنده. (انجمن آرا) (آنندراج). رخشان و رخشنده و تابان باشد و بضم اول نیز گفته اند. (برهان). رخشنده. (از فرهنگ خطی) (از فرهنگ جهانگیری) (از شعوری ج 2 ص 21). مخفف رخشان. (غیاث اللغات). فروزان. (یادداشت مؤلف) : جمال گوهرآگینت چو زرین قبلۀ ترسا گهر به میان زر اندر چنان چون زر بود رخشا. دقیقی. جهان است رخشا به آیین شاه مرا نیست پروا که مانم به راه. فردوسی. مریخ بین که در زحل افتد پس از دهان پروین صفت کواکب رخشا برافکند. خاقانی. لوح پیشانیش را از خط نور چون ستاره صبح رخشا دیده ام. خاقانی. زمی از خیمه پرافلاک و ز بس فلکۀ زر بر سر هر فلکی کوکب رخشا بینند. خاقانی
رُخْشا. تابان و روشن و درخشنده. (ناظم الاطباء). صفت مشبهه از رخشیدن. (فرهنگ نظام). رخشان بود. (لغت فرس اسدی). رخشنده و تابنده. (انجمن آرا) (آنندراج). رخشان و رخشنده و تابان باشد و بضم اول نیز گفته اند. (برهان). رخشنده. (از فرهنگ خطی) (از فرهنگ جهانگیری) (از شعوری ج 2 ص 21). مخفف رخشان. (غیاث اللغات). فروزان. (یادداشت مؤلف) : جمال گوهرآگینت چو زرین قبلۀ ترسا گهر به میان زر اندر چنان چون زر بود رخشا. دقیقی. جهان است رخشا به آیین شاه مرا نیست پروا که مانم به راه. فردوسی. مریخ بین که در زحل افتد پس از دهان پروین صفت کواکب رخشا برافکند. خاقانی. لوح پیشانیش را از خط نور چون ستاره صبح رخشا دیده ام. خاقانی. زمی از خیمه پرافلاک و ز بس فلکۀ زر بر سر هر فلکی کوکب رخشا بینند. خاقانی
کوشنده و ساعی. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). سعی کننده و کوشنده. (برهان) (ناظم الاطباء). نعت فاعلی (صفت مشبهه) از تخشیدن. پهلوی ’توخشاک’، پازند ’توخشا’. (حاشیۀ برهان چ معین). دیگر اینکه حرف ’ته’ اوستایی... به تاء و سین تغییر می یابد، چنانکه ’تهوخش’ در فارسی تخشا (کوشا) و تهری در فارسی سه شده. (فرهنگ ایران باستان ص 3) : بکو تخشا به کاری گرفه پیوست همی باشید میدارید پیوست. زراتشت بهرام (از فرهنگ جهانگیری)
کوشنده و ساعی. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). سعی کننده و کوشنده. (برهان) (ناظم الاطباء). نعت فاعلی (صفت مشبهه) از تخشیدن. پهلوی ’توخشاک’، پازند ’توخشا’. (حاشیۀ برهان چ معین). دیگر اینکه حرف ’تهَ’ اوستایی... به تاء و سین تغییر می یابد، چنانکه ’تَهْوَخْش’ در فارسی تخشا (کوشا) و تهری در فارسی سه شده. (فرهنگ ایران باستان ص 3) : بکو تخشا به کاری گرفه پیوست همی باشید میدارید پیوست. زراتشت بهرام (از فرهنگ جهانگیری)
رودخانه ای به شمال غربی روسیه در سرزمینی مردابی، و آن بشاخه هائی تقسیم میشود و بعض این شاخه ها به رود خانه سویر که ازواردات دریاچۀ لادگا است فرومیریزد و بعض دیگر بخود آن دریاچه، طول این رودخانه 213 هزارگز است و از جنگلهای بزرگ عبور میکند کوه پاشا کوهی است در ناحیت آنقره بسنجاق قونیه جزیره ای به امریکای جنوبی از توابع شیلی
رودخانه ای به شمال غربی روسیه در سرزمینی مردابی، و آن بشاخه هائی تقسیم میشود و بعض این شاخه ها به رود خانه سویر که ازواردات دریاچۀ لادگا است فرومیریزد و بعض دیگر بخود آن دریاچه، طول این رودخانه 213 هزارگز است و از جنگلهای بزرگ عبور میکند کوه پاشا کوهی است در ناحیت آنقره بسنجاق قونیه جزیره ای به امریکای جنوبی از توابع شیلی
نوت کوچکی اسب که قبل از نوتهای اصلی قرارمیگیرد. یکی از نوت های زینت و آن نت کوچکی است که قبل از نوتهای اصلی قرار میگیرد و آن بر دو قسم است. یا پیشای تحتانی. یک دوم از نوت اصلی بم تراست. یا پیشا فوقانی. یک دوم از نوت اصلی بالاتر نوشته میشود. این دو را پیشای ساده گویند. باید دانست که پیشا امکان دارد که مضاعف باشد در این صورت پیشای فوقانی و تحتانی متفقا قبل از نوت اصلی واقع میشود. در صورتیکه پیشا ساده باشد بصورت چنگ خط خورده و اگر مضاعف باشد مانند دولا چنگ های کوچک نوشته میشود
نوت کوچکی اسب که قبل از نوتهای اصلی قرارمیگیرد. یکی از نوت های زینت و آن نت کوچکی است که قبل از نوتهای اصلی قرار میگیرد و آن بر دو قسم است. یا پیشای تحتانی. یک دوم از نوت اصلی بم تراست. یا پیشا فوقانی. یک دوم از نوت اصلی بالاتر نوشته میشود. این دو را پیشای ساده گویند. باید دانست که پیشا امکان دارد که مضاعف باشد در این صورت پیشای فوقانی و تحتانی متفقا قبل از نوت اصلی واقع میشود. در صورتیکه پیشا ساده باشد بصورت چنگ خط خورده و اگر مضاعف باشد مانند دولا چنگ های کوچک نوشته میشود
پارسی ترکی شده پادشاه سرور در تداول ترکان عثمانی صاحب رتبه پاشایی و آن رتبه ای از مراتب کشوری و لشکری است. توضیح سلاطین عثمانی بانتقام از سلاطین صفویه که کلمه سلطان را بتحقیر بصاحب منصبان خود اطلاق میکردند عنوان پاشا را که همان پادشاه است بزیر دستان خود دادند، خواجه آقا و سید
پارسی ترکی شده پادشاه سرور در تداول ترکان عثمانی صاحب رتبه پاشایی و آن رتبه ای از مراتب کشوری و لشکری است. توضیح سلاطین عثمانی بانتقام از سلاطین صفویه که کلمه سلطان را بتحقیر بصاحب منصبان خود اطلاق میکردند عنوان پاشا را که همان پادشاه است بزیر دستان خود دادند، خواجه آقا و سید