پافشاری و اصرار در کاری به طوری که ایجاد دردسر و مزاحمت کند چرک و ورم که در پای دندان پیدا شود، آبسه پیلۀ کرم ابریشم، پردۀ نازکی که کرم ابریشم از لعاب دهن خود به دور خود می تند و در میان آن محصور می شود، پیله ها را به ترتیب مخصوصی گرم می کنند و می ریسند تا ابریشم به دست آید، فیلچه، نوغان، بادامه، پله پیله کردن: کنایه از دربارۀ مطلبی بیش از حد سماجت و پافشاری کردن، اصرار کردن، در پزشکی ورم کردن لثه، چرک و ورم کردن پای دندان
پافشاری و اصرار در کاری به طوری که ایجاد دردسر و مزاحمت کند چرک و ورم که در پای دندان پیدا شود، آبسه پیلِۀ کِرمِ اَبریشَم، پردۀ نازکی که کرم ابریشم از لعاب دهن خود به دور خود می تند و در میان آن محصور می شود، پیله ها را به ترتیب مخصوصی گرم می کنند و می ریسند تا ابریشم به دست آید، فیلچِه، نُوغان، بادامِه، پِلِه پیله کردن: کنایه از دربارۀ مطلبی بیش از حد سماجت و پافشاری کردن، اصرار کردن، در پزشکی ورم کردن لثه، چرک و ورم کردن پای دندان
طنجیره. (فرهنگ اسدی). لوید. پاتیل خرد. پاتیلچه. فاثور. (منتهی الارب). طنجره. (اوبهی). طنجیر. تیان. پاتله. هیطله. دیگ حلواپزان: خایگان تو چو کابیله شده ست رنگ او چون کون پاتیله شده ست. طیان مرغزی
طنجیره. (فرهنگ اسدی). لوید. پاتیل خرد. پاتیلچه. فاثور. (منتهی الارب). طنجره. (اوبهی). طنجیر. تیان. پاتله. هیطله. دیگ حلواپزان: خایگان تو چو کابیله شده ست رنگ او چون کون پاتیله شده ست. طیان مرغزی
دهی از دهستان سرشیو بخش مریوان شهرستان سنندج واقع در 8 هزارگزی شمال خاوری دژ شاهپور و 5 هزارگزی شمال راه سنندج. کوهستان، سردسیر. دارای 80 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و حبوبات. شغل اهالی آن زراعت و گله داری و راه آنجا مالروست. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
دهی از دهستان سرشیو بخش مریوان شهرستان سنندج واقع در 8 هزارگزی شمال خاوری دژ شاهپور و 5 هزارگزی شمال راه سنندج. کوهستان، سردسیر. دارای 80 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و حبوبات. شغل اهالی آن زراعت و گله داری و راه آنجا مالروست. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
امری مکروه طبع. چیزی که مکروه طبیعت باشد. (جهانگیری) (رشیدی). و ظاهراً این کلمه صورتی از پتیاره است: بدر میروم زین پتیره سرای نماند جهان نام ماند بجای. زجاجی
امری مکروه طبع. چیزی که مکروه طبیعت باشد. (جهانگیری) (رشیدی). و ظاهراً این کلمه صورتی از پتیاره است: بدر میروم زین پتیره سرای نماند جهان نام ماند بجای. زجاجی
معرب پلیته. پنبه و مانند آن که اندکی تافته در چراغ نهند و یک سر آن را که به برون سوی دارد میسوزندروشنائی دادن را. (یادداشت بخط مؤلف) : این چراغ شمس کو روشن بود نز فتیلۀ پنبه و روغن بود. مولوی. - فتیلۀ جراحت، آنچه از پنبۀ سست بافته یا پنبه یا جامه های تنگ که بر دهانه و درون ریش وخستگی (زخم) نهند تا ظاهر ریش و خستگی ملتئم نشود وریم به درون نماند. (یادداشت بخط مؤلف). - فتیلۀ شمع (یادداشت بخط مؤلف) ، ریسمانی که در میان شمع نهند و بدان شعله افروزند. ترکیب های دیگر: - فتیله تاب. فتیله سوز. فتیله شدن. فتیله عنبر. فتیله کردن. فتیله مو. ، به فارسی شافه نامند، جهت تلیین طبع و جذب مواد از اعالی بدن مستعمل است و در جمعی که قوه مسهل نداشته باشند بدل حقنه، و اقسام آن در دستورات مذکور است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
معرب پلیته. پنبه و مانند آن که اندکی تافته در چراغ نهند و یک سر آن را که به برون سوی دارد میسوزندروشنائی دادن را. (یادداشت بخط مؤلف) : این چراغ شمس کو روشن بود نز فتیلۀ پنبه و روغن بود. مولوی. - فتیلۀ جراحت، آنچه از پنبۀ سست بافته یا پنبه یا جامه های تنگ که بر دهانه و درون ریش وخستگی (زخم) نهند تا ظاهر ریش و خستگی ملتئم نشود وریم به درون نماند. (یادداشت بخط مؤلف). - فتیلۀ شمع (یادداشت بخط مؤلف) ، ریسمانی که در میان شمع نهند و بدان شعله افروزند. ترکیب های دیگر: - فتیله تاب. فتیله سوز. فتیله شدن. فتیله عنبر. فتیله کردن. فتیله مو. ، به فارسی شافه نامند، جهت تلیین طبع و جذب مواد از اعالی بدن مستعمل است و در جمعی که قوه مسهل نداشته باشند بدل حقنه، و اقسام آن در دستورات مذکور است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
بتیل. بتول. منقطعۀ از دنیا. (از اقرب الموارد). زن از دنیا بریده و مائل به خدا. (آنندراج) (ناظم الاطباء). منقطعه از دنیا برای روی آوردن بخدای تعالی. (از اقرب الموارد).
بتیل. بتول. منقطعۀ از دنیا. (از اقرب الموارد). زن از دنیا بریده و مائل به خدا. (آنندراج) (ناظم الاطباء). منقطعه از دنیا برای روی آوردن بخدای تعالی. (از اقرب الموارد).
محفظۀ ابریشمین کرم ابریشم. ماده ای که کرم ابریشم از لعاب دهن دور خود می تند و در ساخت ابریشم بکار می آید. (فرهنگ نظام). بادامه. آن بادامچه بود که ابریشم ازاو گیرند. (لغت نامۀ اسدی). اصل ابریشم و غوزۀ ابریشم که کرم تنیده باشد. (برهان). غوزۀ ابریشم و کج. صلجه. شرنق. شرنقه. اصل ابریشم. (صحاح الفرس). فیلق. (دهار). فیله. پله. بیله. کناغ. نوغان. ابریشمی که کرم آنرا برگرد خود مثل بادام بتند. بیضۀ ابریشم که کرم تننده در آن جای گیرد. (غیاث) : به همه شهر بود ازاو آذین در بریشم چو کرم پیله زمین. عنصری. تاپیل چو یک فریشم پیله اندر نشود بچشمۀ سوزن شاها تو بزیر فر یزدان (مان) بدخواه تو زیردست آهرمن. عسجدی. همچو کرم سرکه که ناگه ز شیرین انگبین بیخرد، چون کرم پیله، جان خود سازد هدر. ناصرخسرو. کرم پیله همی بخود بتند که همی بند گرددش چپ و راست. مسعودسعد. خرمن خود را به دست خویشتن سوزیم ما کرم پیله هم بدست خویشتن دوزد کفن. سنائی. کنون قرارگهش در دهان ما را نیست که کرم پیله نماید ورا عصای کلیم. سوزنی. خصمش ز کم بقائی ماند بکرم پیله کو را ز کردۀ خود زندان تازه بینی. خاقانی. آنچه حق آموخت کرم پیله را هیچ پیلی داند آنگون حیله را. مولوی. جامۀ کعبه را که می بوسند او نه از کرم پیله نامی شد. سعدی. چو پروانه آتش بخود درزنند نه چون کرم پیله بخود برتنند. سعدی. وجود جاهل اگر در نخ نسیج بود چو کرم مرده شمر کو درون پیله در است. کاتبی. دمقاص، ریسمان پیله. دمقص، ابریشم یا ریسمان پیله که نوعی از ابریشم ردی است یا دیبا یا کتان. (منتهی الارب)، کرمی باشد که ازاو ابریشم حاصل شود. (غیاث). کرم ابریشم. (برهان). دودالقز به کرم تنندۀ ابریشم. (غیاث) : و هوشنگ... انگبین از زنبور و ابریشم از پیله بیرون آورد. (نوروزنامه). آن غنچه های نستر بادامهای قز شد زرّ قراضه در وی چون تخم پیله مضمر. خاقانی. عیسی لبی و مرده دلم دربرابرت چون تخم پیله زنده شوم باز بر درت. خاقانی. تخم پیله است آن به دیباجی سپار زعفران است آن به حلوائی فرست. خاقانی. چو پیلان راز خود با کس نگفتم چو پیله در گلیم خویش خفتم. نظامی. چو پیله زبرگ کسان خورد گاز همه تن شد انگشت و قی کرد باز. نظامی. گروهی که بر پیل کردند زور فتادند چون پیله در پای مور. نظامی. پیله که بریشمین کلاه است از یاری همدمان راه است. نظامی. گر چو پیله چشم برهم میزنی در سفینه خفته ای ره میکنی. مولوی. گر بدانستی که خواهد مرد خود اندر میانش جامه چندین کی تنیدی پیله گرد خویشتن. سعدی. عاشقی بر خویشتن چون پیله گرد خویشتن گر نه بر خود عاشقی جانباز چون پروانه باش. سعدی. پیله که از برگ گیا کرد نوش برهنه ای بینی آفاق پوش. امیرخسرو دهلوی. ، خریطه. (جهانگیری). توبره. مطلق خریطه. (برهان). کیسه و خریطه ای که در آن اشیاء مختلفه برای فروش ریزند و بدوش کشند وگردانند و دورگرداننده را پیله ور گویند. (فرهنگ نظام) : در ته پیلۀ فلک پیله ور زمانه را نیست ببخت خصم تو داروی درد مدبری. خاقانی. ، بوی دان. عطردان، چشم و پلک چشم را نیز بطریق تشبیه میگویند. (برهان). پلک چشم. (جهانگیری) (غیاث). جفن: گرچه پیلۀ چشم برهم میزنی در سفینه خفته ای ره میکنی. مولوی. ، ورم پلک چشم، هر گره عموماً و گرهی که در میان دمل به هم رسد و تا آنرا برنیاورند دمل نیک نشود خصوصاً. (برهان)، چرک و ریمی که از میان زخم برآید وروان شود. (برهان)، آماس بن دندان. چرک گردآمده در بن دندان بیمار. گردآمدگی ریم در بن دندان دردگن. ورم بن دندان:دندانم پیله کرده است، ورم کرده است، قبۀ خشخاش و مانند آن. (فرهنگ نظام)، دارو. (جهانگیری)، پیکانی سرپهن. (فرهنگ اسدی نخجوانی). بیله. پیکان تیر. (برهان) : چنان چون سوزن از وشی و آب روشن از توزی بطوسی پیل بگذاری به آماج اندرون پیله. فرخی. رجوع به بیله شود، صحرا و زمین خشک وسیع که در میان دو آب واقع شده باشد یعنی که از دو طرف آن زمین دو رودخانه میرفته باشد یا یک رودخانه دو شاخ شود و آن زمین در میان درآید. (برهان). ، (بمعنی بزرگ) نامی از نامهای نزد گیلانیان و مازندرانیان: پیله آقا. ، کینه و عداوت، آزار و تعرض توأم بالجاج. - بدپیله. کسی که بر هر کار پای می فشرد. - پشم و پیلۀ کسی ریختن، ناتوان شدن او. قدرت و سیطره و هیمنۀ او رفتن. - پیله اش گرفتن، پیله کردن. رجوع به پیله کردن شود. - پیلۀ فلک، صحرای فلک. - شیله پیله، در ترکیب از اتباع شیله بمعنی نیرنگ و نادرستی است. (از فرهنگ نظام). - کهنه پیله، مجموعه ای ازتکه های پارچۀ نو و کهنه که درپی کردن را بکار آید. (از فرهنگ نظام) البیهن. (نشوءاللغه ص 94). نسترن
محفظۀ ابریشمین کرم ابریشم. ماده ای که کرم ابریشم از لعاب دهن دور خود می تند و در ساخت ابریشم بکار می آید. (فرهنگ نظام). بادامه. آن بادامچه بود که ابریشم ازاو گیرند. (لغت نامۀ اسدی). اصل ابریشم و غوزۀ ابریشم که کرم تنیده باشد. (برهان). غوزۀ ابریشم و کج. صلجه. شرنق. شرنقه. اصل ابریشم. (صحاح الفرس). فیلق. (دهار). فیله. پله. بیله. کناغ. نوغان. ابریشمی که کرم آنرا برگرد خود مثل بادام بتند. بیضۀ ابریشم که کرم تننده در آن جای گیرد. (غیاث) : به همه شهر بود ازاو آذین در بریشم چو کرم پیله زمین. عنصری. تاپیل چو یک فریشم پیله اندر نشود بچشمۀ سوزن شاها تو بزیر فر یزدان (مان) بدخواه تو زیردست آهرمن. عسجدی. همچو کرم سرکه که ناگه ز شیرین انگبین بیخرد، چون کرم پیله، جان خود سازد هدر. ناصرخسرو. کرم پیله همی بخود بتند که همی بند گرددش چپ و راست. مسعودسعد. خرمن خود را به دست خویشتن سوزیم ما کرم پیله هم بدست خویشتن دوزد کفن. سنائی. کنون قرارگهش در دهان ما را نیست که کرم پیله نماید ورا عصای کلیم. سوزنی. خصمش ز کم بقائی ماند بکرم پیله کو را ز کردۀ خود زندان تازه بینی. خاقانی. آنچه حق آموخت کرم پیله را هیچ پیلی داند آنگون حیله را. مولوی. جامۀ کعبه را که می بوسند او نه از کرم پیله نامی شد. سعدی. چو پروانه آتش بخود درزنند نه چون کرم پیله بخود برتنند. سعدی. وجود جاهل اگر در نخ نسیج بود چو کرم مرده شمر کو درون پیله در است. کاتبی. دمقاص، ریسمان پیله. دمقص، ابریشم یا ریسمان پیله که نوعی از ابریشم ردی است یا دیبا یا کتان. (منتهی الارب)، کرمی باشد که ازاو ابریشم حاصل شود. (غیاث). کرم ابریشم. (برهان). دودالقز به کرم تنندۀ ابریشم. (غیاث) : و هوشنگ... انگبین از زنبور و ابریشم از پیله بیرون آورد. (نوروزنامه). آن غنچه های نستر بادامهای قز شد زرّ قراضه در وی چون تخم پیله مضمر. خاقانی. عیسی لبی و مرده دلم دربرابرت چون تخم پیله زنده شوم باز بر درت. خاقانی. تخم پیله است آن به دیباجی سپار زعفران است آن به حلوائی فرست. خاقانی. چو پیلان راز خود با کس نگفتم چو پیله در گلیم خویش خفتم. نظامی. چو پیله زبرگ کسان خورد گاز همه تن شد انگشت و قی کرد باز. نظامی. گروهی که بر پیل کردند زور فتادند چون پیله در پای مور. نظامی. پیله که بریشمین کلاه است از یاری همدمان راه است. نظامی. گر چو پیله چشم برهم میزنی در سفینه خفته ای ره میکنی. مولوی. گر بدانستی که خواهد مرد خود اندر میانش جامه چندین کی تنیدی پیله گرد خویشتن. سعدی. عاشقی بر خویشتن چون پیله گرد خویشتن گر نه بر خود عاشقی جانباز چون پروانه باش. سعدی. پیله که از برگ گیا کرد نوش برهنه ای بینی آفاق پوش. امیرخسرو دهلوی. ، خریطه. (جهانگیری). توبره. مطلق خریطه. (برهان). کیسه و خریطه ای که در آن اشیاء مختلفه برای فروش ریزند و بدوش کشند وگردانند و دورگرداننده را پیله ور گویند. (فرهنگ نظام) : در ته پیلۀ فلک پیله ور زمانه را نیست ببخت خصم تو داروی درد مدبری. خاقانی. ، بوی دان. عطردان، چشم و پلک چشم را نیز بطریق تشبیه میگویند. (برهان). پلک چشم. (جهانگیری) (غیاث). جفن: گرچه پیلۀ چشم برهم میزنی در سفینه خفته ای ره میکنی. مولوی. ، ورم پلک چشم، هر گره عموماً و گرهی که در میان دمل به هم رسد و تا آنرا برنیاورند دمل نیک نشود خصوصاً. (برهان)، چرک و ریمی که از میان زخم برآید وروان شود. (برهان)، آماس بن دندان. چرک گردآمده در بن دندان بیمار. گردآمدگی ریم در بن دندان دردگن. ورم بن دندان:دندانم پیله کرده است، ورم کرده است، قبۀ خشخاش و مانند آن. (فرهنگ نظام)، دارو. (جهانگیری)، پیکانی سرپهن. (فرهنگ اسدی نخجوانی). بیله. پیکان تیر. (برهان) : چنان چون سوزن از وشی و آب روشن از توزی بطوسی پیل بگذاری به آماج اندرون پیله. فرخی. رجوع به بیله شود، صحرا و زمین خشک وسیع که در میان دو آب واقع شده باشد یعنی که از دو طرف آن زمین دو رودخانه میرفته باشد یا یک رودخانه دو شاخ شود و آن زمین در میان درآید. (برهان). ، (بمعنی بزرگ) نامی از نامهای نزد گیلانیان و مازندرانیان: پیله آقا. ، کینه و عداوت، آزار و تعرض توأم بالجاج. - بدپیله. کسی که بر هر کار پای می فشرد. - پشم و پیلۀ کسی ریختن، ناتوان شدن او. قدرت و سیطره و هیمنۀ او رفتن. - پیله اش گرفتن، پیله کردن. رجوع به پیله کردن شود. - پیلۀ فلک، صحرای فلک. - شیله پیله، در ترکیب از اتباع شیله بمعنی نیرنگ و نادرستی است. (از فرهنگ نظام). - کهنه پیله، مجموعه ای ازتکه های پارچۀ نو و کهنه که درپی کردن را بکار آید. (از فرهنگ نظام) البیهن. (نشوءاللغه ص 94). نسترن
فتیله. (آنندراج). فتیلۀ شمع و یا چراغ. (ناظم الاطباء). صورتی است از فتیله. و رجوع به فتیله شود، ویران کردن سیل بند را. (تاج المصادر بیهقی) (از مصادر زوزنی). درانیدن سیل کنارۀ نهر را. (آنندراج) (منتهی الارب). بند جوی گشادن. شکافتن سیل دیواره ای را. (از اقرب الموارد). درانیدن توجبه کناره جوی را. (ناظم الاطباء) ، صدور. خروج. (دزی). تبثاق. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تبثاق شود
فتیله. (آنندراج). فتیلۀ شمع و یا چراغ. (ناظم الاطباء). صورتی است از فتیله. و رجوع به فتیله شود، ویران کردن سیل بند را. (تاج المصادر بیهقی) (از مصادر زوزنی). درانیدن سیل کنارۀ نهر را. (آنندراج) (منتهی الارب). بند جوی گشادن. شکافتن سیل دیواره ای را. (از اقرب الموارد). درانیدن توجبه کناره جوی را. (ناظم الاطباء) ، صدور. خروج. (دزی). تبثاق. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تبثاق شود
پنبه یا پارچه تابیده شده ای که از آن در چراغ های نفتی یا سوختن تدریجی هر ماده سوختنی دیگر استفاده می کنند، ریسمان مانندی است برای انفجار مواد منفجره از فاصله دور
پنبه یا پارچه تابیده شده ای که از آن در چراغ های نفتی یا سوختن تدریجی هر ماده سوختنی دیگر استفاده می کنند، ریسمان مانندی است برای انفجار مواد منفجره از فاصله دور