پایزه. ریسمان دامن خیمه و سراپرده که بمیخ بندند و بر زمین استوار کنند. پاچه بند، چیزی که عنان را بدان بندند. (برهان). چیزی که عنان بدان استوار کنند. (رشیدی)
پایزه. ریسمان دامن خیمه و سراپرده که بمیخ بندند و بر زمین استوار کنند. پاچه بند، چیزی که عنان را بدان بندند. (برهان). چیزی که عنان بدان استوار کنند. (رشیدی)
پایزه. بزبان مغول سکه ای که مغول بحکام میدادند و آن سکه ای بود که برای امرای کلان بصورت شیر و برای وسط صورت دیگر و برای فروتر از آن صورت دیگر می ساختند. چون کسی را میفرستادند در حضور خود سکه را فراخور مرتبۀ او میزدند و بدو می سپردند و بعد از عزل بازپس میگرفتند تا به تلبیس بار دیگر بر کسی حکم نکنند چنانکه در حبیب السیر مسطور است. (فرهنگ رشیدی). و رجوع به پایزه... شود
پایزه. بزبان مغول سکه ای که مغول بحکام میدادند و آن سکه ای بود که برای امرای کلان بصورت شیر و برای وسط صورت دیگر و برای فروتر از آن صورت دیگر می ساختند. چون کسی را میفرستادند در حضور خود سکه را فراخور مرتبۀ او میزدند و بدو می سپردند و بعد از عزل بازپس میگرفتند تا به تلبیس بار دیگر بر کسی حکم نکنند چنانکه در حبیب السیر مسطور است. (فرهنگ رشیدی). و رجوع به پایزه... شود
پاچه، پای انسان یا گوسفند از زانو تا کف پا، پای پخته شدۀ گوسفند، بز یا گاو که لزج و مولد خون است و برای اشخاص کم بنیه، لاغر و مبتلایان به امراض ریه نافع است، بازه، پایچه
پاچه، پای انسان یا گوسفند از زانو تا کف پا، پای پخته شدۀ گوسفند، بز یا گاو که لزج و مولد خون است و برای اشخاص کم بنیه، لاغر و مبتلایان به امراض ریه نافع است، بازه، پایچه
هر چیز شبیه پا مثلاً پایۀ میز، پایۀ صندلی، کنایه از پی، بنیاد، شالوده، قاعده، اساس، کنایه از قدر، مرتبه، درجۀ کارمند در اداره، رتبه، زینه، پله پایه پایه: پله پله، کنایه از درجه به درجه
هر چیز شبیه پا مثلاً پایۀ میز، پایۀ صندلی، کنایه از پی، بنیاد، شالوده، قاعده، اساس، کنایه از قدر، مرتبه، درجۀ کارمند در اداره، رتبه، زینه، پله پایه پایه: پله پله، کنایه از درجه به درجه
پاچه، پای انسان یا گوسفند از زانو تا کف پا، پای پخته شدۀ گوسفند، بز یا گاو که لزج و مولد خون است و برای اشخاص کم بنیه، لاغر و مبتلایان به امراض ریه نافع است، بازه، پاژه
پاچه، پای انسان یا گوسفند از زانو تا کف پا، پای پخته شدۀ گوسفند، بز یا گاو که لزج و مولد خون است و برای اشخاص کم بنیه، لاغر و مبتلایان به امراض ریه نافع است، بازه، پاژه
در دورۀ مغول، سکه یا نشان که از نقره یا طلا می ساختند و بر آن نام پادشاه یا علامت دیگر نقش بود و از طرف پادشاهان به رسم تشویق یا به منزلۀ فرمان انتصاب به امرا و حکام و فرماندهان قشون اعطا می شد
در دورۀ مغول، سکه یا نشان که از نقره یا طلا می ساختند و بر آن نام پادشاه یا علامت دیگر نقش بود و از طرف پادشاهان به رسم تشویق یا به منزلۀ فرمان انتصاب به امرا و حکام و فرماندهان قشون اعطا می شد
از: نای + ژه = چه، پسوند تصغیر، نایزه. نایچه. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نی کوچک. (فرهنگ نظام). نی خرد و کوچک. (ناظم الاطباء) .این لغت در اصل نایچه بود یعنی نی کوچک و چون ژای پارسی با جیم تبدیل می یابد، مانند کژ و کج، نایژه شده. (انجمن آرا) (از آنندراج). نای خرد. نای کوچک. نی چه، نیزه. (ناظم الاطباء)، نی میان خالی. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا). نی میان کاواک. (ناظم الاطباء). نی میان تهی. (جهانگیری). انبوبه. (فرهنگ خطی) : و اگر نایژه که به تازی انبوبه گویند به گوش اندرنهند و برمزند صواب باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بگیرند... و به بینی اندردمند به نایژه تا دارو به قعر بینی رسد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، هر چوبی و نی میان خالی که برگ بر آن رسته و گرهها داشته باشد. (از برهان قاطع). هر ساق یا نی میان خالی که بر آن برگ رسته و دارای گره باشد مانند ساقۀ خوشۀ گندم. (ناظم الاطباء). چوب گندم که ورق بر آن رسته بود و آن را گرهها باشد و به عربی قصبه گویند. (فرهنگ خطی به نقل از السامی فی الاسامی)، چوب خوشۀ گندم. قصب. (برهان قاطع)، گره نی. (ناظم الاطباء)، نی باشد که اطفال آب در آن کنند و نوازند. (فرهنگ خطی)، ماشوره ای که جولاهگان بر آن ریسمان پیچند برای بافتن. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). ماشورۀ بافندگان. (آنندراج) (انجمن آرا). نی باریک مجوف که جولاهان ریسمان بر آن پیچند برای بافتن و آن را ماشوره نیز گویند. (فرهنگ خطی از تحفه). نی میان تهی باشد چنانکه جولاهگان دارند. (جهانگیری)، لولۀ کوچک. (فرهنگ نظام). لولۀ ابریق و لولۀ هر چیزی دیگر را نیز گویند. (برهان قاطع). لوله. لولۀ ابریق و آفتابه و جز آن. (ناظم الاطباء). لوله. (از جهانگیری). بلبل کوزه. لولۀ کوزه: آری به آب نایژه خو کرده اند از آنک مستسقیان لجۀ بحر عدن نیند. خاقانی. ، لوله: نخست نایژه ای سازند املس از سیم و غیر آن چنانکه به مجرای قضیب فروشود و سرو بن او گشاده. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، به طریق کنایت به رگ نیز اطلاق می شود، چه آن نیز مانند نیچه میان تهی است. (از انجمن آرا) (از آنندراج)، گلوگاه. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : و برخاستن وی (فاروق) نایژۀ ضلالت بگسست و جهالت ناچیز شد. (تاریخ سیستان). گر نایژۀ ابر نشد پاک بریده چون هیچ عنان بازنپیچد سیلان را. انوری. ز چرخ چشمۀ تیغ تو داشتن پرآب ز خصم نایژۀ حلق بهر مجری را. انوری. ، مجرای بول.نره. آلت مردی. (ناظم الاطباء) : به کار اندرش نایژه سست بود زنش گفت کآن سست خودرست بود. فردوسی. ، شیر آب انبار و حمام و خم و آوندهای دیگر. مبزل. مبزله. (یادداشت مؤلف)، مجرای آب. لوله یا نی که از آن آب جاری شود. رجوع به نایژه گشادن شود، ابزاری که بدان پول را جلا میدهند. (ناظم الاطباء)، قطرۀ آب. (ناظم الاطباء)، شعبه قصبهالریه. (لغات فرهنگستان). رجوع به نای شود، غیف گونه ای که چون ناودانی یا چون جوئی باشد. (یادداشت مؤلف) : صبغ، نایژه ساختن انگشت را بر خنور به وقت ریختن آنچه باشد از وی به خنور دیگر. (صراح) : به دیوار بر جویها ساخته به هر نایژه آب ره تاخته. اسدی. - نایژۀ عود، لوله یا استوانه گونه ای که از کوفته و خمیرکردۀ عود کنند سهولت سوختن را و امروز در مشاهد متبرکه سوزند. (یادداشت مؤلف) : از گوهر محمود و به از گوهر محمود چونانکه به از عود بود نایژۀ عود. منوچهری. بر ارغوان قلادۀ یاقوت بگسلی بر مشک بید نایژۀ عود بشکنی. منوچهری. ، آب چکیدن، چنانکه اگر گویند: ’نایژه می کند’ مراد آن باشد که آب میچکد. (برهان قاطع). تقطیر آب. (ناظم الاطباء). رجوع به نایژه کردن و نیز رجوع به نایزه شود
از: نای + ژه = چه، پَسوَندِ تَصغیر، نایزه. نایچه. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نی کوچک. (فرهنگ نظام). نی خرد و کوچک. (ناظم الاطباء) .این لغت در اصل نایچه بود یعنی نی کوچک و چون ژای پارسی با جیم تبدیل می یابد، مانند کژ و کج، نایژه شده. (انجمن آرا) (از آنندراج). نای خرد. نای کوچک. نی چه، نیزه. (ناظم الاطباء)، نی میان خالی. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا). نی میان کاواک. (ناظم الاطباء). نی میان تهی. (جهانگیری). انبوبه. (فرهنگ خطی) : و اگر نایژه که به تازی انبوبه گویند به گوش اندرنهند و برمزند صواب باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بگیرند... و به بینی اندردمند به نایژه تا دارو به قعر بینی رسد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، هر چوبی و نی میان خالی که برگ بر آن رسته و گرهها داشته باشد. (از برهان قاطع). هر ساق یا نی میان خالی که بر آن برگ رسته و دارای گره باشد مانند ساقۀ خوشۀ گندم. (ناظم الاطباء). چوب گندم که ورق بر آن رسته بود و آن را گرهها باشد و به عربی قصبه گویند. (فرهنگ خطی به نقل از السامی فی الاسامی)، چوب خوشۀ گندم. قصب. (برهان قاطع)، گره نی. (ناظم الاطباء)، نی باشد که اطفال آب در آن کنند و نوازند. (فرهنگ خطی)، ماشوره ای که جولاهگان بر آن ریسمان پیچند برای بافتن. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). ماشورۀ بافندگان. (آنندراج) (انجمن آرا). نی باریک مجوف که جولاهان ریسمان بر آن پیچند برای بافتن و آن را ماشوره نیز گویند. (فرهنگ خطی از تحفه). نی میان تهی باشد چنانکه جولاهگان دارند. (جهانگیری)، لولۀ کوچک. (فرهنگ نظام). لولۀ ابریق و لولۀ هر چیزی دیگر را نیز گویند. (برهان قاطع). لوله. لولۀ ابریق و آفتابه و جز آن. (ناظم الاطباء). لوله. (از جهانگیری). بلبل کوزه. لولۀ کوزه: آری به آب نایژه خو کرده اند از آنک مستسقیان لجۀ بحر عدن نیند. خاقانی. ، لوله: نخست نایژه ای سازند املس از سیم و غیر آن چنانکه به مجرای قضیب فروشود و سرو بن او گشاده. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، به طریق کنایت به رگ نیز اطلاق می شود، چه آن نیز مانند نیچه میان تهی است. (از انجمن آرا) (از آنندراج)، گلوگاه. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : و برخاستن وی (فاروق) نایژۀ ضلالت بگسست و جهالت ناچیز شد. (تاریخ سیستان). گر نایژۀ ابر نشد پاک بریده چون هیچ عنان بازنپیچد سیلان را. انوری. ز چرخ چشمۀ تیغ تو داشتن پرآب ز خصم نایژۀ حلق بهر مجری را. انوری. ، مجرای بول.نره. آلت مردی. (ناظم الاطباء) : به کار اندرش نایژه سست بود زنش گفت کآن سست خودرست بود. فردوسی. ، شیر آب انبار و حمام و خم و آوندهای دیگر. مبزل. مبزله. (یادداشت مؤلف)، مجرای آب. لوله یا نی که از آن آب جاری شود. رجوع به نایژه گشادن شود، ابزاری که بدان پول را جلا میدهند. (ناظم الاطباء)، قطرۀ آب. (ناظم الاطباء)، شعبه قصبهالریه. (لغات فرهنگستان). رجوع به نای شود، غیف گونه ای که چون ناودانی یا چون جوئی باشد. (یادداشت مؤلف) : صبغ، نایژه ساختن انگشت را بر خنور به وقت ریختن آنچه باشد از وی به خنور دیگر. (صراح) : به دیوار بر جویها ساخته به هر نایژه آب ره تاخته. اسدی. - نایژۀ عود، لوله یا استوانه گونه ای که از کوفته و خمیرکردۀ عود کنند سهولت سوختن را و امروز در مشاهد متبرکه سوزند. (یادداشت مؤلف) : از گوهر محمود و به از گوهر محمود چونانکه به از عود بود نایژۀ عود. منوچهری. بر ارغوان قلادۀ یاقوت بگسلی بر مشک بید نایژۀ عود بشکنی. منوچهری. ، آب چکیدن، چنانکه اگر گویند: ’نایژه می کند’ مراد آن باشد که آب میچکد. (برهان قاطع). تقطیر آب. (ناظم الاطباء). رجوع به نایژه کردن و نیز رجوع به نایزه شود
از پای و چه ادات تصغیر، پاچه. دهانۀ هر یک از دو بخش شلوار. هر یک از دو بخش شلوار. پایچه، پاچۀ تنبان و شلوار باشد و آنرا بعربی رجلان خوانند، کراع. پاچه. پاچها، بالغاء. (منتهی الارب). و نیز رجوع به پاچه شود
از پای و چه ادات تصغیر، پاچه. دهانۀ هر یک از دو بخش شلوار. هر یک از دو بخش شلوار. پایچه، پاچۀ تنبان و شلوار باشد و آنرا بعربی رجلان خوانند، کراع. پاچه. پاچها، بالغاء. (منتهی الارب). و نیز رجوع به پاچه شود
مرکب از بله + قولاغ ترکی بمعنی گوش، بله گوش. که جانب وحشی لالۀ گوش او بیش از حد عادی شخ و ایستاده است. تنابزیست مردم قزوین را. بمزاح، قزوینی. قزوینی بله قولاغ. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به بله گوش شود
مرکب از بله + قولاغ ترکی بمعنی گوش، بله گوش. که جانب وحشی لالۀ گوش او بیش از حد عادی شخ و ایستاده است. تنابزیست مردم قزوین را. بمزاح، قزوینی. قزوینی بله قولاغ. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به بله گوش شود
پایگاه. مقام. مرتبت.مرتبه. رتبت. ربته. زلفی. قدر. منزلت: یکایک بپرسید (کیخسرو) و بنواختشان برسم مهی جایگه ساختشان همان نیز ز ایرانیان هر که بود بر اندازه شان پایگه برفزود. فردوسی. به اخترت گویند کیخسروی بشاهی بر آن پایگه برشوی. فردوسی. یکی پشت بر دیگری برنگاشت بنگذاشت آن پایگه را که داشت. فردوسی. نزدیک شه شرق بدان پایگه است او زیرا که ندیده ست چنو هرگز دیّار. فرخی. امیر این گویدم زیرا که او دلها نگه دارد بنزد خویشتن هر کهتری را پایگه دارد. فرخی. قلم بگیر و فزونی مجوی و غبن مکش اگر بحکمت و علم اندر اهل پایگهی. ناصرخسرو. این پایگه مرا ز بهین خلایقست این پایگه نداشت کس اندر تبار من. ناصرخسرو. مهین پایگه پادشائی بود بر از پادشائی خدائی بود. اسدی. همی خواست تا بنگرد راه راست کش اندر سخن پایگه تا کجاست. اسدی. ، حدّ. اندازه. درجه. رده: پای بیرون منه از پایگه دعوی خویش تا نیاری بدر کون فراخت فدرنگ. خطیری (حصیری ؟). اگر داد بینی همی رای من مگردان از این پایگه پای من. فردوسی. که تاج شهی خوار بنداختی بر از پایگه سرکشی ساختی. اسدی. بر پایگه خویش اگر نباشی جزرنج نبینی و جز نکالی. ناصرخسرو. ، پاچال: صلح جداکن ز جنگ زآنک نه نیکو بود دستگه شیشه گر پایگه گازری. سنائی. ، صف نعال. کفش کن.آستان: برترین پایه مرا پایگه خدمت اوست پایۀ خدمت او نیست مگر حبل متین. فرخی. مهتر شهی دعا کند و گوید ای خدا یکروز مر مرا تو بدان پایگه رسان. فرخی. بحیله پایگه همتش همی طلبد ازین قبل شده بر چرخ هفتمین کیوان. فرخی. ، اصل و نسب، پایاب. گذرگاه رودخانه. (برهان)، مسند. تخت. صدر، اصطبل. طویله. جایگاه ستور. ستورگاه. پاگاه: چون خر رواست پایگهت آخر چون سگ سزاست جایگهت شلّه. خفاف. وزان روی چون رخش خسته برفت سوی پایگه می خرامید تفت. فردوسی. ، جای نشست. محل نشستن. رجوع به پایگه ساختن شود
پایگاه. مقام. مرتبت.مرتبه. رتبت. ربته. زُلفی. قدر. منزلت: یکایک بپرسید (کیخسرو) و بنواختشان برسم مهی جایگه ساختشان همان نیز ز ایرانیان هر که بود بر اندازه شان پایگه برفزود. فردوسی. به اخترت گویند کیخسروی بشاهی بر آن پایگه برشوی. فردوسی. یکی پشت بر دیگری برنگاشت بنگذاشت آن پایگه را که داشت. فردوسی. نزدیک شه شرق بدان پایگه است او زیرا که ندیده ست چنو هرگز دیّار. فرخی. امیر این گویدم زیرا که او دلها نگه دارد بنزد خویشتن هر کهتری را پایگه دارد. فرخی. قلم بگیر و فزونی مجوی و غبن مکش اگر بحکمت و علم اندر اهل پایگهی. ناصرخسرو. این پایگه مرا ز بهین خلایقست این پایگه نداشت کس اندر تبار من. ناصرخسرو. مهین پایگه پادشائی بود بر از پادشائی خدائی بود. اسدی. همی خواست تا بنگرد راه راست کش اندر سخن پایگه تا کجاست. اسدی. ، حدّ. اندازه. دَرَجه. رَدَه: پای بیرون منه از پایگه دعوی خویش تا نیاری بدر کون فراخت فدرنگ. خطیری (حصیری ؟). اگر داد بینی همی رای من مگردان از این پایگه پای من. فردوسی. که تاج شهی خوار بنداختی بر از پایگه سرکشی ساختی. اسدی. بر پایگه خویش اگر نباشی جزرنج نبینی و جز نکالی. ناصرخسرو. ، پاچال: صلح جداکن ز جنگ زآنک نه نیکو بود دستگه شیشه گر پایگه گازری. سنائی. ، صف نعال. کفش کن.آستان: برترین پایه مرا پایگه خدمت اوست پایۀ خدمت او نیست مگر حبل متین. فرخی. مهتر شهی دعا کند و گوید ای خدا یکروز مر مرا تو بدان پایگه رسان. فرخی. بحیله پایگه همتش همی طلبد ازین قبَل شده بر چرخ هفتمین کیوان. فرخی. ، اصل و نسب، پایاب. گذرگاه رودخانه. (برهان)، مسند. تخت. صدر، اصطبل. طویله. جایگاه ستور. ستورگاه. پاگاه: چون خر رواست پایگهت آخر چون سگ سزاست جایگهت شلّه. خفاف. وزان روی چون رخش خسته برفت سوی پایگه می خرامید تفت. فردوسی. ، جای نشست. محل نشستن. رجوع به پایگه ساختن شود
حکمی باشد که ملوک به کسی دهند تا مردم اطاعت آن کس کنند. (برهان). پایژه. و رشیدی در ذیل لغت پایژه گوید: ’و بزبان مغول سکه ای که مغول بحکام میدادند و آن سکه ای بود که برای امرای کلان بصورت شیر و برای وسط صورت دیگر و برای فروتر از آن صورت دیگر می ساختند چون کسی را میفرستادند در حضور خود سکه را فراخور مرتبۀ آن میزدند و بدو می سپردند وبعد از عزل بازپس میگرفتند تا بتلبیس بار دیگر بر کس حکم نکند چنانکه در حبیب السیر مسطور است.’ و از آنچه خواندمیرراجع به پایزۀ غازانی گفته است (حبیب السیر ج 2 صفحۀ 62) و نیز از شواهدی که نقل خواهد شد چنین مستفادمیشود که پایزه و پایژۀ مغولان سکه ای بود از زر یا سیم یا چوب که بر حسب مراتب مأمورین صور مختلف مانند سر شیر و غیره بر آن نقش میشد و پایزۀ سر شیر از همه پایزه ها برتر بود و به امراء کلان داده میشد. چون خانان مغول کسی را بمأموریتی میفرستادند علی قدر مرتبته یکی از انواع پایزه را در حضور خود سکه میزدندو بدو میسپردند در عهد سلطنت غازان خان ’تدبیر پایزه برین وجه صفت انتظام پذیرفت که جهت سلاطین و ملوک وشحنگان معظم پایزه ای بزرگ ساختند بصورت سر شیر و نام آنکس را بر آن ثبت کردند و به هرکس پایزه ای از آن میدادند نامش را بر دفتر می نوشتند و مدهالعمل آنرا بوی میگذاشتند و بعد از عزل می ستاندند و در ازمنۀ سابقه رسم بازستاندن نبود لاجرم حکام معزول در خفیه بوسیلۀ آن پایزه بخلاف حکم مهمات میساختند و کسی بر آن اطلاع نمی یافت و همچنین برای ولاه متوسطالحال پایزۀ کوچکتر از آن بنقشی مخصوص مقرر شد بهمان شرط و منصب ساختن پایزه به یک زرگر معتمد که پیوسته ملازم اردو بود مفوض گشت و او سکه ای که نقشی غریب بر آن منقوش بودترتیب نمود و هرگاه پایزه بکسی میدادند در حضور نواب بارگاه غازانی این سکه را بر آن پایزه میزد تا کسی به تزویر پایزه نتواند ساخت و جهت ایلخا (نا) نی که به الاغ به هر طرف میرفتند پایزه علیحده ترتیب کرده بودند مقرر آنکه هر کس به ایلچی گری رود آنرا بوی دهند و چون بازآید بستانند.’: و تشریفهاء گرانمایه فرستادن جهه خداوند ملک معظم نصیرالحق والدین خلد ملکه چون فرمان و پایزه و چتر و علم و طبل و شمشیر و قباهاء خاص مرصع و نوازش بسیار و منشور دادن جهه امارت سیستان. (تاریخ سیستان). و اموال ببروات و حوالات اطلاق و یرلیغها و پایزه ها داده. (جهانگشای جوینی). و به ابتدا پایزه ها و یرلیغها که پادشاهزادگان داده بودند و امیر ارغون. (جهانگشای جوینی). و هر یک را پایزه زر و مثال به آلتمغا داد. (جهانگشای جوینی). و پدرم سیور غامیشی کرد و پایزه و یرلیغ به آلتمغافرمود. (جهانگشای جوینی). و بی مشورت و اتفاق پایزه و یرلیغ داده. (جهانگشای جوینی). بفرمود تا هر مثال و پایزه که بعد از وفات قاآن داده بودند. (جهانگشای جوینی). بدین سبب امیر ارغون هر پایزه و یرلیغ که بعد از قاآن... (جهانگشای جوینی). فرمان شد که جمعی بازرگانان را پایزه ندهند تا ایشان را از متقلدان کار دیوانی تمیز و فرقی باشد. (جهانگشای جوینی). و از آمویه چندانک لشکر جور ماغون مستخلص کرده است بدو فرمودو یرلیغ و پایزه داد. (جهانگشای جوینی). هیچکس را میسر نشد که یرلیغ و پایزه ستاند. (جهانگشای جوینی). و تمامت امور ملوک و اصحاب به امیر ارغون حوالت کرد و از آن جماعت کسی را یرلیغ و پایزه نداد. (جهانگشای جوینی). و از امراء و ملوک هر کسی که در نوبت اول به پایزه و یرلیغ مشرف نشده بودند. (جهانگشای جوینی) .و از امراء و ملوک که تعلق به هر یک از ایشان داشت همه کس را در آنوقت یرلیغ و پایزه فرمود. (جهانگشای جوینی). و پایزه و یرلیغ هر کسی که بود بازمی ستدند ودر پیش هر یک می نهادند. (جهانگشای جوینی). و هر کسی از بزرگان بیکی توسل جسته و بر ملک براتها نوشته بودند و پایزه داده بازخواست آن می فرمود. (جهانگشای جوینی). مثال داد تا این جماعت هر یک در ولایاتی که بدیشان تعلق دارد یرلیغها و پایزه ها که از عهد چنگیزخان و قاآن و گیوک خان و دیگر پسران... (جهانگشای جوینی). و از چنگیزخان پایزه ای چوبین یافته. (جهانگشای جوینی). و جهت استظهار ایشان یرلیغ و پایزه داد. (جامعالتواریخ رشیدی). او در آن درگاه معرفتی و شهرتی حاصل کرده و یرلیغ و پایزه درباره او نافذ گشته. (جامعالتواریخ رشیدی). هولاگوخان پسندیده داشت و او را یرلیغ و پایزه فرمود. (جامع التواریخ رشیدی). هولاگوخان او را پایزه و یرلیغ داد. (جامع التواریخ رشیدی). ایلچی آمده و خلعت (خان) آورده یرلغ و پایزه از حکم غزان آورده. نزاری قهستانی (از جهانگیری). - پایزه دادن، مثال دادن. فرمان دادن: قومی آن باشند که جامهایی که بر ممالک مقرر است بازخواهند... و دو سه نقود را از زر و نقره و همچنین جداجدا جهت آلتمغا زدن و پایزه دادن. (جهانگشای جوینی). و دیگران را برحسب مقدار هر یک پایزه ای زر و نقره دادند. (جهانگشای جوینی). و مهمات بدیشان حوالت و ایشان را به پایزۀ سر شیر و یرلیغ مخصوص گردانید. (جهانگشای جوینی). به ابتدا او را یرلیغ و پایزۀ سرشیر داد. (جهانگشای جوینی). و ممالکی که در تصرف او بود بر او مقرر داشت و پایزۀ سرشیر و یرلیغداد. (جهانگشای جوینی)
حکمی باشد که ملوک به کسی دهند تا مردم اطاعت آن کس کنند. (برهان). پایژه. و رشیدی در ذیل لغت پایژه گوید: ’و بزبان مغول سکه ای که مغول بحکام میدادند و آن سکه ای بود که برای امرای کلان بصورت شیر و برای وسط صورت دیگر و برای فروتر از آن صورت دیگر می ساختند چون کسی را میفرستادند در حضور خود سکه را فراخور مرتبۀ آن میزدند و بدو می سپردند وبعد از عزل بازپس میگرفتند تا بتلبیس بار دیگر بر کس حکم نکند چنانکه در حبیب السیر مسطور است.’ و از آنچه خواندمیرراجع به پایزۀ غازانی گفته است (حبیب السیر ج 2 صفحۀ 62) و نیز از شواهدی که نقل خواهد شد چنین مستفادمیشود که پایزه و پایژۀ مغولان سکه ای بود از زر یا سیم یا چوب که بر حسب مراتب مأمورین صور مختلف مانند سر شیر و غیره بر آن نقش میشد و پایزۀ سر شیر از همه پایزه ها برتر بود و به امراء کلان داده میشد. چون خانان مغول کسی را بمأموریتی میفرستادند علی قدر مرتبته یکی از انواع پایزه را در حضور خود سکه میزدندو بدو میسپردند در عهد سلطنت غازان خان ’تدبیر پایزه برین وجه صفت انتظام پذیرفت که جهت سلاطین و ملوک وشحنگان معظم پایزه ای بزرگ ساختند بصورت سر شیر و نام آنکس را بر آن ثبت کردند و به هرکس پایزه ای از آن میدادند نامش را بر دفتر می نوشتند و مدهالعمل آنرا بوی میگذاشتند و بعد از عزل می ستاندند و در ازمنۀ سابقه رسم بازستاندن نبود لاجرم حکام معزول در خفیه بوسیلۀ آن پایزه بخلاف حکم مهمات میساختند و کسی بر آن اطلاع نمی یافت و همچنین برای ولاه متوسطالحال پایزۀ کوچکتر از آن بنقشی مخصوص مقرر شد بهمان شرط و منصب ساختن پایزه به یک زرگر معتمد که پیوسته ملازم اردو بود مفوض گشت و او سکه ای که نقشی غریب بر آن منقوش بودترتیب نمود و هرگاه پایزه بکسی میدادند در حضور نواب بارگاه غازانی این سکه را بر آن پایزه میزد تا کسی به تزویر پایزه نتواند ساخت و جهت ایلخا (نا) نی که به الاغ به هر طرف میرفتند پایزه علیحده ترتیب کرده بودند مقرر آنکه هر کس به ایلچی گری رود آنرا بوی دهند و چون بازآید بستانند.’: و تشریفهاء گرانمایه فرستادن جهه خداوند ملک معظم نصیرالحق والدین خلد ملکه چون فرمان و پایزه و چتر و علم و طبل و شمشیر و قباهاء خاص مرصع و نوازش بسیار و منشور دادن جهه امارت سیستان. (تاریخ سیستان). و اموال ببروات و حوالات اطلاق و یرلیغها و پایزه ها داده. (جهانگشای جوینی). و به ابتدا پایزه ها و یرلیغها که پادشاهزادگان داده بودند و امیر ارغون. (جهانگشای جوینی). و هر یک را پایزه زر و مثال به آلتمغا داد. (جهانگشای جوینی). و پدرم سیور غامیشی کرد و پایزه و یرلیغ به آلتمغافرمود. (جهانگشای جوینی). و بی مشورت و اتفاق پایزه و یرلیغ داده. (جهانگشای جوینی). بفرمود تا هر مثال و پایزه که بعد از وفات قاآن داده بودند. (جهانگشای جوینی). بدین سبب امیر ارغون هر پایزه و یرلیغ که بعد از قاآن... (جهانگشای جوینی). فرمان شد که جمعی بازرگانان را پایزه ندهند تا ایشان را از متقلدان کار دیوانی تمیز و فرقی باشد. (جهانگشای جوینی). و از آمویه چندانک لشکر جور ماغون مستخلص کرده است بدو فرمودو یرلیغ و پایزه داد. (جهانگشای جوینی). هیچکس را میسر نشد که یرلیغ و پایزه ستاند. (جهانگشای جوینی). و تمامت امور ملوک و اصحاب به امیر ارغون حوالت کرد و از آن جماعت کسی را یرلیغ و پایزه نداد. (جهانگشای جوینی). و از امراء و ملوک هر کسی که در نوبت اول به پایزه و یرلیغ مشرف نشده بودند. (جهانگشای جوینی) .و از امراء و ملوک که تعلق به هر یک از ایشان داشت همه کس را در آنوقت یرلیغ و پایزه فرمود. (جهانگشای جوینی). و پایزه و یرلیغ هر کسی که بود بازمی ستدند ودر پیش هر یک می نهادند. (جهانگشای جوینی). و هر کسی از بزرگان بیکی توسل جسته و بر ملک براتها نوشته بودند و پایزه داده بازخواست آن می فرمود. (جهانگشای جوینی). مثال داد تا این جماعت هر یک در ولایاتی که بدیشان تعلق دارد یرلیغها و پایزه ها که از عهد چنگیزخان و قاآن و گیوک خان و دیگر پسران... (جهانگشای جوینی). و از چنگیزخان پایزه ای چوبین یافته. (جهانگشای جوینی). و جهت استظهار ایشان یرلیغ و پایزه داد. (جامعالتواریخ رشیدی). او در آن درگاه معرفتی و شهرتی حاصل کرده و یرلیغ و پایزه درباره او نافذ گشته. (جامعالتواریخ رشیدی). هولاگوخان پسندیده داشت و او را یرلیغ و پایزه فرمود. (جامع التواریخ رشیدی). هولاگوخان او را پایزه و یرلیغ داد. (جامع التواریخ رشیدی). ایلچی آمده و خلعت (خان) آورده یرلغ و پایزه از حکم غزان آورده. نزاری قهستانی (از جهانگیری). - پایزه دادن، مثال دادن. فرمان دادن: قومی آن باشند که جامهایی که بر ممالک مقرر است بازخواهند... و دو سه نقود را از زر و نقره و همچنین جداجدا جهت آلتمغا زدن و پایزه دادن. (جهانگشای جوینی). و دیگران را برحسب مقدار هر یک پایزه ای زر و نقره دادند. (جهانگشای جوینی). و مهمات بدیشان حوالت و ایشان را به پایزۀ سر شیر و یرلیغ مخصوص گردانید. (جهانگشای جوینی). به ابتدا او را یرلیغ و پایزۀ سرشیر داد. (جهانگشای جوینی). و ممالکی که در تصرف او بود بر او مقرر داشت و پایزۀ سرشیر و یرلیغداد. (جهانگشای جوینی)
هریک از طبقات چیزی که بر آن طبقات برروند یا فرودآیند چون طبقات نردبان و منبر و پلکان بام. مرقاه. پله. زینه. درجه. هر مرتبه از زینه و پلۀ منبر. پلۀ نردبان. پاشیب. عتبه. پک.ارچین. پغنه. تله: قلعه ای دیدم سخت بلندو نردبانپایه های بیحد و اندازه... امیرمحمد... رفتن گرفت سخت بجهد و چندپایه که برفتی زمانی نیک بنشستی و بیاسودی. (تاریخ بیهقی). امیر رضی اﷲ عنه [امیرمحمد] بر آن پایه نشسته بود در راه. (تاریخ بیهقی). که خواند تختۀ عصیان تو که درنفتاد ز تخت پنجه پایه بچاه پنجه باز. سوزنی. از آن گوشه ای دان فراخی بحر وزین پایه ای اوج چرخ کبود. اثیر اخسیکتی. پایه پایه رفت باید سوی بام هست جبری بودن اینجا طمع خام. مولوی. چون ز صد پایه دو پایه کم بود بام را کوشنده نامحرم بود. مولوی. نردبانهائی است پنهان در جهان پایه پایه تا عنان آسمان. مولوی. چون نهد بر پایۀ منبر ز بهر وعظ پای آنکه چون کروبیان دارد بعصمت اشتهار. ابن یمین (از جهانگیری). ، هرچه بر آن چیزی بنا کنند و ترتیب دهند. اساس. بنیاد. بناء. اصل عمارت. (رشیدی). مبناء. بنوره. بنوری. پی. شالوده. شالده. بنیان. بن. بنگاه. آسال. انگاره. قاعده. مقعده: ندانست کاین چرخ را پایه نیست ستاره فراوان و ایزد یکیست. فردوسی. شاه سایه است و خلق چون پایه پایۀ کژ کژ افتدش سایه. سنائی. فکر پایۀ عقل است. (جامعالتمثیل)، مجردی. ستون. شجب. رشیدی این معنی را مجازی میداند و گوید از آن جهت پایه را ستون گویند که آن اساس سقف است. (نقل بمعنی)، قائمه. پای . تخت. هر یک از قوائم تخت و میز و نظائر آنها چنانکه پایۀ تخت، پایۀ صندلی، پایۀ میز، پایۀ خوان (طبق) ، سه پایه، چهارپایه: همه پایۀ تخت زرّ و بلور نشستنگه شاه بهرام گور. فردوسی. همه پایۀ تخت زرین بلور نشسته برو شاه با فر و زور. فردوسی. هواروشن از بارور بخت اوست زمین پایۀ نامور تخت اوست. فردوسی. کمر بست و ایرانیان را بخواند بر پایۀ تخت زرین نشاند. فردوسی. نهاده بطاق اندرون تخت زر نشانده به هر پایه ای بر گهر. فردوسی. سر پایه ها [پایه های تخت] چون سر اژدها ندانست کس گوهرش را بها. فردوسی. بدو گفت کای خسرو بافرین ز تو شادمان تخت و تاج و نگین زمین پایۀ تاج (؟) و تخت تو باد فلک مایۀ زور و بخت تو باد. فردوسی. ز یاقوت مر تخت را پایه بود که تخت کیان بود و پرمایه بود. فردوسی. ز پیلان و از پایۀ تخت عاج ز اورنگ و ز یاره و طوق و تاج. فردوسی. بتخت سه پایه برآید بلند دهد مر جهان را بگفتار پند. فردوسی. که خورشید روشن ز تاج منست زمین پایۀ تخت عاج منست. فردوسی. چهل خوان زرین بپایه بسد چنان کز در شهریاران سزد... بمریم فرستاد [قیصر] و چندی گهر یکی نغز طاوس کرده بزر. فردوسی. کرد از خوان و کاسه ای، کش نیست دست کوته، چو پایۀ خوانم. روحی ولوالجی. ، اصل. ریشه: پایۀ دندان، ریشه دندان، درختی یا نهالی که بدان درختی دیگر پیوند کنند. اصله که بر آن پیوند کنند. درختی که بر آن از درخت دیگر پیوند کنند. اصله: پایۀ آلبالو و محلب را پیوند گیلاس زنند. برای پیوند گیلاس بهترین پایه ها محلب است، چوب یا زره گونه ای از چوب یا فلز برای راست نگاه داشتن و تربیت نهال بکار برند، جا: مرد را کو ز رزم بیمایه ست دامن خیمه بهترین پایه ست. سنائی. ، بزبان گیلانی چوب را گویند. (رشیدی) (جهانگیری). و ظاهراً بر چوبی اطلاق شود که زدن را بکار آید. بلغت اهل گیلان چوب کتک زدن یعنی چوب تأدیب استاد و معلم وتحصیلدار. (برهان) : شنیدن از تو خوش است این عتاب بامزه را که بار و پایه بزن بیله خل ملایزه را. میرزاقلی میلی (از جهانگیری). (در هجاء یکی از بزرگان گیلان). ، پایاب: جودی چنان رفیع ارکان عمان چنان شگرف مایه از گریه و آه آتشینم گاهی سره است و گاه پایه. فرالاوی. ، پائین. دامنه. دامان، چنانکه در کوه پایه و پایۀ کوه: رسولان بازرسیدند و پیغامها بدادند امیر به تنگ رسیده بود و آنشب درپایۀ کوه فرود آمد. (تاریخ بیهقی)، تنه درخت. ساق. ساقه. نرد. برز. کنده. تاپالی. نون.بوز، ساق گندم و جو و جز آن، مدار فلک: ماه پایه، فلک قمر. ستاره پایه، مدارستاره، اشل و رتبۀ اداری، زبون. (جهانگیری) و بیت ذیل را شاهد آورده است: جوهر است انسان و چرخ او را عرض جمله فرع و پایه اند و او غرض. مولوی. و معنی فرع و زبون بشهادت به این بیت درست نیست و چنانکه رشیدی هم متوجه شده کلمه در این بیت اگر مصحف نباشد بمعنی اساس و بنیان است، ناسره. زبون. (جهانگیری) (برهان). ضایع. (برهان). سقط. خوار.نبهره. نبهرج. مقابل سره: بل یکی پایه پشیز است که تا یافتمش نه همی دوست ستاند ز من و نه عدوم. ناصرخسرو. ، فروریختن باران باشد در یکجا. (جهانگیری) (برهان) : سنگ بسیار ریخت بر یاران همچو ژاله ز پایۀ باران. حکیم آذری (از جهانگیری). لکن این بیت صریح در ادّعای مزبور نیست، ارج. ارز. قدر. مرتبت. رتبت. رتبه. مرتبه. اندازه. درجه. منصب.مقام. منزلت. حدّ. جایگاه. جاه. پایگاه. پایگه. زلفی. مکانت. منزلت. مقدار. محل ّ: ستاره شناسی گرانمایه بود ابا او بدانش کرا پایه بود. دقیقی. بپیش من آورد چون دایه ای که از مهر باشد ورا پایه ای. فردوسی. بدی را تو اندر جهان مایه ای هم از بیرهان بدترین پایه ای. فردوسی. کزو مهربان تر ورا دایه نیست ترا خود بمهر اندرون پایه نیست. فردوسی. ز گردان کسی مایۀ او نداشت بجز پیلتن پایۀ او نداشت. فردوسی. کرا پادشاهی سزا بد بداد کرا پایه بایست پایه نهاد. فردوسی. بسی سرخ یاقوت بد کش بها ندانست کس پایه و منتها. فردوسی. کس اورا نپذرفت کش مایه بود وگر در خرد برترین پایه بود. فردوسی. که نام بزرگی که آورد پیش کرا بود ازآن برتران پایه بیش. فردوسی. که مرداس نام گرانمایه بود بداد و دهش برترین پایه بود. فردوسی. سواران و اسبان پرمایه اند ز گردنکشان برترین پایه اند. فردوسی. سکندر نه زین پایه دارد خرد که از راه پیشینگان بگذرد. فردوسی. تو از من به هر پایه ای برتری روان را بدانش همی پروری. فردوسی. ز گیتی هر آنکس که داناتر است ورا پایه و مایه بالاتر است. فردوسی. همان گاو کش نام پرمایه بود ز گاوان ورا برترین پایه بود. فردوسی. بسنده کند زین جهان مرز خویش بداند مگر پایه و ارز خویش. فردوسی. بگویم اگر چند بی مایه ام بدانش بر از کمترین پایه ام. فردوسی. بفعل ابلیس و صورت همچو آدم بصد پایه ز اسب و گاو و خر کم. ناصرخسرو. چون بدانی حدود جفتیها برتر آئی ز پایۀ حیوان. ناصرخسرو. بپایه برتر از گردنده گردون بمال افزونتر از کسری و قارون. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). چو او را پایه زیشان برتر آمد تمامی را جهان دیگر آمد. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). غرض من آن است که پایۀ این تاریخ بلند گردانم... چنانکه ذکر آن تا آخر روزگار باقی بماند. (تاریخ بیهقی). چون امیرالمؤمنین فرمود که بخدمت بیایم... تلطّفی دیگر باید نمود تا پرسیده آید که مرا در کدام پایه و درجه بدارد و این بتو راست آید. (تاریخ بیهقی). چون اریارقی آنجا بوده است و حشمتی بزرگ افتاد کسی می باید در پایۀ وی. (تاریخ بیهقی). شه ارچه بپایه ز هرکس فزون نشاید از اندازه رفتن برون. اسدی. یکی مهش هر روز نوچیز داد جدا هر دمی پایه ای نیز داد. اسدی. کسی را مگردان چنان سرفراز که نتوانی آورد از آن پایه باز. اسدی. چندان داری ز حسن و خوبی مایه کز حور بهشت برتری صد پایه. مسعودسعد. برآئیم بر پایۀ مردمی مر این ناکسان را بکس نشمریم. ناصرخسرو. بر پایۀ علمی برآی خوش خوش بر خیره مکن برتری تمنا. ناصرخسرو. و ملک بنده را آن مرتبت و حشمت داده است که در دولت خداوند پایۀ هیچ کس از پایۀ بنده بلندتر نیست. (نوروزنامه). بر پایۀ تو پای توهﱡم نسپرده بر دامن تو دست معانی نرسیده. انوری. کس رااز افاضل جهان پایه و مایۀ مضاهات و مباهات او نبود. (ترجمه تاریخ یمینی). بخت بلندت رهبری کرد و اقبال و سعادت یاوری تا بدین پایه برسیدی. (گلستان). هرکه در پیش سخن دیگران افتد تا پایۀ فضلش بدانند پایۀ جهلش معلوم کنند. (گلستان). چنین مرتفع پایه جای تو نیست گناه از من آمدخطای تو نیست. سعدی. دریغ آیدم با چنین مایه ای که بینم ترا در چنین پایه ای. سعدی. هنر هر کجا افکند سایه ای چو ظل ّ همایش دهد پایه ای ؟ (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 297). سر افسرور، آن خورشید آفاق به پایه با سریر عرش همسان. امیرخسرو. نتوان بلندپایه پریدن چو بال نیست. اوحدی. حافظ از پادشهان پایه بخدمت طلبند سعی نابرده چه امید عطا میداری. حافظ. بپایه ای نرسد شخص بی رکوب خطوب بمایه ای نرسد مردبی خیال خطر. قاآنی. ، درکه، مقابل درجه: برترین پایه مرا پایگه خدمت اوست پایۀ خدمت او نیست مگر حبل متین بدعا روز و شب آن پایه همی خواهد و بس آنکه در قدر گذشته است ز ماه و پروین. فرخی. شیر پرزور نه از پایۀ خواریست به بند سگ طمّاع نه از بهر عزیزیست به در. سنائی. ترکیب ها: بلندپایه. بی پایه. پرپایه. پنج پایه. پیل پایه. تندیس پایه. چراغ پایه. چهارپایه. خوان پایه. دیگ پایه. سدپایه.سه پایه. (فردوسی). شالی پایه. کربش پایه. کوه پایه (فردوسی). نردبان پایه. و غیره. رجوع به این کلمه ها در ردیف خود شود
هریک از طبقات چیزی که بر آن طبقات برروند یا فرودآیند چون طبقات نردبان و منبر و پلکان بام. مرقاه. پله. زینه. دَرَجه. هر مرتبه از زینه و پلۀ منبر. پلۀ نردبان. پاشیب. عتبه. پک.اُرچین. پغنه. تله: قلعه ای دیدم سخت بلندو نردبانپایه های بیحد و اندازه... امیرمحمد... رفتن گرفت سخت بجهد و چندپایه که برفتی زمانی نیک بنشستی و بیاسودی. (تاریخ بیهقی). امیر رضی اﷲ عنه [امیرمحمد] بر آن پایه نشسته بود در راه. (تاریخ بیهقی). که خواند تختۀ عصیان تو که درنفتاد ز تخت پنجه پایه بچاه پنجه باز. سوزنی. از آن گوشه ای دان فراخی بحر وزین پایه ای اوج چرخ کبود. اثیر اخسیکتی. پایه پایه رفت باید سوی بام هست جبری بودن اینجا طمع خام. مولوی. چون ز صد پایه دو پایه کم بود بام را کوشنده نامحرم بود. مولوی. نردبانهائی است پنهان در جهان پایه پایه تا عنان آسمان. مولوی. چون نهد بر پایۀ منبر ز بهر وعظ پای آنکه چون کروبیان دارد بعصمت اشتهار. ابن یمین (از جهانگیری). ، هرچه بر آن چیزی بنا کنند و ترتیب دهند. اساس. بنیاد. بِناء. اصل عمارت. (رشیدی). مبناء. بنورَه. بنوری. پی. شالوده. شالده. بنیان. بن. بنگاه. آسال. انگاره. قاعده. مقعده: ندانست کاین چرخ را پایه نیست ستاره فراوان و ایزد یکیست. فردوسی. شاه سایه است و خلق چون پایه پایۀ کژ کژ افتدش سایه. سنائی. فکر پایۀ عقل است. (جامعالتمثیل)، مجردی. ستون. شجب. رشیدی این معنی را مجازی میداند و گوید از آن جهت پایه را ستون گویند که آن اساس سقف است. (نقل بمعنی)، قائمه. پای ِ. تخت. هر یک از قوائم تخت و میز و نظائر آنها چنانکه پایۀ تخت، پایۀ صندلی، پایۀ میز، پایۀ خوان (طبق) ، سه پایه، چهارپایه: همه پایۀ تخت زرّ و بلور نشستنگه شاه بهرام گور. فردوسی. همه پایۀ تخت زرین بلور نشسته برو شاه با فر و زور. فردوسی. هواروشن از بارور بخت اوست زمین پایۀ نامور تخت اوست. فردوسی. کمر بست و ایرانیان را بخواند بر پایۀ تخت زرین نشاند. فردوسی. نهاده بطاق اندرون تخت زر نشانده به هر پایه ای بر گهر. فردوسی. سر پایه ها [پایه های تخت] چون سر اژدها ندانست کس گوهرش را بها. فردوسی. بدو گفت کای خسرو بافرین ز تو شادمان تخت و تاج و نگین زمین پایۀ تاج (؟) و تخت تو باد فلک مایۀ زور و بخت تو باد. فردوسی. ز یاقوت مر تخت را پایه بود که تخت کیان بود و پرمایه بود. فردوسی. ز پیلان و از پایۀ تخت عاج ز اورنگ و ز یاره و طوق و تاج. فردوسی. بتخت سه پایه برآید بلند دهد مر جهان را بگفتار پند. فردوسی. که خورشید روشن ز تاج منست زمین پایۀ تخت عاج منست. فردوسی. چهل خوان زرین بپایه بسد چنان کز در شهریاران سزد... بمریم فرستاد [قیصر] و چندی گهر یکی نغز طاوس کرده بزر. فردوسی. کرد از خوان و کاسه ای، کش نیست دست کوته، چو پایۀ خوانم. روحی ولوالجی. ، اَصل. ریشه: پایۀ دندان، ریشه دندان، درختی یا نهالی که بدان درختی دیگر پیوند کنند. اصله که بر آن پیوند کنند. درختی که بر آن از درخت دیگر پیوند کنند. اَصله: پایۀ آلبالو و محلب را پیوند گیلاس زنند. برای پیوند گیلاس بهترین پایه ها محلب است، چوب یا زره گونه ای از چوب یا فلز برای راست نگاه داشتن و تربیت نهال بکار برند، جا: مرد را کو ز رزم بیمایه ست دامن خیمه بهترین پایه ست. سنائی. ، بزبان گیلانی چوب را گویند. (رشیدی) (جهانگیری). و ظاهراً بر چوبی اطلاق شود که زدن را بکار آید. بلغت اهل گیلان چوب کتک زدن یعنی چوب تأدیب استاد و معلم وتحصیلدار. (برهان) : شنیدن از تو خوش است این عتاب بامزه را که بار و پایه بزن بیله خل ملایزه را. میرزاقلی میلی (از جهانگیری). (در هجاء یکی از بزرگان گیلان). ، پایاب: جودی چنان رفیع ارکان عمان چنان شگرف مایه از گریه و آه آتشینم گاهی سره است و گاه پایه. فرالاوی. ، پائین. دامنه. دامان، چنانکه در کوه پایه و پایۀ کوه: رسولان بازرسیدند و پیغامها بدادند امیر به تنگ رسیده بود و آنشب درپایۀ کوه فرود آمد. (تاریخ بیهقی)، تنه درخت. ساق. ساقه. نرد. برز. کنده. تاپالی. نون.بوز، ساق گندم و جو و جز آن، مدار فلک: ماه پایه، فلک قمر. ستاره پایه، مدارستاره، اِشل و رتبۀ اداری، زبون. (جهانگیری) و بیت ذیل را شاهد آورده است: جوهر است انسان و چرخ او را عَرَض جمله فرع و پایه اند و او غرض. مولوی. و معنی فرع و زبون بشهادت به این بیت درست نیست و چنانکه رشیدی هم متوجه شده کلمه در این بیت اگر مصحف نباشد بمعنی اساس و بنیان است، ناسَره. زبون. (جهانگیری) (برهان). ضایع. (برهان). سقط. خوار.نبهره. نبهرج. مقابل سَرَه: بل یکی پایه پشیز است که تا یافتمش نه همی دوست ستاند ز من و نه عدوم. ناصرخسرو. ، فروریختن باران باشد در یکجا. (جهانگیری) (برهان) : سنگ بسیار ریخت بر یاران همچو ژاله ز پایۀ باران. حکیم آذری (از جهانگیری). لکن این بیت صریح در ادّعای مزبور نیست، اَرج. ارز. قدر. مرتبت. رُتبَت. رُتبَه. مرتَبَه. اندازه. دَرَجه. منصب.مقام. منزلت. حدّ. جایگاه. جاه. پایگاه. پایگه. زُلفی. مکانت. منزلت. مقدار. مَحل ّ: ستاره شناسی گرانمایه بود ابا او بدانش کرا پایه بود. دقیقی. بپیش من آورد چون دایه ای که از مهر باشد ورا پایه ای. فردوسی. بدی را تو اندر جهان مایه ای هم از بیرهان بدترین پایه ای. فردوسی. کزو مهربان تر ورا دایه نیست ترا خود بمهر اندرون پایه نیست. فردوسی. ز گردان کسی مایۀ او نداشت بجز پیلتن پایۀ او نداشت. فردوسی. کرا پادشاهی سزا بد بداد کرا پایه بایست پایه نهاد. فردوسی. بسی سرخ یاقوت بد کش بها ندانست کس پایه و منتها. فردوسی. کس اورا نپذرفت کش مایه بود وگر در خرد برترین پایه بود. فردوسی. که نام بزرگی که آورد پیش کرا بود ازآن برتران پایه بیش. فردوسی. که مرداس نام گرانمایه بود بداد و دهش برترین پایه بود. فردوسی. سواران و اسبان پرمایه اند ز گردنکشان برترین پایه اند. فردوسی. سکندر نه زین پایه دارد خرد که از راه پیشینگان بگذرد. فردوسی. تو از من به هر پایه ای برتری روان را بدانش همی پروری. فردوسی. ز گیتی هر آنکس که داناتر است ورا پایه و مایه بالاتر است. فردوسی. همان گاو کش نام پرمایه بود ز گاوان ورا برترین پایه بود. فردوسی. بسنده کند زین جهان مرز خویش بداند مگر پایه و ارز خویش. فردوسی. بگویم اگر چند بی مایه ام بدانش بر از کمترین پایه ام. فردوسی. بفعل ابلیس و صورت همچو آدم بصد پایه ز اسب و گاو و خر کم. ناصرخسرو. چون بدانی حدود جفتیها برتر آئی ز پایۀ حیوان. ناصرخسرو. بپایه برتر از گردنده گردون بمال افزونتر از کسری و قارون. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). چو او را پایه زیشان برتر آمد تمامی را جهان دیگر آمد. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). غرض من آن است که پایۀ این تاریخ بلند گردانم... چنانکه ذکر آن تا آخر روزگار باقی بماند. (تاریخ بیهقی). چون امیرالمؤمنین فرمود که بخدمت بیایم... تلطّفی دیگر باید نمود تا پرسیده آید که مرا در کدام پایه و درجه بدارد و این بتو راست آید. (تاریخ بیهقی). چون اریارقی آنجا بوده است و حشمتی بزرگ افتاد کسی می باید در پایۀ وی. (تاریخ بیهقی). شه ارچه بپایه ز هرکس فزون نشاید از اندازه رفتن برون. اسدی. یکی مهش هر روز نوچیز داد جدا هر دمی پایه ای نیز داد. اسدی. کسی را مگردان چنان سرفراز که نتوانی آورد از آن پایه باز. اسدی. چندان داری ز حسن و خوبی مایه کز حور بهشت برتری صد پایه. مسعودسعد. برآئیم بر پایۀ مردمی مر این ناکسان را بکس نشمریم. ناصرخسرو. بر پایۀ علمی برآی خوش خوش بر خیره مکن برتری تمنا. ناصرخسرو. و ملک بنده را آن مرتبت و حشمت داده است که در دولت خداوند پایۀ هیچ کس از پایۀ بنده بلندتر نیست. (نوروزنامه). بر پایۀ تو پای توهﱡم نسپرده بر دامن تو دست معانی نرسیده. انوری. کس رااز افاضل جهان پایه و مایۀ مضاهات و مباهات او نبود. (ترجمه تاریخ یمینی). بخت بلندت رهبری کرد و اقبال و سعادت یاوری تا بدین پایه برسیدی. (گلستان). هرکه در پیش سخن دیگران افتد تا پایۀ فضلش بدانند پایۀ جهلش معلوم کنند. (گلستان). چنین مرتفع پایه جای تو نیست گناه از من آمدخطای تو نیست. سعدی. دریغ آیدم با چنین مایه ای که بینم ترا در چنین پایه ای. سعدی. هنر هر کجا افکند سایه ای چو ظل ّ همایش دهد پایه ای ؟ (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 297). سر افسرور، آن خورشید آفاق به پایه با سریر عرش همسان. امیرخسرو. نتوان بلندپایه پریدن چو بال نیست. اوحدی. حافظ از پادشهان پایه بخدمت طلبند سعی نابرده چه امید عطا میداری. حافظ. بپایه ای نرسد شخص بی رکوب خطوب بمایه ای نرسد مردبی خیال خطر. قاآنی. ، دَرَکَه، مقابل درجه: برترین پایه مرا پایگه خدمت اوست پایۀ خدمت او نیست مگر حبل متین بدعا روز و شب آن پایه همی خواهد و بس آنکه در قدر گذشته است ز ماه و پروین. فرخی. شیر پرزور نه از پایۀ خواریست به بند سگ طمّاع نه از بهر عزیزیست به در. سنائی. ترکیب ها: بلندپایه. بی پایه. پرپایه. پنج پایه. پیل پایه. تندیس پایه. چراغ پایه. چهارپایه. خوان پایه. دیگ پایه. سدپایه.سه پایه. (فردوسی). شالی پایه. کربش پایه. کوه پایه (فردوسی). نردبان پایه. و غیره. رجوع به این کلمه ها در ردیف خود شود