جدول جو
جدول جو

معنی پایه - جستجوی لغت در جدول جو

پایه
هر چیز شبیه پا مثلاً پایۀ میز، پایۀ صندلی، کنایه از پی، بنیاد، شالوده، قاعده، اساس، کنایه از قدر، مرتبه، درجۀ کارمند در اداره، رتبه، زینه، پله
پایه پایه: پله پله، کنایه از درجه به درجه
تصویری از پایه
تصویر پایه
فرهنگ فارسی عمید
پایه(یِ)
آلفونس. وکیل دعاوی فرانسوی متولد در سواسون. مؤلف کتابهای سودمند در تاریخ حقوق
لغت نامه دهخدا
پایه(یَ / یِ)
هریک از طبقات چیزی که بر آن طبقات برروند یا فرودآیند چون طبقات نردبان و منبر و پلکان بام. مرقاه. پله. زینه. درجه. هر مرتبه از زینه و پلۀ منبر. پلۀ نردبان. پاشیب. عتبه. پک.ارچین. پغنه. تله: قلعه ای دیدم سخت بلندو نردبانپایه های بیحد و اندازه... امیرمحمد... رفتن گرفت سخت بجهد و چندپایه که برفتی زمانی نیک بنشستی و بیاسودی. (تاریخ بیهقی). امیر رضی اﷲ عنه [امیرمحمد] بر آن پایه نشسته بود در راه. (تاریخ بیهقی).
که خواند تختۀ عصیان تو که درنفتاد
ز تخت پنجه پایه بچاه پنجه باز.
سوزنی.
از آن گوشه ای دان فراخی بحر
وزین پایه ای اوج چرخ کبود.
اثیر اخسیکتی.
پایه پایه رفت باید سوی بام
هست جبری بودن اینجا طمع خام.
مولوی.
چون ز صد پایه دو پایه کم بود
بام را کوشنده نامحرم بود.
مولوی.
نردبانهائی است پنهان در جهان
پایه پایه تا عنان آسمان.
مولوی.
چون نهد بر پایۀ منبر ز بهر وعظ پای
آنکه چون کروبیان دارد بعصمت اشتهار.
ابن یمین (از جهانگیری).
، هرچه بر آن چیزی بنا کنند و ترتیب دهند. اساس. بنیاد. بناء. اصل عمارت. (رشیدی). مبناء. بنوره. بنوری. پی. شالوده. شالده. بنیان. بن. بنگاه. آسال. انگاره. قاعده. مقعده:
ندانست کاین چرخ را پایه نیست
ستاره فراوان و ایزد یکیست.
فردوسی.
شاه سایه است و خلق چون پایه
پایۀ کژ کژ افتدش سایه.
سنائی.
فکر پایۀ عقل است. (جامعالتمثیل)، مجردی. ستون. شجب. رشیدی این معنی را مجازی میداند و گوید از آن جهت پایه را ستون گویند که آن اساس سقف است. (نقل بمعنی)، قائمه. پای . تخت. هر یک از قوائم تخت و میز و نظائر آنها چنانکه پایۀ تخت، پایۀ صندلی، پایۀ میز، پایۀ خوان (طبق) ، سه پایه، چهارپایه:
همه پایۀ تخت زرّ و بلور
نشستنگه شاه بهرام گور.
فردوسی.
همه پایۀ تخت زرین بلور
نشسته برو شاه با فر و زور.
فردوسی.
هواروشن از بارور بخت اوست
زمین پایۀ نامور تخت اوست.
فردوسی.
کمر بست و ایرانیان را بخواند
بر پایۀ تخت زرین نشاند.
فردوسی.
نهاده بطاق اندرون تخت زر
نشانده به هر پایه ای بر گهر.
فردوسی.
سر پایه ها [پایه های تخت] چون سر اژدها
ندانست کس گوهرش را بها.
فردوسی.
بدو گفت کای خسرو بافرین
ز تو شادمان تخت و تاج و نگین
زمین پایۀ تاج (؟) و تخت تو باد
فلک مایۀ زور و بخت تو باد.
فردوسی.
ز یاقوت مر تخت را پایه بود
که تخت کیان بود و پرمایه بود.
فردوسی.
ز پیلان و از پایۀ تخت عاج
ز اورنگ و ز یاره و طوق و تاج.
فردوسی.
بتخت سه پایه برآید بلند
دهد مر جهان را بگفتار پند.
فردوسی.
که خورشید روشن ز تاج منست
زمین پایۀ تخت عاج منست.
فردوسی.
چهل خوان زرین بپایه بسد
چنان کز در شهریاران سزد...
بمریم فرستاد [قیصر] و چندی گهر
یکی نغز طاوس کرده بزر.
فردوسی.
کرد از خوان و کاسه ای، کش نیست
دست کوته، چو پایۀ خوانم.
روحی ولوالجی.
، اصل. ریشه: پایۀ دندان، ریشه دندان، درختی یا نهالی که بدان درختی دیگر پیوند کنند. اصله که بر آن پیوند کنند. درختی که بر آن از درخت دیگر پیوند کنند. اصله: پایۀ آلبالو و محلب را پیوند گیلاس زنند. برای پیوند گیلاس بهترین پایه ها محلب است، چوب یا زره گونه ای از چوب یا فلز برای راست نگاه داشتن و تربیت نهال بکار برند، جا:
مرد را کو ز رزم بیمایه ست
دامن خیمه بهترین پایه ست.
سنائی.
، بزبان گیلانی چوب را گویند. (رشیدی) (جهانگیری). و ظاهراً بر چوبی اطلاق شود که زدن را بکار آید. بلغت اهل گیلان چوب کتک زدن یعنی چوب تأدیب استاد و معلم وتحصیلدار. (برهان) :
شنیدن از تو خوش است این عتاب بامزه را
که بار و پایه بزن بیله خل ملایزه را.
میرزاقلی میلی (از جهانگیری).
(در هجاء یکی از بزرگان گیلان).
، پایاب:
جودی چنان رفیع ارکان
عمان چنان شگرف مایه
از گریه و آه آتشینم
گاهی سره است و گاه پایه.
فرالاوی.
، پائین. دامنه. دامان، چنانکه در کوه پایه و پایۀ کوه: رسولان بازرسیدند و پیغامها بدادند امیر به تنگ رسیده بود و آنشب درپایۀ کوه فرود آمد. (تاریخ بیهقی)، تنه درخت. ساق. ساقه. نرد. برز. کنده. تاپالی. نون.بوز، ساق گندم و جو و جز آن، مدار فلک: ماه پایه، فلک قمر. ستاره پایه، مدارستاره، اشل و رتبۀ اداری، زبون. (جهانگیری) و بیت ذیل را شاهد آورده است:
جوهر است انسان و چرخ او را عرض
جمله فرع و پایه اند و او غرض.
مولوی.
و معنی فرع و زبون بشهادت به این بیت درست نیست و چنانکه رشیدی هم متوجه شده کلمه در این بیت اگر مصحف نباشد بمعنی اساس و بنیان است، ناسره. زبون. (جهانگیری) (برهان). ضایع. (برهان). سقط. خوار.نبهره. نبهرج. مقابل سره:
بل یکی پایه پشیز است که تا یافتمش
نه همی دوست ستاند ز من و نه عدوم.
ناصرخسرو.
، فروریختن باران باشد در یکجا. (جهانگیری) (برهان) :
سنگ بسیار ریخت بر یاران
همچو ژاله ز پایۀ باران.
حکیم آذری (از جهانگیری).
لکن این بیت صریح در ادّعای مزبور نیست، ارج. ارز. قدر. مرتبت. رتبت. رتبه. مرتبه. اندازه. درجه. منصب.مقام. منزلت. حدّ. جایگاه. جاه. پایگاه. پایگه. زلفی. مکانت. منزلت. مقدار. محل ّ:
ستاره شناسی گرانمایه بود
ابا او بدانش کرا پایه بود.
دقیقی.
بپیش من آورد چون دایه ای
که از مهر باشد ورا پایه ای.
فردوسی.
بدی را تو اندر جهان مایه ای
هم از بیرهان بدترین پایه ای.
فردوسی.
کزو مهربان تر ورا دایه نیست
ترا خود بمهر اندرون پایه نیست.
فردوسی.
ز گردان کسی مایۀ او نداشت
بجز پیلتن پایۀ او نداشت.
فردوسی.
کرا پادشاهی سزا بد بداد
کرا پایه بایست پایه نهاد.
فردوسی.
بسی سرخ یاقوت بد کش بها
ندانست کس پایه و منتها.
فردوسی.
کس اورا نپذرفت کش مایه بود
وگر در خرد برترین پایه بود.
فردوسی.
که نام بزرگی که آورد پیش
کرا بود ازآن برتران پایه بیش.
فردوسی.
که مرداس نام گرانمایه بود
بداد و دهش برترین پایه بود.
فردوسی.
سواران و اسبان پرمایه اند
ز گردنکشان برترین پایه اند.
فردوسی.
سکندر نه زین پایه دارد خرد
که از راه پیشینگان بگذرد.
فردوسی.
تو از من به هر پایه ای برتری
روان را بدانش همی پروری.
فردوسی.
ز گیتی هر آنکس که داناتر است
ورا پایه و مایه بالاتر است.
فردوسی.
همان گاو کش نام پرمایه بود
ز گاوان ورا برترین پایه بود.
فردوسی.
بسنده کند زین جهان مرز خویش
بداند مگر پایه و ارز خویش.
فردوسی.
بگویم اگر چند بی مایه ام
بدانش بر از کمترین پایه ام.
فردوسی.
بفعل ابلیس و صورت همچو آدم
بصد پایه ز اسب و گاو و خر کم.
ناصرخسرو.
چون بدانی حدود جفتیها
برتر آئی ز پایۀ حیوان.
ناصرخسرو.
بپایه برتر از گردنده گردون
بمال افزونتر از کسری و قارون.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
چو او را پایه زیشان برتر آمد
تمامی را جهان دیگر آمد.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
غرض من آن است که پایۀ این تاریخ بلند گردانم... چنانکه ذکر آن تا آخر روزگار باقی بماند. (تاریخ بیهقی). چون امیرالمؤمنین فرمود که بخدمت بیایم... تلطّفی دیگر باید نمود تا پرسیده آید که مرا در کدام پایه و درجه بدارد و این بتو راست آید. (تاریخ بیهقی). چون اریارقی آنجا بوده است و حشمتی بزرگ افتاد کسی می باید در پایۀ وی. (تاریخ بیهقی).
شه ارچه بپایه ز هرکس فزون
نشاید از اندازه رفتن برون.
اسدی.
یکی مهش هر روز نوچیز داد
جدا هر دمی پایه ای نیز داد.
اسدی.
کسی را مگردان چنان سرفراز
که نتوانی آورد از آن پایه باز.
اسدی.
چندان داری ز حسن و خوبی مایه
کز حور بهشت برتری صد پایه.
مسعودسعد.
برآئیم بر پایۀ مردمی
مر این ناکسان را بکس نشمریم.
ناصرخسرو.
بر پایۀ علمی برآی خوش خوش
بر خیره مکن برتری تمنا.
ناصرخسرو.
و ملک بنده را آن مرتبت و حشمت داده است که در دولت خداوند پایۀ هیچ کس از پایۀ بنده بلندتر نیست. (نوروزنامه).
بر پایۀ تو پای توهﱡم نسپرده
بر دامن تو دست معانی نرسیده.
انوری.
کس رااز افاضل جهان پایه و مایۀ مضاهات و مباهات او نبود. (ترجمه تاریخ یمینی). بخت بلندت رهبری کرد و اقبال و سعادت یاوری تا بدین پایه برسیدی. (گلستان). هرکه در پیش سخن دیگران افتد تا پایۀ فضلش بدانند پایۀ جهلش معلوم کنند. (گلستان).
چنین مرتفع پایه جای تو نیست
گناه از من آمدخطای تو نیست.
سعدی.
دریغ آیدم با چنین مایه ای
که بینم ترا در چنین پایه ای.
سعدی.
هنر هر کجا افکند سایه ای
چو ظل ّ همایش دهد پایه ای
؟ (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 297).
سر افسرور، آن خورشید آفاق
به پایه با سریر عرش همسان.
امیرخسرو.
نتوان بلندپایه پریدن چو بال نیست.
اوحدی.
حافظ از پادشهان پایه بخدمت طلبند
سعی نابرده چه امید عطا میداری.
حافظ.
بپایه ای نرسد شخص بی رکوب خطوب
بمایه ای نرسد مردبی خیال خطر.
قاآنی.
، درکه، مقابل درجه:
برترین پایه مرا پایگه خدمت اوست
پایۀ خدمت او نیست مگر حبل متین
بدعا روز و شب آن پایه همی خواهد و بس
آنکه در قدر گذشته است ز ماه و پروین.
فرخی.
شیر پرزور نه از پایۀ خواریست به بند
سگ طمّاع نه از بهر عزیزیست به در.
سنائی.
ترکیب ها:
بلندپایه. بی پایه. پرپایه. پنج پایه. پیل پایه. تندیس پایه. چراغ پایه. چهارپایه. خوان پایه. دیگ پایه. سدپایه.سه پایه. (فردوسی). شالی پایه. کربش پایه. کوه پایه (فردوسی). نردبان پایه. و غیره. رجوع به این کلمه ها در ردیف خود شود
لغت نامه دهخدا
پایه
پله، پایه میز، پایه صندلی، پی، بنیاد، مرتبه، درجه
تصویری از پایه
تصویر پایه
فرهنگ لغت هوشیار
پایه((یِ))
شالوده، اساس، رتبه، درجه، ستون چهارگوش و بلند، میله یا ستونی که چیزی روی آن قرار گیرد، جنسیت گیاه (یک پایه یا دو پایه)
تصویری از پایه
تصویر پایه
فرهنگ فارسی معین
پایه
اساس، مقطع، رکن
تصویری از پایه
تصویر پایه
فرهنگ واژه فارسی سره
پایه
اساس، بنیان، بن، پی، ته، شالوده، قاعده، اصل، ریشه، مبنا، پا، پایین، دامن، دامنه، زیر، ساق، ساقه، پایگاه، جایگاه، درجه، مقام، منصب، اشل، رتبه، رتبه اداری، اندازه، حد، مقیاس، میزان، کلاس، کنه، ماخذ قایمه، محور
متضاد: پیکر، نما
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پایه
پایه چوب عمودی پرچین
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سایه
تصویر سایه
(دخترانه)
حامی، پناه، منطقه تاریک پشت هر جسم، تاریکی ای که به سبب جلوگیری از تابش مستقیم نور در جایی ایجاد می شود، تصویری از کسی یا چیزیکه هنگام واقع شدن او یا آن در برابر نور ایجاد می شود،
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از لایه
تصویر لایه
(دخترانه)
پوشش، نام زنی در رمان باغ بلور
فرهنگ نامهای ایرانی
(سِ یَ / یِ)
سه پایه که بر آن چیزها نهند. (آنندراج). سه کله. رجوع به سه پایه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ یَ / یِ)
دبستان و مکتب. (ناظم الاطباء) (شعوری ج 1 ورق 426). اما جای دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
میل کردن بهر چیز آزمندی، تاسه تلواسه، غم. اندوه و فشردن گلو. توضیح ظاهرا این صورت مصحف (تاسه) است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاژه
تصویر پاژه
پاچه، پاچنگ
فرهنگ لغت هوشیار
پاچه. یا کیک در پازه افتادن، کیک در شلوار کسی افتادن مشوش و شوریده و هراسان شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاره
تصویر پاره
رقعه، وصله، هر چیز بریده و شکافته، رشوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پویه
تصویر پویه
رفتاری متوسط نه آهسته و نه تند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاده
تصویر پاده
چراگاه
فرهنگ لغت هوشیار
چوبی که نجاران در شکاف چوب دیگر نهند تا آسان بشکافد و کفشگران در فاصله قالب و کفش میگذارند فانه پهانه فهانه پغار اسکنه گوه، چوبی که زیر ستون گذارند تا رایت ایستد، چوبی که پشت در اندازند تا باز نشود چوبکی که بر یک طرف آن سوراخی باشد و میخی باریک در آن کنند چنانکه آن چوب باسانی حرکت کند و آن طرف که سوراخ دارد در دیوار استوار کنند و چون خواهند که در خانه بسته شود آنرا به پشت در باز افکنند و آنرا چلمرد خوانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پایک
تصویر پایک
پای کوچک، پایه کوچک در برجستگیهای مغز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پایزه
تصویر پایزه
طناب خیمه که آن را در روی زمین به میخ ببندند
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به پا آنچه مربوط بپا باشد، دو صفحه فلزی که در طرفین دسته فرمان هواپیما کار گذاشته شده که با فشار دادن پایی راست هواپیما براست گردش میکند و با فشار دادن پایی چپ بسمت چپ میگردد. یا ترمز پایی. ترمزی که با فشار پا عمل کند مقابل ترمز دستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاچه
تصویر پاچه
پای انسان یا گوسفند از زانو تا کف پا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پایا
تصویر پایا
ثابت، ابدی، باقی، دائم، قائم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاته
تصویر پاته
فرانسوی پوت (قلیه ای که از جگر سازند)
فرهنگ لغت هوشیار
دهانه هر یک از دو بخش شلوار. رجلان، پاچه گاو و گوسفند و مانند آن کراع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رایه
تصویر رایه
درفش نشان سپاه
فرهنگ لغت هوشیار
سیاهی بدن انسان یا هر جسم دیگر که در برابر آفتاب یا روشنائی چراغ بر روی زمین منعکس گردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خایه
تصویر خایه
تخم، بیضه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دایه
تصویر دایه
زنی که بچه کسی دیگری را شیر دهد
فرهنگ لغت هوشیار
یکی از فصول چهارگانه سال و آن فصل سوم سال است میان تابستان و زمستان مدت ماندن آفتاب است در بروج میزان و عقرب و قوس خزان خریف برگ ریزان. یا پاییز عمر. روزگار پیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاره
تصویر پاره
قسمت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از لایه
تصویر لایه
قشر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مایه
تصویر مایه
ماده، باعث، موجب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پایا
تصویر پایا
ثابت، استوار، پابرجا، دایم
فرهنگ واژه فارسی سره